هدایت شده از یک حس خوب
.
#مشکات 💫🌟
✨🌸 وَكَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا
و انسان همواره عجول است.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_دهم 💌
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورت رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد:
_چی میخواین بدونین؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم.
_بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث میشه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات. در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمیکنه که با شما.
ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود. رادمنش به بیرون خیره شد و گفت:
_حق با شماست. من و ارشیا رفیق هم هستیم اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین. من نمیتونم مخالف خواستهی ارشیا عمل کنم.
ریحانه براق شد و پرسید:
_مگه چی خواسته؟
رادمنش شمرده و با نگاهی نافذ گفت:
_هر اتفاقی که در حیطهی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه.
نمیتوانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مسالهی پیش آمده کاری است؛ اما بروز نداد و گفت:
_فعلا که تداخل پیدا کرده... اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده
_چقدر قاطع نظر میدین خانم!
_معمولا خانومها توی این موارد، حس ششم دارن.
خود ریحانه احساس میکرد هیچکدام از حرفهایش پایهی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت. رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی. بعید بود از وقار یک وکیل!
_بهرحال... با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانم.
حس کرد وقت پیاده شدن است. اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوهی سرد شده روی چادر مشکیاش پخش شده و لکههای ریز و درشتی بجا گذاشته. در را باز کرد تا پیاده بشود اما هنوز کامل خارج نشده بود که برگشت و گفت:
_اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما میبینم آقای رادمنش. همچنان منتظرم تا باخبر بشم، بدون اینکه ارشیا بفهمه.
_فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمیکنه.
_از نظر شما شاید. خدانگهدار
و آنقدر در را محکم بست که برای لحظهای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد. رادمنش بود! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد:
_بله؟
_نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید میداد، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم اما حالا قرار کاری دارم. عصر تماس میگیرم. خدانگهدار
لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد.
از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر میگذاشت.
برای روشن شدن موضوع، رادمنش را به خانهی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد. البته بدون همسرش نوید. چرا که فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصیتر برگزار بشود.
حرفها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند. بعد از بدرقهی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلکهایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
💌
امروزمون رو با معنویت شروع کنیم؟
مثلا همین که چشم باز کردیمُ گفتیم بسمالله
یه سلامم بدیم به امام زمانمون✋️💚
سلام یه حس خوبیها😇
سهشنبهتون امام زمانی😍
#یک_حس_خوب 🦋
#سرصبحی ☀️
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
💟
🟣بیعت زنان در غدیر چگونه بود؟
🔺️پیامبر (ص) دستور دادند تا ظرف آبی آوردند. زنان با قرار دادن دست خود در یک سوی آب، و قرار دادن دست امیرالمومنین (ع) در سوی دیگر با حضرت بیعت کنند؛ به این صورت بیعت زنان هم انجام گرفت.
🌿همچنین دستور دادند تا زنان هم به حضرتش تبریک و تهنیت بگویند، و این دستور را درباره همسران خویش مؤکد داشتند.
🔸️بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا علیها السلام هم از حاضرین در غدیر بودند. همچنین کلیه همسران پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم در آن مراسم حضور داشتند.
#غدیر💫
#بیعت✋
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است ❤️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
♡
💎بانوی با شخصیت
🌸هیچکسی علم غیب نداره،
پس خواستهت رو واضح بگو 🗣
☝️همیشه موضع خودت رو مشخص کن
و خواستههای منطقی ات رو به زبون بیار 💁♀
اگه منتظر باشی بقیه تشخیص بدن یا حدس بزنن چی میخوای،
ممکنه هیچ وقت خواستههات برآورده نشه🙄
دنیای امروز، دنیای گفتمان هست.👥
#یک_حس_خوب 🦋
#بانوی_باوقار ❣
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_یازدهم 💌
حتی دور سر بستن روسری مارکدار ترکی که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم بهترش نکرده بود. تا کمی آرام میگرفت، دوباره با یادآوری حرفهای ناامید کنندهی وکیل بغضش میترکید و دستمال کاغذیها بود که زیر دستش پر پر میشد. دلش میخواست به ترانه حالی کند انقدر کنار گوشش با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند و پر حرفی نکند. اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد. باید تنها میماند کمی!
ترانه دست سردش را گرفت و گفت:
_ریحان جونم بلند شو عزیزم. یکم گلگاوزبون برات دم کردم. بخور برات خوبه. انقدر این چند روز غم و غصه خوردی که آب شدی. گوشت به تنت نمونده. کاش یکم دستت نمک داشت حداقل!این ارشیا کجا میفهمه ارزش دلسوزیهای تو رو؟ اصلا تو چرا کاسه داغتر از آش شدی؟ هان؟ یعنی میگی شوهرت با اون همه دبدبه و کبکبه حالا وا داده و نمیتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟
داشت ترکهای سقف اتاق را میشمرد، زیر نور کم آباژور. البته چشمهایش هنوز ضعیف بود اما عمق ترک وسیعتر از آن بود که ریزبینی بخواهد! دهان باز کرد و گفت:
_چطور این همه ترک رو ندیده بودم؟ باید شبا توی سالن بخوابم. خطرناک شده اینجا.
ترانه خندید و کنارش روی تخت نشست:
_فعلا که بجای سقف اتاق، بدبختی هوار شده روی سرت خواهر من.
دستش را روی پیشانی گذاشت و با بغض گفت:
_لازم نیست یادآوری کنی که بدبختی سرک کشیده به زندگیم!
_ببخشید. بخدا منظور بدی نداشتم. ببین، قرار نیست هر زنی با شنیدن مشکلات شوهرش اینطور زانوی غم بغل بگیره و فقط اشک و آه راه بندازه.
_چه توقعی داری؟ که بخندم؟ یا راه بیفتم دنبال شریک کلاهبردار و فراریای بگردم که نمیدونم چطور تمام دار و ندار و سرمایهی ارشیا رو بالا کشیده و معلوم نیست کدوم گوری هست اصلا؟ شاید هم باید برم و چکهایی که قراره یکی یکی برگشت بخوره رو جمع کنم تا شوهرمو دست بسته و با پای گچ گرفته توی زندان و دادگاه نبینم؟
_چرا جوش آوردی و داد میزنی ریحان جان؟ سر دردت بدتر میشه. اصلا حق با تو. من ساکت میشم ببخشید خوب شد؟
ترانه این را گفت و زد روی دهنش. ریحانه خجالت کشید از این که صدایش را برای خواهرش بالا برده. طوری با او برخورد میکرد که انگار مقصر ماجراست. دوباره چشمهی اشکش جوشید و گفت:
_بخدا هنوز از شوک تصادف بیرون نیومده بودم که امشب این همه خبر جدید و وحشتناک شنیدم. من ظرفیتم انقدر بالا نیست. دق میکنم.
_چرا دق بکنی عزیزم؟ تو باید شاکر باشی که حداقل حالا ارشیا رو داری و بلای بدتری توی سانحه سرش نیومده. مسائل مالی لاینحل نیست. اما ریحانه، یعنی واقعا این همه مدت ارشیا در مورد مشکلات و قضیهی کلاهبرداری افخم چیزی نگفته بود بهت؟
_نه اصلا عادت نداره که بحث کار رو بیاره خونه. خودم فکر میکردم که بدخلقیهای بدتر شدهی چند وقت اخیرش بیدلیل نباشه.
_نوید حتی اگر سرچهار راه به گداها پول بده هم به من میگه. برام عجیب و غیرقابل هضمه که یک مرد تنها این همه مشکل رو به دوش بکشه و عجیبتر اینکه تو هم هیچ چیزی نفهمیدی!
_از بس احمقم ترانه. من هیچوقت زن خوبی برای ارشیا نبودم. اگر بودم انقدر آدم حسابم میکرد که ورشکست شدنش رو بگه حداقل!
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
💌
خدایا شکرت
دوباره هستیم
دوباره نفس میکشیم
و این بودن رو
مدیونِ مهربونیهای تو هستیم...🥰
سلام یه حس خوبیها😇
یه صبح دیگه...⏰💫
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
💕💍
❤️ واقعا کسی هست که ندونه نباید همسرش رو جلوی بقیه سرزنش کنه؟!🤔
💟گاهی وقتا مهم نیست که همسرت چه کاری انجام داده🙄
لطفا جلوی بقیه سرزنشش نکن🫢
توی محیط و شرایط خوب،باهاش صحبت کن🤨
تا بدونه چه اشتباهی کرده🫠
و بهتر بود چه کاری انجام می داد.😊🌸
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
♦️🔴♦️🔴♦️
⁉️ قیام مسجد گوهرشاد چرا و چگونه اتفاق افتاد؟
۲۱ تیرماه؛ سالروز #قیام_گوهرشاد و روز عفاف و حجاب
🕌 واقعه #مسجد_گوهرشاد تجمع مردم مشهد در تیر ماه سال ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط رضاخان بود که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد.
✊️ علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن #کشف_حجاب و کلاه شاپو و سیاستهای تغییر لباس، و حصر آیت الله سید حسین قمی (در پی اعتراض به قوانین تغییر لباس) بود.
🥀در ۲۰ تیرماه، درگیری اولیه در مسجد #گوهرشاد باعث کشته شدن ۲۰ نفر شد. پس از آن بر تعداد متحصنین افزوده شد و بین ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر در مسجد گوهرشاد و اطراف آن گرد آمدند.
📍فردای آن روز در ۲۱ تیرماه و پس از آنکه تلاش نظامیان برای متفرق کردن جمعیت با مقاومت مردم رو به رو شد، راههای ورود و خروج به مسجد گوهرشاد بسته و دستور شلیک صادر شد.
💔 بدین ترتیب این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر کشته شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر شدند و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از روسای ادارات مشهد تغییر کردند.
#روز_عفاف_و_حجاب☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از حجاب یار
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جدیدترین قطعه موسیقی با موضوع عفاف و حجاب: 🍀اصالت🍀 با صدای پویا بیاتی
#حجاب
#حجاب_یار
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🩹💔❤️🩹
#معرفی_کتاب 📙
📕کتاب «به خون کشیده شد خیابان»؛
خاطرات مقاومت مردم خراسان در برابر کشف حجاب رضاخانی
به قلم مهناز کوشکی✍ از انتشارات راه یار
📚این اثر روایتی است از شاهدان عینی ماجرای کشف حجاب، به عنوان یکی از سیاستهای اصلی در دوره حکومت پهلوی نخست.
واکنشهای مردمی و چرایی مخالفت با این طرح از موضوعاتی هست که بین روایتهای مختلف میتوان خواند.
وقتی دلش مثل انار ترکید و شاه را نفرین کرد...💔
#کشف_حجاب🥀
#عفاف_و_حجاب🌿
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_دوازدهم 💌
نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش میکشید.
_اینطوری نگو آبجی جان. شاید دلایلی داشته که ما بیخبریم. بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره.
_یعنی چی؟
_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقهی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده، مگه نه؟ از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمیدونیم کی بوده، با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه میرفته که تصادف میکنه. تمام داستان همینه. اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته. منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه.
بلند شد و نشست. روسری را از دور سرش باز کرد و با عصبانیت رو به خواهرش گفت:
_چه راهکاری ترانه؟ ارشیا تمام عمر باشرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته.
_مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ میکنی؟
_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه. اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت، بقیه افتادن روی ارث و میراثش. بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مهلقا کرده بود و حالا اونم فکر میکنه تسلطش روی بچهها از قبل بیشتر شده اما تو که میدونی ارشیا هیچ وقت وابستهی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه.
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته، مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه. من مطمئنم.
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟
_همون سالی که مادرش مهاجرت کرد و از ایران رفت، اتمام حجت کردن. ارشیا گفت که همهجوره میخواد استقلال داشته باشه.
ترانه همانطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه گفت:
_پی کلا از خانوادش دل بکن. اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی.
_چه کاری؟
_منم نمیدونم اما بالاخره باید یه راه چارهای باشه.
متفکرانه از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهن بهم ریختهاش تنها گذاشت.
تمام شب را بیخوابی کشیده و فقط غصه خورده بود. بهتر از هر کسی اخلاق همسرش را میشناخت و مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی را قبول نمیکند. تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه رفت بیمارستان. دیروز عصر با بهانهی خستگی بعد از چند روز توی بیمارستان بودن رفته بود خانه. ارشیا نباید میفهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده. هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود. حس میکرد امروز حوصلهی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود.
پشت در اتاق 205 لحظهای ایستاد. نفس بلندی کشید و در را آرام باز کرد. توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل، این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشم در چشم شدند. مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت:
_س... سلام... بیداری؟
بدون اینکه جواب بدهد سرش به سمت پنجره چرخید. خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریختهاش میشد. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت. همیشه و همهجا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار. وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت. دلش سکوت میخواست. خداروشکر که همسرش کم حرف بود.
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان میداد، بیتفاوت گفت:
_پیش ترانه، کمپوت میخوری یا آبمیوه؟
_رو دست!
دلش هری ریخت. لحن حرف زدن ارشیا را خوب میشناخت. با تعجب برگشت و پرسید:
_چی؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
💌
برای لبخند زدنِ اول صبح
خیلی دنبال دلیل نباش
به این فکر کن که یه خندهی سرصبحِ تو😊
میتونه به اونایی که دوستت دارن
انگیزهی زندگی بده!😍
سلام یه حس خوبیها✋🏻
صبحتون پربرکت باشه الهی🍞🍳
#یک_حس_خوب 🦋
#سرصبحی ☀️
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🚨 ویژه🚨
👌اعمال روز مباهله
📆امروز ۲۴ ذی الحجه روز مباهله است.
💌برای دوستانتان ارسال کنید تا در ثواب انجامش شریک باشید.
#روز_مباهله❤️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
#خبر📣
#گزارش_تصویری📸
👩🎓جشن فارغالتحصیلی با امام رضا (علیهالسلام)🕌🌅
💢آئین دانش آموختگان دانشجویان علوم پزشکی سراسر کشور در حرم مطهر رضوی برگزار شد.
#امام_رضایی_ها☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🦋 🦋 🦋 🦋
🔖در کانال #یک_حس_خوب♥️ بخوانید👆👇
🦋رمان #تاپروانگی 🦋
📕رمانِ جذاب و خواندنی #تاپروانگی
📅 شنبه تا چهارشنبهی هر هفته
📕برای خوندن این رمانِ جذاب،
📍حتما روی #لینک زیر👇بزنید
🔗و عضو کانالِ "یک حس خوب" بشید📒
💌لطفا با دوستانتون به اشتراک بگذارید📚
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
🌿
یا اباعبدالله ♡
تا تو♡ هستی شب جمعه شب رحمت باقی است
در دل♡ خسته من شوق زیارت باقی است
#ای_جگر_گوشهی_جانم_غم_تو ♥️
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله ✋🏻
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم🌿
@yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
🌾
💌یا ایّها العَزیز...
بنویسید شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد...🤍
#نیست_نشان_زندگی_تا_نرسد_نشان_تو 🪴
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
@yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سیزدهم 💌
نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت:
_چرا چشمات انقدر پف کرده؟
نباید چیزی لو میداد. شانه بالا انداخت و آب پرتقال را توی لیوان ریخت.
_سردرد داشتم. دیشب خوب نخوابیدم.
_چرا؟ مگه عصبی شدی؟
از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن. ریحانه نگران اتفاقهای دیروز بود. نباید شوهرش میفهمید چه کارهایی کرده. صدایش را صاف کرد و جواب داد:
_خب، تمام این هفته عصبی بودم، بخاطر تو.
_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی. بخاطر من. نه؟
یعنی رادمنش چیزی گفته بود؟ شک کرد. توی ذهنش نذر کرد اتفاقی نیفتد و امروز بخیر بگذرد. پردهی زبرای اتاق را جمع کرد.
_جات تو خونه خالی بود.
_گفتی پیش ترانه بودی که
_ترانه پیش من بود. بازجویی می کنی؟
_از دروغ گفتن متنفرم.
پس فهمیده بود. دستش لرزید از ترس. نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه.
چرخید و روبهروی تخت ایستاد و گفت:
_چه دروغی ارشیا؟
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه، روی این تخت لعنتی گرفتارم دیگه حواسم به چیزی نیست؟
عصبانی شده بود و این اصلا به نفع ریحانه نبود.
_آروم باش. اتفاقی نیفتاده که...
_بس کن ریحانه. قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره.
شاید بهتر بود سکوت کند. نشست و مستاصل نگاهش کرد.
_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاتی بکنم، چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم. پس با چه اجازهای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟
انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرش. یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال نپرسیدهاش را ارشیا داد:
_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست. این که تو چرا فهمیدی مهمتره. هر چند مطمئنم زیر سر ترانهست نه خودت.
_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟
حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو از عصبانبت سرخ شده بود.
_تو چه کمکی میتونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟ چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟ نمیخوام چیزی بشنوم. هیچ میفهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خورد کردی؟ شما زنها آخه چی میفهمین از دنیای ما مردا؟
_ببین ارشیا...
_توقع نداشتم ریحانه، از تو توقع این دزد و پلیس بازیها رو نداشتم.
احساس میکرد بیگناهترین متهم روی زمین است. چه آدم کم اقبالی بود. برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من
_بسه، دلیل بیخودی نمیخوام. فقط از اینجا برو. برو لطفا.
سرش سوت میکشید. ارشیا اجازهی حرف زدن و دفاع نمیداد. عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهایش را نداشت. دوباره اشکها راه گرفته بودند. چادرش را برداشت و با سرعت بیرون رفت.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
💕💍
💟 محترمانه زندگی کنیم
💢سر همسرتون فریاد میزنید؟! 🫣😱
💎شما الگوی بچههاتون هستید.🧐
⚔با داد و فریاد برسرهم علاوه بر اینکه احترامها از بین میره، خشونت رو هم به فرزندانتون آموزش میدید.👀
همهی ما عصبی میشیم 😖
شاید بهترین کار در چنین موقعهایی این هستش که کنترل خشم کنیم یا محیط رو برای چند دقیقه ترک کنیم.🫠
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💍
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهاردهم 💌
پشت میز آشپزخانه نشسته بود. لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه میکشید. احساس میکرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد. چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود. دلش میخواست زنگ بزند و تا میتواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش؛ اما میترسید با هر حرکت جدیدی آتشفشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشنتر بکند.
_چیزی شده دخترم؟ خیلی ساکتی.
از حضور زری خانم معذب بود ولی چون طبقه پایین را رنگ میکردند چند روزی مهمان خانهی پسرش شده بود گویا. هرچند او هم بیخبر و سرزده آمده بود پیش ترانه. خانهی خودش و تنهایی را ترجیح میداد. مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود.
_نه حاج خانم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لبهایش کش نمیآمدند. دستش هنوز هم میلرزید. زری خانم چشم ریز کرد و با دلسوزی گفت:
_رنگ به رو نداری، چیزی میخوری بیارم؟
_نه. زحمت نکشید. ممنونم چیزی نمیخورم.
_خلاصه که منم مثل مادرت. تعارف نکنی عزیزم.
با یادآوری خانمجان و نبودش غصهی عالم تلنبار شد روی قلبش. دوباره اشک به چشمش نشست. هیچ چیز از دید مادرها دور نمیماند انگار. گفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانمجان رو حس میکنم. انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم لبخند زد. مهربان بود. دستش را گرفت و گفت:
_حق داری. خدا رحمتش کنه، زن نازنینی بود، اما تا بوده همین بوده. دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته. تازگیا حواس پرت شدم. نگاه به قیافهی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر. من جونم به همین دیگچههای مسی و قدیمیه. هرچی هم بگن تفلون اِله و بله و خوبه، بازم قبولشون ندارم که ندارم.
هنوز داشت صحبت میکرد که ناغافل در مسی از دستش سر خورد و با سر و صدا پرت شد روی سرامیکهای دو رنگ آشپزخانه...
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود. رشتههای نیمپخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند. و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده میلرزید. نگاهش خورد به دست گره شدهی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس. هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی؟ دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش میگیره وجودمه.
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود! با اینکه همچنان توی شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_نمیخوای بگی چی شده؟
_یعنی خودت نمیدونی؟
_آروم باش تو رو خدا. اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف میزنیم. بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر. اه. بسه بابا.
_چه تظاهری؟ من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟
_ده بار، ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟ خب خونه نبودم.
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه.
داشت آشفته میشد ولی میخواست درکش کند.
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟ پیری و هزار دردسر. دستم قوت نگه داشتن یه در رو هم نداره.
چشمهای به اشک نشستهاش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره. ارشیا حق داره. من بهش قول داده بودم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
📕💌📕💌📕
#معرفی_کتاب 📚
#مسافر_جمعه💐
#سمیه_عالمی✍
📘هر انسانی متناسب با زمانی که زندگی کرده است درگیر اتفاقات و حوادث مختلف است. مهم این است که در این اتفاقات، فلز درونش به طلا تبدیل شود یا آهنی سیاه.
📙«مسافر جمعه» روایت انسانی به نام رسول است. رسول ساکن دهاتی از خراسان است و عاشق دختر خالهش رضیهست. رضیه در قم زندگی میکند. رسول با مادرش خاتون تصمیم میگیرند برای خواستگاری آماده شوند تا به قم بروند. شب قبل از حرکت سالار از نزدیکان خان، رسول را می خواند. رسول به خاطر تقسیم اراضی با سالار گلاویز و سالار کشته میشود. اتفاق پیشآمده را با خاتون در میان نمیگذارد و به سمت قم حرکت میکنند.
📔رسول سفر بیرونی خودش را آغاز میکند. بعد از شنیدن جواب رد از حبیب، پدر رضیه، خاتون بر میگردد ولی رسول در قم میماند.
📚این آغاز سفر درونی رسول است. اتفاقات پشت سر هم چیده شده و باعث میشود فلز رسول به طلا تبدیل شود. آشنایی با افرادی مثل سلیم و سید محسن و هم حجره شدنش با حسن گرفته تا حمله به فیضیه قم و نجات دادن سید محسن.
#طاقچه 📕
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌📕💌📕💌
#کلیپ 🎥
#معرفی_کتاب 📚
#مسافر_جمعه 💐
#سمیه_عالمی ✍
✂️بریدهای از کتاب
🍃از بالکن حیاط را نگاه کرد. کف حیاط پر از پاره های آجر و شاخههای درخت بود.کتابها را ریخته بودند وسط حیاط و آتش زده بودند و دودش پیچیده بود وسط حیاط.
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. هنوز داشت سربازهای توی حیاط را میشمرد که چیزی از پشت بام کف حیاط افتاد. رسول چشم انداخت کف حیاط. آدم بود.
📝این کتاب در ۲۳۴ صفحه از سوی انتشارات کتابستان معرفت روانه بازار نشر شده است.
#طاقچه 📚
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پانزدهم 💌
میخواست صحبت کند. باید سبک میشد. وگرنه از تو منفجر میشد. زری خانم پرسید:
_چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیالهای عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگیهای کوچک دوران بچگی پیچ و تاب میخورد. چیزی توی معدهاش میجوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین میفرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه میپیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمیخواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد.
کاش میتوانست بلاتکلیفی و غمهای تلنبار شدهی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهرهی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همهی رنجها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت.
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره.
با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینیاش را کمی مزه کرد.
_چرا نمیشینی دخترم؟
گوشهی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم میخواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زندهام.
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبلها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال میبود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانمجان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه میکرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی میکرد کمتر موفق میشد. ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمیفهمید. خب هر بچهای گریه میکرد. حتی سر سفره عقد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
♡
💎 بانوی با شخصیت
🙏بهتره همیشه رفتار محترمانه داشته باشیم.
البته قطعا میشه در مورد چیزهایی که ناراحتت میکنه هم حرف بزنی😊
ولی یادت باشه، بدون توهین کردن، بدون مزاحمت و بدون عصبانیت...
خوب رفتار کردن هم مثل کارهای مهم دیگه، تمرین و تلاش میخواد👌
#یک_حس_خوب 🦋
#بانوی_باوقار ❣
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شانزدهم 💌
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بیقرار ارشیا. بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته، با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز. فرنوش رو داریم میبریم پیش دکترش
_چرا؟ بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره نگرانم. اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش. ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم.
_ترس چرا؟
_بگذریم حالا. ریحانه جونم فقط ببخشید که نشد تو لحظههای قشنگ کنارت باشم.
_این چه حرفیه عزیزم؟ بچه واجبتره. مراقبش باش.
_فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی ایشالا.
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟ نمیاد نه؟
نگاهش کرد. این رویا بود یا کابوس؟ بین زمین و آسمان دست و پا میزد. بعدترها جای فریبا میبود یا... با بغض پنهانی که خیلی هم بیدلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی، لحظهای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود. دقیقا چیزی مثل بغض خودش.
_بچه خوبه؟
_آره فقط میخوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید. ارشیا انگار امضای بند نانوشتهی آخر را شفاهی میخواست. پرسید:
_قول و قرارمون که یادت میمونه، نه؟
دوباره و سهباره از هم فرو پاشید. به چهرهی دلواپس خانمجان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد فهمید باید تردیدها را پس و پیش کند. سری به تایید تکان داد. امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشتهای گره خوردهاش چکیده را کسی ندیده باشد.
دستهای چروک خوردهی زری خانم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت ریحانه جان. چیزی شده؟ نه؟
انگار حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. گفت:
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم. ارشیا ناراحته ازم. میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بیحساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده، اما باید میفهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟ من زنشم. اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم.
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود.در واقع کمترین کاری که میکردند حرف زدن بود. نه او میپرسید و نه ارشیا حرفی میزد.
_نپرسیدم.
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بیاعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمیدونید حاج خانم. اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر. یه چیزایی خانمجان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش. ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی، زنش رو میشناسه. لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش میپرسیدی. از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن...
هرچند سعی میکرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط؛ اما بغضی که هدیهی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در میآورد برای سر وا کردن. ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه، زن نیست؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3