eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️بیست سال زندگی دخترکی که پدرش ماهی یک فیلم از او گرفته!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس‌های داستان نویسی (۵) عباس معروفی
گفته آمد فرمت قبلی مشکلات‌دار بوده این فرستاده آمد.
🔹هنر در روزهای سخت به چه کار می‌آید؟ تولستوی معتقد است هنر راستین خصلتِ اتحادبخش دارد و مخاطب اثر هنری را با صاحب اثر یگانه می‌کند و از این‌رو، فاصله‌سوز است. فاصله و جدایی روحانی میان صاحب اثر و مخاطب آن را درمی‌نوردد. هنر راستین کاری می‌کند که مخاطب احساس کند اثر هنری متعلق به اوست و حکایت حال او: «مهم‌ترین ویژگی و نیروی جاذبه‌ی بزرگ هنر، درست همین است که شخصیت ما را از جدایی و تنهایی می‌رهاند و با شخصیت دیگران متحد می‌کند». گاهی گمان می‌کنیم وضعیت هولناکی که در روزگار خود تجربه می‌کنیم، وضعیتی یکّه و بی‌سابقه است. اما اثر هنری هیچ کاری اگر نکند، دست کم ما را با تجربه‌ی کسانی شریک می‌کند که در وضعیت مشابهی به سر بُرده‌اند. مثلاً حافظ می‌خوانی که می‌گوید: ز تندبادِ حوادث نمی‌توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی از این سَموم که بر طرْفِ بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگِ نسترنی - زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب‌روزی بوالعجب‌کاری پریشان‌عالمی - صُراحی‌ای و حریفی گرت به چنگ افتد به عقل نوش که ایام، فتنه‌انگیز است در آستینِ مُرَقَّع، پیاله پنهان کن که همچو چَشمِ صُراحی زمانه خون‌ریز است مجوی عیشِ خوش از دورِ باژگونِ سپهر که صاف این سَرِ خُم جمله دُردی‌آمیز است آن‌وقت دستِ‌کم درمی‌یابی که آنچه امروز بر تو می‌رود بی‌سابقه نیست و آنچه در دل تو موج می‌زند را کسی به نکویی تقریر کرده است. یا وقتی تنهایی هولناک، گرد و خاک به پا می‌کند، زمزمه این بیت‌ها بی‌بهره از تسلایی نیست: یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟ دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟ کس نمی‌گوید که یاری داشت حقِّ دوستی حق‌شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟ شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟ - رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی - من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد - در دلم بود که بی‌دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود آنچه ما را در رنج، مصیبت، محنت، بیداد، جداماندگی و... می‌آزارد، علاوه بر همه‌ی اینها، عجزمان از بیان و تقریر حال است. و نیز این خطای رایج، که من یا ما در بغرنج‌ترین و پریشان‌حال‌ترین نقطه‌ی تاریخ ایستاده‌ایم. بعد حافظ را می‌گشایی که می‌گوید: «آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است!» و «سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی!».... از تولستوی بشنویم: «یگانه نشانه‌ی شبهه‌ناپذیری که هنر واقعی را از هنر جعلی ممتاز می‌کند، مُسری بودن هنر است. اگر کسی بدون فشار و کوشش و بدون تغییر نظرگاه، پس از خواندن یا شنیدن یا دیدن کار کسی دیگر، در روان خویش حالتی احساس کند که بین او و آن‌کس، یا هر کس دیگری که تحت تأثیر آن کار «هنری» واقع شده است، نوعی یگانگی پدید بیاورد، آن شئ یا موضوعی که باعث آن حالت بوده، کار هنری است. کار هر قدر هم شاعرانه یا واقع‌بینانه یا چشمگیر یا جالب خاطر باشد، کار هنری نیست مگر باعث آن احاس بهجت و اتحاد روحی با دیگری(یعنی پدیدآورنده) شود و همچنین با کسان دیگری که(احساس ذکرشده) به آنان سرایت کرده است... بزرگ‌ترین ویژگی احساس ذکرشده این است که کسی که تأثیری به راستی هنری دریافت می‌کند آنچنان با هنرمند یگانه می‌شود که احساس می‌کند کار [هنری] متعلق به خود او بوده است، نه از آنِ دیگری، و آنچه به‌وسیله‎ی آن بیان می‌شود، چیزی بوده که خودش از مدت‌ها پیش می‌خواسته بیان کند. دریافت‌کننده‌ی کار هنری واقعی نه تنها دیگر جدایی و فاصله‌ای میان خودش و هنرمند، بلکه بین خویشتن و سایر دریافت‌کنندگان آن کار هنری نیز نمی‌بیند. مهم‌ترین ویژگی و نیروی جاذبه‌ی بزرگ هنر، درست همین است که شخصیت ما را از جدایی و تنهایی می‌رهاند و با شخصیت دیگران متحد می‌کند... نه‌تنها سرایت نشانه‌ی قطعی هنر است، بلکه شدت آن تنها معیار نیکویی و برتری کار هنری است. هر چه سرایت شدیدتر باشد، هنر از حیث هنر بودن بهتر است... هنر، هر هنری، دارای این ویژگی است که مردم را متحد می‌کند. هر هنری سبب می‌شود که کسانی که احساس هنرمند به ایشان انتقال می‌یابد، روحاً با هنرمند و با افرادی که همان تأثیر را دریافت کرده‌اند، متحد شوند.» ➖(نقش دینی هنر، لیف (لئون) تالستوی، ترجمه عزت‌الله فولادوند. منبع: فصلنامه هنر، ۱۳۷۳، شماره ۲۶) هنر، شاید رنج را زایل نکند، اما از تنها رنج کشیدن می‌کاهد. شاید. 〰 صدیق قطبی
🍂 ما بچه‌های صدریم ح‌ق: دست ما به جایی بند نیست. جز این چیزی نداریم و مجبوریم سوپرانقلابی‌ها را که خیلی آزارمان می‌دهند، با نوشتن از تو آزار بدهیم؛ امام موسی صدر! پشت آن‌ها به تمام حکومت گرم است و پشت ما به چشم‌های همیشه شیدای تو. زین پس از تو زود به زود می‌نویسم تا جماعت بفهمند ما هم داریم. نه امامی در گذشته که بخواهیم تفسیرش کنیم به رأی خودمان. تو امام حی و حاضر مایی؛ بصیرت حتی از صورتت هم می‌بارد. انگار همین دیروز بود که بر پیکر نماز خواندی و هم در آن نماز بود و ما هم همه در آن نماز بودیم. حتی می‌خواهم بنویسم که مسیحی‌ها هم کم به امامتت نخوانده‌اند. یادت هست رفتی و از بستنی‌فروش مسیحی بستنی خریدی و خوردی تا مبادا مسلمان‌ها گمان ببرند که خوردن بستنی‌های طرف اشکال شرعی دارد؟ آهای امام موسی! هر کس فکر می‌کند تو در جایی از جغرافیا گم شده‌ای، دست بگذارد بر سینه‌ی ما و صدای قلب نازنین تو را بشنود. خوب می‌دانم چرا سوپرانقلابی‌ها این‌قدر به اسم مقدس تو آلرژی دارند. آخر حریت تو هیچ چیز برای بصیرت دگم جماعت باقی نگذاشته. آخر نوشتن از تو حسابی رسوای‌شان می‌کند. بی‌چاره‌ها شریعت را تنها برای این می‌خواهند که موسم بی‌استدلال نباشند لیکن تو فقه و حقوق را برای این می‌خواستی که حتی برای بت‌پرست‌ها هم باشی. لذت می‌برم از سرفه‌ی سوپرانقلابی‌ها موسمی که داری به پک می‌زنی. باید هم از این دود ربانی، سینه‌شان بسوزد. سینه‌ای که به دود موتورهزاری‌های باتوم به دست حساس نیست ولی نیکوتین آرزوهای تو حال‌شان را خراب می‌کند. تو آرزو داشتی جمهوری اسلامی، جمهوری زندگی باشد و هیچ وقت هم دوست نداشتی ما لب به سیگار بزنیم. ما اما سیگاری شدیم، چون همان تحجری که دیروز تو را آزار می‌داد، امروز دارد ما را آزار می‌دهد. ما دور از چشم‌های تو، فقط سیگار نمی‌کشیم؛ هم می‌کشیم. همه‌ی مدادرنگی‌های ما را شکسته‌اند و می‌گویند امید را با رنگ سبز بکش. نوشتم و یاد چشم‌های تو افتادم. واقعا دو سال برای یک بت‌پرست وقت گذاشتی که با آشتی‌اش دهی؟ طرف دو ماه بیاید با خدا قهر می‌کند! دروغ چرا؟ حال ایران‌مان خوب نیست آقای امام موسی! یعنی آن‌قدر بد است که باید از سوپرانقلابی‌ها اجازه بگیریم، بعد از تو بنویسیم. به این متن بی‌اجازه نگاه نکن. ما باید عین سوپرانقلابی‌ها فکر کنیم و الا از قطار انقلاب پرت‌مان می‌کنند پایین. قطاری که یک روز آن همه واگن داشت، حالا فقط اندازه‌ی پشت نیسان ظرفیت دارد! چه باک که در خیمه‌ی تو برای همه‌ی ما جا هست. ▫️سایت حق‌دیلی haghdaily.ir @ghete26
در نصیحت فرزند خود محمد نظامی ای چارده ساله قرة‌العین بالغ نظر علوم کونین آن روز که هفت ساله بودی چون گل به چمن حواله بودی و اکنون که به چارده رسیدی چون سرو بر اوج سرکشیدی غافل منشین نه وقت بازیست وقت هنر است و سرفرازیست دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز نام و نسبت به خردسالی است نسل از شجر بزرگ خالی است جایی که بزرگ بایدت بود فرزندی من ندارت سود چون شیر به خود سپه‌شکن باش فرزند خصال خویشتن باش دولت‌طلبی سبب نگه‌دار با خلق خدا ادب نگه‌دار آنجا که فسانه‌ای سکالی از ترس خدا مباش خالی وان شغل طلب ز روی حالت کز کرده نباشدت خجالت گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند گرچه سر سروریت بینم و آیین سخنوریت بینم در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او زین فن مطلب بلند نامی کان ختم شده‌ست بر نظامی نظم ار چه به مرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است در جدول این خط قیاسی می‌کوش به خویشتن‌شناسی تشریح نهاد خود درآموز کاین معرفتی است خاطر افروز پیغمبر گفت علم علمان علم الادیان و علم الابدان در ناف دو علم بوی طیب است وان هر دو فقیه یا طبیب است می‌باش طبیب عیسوی هش اما نه طبیب آدمی کش می‌باش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز گر هر دو شوی بلند گردی پیش همه ارجمند گردی صاحب طرفین عهد باشی صاحب طرف دو مهد باشی می‌کوش به هر ورق که خوانی کان دانش را تمام دانی پالان گریی به غایت خود بهتر ز کلاه‌دوزی بد گفتن ز من از تو کار بستن بی کار نمی‌توان نشستن با این که سخن به لطف آب است کم گفتن هر سخن صواب است آب ار چه همه زلال خیزد از خوردن پر ملال خیزد کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر لاف از سخن چو در توان زد آن خشت بود که پر توان زد مرواریدی کز اصل پاکست آرایش بخش آب و خاکست تا هست درست گنج و کانهاست چون خرد شود دوای جانهاست یک دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهتر گر باشد صد ستاره در پیش تعظیم یک آفتاب ازو بیش گرچه همه کوکبی به تاب است افروختگی در آفتاب است
حرکت در مه
شعر کتیبه... از مهدی اخوان ثالث  کتیبه:   فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود. و ما این سو نشسته، خسته انبوهی. زن و مرد و جوان و پیر، همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای، و با زنجیر. اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.                                                             [ تا زنجیر.             *** ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان، و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم. چنین می‌گفت: - « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...» چنین می گفت چندین بار صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی                                                          [ می‌خفت. و ما چیزی نمی گفتیم. و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم. پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود. و ديگر سيل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه‌مان نيز خاموشی و تخته‌سنگ آن سو اوفتاده بود              *** شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید، و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید، یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین­تر از ما بود،             [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت» و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا                                      [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت» و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود. یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند  - «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.» و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را                               [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم. و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.             ***                      هلا، یک...دو...سه...دیگر بار هلا، یک، دو، سه، دیگر بار. عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم. هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار. چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی. و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال، ز شوق و شور مالامال.             *** یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، به جهد ما درودی گفت و بالا رفت. خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند ( و ما بی‌تاب) لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم) و ساکت ماند. نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند. دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد. نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم: - «بخوان!» او همچنان خاموش. - «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد، پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد، فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد. نشاندیمش.    به دست ما و دست خویش لعنت کرد. - «چه خواندی، هان؟»                             [ مکید آب دهانش را و گفت آرام: - « نوشته بود همان، کسی راز مرا داند، که از این رو به آن رویم بگرداند.»                *** نشستیم و     به مهتاب و شب روشن نگه کردیم. و شب شط علیلی بود. تابستان ۱۳۴۰
حرکت در مه
شعر کتیبه... از مهدی اخوان ثالث  کتیبه:   فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود. و ما این سو
فقط شعر نیست. داستان هم هست و چه داستانی. چه جزییاتی و چه لحظه‌نگاری‌هایی و آن ضربهٔ نهایی. و شب شط علیلی بود.
وقتی کسی می‌میرد... «هر فرد، سبک فردی خود را در محبت‌ورزی و معنابخشی داراست، و ضرورتاً جهان خاص خودش را دارد. وقتی شخصی می‌میرد، نه‌تنها آن سبک بی‌همتای کنشگری، آن سبک بی‌همتای محبت‌ورزی، بلکه آن جهان نیز از دست می‌رود.» ➖(ماکس شلر، زَکری دیویس و آنتونی استاینباک، ترجمه فرزاد جابرالانصار، نشر ققنوس) @sedigh_63