4_5965141014963290210.mp3
6.07M
رضا امیرخانی
مستندنگاری از سری کارگاههای آل جلال
قسمت اول
حرکت در مه
رضا امیرخانی مستندنگاری از سری کارگاههای آل جلال قسمت اول
بچهها این یک فایل زیرخاکی گرانقیمت است.
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صد آفرین بر حوزه هنری قزوین و هزار بارکلا به تولیدکنندگان این اثر لطیف!
حقا ببینید وقتی سه خانم با ظرافتهای موجود در روان زنانه، نیت میکنند نشانی از نور را به ما ظلمت زدگان عصر معیشت برسانند چطور گام به گام ذهن را پرورش میدهند و جان را آماده دریافت حقیقت میکنند!
مطلب از یاسر عرب
نمانده است تو را هيچ ياد يار و ديار
نمانده است مرا هيچ غير آه و نگاه
نشسته است به راهت هزار چشمِ سپيد
تو دل به راه ندادی هزار سال سياه
من آه ميكشم و باز بيشتر شده است
مهِ زمين و دم آسمان و هاله ماه
حساب روز و شب و سال و ماه دستم نيست
تو خود به ياد بياور قرار خود را گاه
گمان مبر كه دگر بی تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله...
محمدمهدی سیّار
#غزل_تازه
ای زخمِ زیبا! رازِ واضح! سادهی دشوار!
من دوست میدارم تو را بیهوده و بسیار
چون شاخساری پرشکوفه در شبِ حیرت
خاموشم و از اشتیاقِ ریختن سرشار
تنهاییام را ژرفتر کردهست بیشاز پیش
هر گفتگو، هر عشق، هر پیوند، هر دیدار
با اینهمه هربار معصومانه میگویم:
نه! فرق دارد این یکی، تازهست و بیتکرار
«من تا ابد...» با اشتیاق و گریه میگویم
«من دوستت دارم...» بسیبسیار، یار ای یار!
اما تو هم از یاد خواهی رفت، طوریکه
هرگز نبودی از ازل در هیچجا انگار...
مُرده به دنیا آمدیم و میرویم، ای عشق
ما را جز آغوشت به خاکِ دیگری مسپار!
#عبدالحمید_ضیایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمردها زير بارند. دخترِ فاسد شده، پسرِ ضايع شده، تو پولهایت را روی هم دسته کردی، گذاشتهای. انگشتر کردهای به انگشتت. چند ميليونى گذاشتهای اینجا، طلا کردی گذاشتی آنجا، آن هم گذاشتی آنجا. خب میخواهی در این دنیا... بعد نماز شب هم خب میخوانی، میخواهی این دل بلرزد؟! چرا بلرزد؟! چرا؟! در این دنیایی که تو هستی و این همه فساد و فحشا هست...
گفتم آن بزرگ.. .مرحوم بحر العلوم مى فرستد درِ خانهاش که فلانی! بیا... وقتى میرود، مى بيند مرحوم بحرالعلوم دست به صورتش، به ریشش گرفته، خيلى منقلب است، ناراحت است. به او مى گويد که: فلانی! تو هستى و در همسايگى تو كسى هست كه مثلاً دو روز است که غذا گیرش نیامده است!
مرحوم سلماسی است به نظرم که خودشان از صاحبمردان و صاحب کرامات اند، از بزرگان اند.
ایشان خیلی وحشت میکند مى گويد: خب من نمى دانستم. مرحوم بحرالعلوم میگوید: اعتراض من این است که چرا نبايد بدانى؟! اگر مى دانستى و اقدام نمى كردى كه يهودى بودى!
حال ببينيد ما در همسايگىمان چقدر سوختهاند، چقدر از بين رفتند! گفتم نه همسايگىمان؛ زن و بچه هایمان چقدر ضايع شدند. خواهر و برادرمان به فساد و فحشاء كشيده شده و رفتهاند. بستگانمان از بین رفتند. آنوقت میخواهیم این دل بلرزد؟! خيلى جنايت كرده ايم!
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#عین_صاد #علی_صفایی_حائری #موشن #اخبات #استادصفایی #alisafaeihaeri
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در بین واکنشهایی که علما و مراجع تقلید به واقعهی تلخ و مصیبتبار متروپل آبادان نشان دادند، پیام تصویری آقای جوادی آملی مهم و قابل تأمل است. بهویژه تفکیکی که وی میان «[نظام] اسلامی» و «اسلاممالی» نهاده و نیز اظهار امیدواری برای «عاقل»بودن مسئولان و «متدین»بودن مردم.
@mohsenhesammazaheri
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند
« آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق
خیل ملائکند رضا یا رضا کنند
بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد
ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند
«هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است
حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند
هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت
او را به درد کرببلا مبتلا کنند
دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط
با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند
از آن حریم قدسی ات آقای مهربان
«آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»
شاعر : سید حسن رستگار
سالی که رادیو عراق حتمی ش کرد که راکت میزنه و از کارخونجات تا هفت تومنی ها تا فنس نیرو هوایی رو صافِ صاف میکنه، دوتا خونه موندن و اثاث جمع نکردن:
یکی حبیب آزما که گفت: نمیرُمبه؛ یکی حسین اُسالی که گفته بودن نمیمونه.
دکترای بیمارستان اُختیف کمیسیون کرده بودند و گفته بودند “فوقش شیش ماه” و حسین دست از مبارزه کشیده بود.
راکت، جاش فرود نیمد. نصفی که ساعت سه نصف شب تو جلالیه مُردن، کارگرای کارخونجات و بچه هاشون بودن.
کمیسیون هم خطا داشت، چون سی و شش سال بعد، خبر رُمبیدن متروپل رو حسین اُسالی به مو داد. صد و پنجاه متری متروپل، کنار گاریِ رانی و رِدبولش ایستاده بوده و تمام ماجرا را دیده بود.
گفت، سه دقیقه قبل توش بودم. بشکه مو آب کردم. سه دقیقه احسانو!
گفتم:حسین آیا تو یه روز میمیری هم؟؟
ساکت شد. نایاب ترین غمگینترین وحشی ترین حالت حسین اُسالی، ساکتیشه.
آن جمله که از سوادش میزد بالا را اینجا گفت. گفت: کم نه! گفت: مُرده ها مرگشون میذارن رو کولِ زنده ها و میرن. میّت فهم نداره که. درد نداره که. کارش سخت نیس که.
خوب نگاه کردم. از شصت و چهار تا حالا را نگاه کردم… دیدم حسین توی همه روایت ها مُرده واقعا.
زنش که نهادش رفت
سر چتربازی که زندگی ش رفت.
تو قمار که گالانتِ معروفِ خسروشاهی رو برد، ولی برنداشت و از خونه درویشی زد در.
کُکاش اصغر که خواست ببرد پیش خودش بلژیک، نگفت ها و نرفت.
بوشهر را که ول کرد رفت.
گفتم الان کجا بساط میکنی؟
گفت:تو مبارزه م. شبا بیرونم با مردم.
گفتم: مبااارزززه؟! در بیو لاجون! تو تا مستراح سه بار دیوار میگیری میری. لهت میکنن!
گفت: کو پس؟چرا نمیکُنن؟
آخ از اینجای تلفن. آخ از کم و وحشی حرف زدنای حسین اُسالی.
آخ از گُه مزگیِ مرگ که اهمیتش را نزد نکبت زندگی از دست داده باشد.
گفتم: حسین ده تا باسکت ردبول به حساب مو بده مردم، هر کدوم که خسته و تشنه س.
گفت: چه عادتای زشتی توت پیدا شده احسانو. ای راه پله و پنجره خونه ت نیس که یکی بگیری بیاد جات بشوردش، مدرسه بچه ت نیس که یکی بگیری جات ببردش. گُه تو پولت که جات میره همه جا.
و
غمدار گفت: آدمِ تخم ندار! کسی نایب الزیاره ی کسی نیست روبرو باتوم.
و
آخ از لودرِ تو کلماتِ حسین اُسالی.
متروپل آبادان
https://t.me/daastaanehsanoo
اما… دوستان عزیز، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی بخش می آید، در جاری شدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جان فرسا و هلاکت بار است. دست کم در تجربه شخصی می توانم بگویم آنچه مرا از پای در می آورد، ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می کنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد می شوم، شاید به امید آن که بهشت واری برآورم. اما غالبا درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می گذرم با صرف سال های عمر، از پسِ چندی که برمی گردم و به حاصل کارم می نگرم – حقیقت اینست که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟ بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان سوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.
مطمئنترین تکیهگاه
سیدحمید حسینی
❇️ مهمترین مانع در برابر زندگی عاقلانه و دینداری درست، تصور اشتباهی است که دربارهٔ ناقص بودن عقل وجود دارد و اراده و شهامت لازم را برای تکیه بر خرد انسانی از افراد میگیرد و آنان را در برابر ترویجکنندگان خرافات خلع سلاح میکند.
🔺برای رهایی از این دام باید توجه داشت که تنها معیاری که با آن میتوانیم درست و غلط را تشخیص دهیم عقل و وجدان انسانی است و اگر آن را ناقص و غیر قابل اعتماد بدانیم، هیچ چیزی، ازجمله موضوعاتی چون خدا و فرستادگانش، قابل بررسی و باورکردنی نخواهد بود.
🔻جالب اینجاست که حتی کسانی که از ناقص بودن عقل سخن میگویند نیز برای نشان دادن درستی ادعایشان استدلال عقلی میآورند و فراوانی خطا در اندیشههای بشر را دلیلی بر نامطمئن بودن عقل میدانند؛ غافل از اینکه وجود این اشتباهات، دلیلی بر ضرورت تکیه بهتر و بیشتر بر عقل است.
✅ آنچه ناقص و محدود است، آگاهیهای ماست و تنها چاره برای بهدست آوردن اطلاعات درست، بهرهگیری از خرد انسانی برای شنیدن سخنان متفاوت و انتخاب بهترینها و شناسایی منابع مطمئن آگاهی و تبعیت از چیزی است که عقل، پیروی از آن را لازم میداند.
.
نوشتن انسانها را به هم نزدیک می کند
تنها هستم. شب خنک تابستان است و به فصل پایانی کتاب رها و ناهشیار می نویسم رسیده ام.
هیچ کتابی برایم اینقدر جذاب و آموزنده نبود.
برخی نکات نوشتن را خودم به تجربه و به شهود دریافته بودم و این کتاب برایم شفاف کرد.
برخی نکات را نمی دانستم و آموختم.
آدر لارا در این چند ماه، آهسته آهسته به من آموخت که چه بنویسم و چگونه بنویسم و چرا بنویسم.
به این فکر می کنم که نوشتن، چقدر انسانها را به هم نزدیک می کند.
اگر رویای نوشتن دارید حتما این کتاب را بخرید و بارها و بارها بخوانید.
نه. این کتاب را زندگی کنید.
و فصل پایانی کتاب:
چرا باید از خاطرات خود و از زندگی خود بنویسیم؟
نوشتن غنا می بخشد.
نوشتن گذشته را به شما برمی گرداند.
نوشتن روابطتان را تغییر می دهد.
نوشتن حد و مرزی برای درد تعریف می کند.
نوشتن شعف انگیز است.
نوشتن کمکتان می کند بفهمید در ذهنتان چه می گذرد.
نوشتن نگاهتان را تغییر می دهد.
نوشتن به زندگیتان معنا می دهد.
با نوشتن می توانید دیگران را در زندگیتان شریک کنید.
هر یک از این جملات کوچک، تحولی بزرگ به همراه دارد. تحولی که می تواند جهان جدیدی برای من بیافریند.
این فصل آنقدر برایم جالب است که دلم نمی آید آنرا بخوانم.
بچه که بودم مغز قلم را دلم نمی آمد بخورم. آنرا برای لقمه آخر می گذاشتم تا مزه اش بماند.
https://t.me/Dr_Hojat_Moshtaghian
Abdolhossein Mokhtabad - Shabangahan (128).mp3
8.06M
Abdolhossein Mokhtabad - Shabangahan (128).mp3
حالی عوض کنیم...
مُرد دیگر٬ آدمها میمیرند سکته میکنند یا زیر ماشین میروند٬ گاهی حتی کسی عمداً از بالای صخرهای پرتشان میکند پایین. اینها٬ البته مهم است٬ ولی مهمتر همان نبودن آنهاست. این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش٬ کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان میماند٬ روی بالش٬ حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریهاش میگیرد. بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند.
#آینه_های_دردار
#هوشنگ_گلشیری
۱۶ خرداد سالمرگ هوشنگ گلشیری.
◎
هر جا که دیدی
با زحمت دیواری بنا میشود
تا سرما و بیمِ آدمی را از میان بردارد
نزدیک شو و چند آجر
که تماس دستهایت گرمشان کرده، کار بگذار.
هر جا که دیدی
مرد دهقان نان و شراب تدارک میبیند
نزدیک شو و دانههای خود را در چرخش بریز.
هر جا که دیدی
مردی تنها و شاید نابینا قدم برمیدارد
و بی چوبدست و شاید راهگمکرده باشد
نزدیک شو و در کنار او قدم بردار
روشناییِ خود را به او ببخش و با دهان او آواز سر ده.
هر جا که دیدی پسر جوانی میخندد و دختری را
در زیر نور ماه یا خورشید، یا زیر رگبار میبوسد
خاموش و بیصدا نزدیک شو و جزیی
از قلبت را در کنار لبانشان بگذار.
هر جا که دیدی
کودکی تنها میگرید یا مادری
در زیر بارِ فرزندانش کمر خم کرده
با بازوان پُرتوان نزدیک شو
شریک نانش شو و از آتشدانش نگهداری کن.
هر جا که دیدی
شلاق یا شمشیری بالا رفت
قفل و بندِ زندانی محکم شد
و تفنگها مردمان را به مرگ تهدید کردند
نزدیک شو و سینهبرهنه
چنان پُرهراس فریاد کن «نه» که جهان را نجات دهی.
🖋| آنخلا فیگهرا #آئیمهریچ (شاعر اسپانیایی)
در ستایش سید محمود دعایی
رضا امیرخانی
دو نفر نشستهاند کنار هم... یکی میآید خودش را جا میکند بین آن دو. آرام آرام از این به آن میگوید و از آن به این... این روش خلق موقعیت در حکمرانی امروزی کشور ماست. من به این دسته میگویم موجودات «گسلزی». موجوداتی که در میانهی گسلها به دنیا میآیند و رشد میکنند... نه تمام تلاششان که تمام موجودیتشان در حفظ و تعمیق آن گسل است...
گسلها یکی دو تا نیستند. گسل آخوند و درویش، گسل جبههی ملی و نهضت آزادی، گسل ترک و فارس، گسل شیعه و سنی، گسل فقیر و غنی... گسل جمهوری اسلامی و...
گروهی دیگر هستند که تلاش میکنند «گسلپوش» باشند... یعنی بگویند نه آقا... فاصلهای نیست انشاءالله. نباید فاصلهای باشد... «گسلپوش»ها ماجورند...
https://telegra.ph/%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%DA%AF%D8%B3%D9%84%E2%80%8C%D8%A8%D9%86%D8%AF%D8%B2%D9%86-06-08
ما دعوت حوادث را نمیفهمیم!
دعوت مصائب را نمیبینیم!
انبیائش آمدند؛ یکی یکی صدا زدند، فریاد زدند، شمشیر زدند، زمینگیر شدند، زندانی شدند، فرقهایشان شکافته که بیا بابا قانع نشو. این دنیا کم است! بیشتر بخواه! تو برای هفتاد سال نیستی که بگویی من همین چند تکّه زمین اینجا بَسم است، چقدر قانع ایم! چقدر کم میخواهیم! بیخود نیست رسول عزیز وقتی که آن بابا، ساربان آن جمّال آمد به ایشان گفت: من کسی هستم که به تو کمک کردم در سفری که از مکّه بیرون آمده بودی و خائفاً یَتَرَقَّب بودی...
حضرت گفتند: خب چه میخواهی ؟
فکر کرده بود آماده شده بود، گفت: صد شتر با ساربانش.
حضرت سرشان را پایین انداختند، گفتند: به او بدهید. بعد فرمودند: چه شد این از یک پیرزن بنیاسرائیلی کمتر شد! صد تا شتر میخواهد؟!
بسوزد ریشهی کسی که میگوید مذهب آمده تا به انسان قناعت بدهد. خدا شاهد است همهی انبیاء آمدند بگویند: به دنیا که هیچ، به هستی، به بهشت قانع نشو! میگویند کم است! صدتا شتر؟! قانع شدیم ما به چی؟ تُف بر ما! از یک زندگی به چهار میلیون امکان بانکی و دوتا خانه و یک ماشین و دوتا بچه و یک زندگی و چندتا زنی هم که سودا کنیم با ایشان، قانع شدیم و بعد یک عمری را میدهیم به همینها. بعد هم از ایشان جدا میشویم. همهی دعوت انبیاء این است که «أرَضیتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ ۚ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ»
به خدا قسم این بهرههای زندگی کم است! خیلی کم است!
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#عین_صاد #ع_ص #علی_صفایی #علی_صفایی_حائری #موشن #استادصفایی #alisafaeihaeri #einsad
#به_بهشت_قانع_نشو
خوشههای خشمِ سرعتی
خوشههای خشم را سرعتی خواندم. سریع و تندخوان و به کمک حضرت گوگل. بعضی کتابها را اینطور میخوانم. خیلیها را هم دیگر نمیخوانم. پنجاه صفحه. صد صفحه بس است. لقای بقیهاش را میبخشم به عطایش. توی این زمانه کم کتابی پیدا میکنم که بتواند جذبم کند و بنشاندم پای مطالعه. شاید تأثیر شبکهها مجازی و شاید تأثیر کبر سن. دیگر آن جوانِ کرم کتاب نیستم.
خوشهها خشم مال یک مسجدی بود که توی کتابخانهاش افتاده بود. یک نهادی شبیه سازمان تجهیز مساجد هدیهاش داده بود به مسجد و مثل بقیه کتابها داشت خاک میخورد. وسوسه شدم برش دارم برای خودم اما حالا که خواندم دیدم وسوسۀ درستی نبوده. چیزی نبوده که بخواهم خودم را برایش بیندازم توی حقالمسجد (یک چیزی شبیه حقالناس). در زمان خودش کتاب خوبی بوده و شخصیتپردازیش خوب است اما حالا دیگر نه. عمر برف است و آفتاب تموز.
بعضی کتابها را باید سرعتی خواند. بعضی را با تأمل.
دیشب میخواستم شبیه این مطلب را بنویسم، در خانه کاری پیش آمد و کمی حرص خوردم. با خودم گفتم واقعاً انجام آن کار سعادت بیشتری نصیبم میکند یا نوشتن.
اشتباه بعضی از ماها درست همین جاست که نوشتن را اند سعادت و خوشبختی میدانیم البت درست که شراب طهوری است از بهشت اما شراب هم همواره نتوان نوشید.
گاهی نوشتن را هدف نهایی فرض میگیریم. درست است که برای نوشتن و نویسنده بودن باید سبک زندگی خاصی داشت. به قول استادان نویسندگی معشوقی همهچیزطلب است که میخواهد همهچیز را از آن خود کند.
اما آیا تنها با نوشتن میتوانیم سرمان را جلوی باریتعالی بلند کنیم؟