eitaa logo
حرکت در مه
194 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهرستان ادب
در نشست خبری پانزدهمین جایزۀ ادبی «جلال» اعلام شد که دو اثر شهرستان ادب یعنی «صور سکوت» نوشتۀ محمدقائم خانی در بخش رمان و «رانندۀ رئیس‌جمهور» نوشتۀ سلمان کدیور در بخش داستان کوتاه، نامزد دریافت جایزه شده‌اند. شهرستان ادب ضمن آرزوی کسب جایزۀ نهایی توسط محمدقائم خانی و سلمان کدیور، این موفقیت را به این دو نویسندۀ توانمند تبریک می‌گوید. @shahrestanadab
‍ 🍃 برای تشویش اذهان عمومی! ✍️عرفان نظرآهاری هر پیامبری برای تشویش اذهان عمومی به رسالت مبعوث شده است. برای بر هم زدن افکاری که به جور و جفا و کفر و کراهیت، عادت کرده اند. از سنگ گلی نمی روید، از مغز های سنگی هم. پس برای اینکه بذر دانایی بروید، ذهن باید زیر و رو شود. تشویش اذهان مبارک است. اغتشاش خاک خجسته است. خوشا انسانی که نترسد از تشویش ذهنش و خوشا خاکی که پذیرای اغتشاش گاوآهن و بذر و روییدن است. هر پیامبری پیش از آنکه به غار برود، یا کشتی بسازد، یا به شکم نهنگ در افتد، یا بر صلیب میخکوبش کنند، معترض بوده است؛ به بسیاری  از آن چیزها که دیگران به آن تن در داده و پذیرفته اند. هر پیامبری پیش از آنکه ماه را به دو نیم کند، یا عصایش مار شود، یا نفسش جذامیان را شفا دهد، معجزه اش گفتگو بوده است. هر پیامبری حنجره اش به نیابت از گلوی های خاموش فریاد زده است و چشم هایش به نیابت از کوران دیده است و گوش هایش به نیابت از ناشنوایان شنیده است. هر پیامبری به جای همه مردگان زیسته است. اکنون ختم پیامبری اعلام شده است، ختم اعتراض اما نه. اکنون نه مار و نه نهنگ و نه ماه و نه کشتی. اکنون معجزه دیدن و شنیدن و فهمیدن و فهماندن است. مرا پیرو آن پیامبری بدانید که رسالتش تشویش اذهان عمومی بود و آیینش اغتشاش در جمجمه های سنگی و معجزه اش کتاب و کلمه و دانایی. @erfannazarahari
باید می‌ایستادم کنار کلید برق که بچه‌ها نزنندش و سالن را خاموش نکنند. کارشان همین است. مخصوصاً این‌که برف بود و اجازه نداشتند بروند توی حیاط. توی سالن مانده بودند و برق که خاموش می‌شد جیغ می‌کشیدند و بعضاً یکی‌شان می‌افتاد زمین یا خودش را می‌انداخت زمین توی آن هیاهو و خطرناک بود. برای همین جلوی منبع کار را باید می‌گرفتم خاموش کردن چراغ برق. بعد یکی از بچه‌ها اسمش طوفان بود، گفتم طوفانی به پا کردی ببین چه برفی دارد می‌آید، خندید و سر حرف را باز کرد که دوست نداریم مدرسه تعطیل باشد و مدرسه را خیلی دوست داریم من هم گفتم من هم همین‌طورم.
ابوالفضل خطیبی درگذشت با اندوه بسیار، باخبر شدیم پژوهشگر توانای تاریخ ایران و ادب فارسی، شاهنامه‌پژوه برجسته و عضو هیئت‌علمی بازنشسته‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، زنده‌یاد دکتر ابوالفضل خطیبی پس از تحمّل دوره‌ای بیماری، چشم از جهان فروبست. ابوالفضل خطیبی (زاده ۲۵ اردیبهشت ۱۳۳۹ در گرمسار) عضو هیئت علمی و معاون گروه فرهنگ‌نویسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی و معاون سردبیر مجله«نامه ایران باستان»، نگارنده بیش از صد مقاله علمی به ویژه درباره شاهنامه در دانشنامه‌ها و مجلات تخصصی ادبی بوده و در تصحیح شاهنامه با جلال خالقی مطلق در جلد هفتم همکاری داشت. او دریافت‌کننده جایزه حامیان نسخ خطی در آیین بزرگداشت حامیان نسخه‌های خطی در سوم آذر ماه ۱۳۸۴ به خاطر مقالهٔ «اصالت کهن‌ترین نسخه: فلورانس ۶۱۴ ه‍. ق» بوده‌است. «شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی: طبع انتقادی» به کوشش جلال خالقی مطلق و ابوالفضل خطیبی،  «برگزیدهٔ مقاله‌های نشر دانش دربارهٔ شاهنامه»، «تقدیرباوری در منظومه‌های حماسی فارسی (شاهنامه و ویس‌ورامین)»، هلمر رینگرن، ترجمهٔ ابوالفضل خطیبی، «یادداشتهای شاهنامه، بخش سوم» با همکاری جلال خالقی مطلق و محمود امیدسالار،  «به فرهنگ باشد روان تندرست: مقاله‌ها و نقدهای نامهٔ فرهنگستان دربارهٔ شاهنامه»به کوشش احمد سمیعی گیلانی و ابوالفضل خطیبی، به مناسبت همایش هزارهٔ شاهنامه در اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۰، «جشن‌نامه دکتر فتح‌الله مجتبائی» به کوشش علی‌اشرف صادقی و ابوالفضل خطیبی، «فرامرزنامه بزرگ، از سراینده‌ای ناشناش در اواخر قرن پنجم هجری»به کوشش ماریولین فان زوتفِن و ابوالفضل خطیبی، «شبرنگ‌نامه: داستان شبرنگ پسر دیو سپید با رستم» از سراینده‌ای ناشناس احتمالاً در قرن ششم هجری، به کوشش ابوالفضل خطیبی و گابریله فَن دِن بِرخ و «آیا فردوسی محمود غزنوی را هجو گفت؟ هجونامه منسوب به فردوسی: بررسی تحلیلی، تصحیح انتقادی و شرح بیت‌ها» از جمله آثار اوست. مرکز فرهنگی شهر کتاب این ضایعه‌ی اسفبار را به خانواده‌ی محتر‌م‌شان، به ویژه همسر گرامی‌شان سرکار خانم دکتر فریبا شکوهی و اصحاب فرهنگ تسلیت می‌گوید و برای‌شان آرزوی شکیبایی و تندرستی دارد.
یک‌روز تا شامگاه دیر ماندم کنار پنجرۀ بستۀ اطاق وز پشت شیشه‌ها آن دورهای دور شب، از کنار کاسۀ وارون آسمان خونابه‌های پیکر خورشید مرده را آرام می‌مکید. وین‌سوی پنجره خفاش‌های غمزدگی بال می‌زدند در حفره‌های بستۀ ذهن پریش من گویی هزار دانه غم ناشناس را غربال می‌زدند! دیگر درون خانه مجال نفس نماند در تنگنای خانه مرا تنگ شد نفس وین پنجره، چو پنجرۀ بستۀ قفس. رفتم برون چون مرغ پرگشوده، پریدم، رها شدم. رفتم که خویش را یک چند بین مردم این شهر، گم کنم شهر، از شکوه شامگاهان پر نشاط بود ـ یا از نشاط شامگهان پرشکوه بود ـ گویی که نور روشن صدها چراغ شهر یک صبح تازه بود که در شهر می‌شکفت. رفتم درون مردم انبوه رهگذر چون جویبار رفتم و در موج گم شدم... اما، به‌ناگهان، دیدم کنار راهگذاران شاد شهر یک خردسال کودک افسردۀ نژند ـ یک پا میان لای و لجن‌های جوی آب‌ ـ دور از خروش کاذب شهر، ایستاده بود، ـ چون: برکرانه‌های افق تک‌ستاره‌ای ـ با حالتی که سخت غم‌انگیز و ساده بود. چون بره‌های خرد جدا مانده از گله از گرمگاه سینه به بانگی خروشناک با گریه‌های تلخ، صدا می‌کرد: مادر! اینک منم: آن طفل دورماندۀ گمگشته آن خردسال‌کودک سرگشته ای مادر عزیز همه عالم! کو مهربار دامن پاکت، کو؟ 🔷🔶 سیدعلی موسوی گرمارودی
خاطرات جواد ماهر از مدرسه 928) یک بچه جِن که مدرسه را دوست دارد انباری جن دارد. انباری اتاقی است در طبقه ی دوم مدرسه که دانش آموزان به تازگی کشف کرده اند جن دارد. زنگ های تفریح می روند چند نفری گوش می چسبانند به در انباری و یک هو داد می زنند و فرار می کنند. می گویند صدایی از توی انباری به گوش می رسد. من ابتدایی که بودم یادم می آید درباره ی همه ی مدرسه ام همین عقیده را داشتم. شایع بود که مدرسه ی ما روی یک گورستان ساخته شده و در و دیوارش پر از روح و جن و پری است. هنوز از کنار آن مدرسه که رد می شوم دلشوره می گیرم. من با بچه ها درباره ی اتاقی که جن دارد گفت و گو می کنم. یعنی آن ها می آیند دنبالم و مرا می برند تا گوش بچسبانم و صدای جن را بشنوم. من کنارشان گوش می چسبانم به در انباری و یک هو جیغ می کشم و فرار می کنم. می پرسند: "آقا، جن دارد؟ شما هم شنیدید؟" می گویم: "بله، جن دارد. یک جن کوچولو. یک بچه جن که دوست دارد مدرسه باشد و درس بخواند."
چرا می گویند: فیلسوف و نمی گویند گاوسوف؟!😐 چرا می گویند: پیراهن و نمی گویند جوان آهن؟!😅 چرا می گویند: اتوبوس و نمی گویند اتوماچ یا جاروبوس؟!🤔 چرا می گویند: خداحافظ و نمی گویند خداسعدی؟!😜 چرا می گویند: اتومبیل و نمی گویند اتومکُلنگ؟!😳 چرا می گویند: ماشین و نمی گویند شماشین؟!😁 چرا به طراح چنین سوالاتی می گویند: دیوانه ” و نمی گویند غول آنه😅😜
چه چیزها نوشتنی نیست‌ مانا روانبد ۱) والتر بنیامین در مقاله‌ای، در باب لسکوف و قصه‌گویی، از نسبت تجربه و ادبیات می‌آغازد، از اینکه رمان چطور زاده‌ی تجربه است و گذر از حماسه به رمان معلولِ تغییر تجربه‌ی «قومی» و «جمعی» به تجربه‌های «فردی» و «یکتا»ست. همانجا، بنیامینِ قصه‌گو یک اشاره‌ی شاهکار دارد، به اینکه «سکوت سربازان برگشته از جنگ حاصل بی‌تجربگی نیست، بلکه معلولِ شدت تجربه و حادبودن آن است» و این تجربه‌های شدیدِ بهت‌آور است که امکان تخاطب و دیالوگ را از بین می‌برد، فهمیده شدن را ناممکن می‌کند. این سکوت با سکوتِ دوران قبض و سکوت حاصل از رسیدن به آرامش عرفان شرقی و همینطور سکوتِ زاده‌ی درگیری‌های درونی فرق دارد. بیچاره کسی که سکوتِ کسی مانند سالینجر را یا سکوتِ رمبو را حمل بر سکوتِ عرفانیِ بکند. این لب بستن یک اتفاق کاملاً مدرن است. ۲) روزگاری از اتفاقات روزانه و شنیده‌ها و دیده‌ها یادداشت‌های شبانه می‌نوشتم. گاهی وقفه‌های چند روزه یا یکی دو هفته‌ای می‌افتاد اما چیزی از دست نمی‌رفت، ثبت می‌شد و ذهن را هم مجموع می‌کرد. اما ماه‌هاست نه یادداشتی به آن معنا می‌نویسم نه می‌دانم چه چیز را باید نوشت ـــــــ‌آنقدر که همین ننوشتن دلیلِ این چند خط شده است. آنچه می‌گذرد چندان سریع است، و آنچه پیش چشم می‌آید آنقدر وسیع که هول می‌آورد اما ترسِ فراموشی نه. حرف‌ها در من می‌ماند و رنگ‌های تازه می‌بینم، هر روز من را به جایی پرتاب می‌کند سخن تا شاهد جهانی جدید باشم، لاجرم اینها به نوشتن سخت می‌آید. و سکوت را دلپذیر و آسان می‌نماید، مثل وقتی که صحبت‌های معمولی من و دوستم را دیدنِ تصادف وحشتناکی قطع کرده بود: ایستاده بودیم کنارِ خیابانی طولانی، خلوت، در هوای ابریِ جنوب، و سوتِ عبورِ ماشینی به هولِ تصادمِ کشنده‌ای تبدیل شد ـــــــ‌حرف یادمان رفته بود. باید کناره گرفت. کناره‌های هر حرفی یک حرکت جدید دارد.
شعر چیست؟ ژرژ پمپیدو ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی در حقیقت، نظم فقط یکی از چندین طریق ممکن برای بیان شعر است. شعر در همه‌جا هست یا می‌تواند باشد. در یک رمان همچنان‌که در یک پرده‌ی نقاشی، در یک منظره همچنان‌که در خود موجودات، گاهی نمی‌دانم چه نیرویی رویایی و گاهی چه قدرت نفوذی شگرف، نوعی غوطه‌وری به طرف اعماق، پدیدار می‌شود و در دل خواننده یا بیننده لذتی اندوهناک یا یأس‌آمیز، یا نیز سروری ناگهانی، برمی‌انگیزد که جلوه‌هایی از تأثیر زیبایی شاعرانه است. همه‌کس، یا تقریباً همه‌کس، در برابر شعر حساس است. همه‌چیز، یا تقریباً همه‌چیز، معرض شعر است. در آفتاب شعر هست و در مه، در اکتشاف شعر هست و در عادت، در امید و در حسرت، در مرگ و در زندگی، در خوشبختی و بدبختی. برای بیان آن، انتخاب نظم یا نثر، سنگ یا رنگ چه اهمیت دارد؟ ولی آنجا که شعر نباشد، چه می‌تواند باشد؟ آثار هُمر و افلاطون و چشم‌انداز شهر دلفی مالامال شعر است. آثار ارسطو و سیسرون فقط برای اهل فن جالب است. دن‌کیشوت و کمدی الهی، نمایشنامه‌های شکسپیر و رمان‌های داستایوسکی در زمره‌ی آثاری‌ست که لبریز از شعر است. و همین است که آنها را در قدر اول اهمیت قرار می‌دهد. حتا گاهی پیش می‌آید که برخی از زندگی‌ها و بناهای انسانی طنین خود را از آن می‌یابند که ناتمام یا نیمه‌ویران‌اند و بر اثر این نقص اتفاقّی به مقام شعر رسیده‌اند. آخیلوس و لوکلر، ماری استوارت و اود زیباروی، چهره‌هایی شاعرانه‌اند، زیرا نابهنگام مرده‌اند. کولیزه شاعرانه است زیرا نیمه‌ویران است. آن پایه ستونی که زیر آسمان یونان یا سیسیل تنها بر جا مانده در شعر مهجوری خود، زیبایی بیشتری می‌یابد تا مزون‌کاره که شگفت‌آسا از دستبرد زمان مصون مانده است. با اینهمه، گرچه شعر را در همه‌جا و همه‌چیز می‌توان یافت لیکن بهترین آن‌ را در آثار شاعران باید جست. اگر هنر شاعری به نظر من دشوارترین و بنابراین ممتازترین هنرهاست از آن‌روست که شاعر خطری عظیم می‌کند: دانسته و اندیشیده اساس کارش را بر این نهاده است تا به چیزی برسد که دیگران بر آن نمی‌توانند دست یافت مگر از راه تصادف یا فزون‌جویی. آنچه مثلاً در نزد رمان‌نویس توفیقی گران‌قدر یا زیوری ظاهراً بیهوده می‌نماید، و به‌هرحال، نبودنش دردم مستوجب نکوهش نمی‌شود، برای شاعر جوهر و منشا هنر است. پرده‌ی نقاشی یا آهنگ موسیقی یا داستان اگر فاقد شعر باشد باز هم دیدنی و شنیدنی و خواندنی است. آثار روبنس و ولتر شاعرانه نیست. شاید کارهای باخ و سزان نیز در اساس شاعرانه نباشد. مرادم این است که در هنرهای دیگر، قدرت و کمال آفرینش گاهی نیاز به شعر ندارد. اما منظومه‌ای که فاقد شعر باشد مرده‌تر از مرده است، تحمل‌ناپذیر است. و این امر برای نویسندگان بزرگی چون ولتر و حتا برای شاعران بزرگی چون رنسار یا ویکتور هوگو پیش می‌آید. در میان رمان‌نویسان حرفه‌ای، بسیارند کسانی که با کوشش و شکیبایی توانسته‌اند اثری پذیرفتنی و گاهی شاهکاری ماندنی به وجود آورند. اما رقت‌انگیز سرنوشت شاعران بسیاری‌ست که هزاران بیت ساخته‌اند و حتا یک بار در ایجاد این توالی هشت یا ده یا دوازده هجا که شعر حقیقی را به وجود می‌آورد توفیق نیافته‌اند! برخی از آنان بی‌آنکه پی به حقارت کار خود ببرند خوشبخت مرده‌اند ـــــ یا خواهند مرد. ولی برای برخی دیگر چه وهم و دلهره‌ای! و چه بیدادی! شریف‌ترین احساسات، طبیعی‌ترین مضامین شاعرانه، اوزان سنجیده، قوافی اندیشیده، این‌همه برای زائیدن کودک مرده‌ای که کس به حالش نخواهد گریست، یعنی نظم بی‌شعر! پس شعر چیست؟ کیست آنکه بتواند به این سوال جواب گوید؟ روح چیست؟ می‌توان در تن آدمیزاد‌ه‌ای همه‌ی تجلیات حیاتی را دریافت و تشریح و توصیف کرد. نیز می‌توان ـــ‌چنانکه ما همه در مدرسه کرده‌ایم‌ـــ شعری را تجزیه و تحلیل کرد و ساختمان و لغات و وزن و قافیه و آهنگ آن را بازنمود. ولی نسبت این امور به شعر مانند نسبت قلب تپنده است به روح. یعنی تجلی برونی است، نه تعریف است و نه حتا توضیح. پس اگر من بخواهم بیشتر به تعریف شعر نزدیک شوم، آن‌ را در تأثیرات شعر جست‌وجو خواهم کرد. هرگاه خواننده منظومه‌ای یا حتا شنیدن بیتی خواننده یا شنونده را ناگهان تکان دهد، او را از خود به در آورد و به عالم رویا افکند یا، برعکس، او را وادارد که هرچه ژرف‌تر در خود فرورود تا جایی که با نفس هستی و سرنوشت روبه‌رو شود، از روی این علائم و آثار می‌توان توفیق شعر را بازشناخت. هنگامی که خاله مارگو از دیدن فلان نمایش سوزناک به گریه می‌افتد از آن‌روست که ناگهان خود را در برابر بازی کهن عشق و سرنوشت یا بدبختی و مرگ می‌یابد. بنابراین نوعی زیبایی شاعرانه در ملودرام دویتیم هست. اما مسئله این نیست که چگونه نباید برای دویتیم گریه کرد، مسئله‌ی اساسی‌تر این است که چگونه باید برای شکسپیر و اورپید گریست. بقیه خودبه‌خود درست می‌شود. —جنگ اصفهان، ۱۳۴۶
خب بچه‌ها جن و این چیزها را خیلی دوست دارند، نه این‌که دوست داشته باشند، تا بحثش می‌شود گوش‌هاشان تیز می‌شود و سئوال‌هاشان شروع. دی‎روز سر صبح هنوز کلاس شروع نشده بود که یک کلاس پنجمی پرسید ازم که آیا تو قرآن به جن اشاره شده؟ بعد پرسید جن وجود دارد؟ توضیح دادم براش. بعد پرسید: جریان تسخیر جن چیه؟ بعد بیش‎تر پرسید: آیا جن‎ها می‎توانند به انسان آسیب بزنند؟ بعد دیگر همه چیز را می‎‌‌‎خواست بفهمد؟ گفت احضار روح چیه؟ بعد گفت زامبی حقیقت دارد؟ سر آخر هم گفت من توی یک چنل یک یتویوبور عضوم. توی این چنل کارش چیست؟ توضیح داد که نفری «سعید والکور» نام دارد کلیپ‎های ترسناک درست می‎کند و بچه‎‌ها هم که همه‌اش ازش می‌ترسند. خلاصه این‎قدر ازم پرسید که نگو و نپرس. من هم تا توانستم براش توضیح دادم. زنگ آخر هم آمدیم با هم که یکی از کلیپ‌های سعید والکور را را ببینیم ولی خب اینترنت یاری نکرد. کلاً بچه‌ها خیلی علاقه دارند به دنیای جن و این چیزها و البته خیلی هم دوست دارند که حرف بزنند.
پيامبر اکرم (ص): «لَنْ يَشْبَعَ الْمُؤْمِنُ مِنْ خَيْرٍ يَسْمَعُهُ حَتّى يَكونَ مُنْتَهاهُ الْجَنَّةَ» هرگز مؤمن از شنيدن خير و خوبى سير نمی‌‏شود، تا آن‏كه سرانجامش بهشت گردد. نهج الفصاحه، ح 2961