#شروع_داستان
شروع داستان قسمت 1
یک مسآلۀ دردناک در زندگی او وجود داشت. دردناک و تأسفانگیز: از دزد میترسید؛ خیلی هم میترسید. هیچ برای او فرق نداشت که تنها زندگی بکند یا نکند. چراغها را روشن بگذارد یا نگذارد، قفلهای رمزی به کار ببرد یا نبرد... به هر صورت از دزد میترسید. آن هم شاید بشود گفت نه از خود دزد، از برخورد با دزد و این حال تازگی نداشت. عمری بود که میترسید؛ از آن روزی که تصور میکرد در خانۀ کوچکش چیزی دارد که از او خواهند گرفت. چیزی که بالاخره یک آشنا یا غریبه آن را خواهد ربود. چیزی که فکر میکرد آن را حتی از خودش هم پنهان نگه داشته است. آیا دزد با او روبهرو خواهد شد یا آنکه از پشت سر هفتتیر را روی ستون فقراتش خواهد گذاشت؟ یا خواهد گفت: «تکان نخور! دیگر تمام شد.» یا: میبینی با این چاقو....» یا: «بنشین و حرف نزن!» یا: «ننهسگ خوب به چنگم افتادی.» اینها بود که او را خرد میکرد، یعنی خرد کرده بود...
در خمیرهٔ بد/نادر ابراهیمی
حرکت در مه
#شروع_داستان شروع داستان قسمت 1 یک مسآلۀ دردناک در زندگی او وجود داشت. دردناک و تأسفانگیز: از د
سلام
خوشآمد میگویم به اعضای جدید کانال.
یکی از سختترین کارها شروع داستان با جملاتی جذاب و درگیرکننده است. هشتک شروع داستان برای بررسی شروعهای داستانهای مختلف است.
نظرتان راجعبه شروع داستان در خمیرهٔ بد از نادر ابراهیمی چیست؟
#داستان
یک رانندۀ سرویس داریم که حسابی حواسش پرت است. انگار تویِ این دنیا نیست: بعضی وقتها یکی از ایستگاهها را یادش میرود بایستد و مسافرش را سوار کند. یکبار هم شده بود که من را جا گذاشته است: رفته بوده روی پل و باید از یکی از کنارگذرها از بالایِ پل میآمده پایین و من را فرت میبرده دنبالِ خودش اما اصلاً فراموش کرده که بیاید پایین و برایِ همین هم مجبور شده که برود تا پایینگذرِ بعدی و بعدش هم دور بزند و... اینکه چیزی نیست، یکبار برای رفتن به مقصد و درحالیکه همه سوارِ ماشین بودیم یادش رفت بپیچد و خیابان هم بزرگراه بود و چارهای نداشت یا باید دور میزد که جای دور زدن نبود، آن هم مینیبوسی با این عظمت و یا باید میرفت تا یک دوربرگردان که اولی را انتخاب کرد. اینکه چیزی نیست، یکبار یک روز پنجشنبه وقتی تویِ خوابِ ناز بودم بهم زنگ زد و از من شمارۀ یکی از همکارها را خواست و گفت «برایم مشکل درست شده.» من هم فرستادم و گمان کردم که پنچر شده و حالا نزدیک خانۀ وی است و بهترین کار را آن وقت صبح این دیده که بهش زنگ بزند و خوابیدم که دوباره زنگ زد و اینبار «من برایم مشکل درست شده» دیگر با آن صدایِ خفۀ خوابآلود پرسیدم، «چه مشکلی؟» گفت « من برایم مشکل درست شده نمیتوانم بیایم»، گفتم «آقای... امروز مدرسهها تعطیل است.» و بعد هم خواب. آخرش هم فکر کنم یک روز وقتی که همۀ ما حواسمان پرت است با این راننده برویم که برویم. یعنی توی ایستگاه چند نفر را سوار نکند و بعد هم همینطور که ما حواسمان پرت است و داریم علیه گرانی و کمبودِ حقوق و گران شدن دلار و بدعهدیهای آمریکا سخنپراکنی میکنیم میرویم جایی که خودمان هم نمیدانیم کجاست. شاید یک بیابان برهوت که دور و برش کمی تیغ و بته و شاید دو سه تا کوه هم اطراف. آن وقت پیاده میشویم و میبینیم دیگر مدرسه و اداره و دفتر و دستکی وجود ندارد و راننده هم میبیند دیگر هیچ آقابالاسری ندارد و شرکتی که برایش مسافرها را جابه جا کند. برای همین هم آنجا کمی میمانیم. رقص و پایکوبی میکنیم و بعد آتشی روشن میکنیم و در کنار آن آتش چایی دبشی میخوریم. کمکم شب میشود و شاید یکی از ماها هوای خانه و بچههایش را بکند اما هرچه به راننده میگوییم که راه برگشت کدام است، چیزی نمیداند و ما میمانیم و تهاستکانهایِ چایی و یک جای جدید. شاید یکروز ما رفتیم آنجا.
#آداب_نوشتن
آداب نوشتن 1
روزی یکی از دوستان چخوف را در حالی میبیند که مشغول رونویسی از یکی داستانهای تولستوی است. وقتی از او پرسید که دارد چهکار میکند چخوف جواب داد: «دارم دومرتبه آن را مینویسم.» دوستش حیرت کرد و چخوف به او توضیح داد که این کار را برای تمرین انجام میدهد. درواقع با این کار او میتوانست شیوههای نویسندگان موردستایش خود را بهخوبی یاد بگیرد.
منبع: مدرسۀ نویسندگی
https://madresenevisandegi.com/6852/%da%86%d8%ae%d9%88%d9%81-%d9%88-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87/
حرکت در مه
اگر میخواهید حرفهای بنویسید یا حال حرفهاینویسها را بفهمید این را بخوانید. مرحبا به محمدحسن شهسواری.
هدایت شده از حرکت در مه
هر مطلبی از بنده نباشد آن را ذکر میکنم و منبع آن را مینویسم. به هم احترام بگذاریم و حق و حقوق نویسنده را رعایت کنیم. 🍀🌺🌺
#براعت_استهلال
قسمت 1
- نگفتمت نرو؟
گفته بود:
- اینها گچرند. خیر و صلاح بلوچ نمیخواهند. با آنها دمخور مشو. میبرندت به جنگ. به مفت میکشندت...
- من عمویت هستم. استخوان به خامی خرد نکردهام. آن روز، امروزت را میدیدم. زار و باد اگر بود چنین نمیکرد با تو! من آن روز چانه بیپول نزدم. گفتمت که نرو! نگفتم؟
گفته بود:
- نرو، چه میخواهی تو از آنها. گل بیبیام را میدهم به دستت. راهیات میکنمبه کراچی، بمبئی. هر جا که دلت بخواهد. یا نه! عشق تفنگ داری؟ خب تفنگ به کفات میدهم. هر نوعش را که بخواهی. میخواهی بجنگی بجنگ! میفرستمت ور دست سردار بیچاد. میگویم تفنگچی ارشدت کند. تو چه میخواهی، «شاپوک»؟
خان محمد! اگر عمویش نبود، همان پنج سال پیش با مشت میکوبید روی صورت پهن و فربهاش طوری که خون از گوشۀ لبهای سیاه و پرشیارش بزند بیرون. آن روز خان محمد به سفارش پدر آمده بود تا به او بگوید:
- هی هی پسر! مگر در رگهای تو خون بلوچ نیست؟ چرا «تمبوره» به خوشامد آنها میزنی؟ توی این بمپور چند نفر سراغ داری که به سوی گچرها رفته باشد؟ تو چرا خیر و صلاح خود نمیدانی؟ چرا میروی؟ من خیر تو را میگویم، شاپوک!...
ریشه در اعماق/ ابراهیم حسن بیگی
#لوازم_نویسندگی
لوازم نویسندگی 👓💼🦋
قسمت ۳
⬅️ نویسندگان میتوانند در خط بیدارسازی و برانگیزی ملتها و تودههای مردم علیه استعمار و استثمار و سرمایهداری ضد بشری و نگرههای استبدادگرا، قدمهای بلندی بردارند و تأثیرات خطرناکی داشته باشند. به همین سبب هم همۀ نظامهای ضد آزادیخواهی و رستگاری در جهان دشمنان بدکینه و آشتیناپذیر نویسندگانند و میکوشند – حتی بهمدد یک مجموعه اسناد و مدارکِ شبهعلمی و شبهآزمایشگاهی و نیز بهمدد تبلیغات و شایعهسازیها – اینطور جلوهگر سازند که نویسنده، نویسنده زاییده میشود.
لوازم نویسندگی/ ص30
حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی #آداب_نوشتن لوازم نویسندگی 2 لوازم نویسندگی در یک نگاه 💼👓🦋 1- انگیزه 2- هدفمن
این قسمت از لوازم نویسندگی بسیار مهم است. چیزهایی که یک نویسنده باید داشته باشد تا بتواند در این عرصه دوام آورد و عجیب خود نادر جان مظهر اینها بود.
Hsn Ebr:
ما کجای داستان هستیم؟
حسین ابراهیمی🌕
✅نقطهٔ شروع داستان کجاست؟ پیرنگ؟ شخصیت؟ حادثه؟ گره؟ هیچ فکر کردهاید ما در بطن داستان زاده شدیم، زندگی میکنیم و میمیریم... .
✅همهٔ ما داستاننویسان قدری هستیم که خودمان نمیدانیم. وقتی داریم کالایی را انتخاب میکنیم که از بازار بخریم، وقتی میخواهیم مسیری یا جایی را برای تفریح انتخاب کنیم... وقتی برنامه میریزیم تا برویم خانهٔ اقوام و بعد داستان شکل میگیرد، هر کسی هر جوری که بخواهد...
✅ما در بطن داستان زندگی میکنیم.
✅حتی باقی نوشتهها هم خود یک نوع داستان هستند. پژوهش داستان حل یک مسئله در عالم علوم انسانی است. حل یک پروژهٔ مهندسی هم همین طور. محاسبات یک کارمند بانک... شعرهای یک شاعر... طراحیهای یک آرشیتکت... و خود رماننویس. اما از بین اینان عدهای دست به نوشتن میزنند و بعضی موفق میشوند و تعدادی مشهور...
✅آهان یادم رفت. کجای داستان بودیم؟
✴️✴️✴️