هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_چهارم ✨ @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_چهارم ♦️
گره ای به ابروانم انداختم و گفتم:
_پارسال دوست، امسال آشنا...
_مهمون داشتم خواهر! نمی تونستم به آقا سید بگم برو جای دیگه اتراق کن که من باید برم پیش سرمه؛ آخه دلش نازکه و می شکنه.
_آقا سید خونه ی شما بوده؟!
_بله. از همون روزی که تو رفتی.
گیج شده بودم. پرسیدم:
_نمی فهمم. تو که گفته بودی داره میره مشهد. ببینم شریفه، نکنه به خاطر همین که باهم تبانی کرده بودین منو از خونت بیرون کردی؟
_خدا مرگم بده. من کی از خونه بیرونت کردم؟
_خب چرا بهم نگفتی که سید داره میاد اونجا؟ مگه من می خواستم جلوش رو بگیرم؟
_ترسیدم ناراحت بشی. ولی سرمه جان، این حرف ها رو ولش کن. الان وقتش نیست...
_شریفه تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟
_والا من همینقدر می دونم که امشب، مجلس خواستگاری شماست.
دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
_اگه می دونستی پس چرا مهمونت رو الان برداشتی آوردی اینجا؟
_چون باید میومد اینجا مهمونی
کلافه نشستم روی زمین و گفتم:
_مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
چشمانش را ریز کرد و پرسید:
_دلواپس نیستی که خواستگاریت بهم بخوره؟
_تو که از دلم خبر داری... فکر کردی خیلی ذوق دارم برای امشب؟
سوالی که توی ذهنم بود را پرسیدم:
_میگم که، چرا آقا سید عینک نداشت؟
لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_آقا سید نه عینک داره... نه عصای سفید داره... نه زن و بچه داره! اینو گفتم چون مطمئن بودم سوالیه که چند روزه مثل موریانه افتاده تو سرت و داره مغزت رو می خوره.
چقدر دستم برایش رو بود! ناخواسته من هم لبخند زدم. نمی دانم کدام یک از نداشتن های سید بیشتر به دلم نشسته بود! عینک و عصای نابینایی نداشتنش یا زن و بچه دار نبودنش؟
خواستم سوال بعدی را بپرسم که در باز شد و قامت خمیده ی عزیز توی چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به صورتم کرد و گفت:
_قدیما رسم بود دختر یه سینی چایی خوش رنگ بریزه و بیاره. دخترم دخترای قدیم. پاشو مادر دست و پاتو جمع کن و چندتا استکان چای تازه دم بریز و بیار. خوبه که حالا از آب و گلم دراومدی و دختر چهارده سالی نیستی... هزار الله اکبر...
عزیز که رفت با دهانی نیمه باز به شریفه گفتم:
_مگه خواستگارا اومدن؟
_به! تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ خواستگارت چند دقیقه ست که اومده و نشسته تو اتاق پذیرایی منتظر...
سید را می گفت؟ او آمده بود خواستگاری؟! با گل و شیرینی... شریفه چادرش را انداخت روی سرش و گفت:
_عزیز واسه خانم مومن پیغام فرستاده بوده که امشب نیان. مصلحت چیز دیگه ایِ. بهشون گفته شما عزیزدل هستین و محترم اما روزی پسرتون انگار توی خونه ما نیست و باید جای دیگه پیداش کنید. اما بهشون نگفته که برای دختر ما یه خواستگار دیگه پیدا شده. که هم اون دلش راضیه و هم حتما سرمه ی ما! پاشو که صبرت جواب داد. بالاخره همونی شد که می خواستی. همونی اومد که چندسال چشم به راهش بودی. بسم الله بگو و بیا. بیا که آخرشم گره ی کور کارت به دست بابا محمدعلیت باز شد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
💌 #یه_پیشنهاد_ساده
خیلی از ماها، معمولا
خطای دیگران رو سریعتر و راحتتر
از اشتباهات خودمون میبینیم
و حتی شاید فکر کنیم
اشتباهات ما، خییلی کمتر از
خطاهای دیگرانه 😎
برای همین
ما معمولا دوست داریم
کسی رو نصیحت کنیم، اما
نصیحتشنیدن رو
دوست نداریم ❣
این مورد که به اصطلاح
#خطای_دید_ذهنی ماست،
باعث میشه قضاوتهامون
درست نباشه و روابطمون
گاهی آسیب ببینه 🍃
پس
👈 #یادمون_باشه
همیشه قبل از قضاوت،
به این ویژگی ذهن فکر کنیم و
به خاطر بسپاریم که همیشه
حق با ما نیست 🌧
آره
#ما_هم_ممکنه_اشتباه_کنیم ... 🌸🍃
#نقطه_کور_ذهنی
@bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴
#کلیک_کن❗️
#خبر 📣
🔴همکار سابق مسیح علینژاد لب به سخن گشود...
♦️من حرف های صریحی دارم شاید اصلاً اعتقادی به حجاب نداشته باشم و در جمع های خانوادگی بدون حجاب ظاهر شوم اما می خواستم این را از طریق منبعی معتبر رسانه ای کنم که با وجود عدم اعتقادم به حجاب به قانون حجاب احترام می گذارم و شاید شالم گاهی ناخواسته از سرم بیافتد ولی از وقتی متوجه تلاش زیاد عامل پولکی و شیادی مثل مسیح علینژاد شدم به خودم قول دادم که همین شال نازکم را با دقت بیشتری سر کنم...👇
https://b2n.ir/81993
@bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️
اسم تو گرچه بناشد
که بگویند رضاست
تو علی هستی و مشهد
نجف اشرف ماست...
زائرت حضرت موسا و
حریمت طور است
آسمان، صحن تو و
خادم صحنت نور است
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_پنجم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺❣🌺❣🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_پنجم 🌀
دستش را گرفتم و گفتم:
_بابا محمدعلی؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_والا نمی دونم که چی بین بابات و آقا سید گذشته اما همینقدر از ماجرا بو بردم که این مشکل هجران چند ساله رو حاج محمدعلی بوده که با تدبیری خواسته برطرف کنه.
حس کردم برای یک لحظه تمام تنم لرزید و عرق شرم به پیشانی ام نشست. گفتم:
_ای وای شریفه... یعنی حالا بابا از همه چیز با خبره؟
_بله دیگه، حتما همینطوره
_آبروم رفت. دیگه چجوری جلوی روش سر بلند کنم؟
_ای بابا... تو هم که منتظر بهانه ای تا آه و ناله کنیا! خدایی نکرده کار خلاف که نکرده بودی. بعدشم سرمه جان از من به تو نصیحت. یکم از گذشته و آینده و این که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی قرار بیفته فاصله بگیر و توی زمان حال زندگی کن. بابا آخه تو از زمان دیپلم گرفتنت تا حالا فقط به جای این که مثل همه زندگی کنی؛ چپیدی تو اتاق یخچالی و رفتارها و کارهای خودت رو بردی به محکمه و ماشاالله همش هم رای رو به ضرر خودت صادر کردی. آخه تو هم آدمی... یکم به خودت نگاه کن. حداقل اندازه ی چهار سال از زندگی عقب افتادی، هرچند که خانم معلم شدی و کیا و بیا راه انداختی، ولی بخدا لذتی که توی مادر شدن هست یه چیز دیگهست که تو نچشیدی هنوز. تو خودت رو از زندگی مشترک و همسرداری و بچه داری محروم کردی. حالا که چهارتا بزرگتر جمع شدن و راز مگوی شما دو تا رو فهمیدن و می خوان کار خیر بکنن و دستتون رو بذارن تو دست هم، باز داری از سر خجالت کشیدن و شرم و حیا داشتن، پس پس میری! نکن این کارو با خودت. من شک ندارم که اگه زبونم لال امشب سید رو دست خالی از این خونه بفرستی بیرون اولین کسی که ضربه می خوره خودتی، چون طاقت یه زجر و غم دوباره رو نداری. پس به هیچ چیزی فعلا فکر نکن جز این که الان روزگار خواسته روی خوشش رو نشونت بده و از این به بعد می خواد به دل شکسته ی تو راه بیاد. سرمه جانم می دونم که همیشه همه چیز رو به خدا واگذار کردی اما این بارم توکل کن و ازش بخواه که حتما و حتما خیر پیش بیاد برات. پاشو قربونت برم. پاشو اشکات رو پاک کن. از کجا معلوم که آقا سید به شوق دیدن همسر آینده اش عمل نکرده چشماشو؟ والا بخدا اون بیچاره هم گناه داره. دو روزه خونه ی ما بوده و دیدم که چقدر اضطراب داشته برای امشب.
صدایش را آهسته کرد و با لبخند کوچکی گفت:
_گمونم هول و ولا داره که تو دست رد به سینهش بزنی! شایدم از بابات ترسیده...
من هم لبخند زدم. تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته بودم. تک تک جملاتش را قبول داشتم. ناحق نمی گفت. شاید بهتر بود آخر و عاقبت این ماجرایِ دوست داشتنیِ تازه پیش آمده را به خدا می سپردم.
به پنج دقیقه نکشید که از راهرو یواشکی رفتیم توی آشپزخانه. سالن پذیرایی به سمت اتاق و آشپزخانه دید نداشت. به صورتم آبی زدم و توی آینه ی آبی پلاستیکی کوچکی که کنار یخچال بود روسری ام را درست کردم. استکان ها را پر کردم از چای خوش رنگی که عزیز دم کرده بود.
همه چیز شبیه یک خواب خوش بود! بودن بابا و آمدن سید. هر دو نفری که تا چند روز پیش از من دور افتاده بودند و حالا...
می ترسیدم با یک صدای ناگهانی چرتم پاره شود و واقعیت چیزی جز این باشد که داشتم لمسش می کردم!
چند نفس عمیق کشیدم و به شریفه نگاه کردم که با خوشحالی برایم ذکر می خواند و فوت می کرد به صورتم. پرسید:
_قندون چرا نذاشتی؟
_عزیز گذاشته بود تو یخچال
_این حواس پرتی هم توی خانواده ی شما ارثیه ها...
هر دو خندیدیم. قندان گل سرخی که پر بود از نقل های تازه را گذاشت کنار استکان ها، بعد هم نقل بزرگی را برداشت و چپاند توی دهانم و گفت:
_برو به سلامت. به حق حضرت زهرا که خوشبخت باشین...
همین یک جمله اش دلم را آرام کرد. انگار کن که آبی روی آتش وجودم ریخته باشند. کامم شیرین شد و خندیدم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌺🌿
#نکته_های_ناب 🍃
#رهبرانه ☀️
💢 #زن_در_اسلام
💢 #زن_در_غرب
🔸آنچه را مسلمانان جاهل انجام میدهند نباید به حساب #اسلام گذاشت، اینها عادات جاهلی ست. به عنوان مثال در مورد ازدواج، تحصیلات، اشتغال بانوان و ...
✅وظیفه اصلی طبق موازین اسلامی، حفظ حرمت، شأن و حق بانوی مسلمان است.
🚫امّا، افتخار غرب؛ دامن زدن به #ابتذال و #بیبندوباری زنان است ...
و نتیجه ی آن "سست شدن بنیان خانواده" و "افزایش خیانت" است💥
💯فرهنگ غربی در مورد زنان باید در موضع مدافع قرار بگیرد، باید از خودش دفاع کند نه اینکه طلبکار باشد!
⚠️متأسفانه میبینم گاهی اوقات کسانی که به زبان از #حقوق_زن دفاع میکنند، در دام اشتباهاتی میافتند که به هیچ وجه به خیر زنها نیست!
یعنی این که به #زن_غربی نگاه میکنند که از او الگو بگیرند! در حالی که
بینش اسلام به مراتب راقیتر و به حال زن نافعتر است.
⭕️آن مقداری که بنده راجع به مسائل زن در ایران در طول این ده_بیست سال رنج برده ام و ناراحت شدهام، خیلی از زنان حتی گوشه ای از آن را نفهمیدند و ناراحت نبودند!
📖برگرفته از: کتاب «شعار برابری در تابوت صورتی»
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ششم ♦️ @bahejab_com 🌹
🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_ششم ♦️
لبه ی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودیم و محدثه هم کنار حوض مشغول بازی کردن با ماهی گلی ها بود. چادر رنگی کوچکی را که مادرش تازگی ها دوخته بود سر کرده و کش سفیدش را انداخته بود زیر گلویش. توی دلم قربان صدقه اش رفتم. سید که انگار رد نگاهم را گرفته بود گفت:
_چقدر زود می گذره. انگار همین دیروز بود که توی این حیاط مراسم عقد آقا میثم بود. حالا هزار ماشاالله دخترشون قد کشیده و برای ماهی گلی ها شعر می خونه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_خدا ان شاالله برای پدر و مادرش حفظش کنه
_ان شاالله
چند دقیقه ای بود که به پیشنهاد عزیز آمده بودیم توی حیاط تا چند کلامی حرف بزنیم. چه موقعی که با سینی چای وارد شده بودم و به احترامم بلند شده بود، و چه وقتی که توی اتاق سر به زیر نشسته بودم و چادرم را بیشتر از حد معمول و همیشگی جلوتر کشیده بودم، نگذاشته بودم دیگران بفهمند که خوشحالم یا گمان کنند که ناراحتم.
حالا به خوبی احساس می کردم که سید به دلواپسی غریبی افتاده. اگر به دل خودم بود دوست داشتم از همان روز بیمارستان و دیدار آخر و پیغام آخر که فرستاده بود شروع به گلایه کنم تا خود حالا... اگر به دل خودم بود دوست داشتم از تک تک روزهای نبودن و فکر و خیال ندیدن چشمانش بگویم. حتی دوست داشتم بپرسم که چطور محدثه را مشغول بازی دیده؟ چطور با اینکه با احتیاط از پله ها پایین می آمد و نرده ها را گرفته بود اما باز هم می دید؟
مگر آن روزها نشنیده بودم از دهانش که نقل قول کرد از دکتری که گفته بود شاید دیگر هیچ وقت نبیند؟! ناگهان با یادآوری چند روز قبل که مشغول وضو گرفتن بود و وارد خانه شده بودم قلبم توی سینه فرو ریخت! یعنی حال و احوال خراب آن روزم را هم دیده بود؟ اشک های بی امان و نان سنگکی که روی پله جا گذاشته بودم و بعد هم... بعد هم فرار را بر قرار ترجیح دادنم؟!
با این چیزهایی که فهمیده بودم، حتما من را توی آن شرایط دیده بود اما حداقل اینطوری خوشحال تر بودم تا این که تصور می کردم مثل آدم های نابینا فقط و فقط سیاهی ها را دیده و چیزهای نامفهومی را شنیده. نفس بلندی کشیدم.
چقدر دلم پر بود از حرف های نگفته و تلنبار شده... چقدر خودخوری می کردم و خوب سکوت کرده بودم. وقتی که سکوتم طولانی شد دوباره شروع به صحبت کرد:
_شما خوب هستین؟
بادی وزید و بال چادرم را تکان داد. گفتم:
_الحمدالله
تک سرفه ای کرد و دست کرد توی جیبش. تسبیحش را درآورد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد دوباره توی جیبش دنبال چیزی گشت. محدثه را صدا زد و شکلاتی را بیرون آورد. سر محدثه را از روی چادر نوازش کرد و با لبخند شکلات را به دستش داد. محدثه هم لبخند زد به این همه مهربانی... شبیه من!
ناغافل پرسید:
_حلالم کرده بودین؟
متعجب نگاهش کردم. کوتاه و گذرا. هنوز همان سید بود، فقط کمی جا افتاده تر شده بود. لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
_من کی باشم که بخوام دیگران رو حلال کنم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
💌 #یه_حس_خوب
هر دورهای ممکنه
روحیهی متفاوتی داشته باشی؛
گاهی پر از انرژی 💫 گاهی
پر از نیاز به سکوت ...
درسته که باید
همیشه برای شاد بودن
تلاش کرد؛ اما گاهی به خودت
فرصت بده ❣
اشکالی نداره اگه مدتی
دوست نداری رنگ شاد بپوشی،
یا بیشتر، به تنها بودن
علاقه داری 🌧
گاهی نیازه
فقط احساساتت رو روی
یک برگه بنویسی، دعا بخونی،
و با خودت همراه باشی
تا 👇
حس زندگی
دوباره توی قلبت
جاری بشه 💚💜
#با_خودت_دوست_باش ...
@bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴
#کلیک_کن❗️
#مقاله📚
🔴وقتی حجاب را انتخاب میکنید...
⭕️چگونه بعد از باحجاب شدن هم، اوقات خوشی داشته باشم؟
✅می توانید پارک ها و مکان های تفریحی را که فضای مناسبی برای حضور یک خانم محجبه دارند شناسایی کنید و با دوستان امین و باوفای خود در این مکان ها قرار بگذارید...👇
https://b2n.ir/31446
@bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
♻️سوال:
چرا زنان مسلمان براے حجاب
برترخود(چادر)رنگ مشڪۍرا
انتخااب نمودهاند؟
رنگ مشڪۍمعانۍزیادےدارد.
اگر به همه معانۍو علت استفاده
از رنگ مشڪۍدر دیگر ڪشورها
نظر بیفڪنیم، دیگر تهمت غم و
افسردگۍبه آن داده نمۍشود
رنگ مشڪۍرنگ اقتدار و بزرگۍ
و برترےاست
به همین دلیل در ورزشهاےرزمۍ ڪمربندمشڪۍبه عنوان بالاترین
درجه درنظرگرفته شده است
رنگ مشڪۍرنگ دانایۍاست به
همین دلیل جهت دانا نشان دادن قاضۍهاووڪیلها در جهان غرب
همچنان ازرنگ مشڪۍیاسورمه
اےبسیارسیرکه به مشکۍ میزند
استفاده مۍشود. لباس و ڪلاه فارغالتحصیلهاے برخی رشتهها
نیز مشڪۍ است
رنگ مشڪۍ رنگ تقدس است
به همین دلیل رداے ڪشیشها، راهبهاوراهبهها به رنگ مشڪۍ
است
رنگ مشڪۍ رنگ هیبت و عظمت
است به همین دلیل رنگ سنگهاے
ڪعبه و رنگ پرده آن مشڪۍ
انتخاب شده است تا عظمت آن
بیشتر احساسشود
رنگ مشڪۍرنگ نجابت وشرافت
است
و لذا یڬ زن مسلمان با استفاده
از رنگ مشڪۍ براے چادر و
حجاب خود، اقتدار خود، دانایۍ
خود، تقدس خود، هیبت و
عظمت خود، نجابت و شرافت
خود و دیده نشدن به عنوان یڬ
طعمه جنسۍ را به همگان اعلام
میڪند.🌺
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هفتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_هفتم 🌀
دست خودم نبود اگر کلامم بوی طعنه و کنایه می داد. خب وقتی دلت زیادی پر باشد گاهی از زبانت و گاهی از چشمانت سر می روند کلمات. دوست نداشتم برنجانمش. گفت:
_خدا خودش شاهده که اگه یه نفر تو دنیا باشه که حلالیتش برای منِ کمترین مهم بوده، شما هستین. دختر حاج محمدعلی. فرمانده ی زمان جنگ و همرزمی که از تک تک لحظات بودن در کنارش هزارتا درس گرفتم همیشه. روزی که برام خبر آوردن از باباتون، گفتن که برگشته؛ انگار دنیا رو دو دستی دادن بهم. رفتم حرم آقا و نماز شکرانه خوندم.
دیر فهمیده بودم. یکی دوتا از بچه های قدیمی همینجوری چیزی به گوششون رسیده بود و به گوش منم همونجوری رسونده بودن. نتونستم طاقت بیارم و خودم نیام تهران. منتها نمی شد که بیام مستقیم اینجا و مزاحم بشم، یعنی... یعنی روی اومدن نداشتم. خلاصه استخاره کردم و بالاخره زنگ زدم به یکی از بچه های تهران. بهش گفتم آدرس قطعه ای که حاج محمدعلی رو بردن می خوام. خندید و گفت کجای کاری اخوی؟ مشتلق بده که حاجیتون با پای خودش برگشته. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی حاج محمدعلی جزو اسرای اطلاعاتی بوده که اسیرش می کنن و دولت عراق اسمش رو تو لیست اسرا ننوشته بوده. تو یکی از اردوگاه های امنیتی هم نگهداری می شده، دور از چشم صلیب سرخ. به خاطر همین حتی خانوادهش هم بی اطلاع بودن و هم زمان با آزاد شدنش فهمیدن که زندهست. اصلا متوجه نشدم که با این چشم های نصفه و نیمه تا کی نشستم و گریه کردم از شوق. دفعه اولی نبود که چنین چیزی اتفاق می افتاد، اما حاجی... توفیر داشت برای من با دیگران.
نفس عمیقی کشید و دوباره زیرلب خدارا شکر کرد. گفتم:
_یادتونه که اون روزا چقدر من مثل اسفند روی آتیش دور خودم می چرخیدم و می گفتم از کجا معلوم که بابا اسیر نشده باشه؟ یادتونه می خواستم برم جبهه ی جنوب و خودم دنبالش بگردم؟ انگار به دلم برات شده بود که هنوز بابا زندهست و نفس می کشه. می دونستم که با دو تا تیر کوتاه نمیاد و از جنگ و مبارزه دست نمی کشه.
_بله. خاطرم هست؛ اما توی هر کار خدا حکمتی هست. اون زمان شاید مصلحت بر این بود که چشم و گوش ما روی واقعیت بسته بشه و به هر دلیلی پی نبریم از جا و مکان حاجی. شاید... شاید حتی یک درصد برای رسیدن به چنین روزی مثلا. البته، الله اعلم! خدا بیامرزه آقاجون رو، چقدر جاشون خالیه. روحشون شاد باشه و سر سفره ی اباعبدالله باشن ان شاالله. وارد خونه که شدم و سراغشون رو از میثم گرفتم و گفت چند ماه قبل فوت شدن، خیلی ناراحت شدم. خدا سایه ی عزیز خانم رو بلند کنه. با همون مهر و عطوفت مادرانه ازم استقبال کردن. انگار نه انگار که دلخوری پیش اومده بوده و من خجالت زده ی این خانواده شده بودم.
گفت و سکوت کرد. مدام به شرمندگی اش اشاره می کرد. از دیدن بابا و عزیز و جای خالی آقاجان تعریف می کرد اما اشاره ای به من نمی کرد. پرسیدم:
_چشماتون... خوب شدن؟
_چندباری عمل کردم. دید کامل ندارم، ولی به لطف خدا چند درصدی از بیناییم برگشته.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
#نکته_های_ناب 🌷
#رهبرانه 🌸
🔶 وسایل لازم برای یک زندگی ساده
🌺بعضیها سعی میکنند که برای جهیزیه بزنند روی دست همهی قوم و خویشها و همسایهها و دوست و آشناها که این هم غلط است... باید نگاه کنید ببینید که چه چیزی حق است آن را انجام بدهید. چه چیزی حق است؟ یک خانوادهی دو نفره یک وسایلی لازم دارند که یک زندگی سادهای داشته باشند. ۳/۸/۱۳۷۹
#ازدواج_ساده
@bahejab_com 🌹
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند
من یڪ چادرے پوشم:
✅اهل مدم
↩اما بجا و بہ وقتش...
✅اهل آراستگیم
اما پیش محرمش...
✅اهل بگو و بخندم
اما با در نظر گرفتن محدودیتش...
♻افتخار میڪنم چادریم،
⬅این چادرمشڪے ضمانت امنیت من است.➡
🚺خواهرم
معنے آزادے رو درست متوجہ نشدے 🔰
♻آزادے یعنے مطمئن باشے
❌اسیر نگاہ ناپاڪان نیستی…
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند😍☝️
@bahejab_com 🌹