بیتعادلی
هوهوی چهارچرخها مثل سوت موشکی گوشش را آزار میداد. موتور را کناری گذاشت و بازگشت و به جاده نگاه کرد. آلوها زیرِ چرخها له میشدند و سرخیشان شتک میزد روی آسفالتها. بد آورده بود. خیلی بد. اصلاً فکرش را نمیکرد. فکرش را نمیکرد چالهای او را اسیر کند، تعادلش به هم بخورد و بعد کشِ صندوق آلو شل شود و بعد پخش شود کفِ زمینِ اتوبان و بعد هم ماشینها که بی امان میتاختند رویشان و له میشدند و سرخیشان شتک میزد روی جاده... موتور را آورد کناری. با ناامیدی نگاهی به جعبۀ پلاستیکی انداخت که خرد شده بود، ریزریز توی جاده سرگردان بودند... باید بازمیگشت. کاری نمیشد کرد. چرخها چرخها و آلوها... جواب بچهها که منتظر بودند را چه بدهد؟ با چه رویی برگردد؟
#ابوالفضل
- ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا
- ... این ماجرا عجیبتر است...
بهت. سکوت. اشک.
#داستان
تیزی دندان
وسطِ رد شدن از خیابان یکهو هوسش گرفت برود از دکۀ روزنامهفروشی یک عدد روزنامه بخرد که ببیند چه خبر است و نگاهِ سرگردانش تویِ تیترهای مختلف به یکی گیر کرد: "رضا محمدی برای همیشه دندان شمارۀ هفت خود را از دست داد" و زیرش چهرهای پر از اشک. همین را خرید و بیمعطلی صفحۀ آن خبر را خواند:
«نخستین دندان رضا محمدی دانشجوی فعال رشتۀ معماری دیروز در مطب دکتر بهدلیل پوسیدگی از جا درآمد و دکترها هم هیچ کاری نتوانستند برایش بکنند و او دیگر برای همیشه بیدندان شد. او اظهار کرد: وقتی من تکههای دندانم را دیدم بسیار جا خوردم و با خودم گفتم دیگر رنگ و روی این دندان را نخواهم دید، حالا هر کار دیگری هم که بکنم، باید بگویم من از دست خیلیها ناراحتم و خیلیها مسئول این اتفاقاند، معلمهای راهنمایی و ابتداییام، خانوادهام، بزرگترها و مسئولان هم که سرشان شلوغ است و روحانیان هم که باید دین مردم را درست کنند، هیچکدام از آنها به ما نگفتند که آقا باید دندانت را محافظت کنی و آن را نگاه بداری، اگر حقی بر گردنِ من دارند ازشان گذشت نخواهم کرد... » اینها را که میخواند یادش افتاد به دندان کرمخوردۀ خودش که تیز شده بود و زبانش را اذیت میکرد.
آموزش ببینید اما:
اینکه آموزش از چه کسی میبینید هم مهم است و اینکه چهطور: فلینظر الانسان الی طعامه...
برخی هم اصلاً اعتقادی به آموزش ندارند، اعتقاد به ملکه دارند! یعنی زاویۀ دیدها و این چیزها و ... و ... ملکۀ ذهن بشود و بعد طبق آن ملکه بنویسید...
در بقیۀ اهنار (هنرها) هم همینطور است. مثلاً در علم قرائت قرآن. قاری وقتی چیزی را یاد میگیرد از معنا و مفهوم غافل میشود و میخواهد آن را اجرا کند و برای همین تلاوتش بی روح میشود. خیلی از قراء این طور هستند، نگاه که بکنی روح ندارد تلاوتشان. اما شیخ مصطفی اسماعیل را نگاه کنید اوج تکنیک و اوج توجه و معناگرایی که گاه معنا بر تکنیکها میچربد. این هنر هنرمند است که مغلوب تکنیک و غافل از تکنیک نشود و بتواند آزادانه بنویسد و بخواند و ... اما در قالبهای مختلف.
اما خیلی در همین تکنیک و فن میمانند و خوب میهنرند اما روح ندارد نوشتهشان اما برای خرق این حجاب باید وارد حجاب شد.
داستان نویس, [۰۱.۰۹.۲۰ ۱۴:۰۰]
#داستان
درخت بخشنده
نویسنده: شل سیلوراستاین
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است .
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
🧐🧐🧐
حرکت در مه
داستان نویس, [۰۱.۰۹.۲۰ ۱۴:۰۰] #داستان درخت بخشنده نویسنده: شل سیلوراستاین روزی روزگاری درختی بود
بعداز اینکه پسرک کارِ درخت را ساخت و حسابی دربوداغانش کرد حالا رفت و کنارش نشست و سالهای سال زندگی خوب و خوشی را داشتند؟
دیگر چه فایده؟ بعداز این همه خودخواهی؟
جالب این است که درخت خوشحال است بهخاطر بخشیدن. این است که او را سعادتمند میکند نه درختی کامل بودن و شاخ و برگ داشتن و میوه و تنه و ساقه!
البته پسرک هم تقصیری ندارد. او طبق طبیعتش عمل کرده به نیازهایش پرداخته و درخت فداکاری کرده.
نظر شما چیست؟
@hbyar
هدایت شده از استاد علی صفایی حائری
✅هر كس به حق رسيد،به حق مىرساند.
🔶استاد #علی_صفایی_حائری:
هر كس به حق رسيد،به حق مىرساند.درخت زنده،شاخ و برگ و ميوه دارد.به حرف آنهايى كه مىگويند دلت پاك باشد فريب مخور،دلِ پاك،عملِ پاك مىسازد.درخت زنده بار مىآورد،مگر اين طور نيست؟
و عاشق حق از يك سو عمل مىآورد و شاهكار مىآفريند و از يك سوى ديگر همراه و همكار،چون در راه،درگيرىهايى هست كه به تنهايى نمىتوان با آنها روبرو شد.
و عاشق حق به اندازهى عشقش شكيبايى دارد و صبر استقامت.آنچه صبر و سازندگى و عمل را پايه مىگذارد،ايمان است و حب اللّه است،كه:
وَالَّذينَ آمَنُوا اشَدُّ حُبَّاً للّه .
📚 #رشد ص۵۱
🌿 @einsad
خیلی باحال است.
تپل است و بیاحساس و با چشمهای خیره فقط تو را نگاه میکند. چشمهای خیره. در کوچهها میچرخد و در یک سوپری کار میکند. صدایش نکره است اما عشقِ مکبری دارد.
تپل مپل است! خیره نگاهت میکند... سلام که میکنی فقط نگاه. اما خیلی اهلِ حال است اگر سوارِ ماشینی شده باشد یا اگر در موقعیت خوبی قرار بگیرد جواب سلامت را بلند میدهد یا خودش پیشاپیش سلام میکند... جاهلِ تپل.
وسطِ مکبری هرچه بهش بگویی که آرام بخوان گوش نمیدهد و میزند زیرِ صداش، روشِ خودش را هم دارد و من چند باری سعی کردهام روشش را تغییر بدهم اما نتوانستهام، اما نه اینکه باهوش نیستها. خیلی هم باهوش است... وقتی دیدم گوشش بدهکار نیست و صدایش را پایین نمیآورد دست بردم و ولومِ بلندگو را کم کردم تا اقل کم صدایش با قدرت نپیچد توی مسجد! اما فهمید و میکروفون را گذاشت کنار... و اعتراض کرد...
وسط مکبریش هم کارهای مختلف میکند. یکهو بینِ حمد و سوره میگوید «خدایا همۀ مریضها را شفا بده!» عه! یا برای خودش حمد و سوره را آهسته - در مقیاس خودش- میخواند...
خیلی باحال است..
عوامل کشش در داستان از نظر محمدرضا سرشار که در کتاب الفبای قصهنویسی جلد دوم آمده است:
(که البته به نظرم بسیار جامع است، با این که استاد به آن زیاد نپرداخته)
- نثر و تصاویر شاعرانه
- عوامل روانشناسانه
- طنز
- درگیری و کشمکش
- حادثههای متعدد و پر هیجان
- بعدش چی شد؟
- چرا یا چگونه چنین شد؟
- بکر بودن و تازگی فضا
- عمق، تازگی و احتمالا چندلایگی مضمون
- صمیمیت و شیرینی حوادث
در ادامه استاد سرشار نوشته است که هر یک به تنهایی و یا دو یا چند عامل از این عوامل با هم، میتوانند باعث ایجاد کشش در یک داستان شوند. که هر چه این عاملها بهجاتر، بهتر و قویتر در داستان مورد استفاده قرار گرفته باشند، اثر از جذابیتی بیشتر برخوردار خواهد بود.
کمیت مهم تر است یا کیفیت؟
برای پاسخ به این سوال، جری یولزمن، استاد دانشگاه نیویورک، در اولین روز کلاس، دانشجویان عکاسیِ فیلم را به دو گروه تقسیم کرد.
او توضیح داد که همهی افراد سمت چپ کلاس، در گروه «کمیت» قرار خواهند گرفت. آنها تنها بر اساس میزان کار تولیدشده نمره کسب میکنند. در روز آخر کلاس، تعداد عکسهای تحویلشدهی هر دانشجو را می شمرد.
صد عکس با نمرهی الف برابر بود، نود عکس با نمرهی ب، هشتاد عکس با نمرهی ج و به همین ترتیب تا انتها.
در همین حال، همهی افراد سمت راست کلاس در گروه «کیفیت» جای میگرفتند. آنها بر اساس کیفیت کارشان نمره میگرفتند. آنها باید در طول ترم فقط یک عکس ارائه میدادند؛ اما برای اینکه نمرهی الف را دریافت کنند، این عکس باید کامل میبود.
در پایان ترم، متوجه شد تمام عکسهای برتر را گروه کمیت ارائه کردهاند و از این موضوع شگفتزده شد. این دانشجویان در طول ترم با گرفتن صدها عکس، بررسی ترکیب و نور، آزمایش روشهای متنوع در تاریکخانه و یادگیری از اشتباهاتشان، با زیر و بم عکاسی آشنا میشدند.
آنها در فرایند خلق صدها عکس، مهارتهای خود را بهبود میبخشیدند. در همین حین، گروه کیفیت گوشهای نشسته و دربارهی عکسهای کامل در فکر بودند. در پایان، آنها به جز نظریهای تأییدنشده و عکسی معمولی، چیزی در چنته نداشتند./کتاب خرده عادت ها، اثر جیمز کلییر
انسان بيش از هر چيز خودش را مى خواهد،
تا عشق بزرگترى در او ننشيند،
تا نزديك تر از خودش به خودش را نبيند،
نمى تواند از خودش بگذرد و جانش را بدهد.
ع.ص
دل تنگی
« خدایا من را ببخش. امروز چشمم افتاد به یک نامحرم. یک حالی شدم. من را برگردان جبهه. برگردان پیش خودت. دلم برایت تنگ شده. . .» کاغذ را گذاشتم تو آفتاب تا خونهای تازه ش خشک بشود. جسد شهید جمع شده بود تو خود. دست بالا کردم که بچه ها بیایند کمک.