حرکت در مه
عالی. آفرین به محمدحسن شهسواری.
خیلی فکر کردم تا ببینم این حرف محمدحسن شهسواری چه کم دارد! یک نکتۀ ریزی دارد. ما قواعد رانندگی را یاد نمیگیریم که ازشان تخلف کنیم اما گاهی قواعد داستاننویسی را یاد میگیریم تا خودمان راه خودمان را برویم و کاری به کار قواعد نداشته باشیم و رهاشان کنیم به امان خدا!
🔰 آزادی معلم
🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم
بر خويش عطر پاشيده ايم و خويشتن را جز آن كه هستيم
به ديگران معرفى كرده ايم.
🔹 ما به جاى آن كه رنگ خدا را گرفته باشيم، به خدا رنگ زده ايم.
🔹 چگونه مى خواهيم ديگران را بسازيم و از اسارت ها رها سازيم،
در حالى كه هنوز خويش را نساخته ايم؟
ما كه خود اسيريم، چگونه سخن از آزاد كردن ديگران مى گوييم؟!
🔹 نمى توان بار رسالت اللَّه را بر دوش داشت تا زمانى كه بنده غير اوييم.
🔹 پس بايد از حاكميت غير او آزاد شد.
اين است كه معلم قبل از هر چيز بايد حُرّ شود
و به آزادى برسد؛ آزادى از خويش، آزادى از غير و حتى آزادى از آزادى.
و در اين مرحله است كه به عبوديت مى رسد.
🔹 (حريت عبوديت رسالت)
پس بايد ابتدا مراحل خود سازى را طى كنيم:
- خودشناسى (توجه به خود)
- خود سوزى (پاكسازى- تزكيه)
- كشف نقاط ضعف و تسلط بر آنها
- كشف استعدادها و نقاط قوت و تقويت آنها
- انقلاب درونى (انفجار درونى)
🔹 بله، ممكن است كه يك معلم در كلاس سخنان خيلى خوب و جالبى بگويد،
ولى مسأله اين است كه پيش از حرف ها،
اين رفتار و عمل ماست كه روى ديگران تاثير مى گذارد.
🔹معلم بايد اعمال خود را كنترل كند
و توجه داشته باشد كه
طرز راه رفتن او، خنديدن، لباس پوشيدن،
نوع آرايش و شكل تفريحات و حتى طرز نگاه كردن او،
در شاگرد تأثير مى گذارد.
🔹 اين كافى نيست كه حرف هاى خوب بزنيم.
وقتى تو، دارى از يك زندگى ساده و بى تجملات
و رفت و آمدهاى مؤمنانه بى تشريفات سخن مى گويى،
شاگرد كنجكاو است كه بداند خانه تو چگونه است؟
🔹 فرش هايت، لوازمت، حتى عكس هايى كه به ديوار خانه ات آويخته اى،
نشان دهنده شخصيت واقعى توست؛
چون شخصيت انسان را مى توان از روى انتخابش درك كرد.
📝 استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)
📚 کتاب تربیت کودک، صفحه ۱۳
▶️ @einsad
حرکت در مه
🔰 آزادی معلم 🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم بر خويش عطر پاشيده ايم و خو
این علی صفائی عشق است، عشق! نمیدانم در این دوران چهطور شبیهِ این آدمها پیدا میشوند. مرزهای انسانیت را درمینوردند و عالم باعملاند...
نویسنده قبل اینکه بخواهد بفهمد چهطور باید بنویسد باید خودش را مصفی کند و آنگاه نهرهایی از عسل را روانۀ دیدِ مخاطب کند. اما چه کنیم؟ ما قبرستاننشینان عادات سخیف هستیم... .
اضافه کنید به همۀ اینها کبر و حرص و غرور و بعد حسادت و ... و .... و .... ای بابا! پس برای چی قلم به دست گرفتهای؟ برای خدا؟ برای خودت؟ ای لامصب...
نمیدانم چهقدر صحیح است اما جایی خواندم که همینگوی برای نوشتن و گزارشگری به جنگ رفت و بعد وقتی دید اوضاع خیط است و نیاز است که در مهلکه بجنگد دست از نوشتن برداشت و شروع کرد کمک کردن. بعدها بهترین داستانها از آن دوران درآمد.
عمدۀ اشکال ما در نوشتن همین است نه چهطورش. باور کنید اگر دغدغۀ جدی چیزی را داشته باشیم و دلمان برایش بتپد خود به خود روشِ نوشتنش معلوم میشود. اگر ننویسمش، میسراییم، اگر نسراییمش آوازی میشود یا پرترهای یا طنزی...
خیلی دیدهایم که این انگیزهها (که گاه اشتباه هم هست یا صحیح نیست یا در مسیر خودش قرار نگرفته) منجر به تولیدِ اثری شده که عاقبت به اندازۀ اعتقاد طرف تأثیرش را گذاشته. این اخلاص این شور، این شیدایی تأثیرش را میگذارد...
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
🌿🌻💧
نور سبک
سوت میآید مثل هر روز. جیک جیک. جیک...
«زیباست نه؟»
صدای خالهزنکهای دو زن با جیکجیک قاطی میشود.
صدایش کم و کمتر میشود.
«خداحافظ سوت... »
دیگر صدایی از پنجرۀ تو نمیآید. فقط یک نور کمرنگ که از بالا میزند پایین و آسمان یکدست آبی با چند آسمانخراش.
پیازداغها انگار رسیدهاند. صدایِ جزجزشان عوض شده. عسلی شدهاند. برنجها میجوشند. دل او هم میجوشد. سوت خرید هر روزش را کرده.
«آخر کی گفته تو اینقدر دلبر باشی...»
جیک جیک...
کولر طعمِ دود سیگار را پخش میکند توی خانه. بوی برنج پخته، پیازداغ، دودِ سیگار و صدای سوت.
«اه دوباره این لعنتی شروع کرد به کشیدن... درد بگیری»
سوت دور شده. موتوری رد میشود و بعد یک چهارچرخ. سکوت.
دارد میآید عقب. صدای سوت قطع میشود.
- حواست کجاست نرهخرِ بدترکیب...
صدای گریۀ سوت بلند میشود.
- کی به تو گواهی داده...
دستهاش میلرزد. میسوزد. میکشد عقب دستهاش را. «او......ووووف»
- وای.... ببخشید... ببخشید...
- با ببخشید که حل نمیشه...
صدای سوت بند نمیآید.
_ برو خدا رو شکر کن که چیزیش نشده...
- ببخشید... شرمنده... بذارید ببرمش دکتر...
- برو به کارت برس... چیزی نیست... پاش یک کم ضربه خورده...
اشک از گونههاش سر میخورد پایین. «سوتِ من...»...
* * *
در که باز و بسته میشود میآید جلو. خستگیش را میبیند و میداند چهرهاش خنده را بر لبانش خشک میکند. بغض میکند:
- خسته نباشید... سوت امروز خورد زمین!
#داستان
تداوم
روستایی بود توی سربالایی سختی و حتماً از آن طرف که میآمدی سرپایینی سنگینی. نمیشد از آن بالا رفت اما اهلِ آنجا راحت خود بالا و پایین میرفتند و میچرخیدند. من از دوچرخهام پیاده شدم. گوشهای قفلش کردم و مدهوش طبیعت زیبایش شده بودم. درختها و کوهها و صخرهها...
انگار همهچیز عادی بود. راه میرفتند. غذا میخوردند. مینوشیدند. الاغ سوار شده بودند... تا...
«ببخشید آب میخواستم؟»
زل زده بود بهم.
«آب! آب!»
رفت و مقداری سنگ از کف رودخانه برداشت و آورد.
«آبِ سخت»
«اما اینها که سنگند؟»
مانده بودم چهطور خواستهام را به او حالی کنم.
«سنگ... این سنگ» و به سنگها اشاره کردم.
«نه سنگ... نه .... سنگ....»
نان گذاشت جلویم.
«وای نان...»
دست گذاشت جلوی دهانش که یعنی هیس! خوب بود حداقل زبان اشارۀ هم را میفهمیدیم.
رفت و برایم شراب آورد.
«شما شراب مینوشید. مگر نمیدانید انقلاب شده... این چیزها حرام است و نباید علنیاش کنید...»
اما مرد فقط مرا نگاه میکرد. خیره. انگار خارجی صحبت میکردم. حتی شک کردم که معنی فعلها و حروف اضافهام را بفهمد. بویش آنچنان مرا مست کرده بود...
چه شهری بود.متوجه شدم که فارسی سلیس حرف میزدند اما کلمات را جابهجا میگفتند. شاید سالیان سال بود که با جایی ارتباط نداشتند یا داشته بودند اما نخواسته بودند که تغییر کنند. کمی از نانهایشان را نوشیدم و به راهم ادامه دادم. اما به شما هم توصیه میکنم اگر به این شهر میروید حتماً با بلدِ کار بروید. ماندن در این شهر سخت است مگر اینکه از سنخِِ خودشان بشوید...
اطلاعات این شهر را در سایت تورنما یافتم. یکی از شهرهای مرکزی ایران. به من گفته بودند باید اینجا را با تور بروی اما این چیزها را من نمیدانستم. دلم میخواست مستقل باشم و روی پای خودم بایستم. من یک ایرانگرد هستم و خواهم بود...
صورت یار
آسمان سد راهم بود. حرکتم را کند میکرد. چابک بودم و آسمان ترمزم را میکشید. هوا سرد بود و جادهای سبز مرا سوی دیر میکشانید. پرندگانی زیبا دورِ سرم چرخ میزدند و من سوی مرد حرکت میکردم.
- هرچه میگویم بپذیر...
صدایش انگار بود و نبود. جزوی از طبیعت بود. اضافهای نداشت. صدایش غمگین، پخته، شاد و پرهیجان بود.
- به دنبال عشق باش...
من؟ از کجا میدانست؟ اشک دور چشمهایم جمع شد:
- آه... سالهاست دنبالِ عشقم... عشقی جانسوز و جانکاه اما نمییابم...
- دنبال سروقامتی دلبر باش که سفیدی رویش چون روز روشن باشد و زلفانش چون شبِ ظلمانی تار...
باد خنکی وزید که دلم را برد. من فقط مینگریستم و مرد فقط خیره مرا مینگریست. مرا به معبدِ دیگری اشارت کرد. حرفهاش از من جدا نمیشد. میشنیدم و میشنیدم. میفهمیدم چه میخواهم: معاشری خوش و بساز میخواهم که دردهایم را برایش بگویم. هرچه میرفتم نمیرسیدم.حرکت کند بود و من بودم و آسمان...
اما در مسیر ناگاه پرندهها صدا کردند و من متوجه شدم که مرا به مسیری دیگر میخوانند. خورشید از گوشهای از آسمان بلند میشد و صورتی محو از دور مرا فرامیخواند. پیشتر که رفتم حس کردم آن صورت همهچیزم است. دو چشمِ شوخ و زلف چین در چین و دهان حیاتبخش. میدیدم و میرفتم و نمیرسیدم. باد صبح و پرندهها رهایم نمیکردند. میگشتم و میگشتم. همان صدا انگار حرفهایش را بیشتر ادامه میداد:
- چون قسمت ازلی بیحضور ما کردند اگر اندکی نه به وفق مردات است خرده نگیر!
#داستان
#پرنده
ظهر محرّم
علی رضا قزوه
نخستین کس که درمدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود
مدینه نه که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود
دلش می خواست می شد آب شد از شرم، اما حیف
دلش می خواست صدجان داشت اما باز هم کم بود
اگر در کربلا طوفان نمی شد کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود
🌴🌴🌴
#مونولوگ
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش،
کشتیشکستهگانیم، بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، حسین!