eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
299 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
65 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔅 ✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود 🔹یک ماشین بوق می‌زند و ما با تمام وجود می‌خواهیم راننده‌اش را از وسط نصف کنیم. 🔸در اتوبوس بچه‌ای گریه می‌کند، دندان‌هایمان را از خشم به‌هم فشار می‌دهیم. 🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار می‌کند و می‌خواهیم سرش را به دیوار بکوبیم. 🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت می‌کند، دلمان می‌خواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم. 🔹بچه چیزی از دستش می‌افتد و می‌شکند. چنان داد می‌زنیم که انگار کسی را کشته است. ⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانی‌کننده هستند؟ 🔸بسیاری از چیزهایی که باعث می‌شوند به‌شدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم. 🔹مسائل حل‌نشده‌ در زندگی‌مان به‌مرور زمان جمع شده‌اند و بادکنکی از خشم ساخته‌اند. حالا هر سوزن کوچکی می‌تواند ما را منفجر کند. 🔸مرد یا زنی ممکن است به‌خاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سال‌ها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار می‌شود و بادکنک باد می‌شود. 🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمی‌گوید و بادکنک هر روز باد می‌شود. 🔸فردی از خانواده آسیب‌دیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سال‌ها تراپی نمی‌رود و از هیچ‌کس هم کمک نمی‌خواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد می‌شود. 🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سال‌ها تحمل کرده و سکوت می‌کند. 💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانی‌مدت، حل‌نشده باقی بمانند. درمورد آن‌ها حرف بزنید، گفت‌وگو کنید یا توافق کنید. 🔺اگر با تلاش هم حل نمی‌شوند و راهی ندارند، آن‌ها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید. 🔺بلاتکلیف‌ماندن مسائل، روان ما را فرسوده می‌کند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود.
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفارش عجیب میرزای نائینی (ره): خیلی دربرخورد با مردم با احتیاط باشید کس نمی داند در این بحر عمیق سنگریزه قرب دارد یا عقیق •┈••✾🔹✾••┈•
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوازدهم من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی
. 📔 🌹 💠 چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمی‌کردم. انگار خواب بودم وقتی گفت که:"والا داداش یونس قبل از رفتنش یواشکی بهم یه پیغام داده که بهت برسونم.‌ قربونش برم انقدر خجالتیه که نتونسته به خودت یا بقیه بگه. راستش گفته از جانب من به فرشته خانم سلام برسون و بگو اگه قبول داره که عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن، منتظرم بمونه. اگه شهادت قسمتم نشد و روزیم به دنیا بود، با بابا و مامان صحبت می‌کنم و به زودی پا پیش میذارم ان‌شاالله. اگرم به دلش نیست و نمی‌خواد منتظر بمونه که هیچ اجباری نیست. الهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. " این را گفته بودی و جواب می‌خواستی. دوتا انگشتر نقره هم با نگین سرخ، از مشهد سوغاتی آورده بودی.‌ جفت هم. یکی برای خواهرت و یکی برای من! فاطمه داد دستم و گفت "قایمش کن!" و این سومین سوغاتی تو بود که به من می‌رسید. فاطمه حرفت را گفته و نظرم‌ را نپرسیده بود. انگار از دلم خبر داشت! از خجالت رنگ به رنگ شده بودم... انگشتر را لای دستمال پیچیده و توی جیبم پنهان کرده بودم. خدا چه زود مراد دلم را داده بود یونس. همان شب سجدهء شکر رفتم و به نذرهایی که کرده بودم و باید ادا می‌شد فکر کردم! معلوم بود که منتظرت می‌ماندم. تا آخر جنگ که هیچ... حتی تا آخر دنیا! کاش آدمیزاد توی این دو روز زندگی، به هرچیز خوبی که آرزو داشت می‌رسید. مثل من. آن روزها واقعا خدا نظر کرده بود به دلم. به دو ماه نرسیده، زمزمهء خواستگاری بلند شد و همین که تو از جبهه برگشتی قرار و مدارش هم گذاشته شد. مادر و پدرها از خودمان بیشتر خوشحال بودند. این وصلت، شاید هردو خانواده را حتی از قبل بهم نزدیک‌تر می‌کرد. همان یکبار که آمدید، جواب مثبت را از بابا گرفتید. ما آشناتر از این حرف‌ها بودیم... طی یک مراسم ساده، ما زن و شوهر شدیم. خطبهء عقد را که خواندند، مهرت دوبرابر شد و به قلبم نفوذ کرد. انگار کل دنیا یک طرف بود و تو طرف دیگرش. با تو بودن ولی رسم و رسوم خاص خودش را داشت یونس. مثلا کدام دامادی فردای روز عقد، وصیتنامه به دست همسر جوانش که پر از ذوق و شوق است داده، که تو دادی؟ البته که شاید هم‌رزمانت اینطور بودند... من حتی یک ساعت هم نتوانستم ببینمت. خطبه را که خوانده بودند، جشن کوچکی برگزار شده بود. تو کلا توی مردانه بودی و آخر شب سنگین و رنگین خداحافظی کردی و با خانواده‌ات رفتی. تنها چیزی که توی ذهنم مانده بود، لبخند زیبایت توی آینهء سر سفره بود که از زیر چادر دیده بودمش. مثل همیشه سر به زیر بودی و پر از نجابت. فردا هم که آمدی به دیدنم، برای خداحافظی بود... چه می‌شد کرد؟ خودم پذیرفته بودم. اصلا تو را با همین خلق و خو بود که دوست داشتم. وصیت‌نامه را دادی و گفتی داشتنش حق من هست! تنم لرزید ولی لبخند زدم و پنهانی آیه‌الکرسی خواندم برایت. دو سال عقد کرده بودیم و هربار که از زیر قرآن رد می‌شدی و عزم رفتن‌ به جبهه می‌کردی، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم. ولی چاره‌ای نبود. نه تو اهل ماندن و زندگی معمولی کردن بودی و نه من می‌خواستم که سد راهت باشم. حتی اگر زبانم لال، نتیجهء انتخابت، نوشیدن شربت شهادت بود! ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقی‌ها بود و باز هم ایستادگی می‌کردی. ریه‌های شیمیایی شده‌ات گاهی زندگی را برایت سخت می‌کرد و باز هم لابه‌لای سرفه‌ها، الهی شکر می‌گفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بی‌‌اغراق شده بودی الگوی خیلی‌ها که با دیدن لبخند همیشگی‌ات انرژی می‌گرفتند، مثل خودِ من! قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت می‌گشتم، نمی‌فهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب می‌شناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم این‌که تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات. از تابلوی خطاطی‌ات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...". الحق که همین بودی. از لحظه به لحظه‌ای که داشتی، استفاده می‌کردی. تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم. توی آن شرایط واقعا اگر کمک‌های تو نبود من وارد دانشگاه نمی‌شدم، مخصوصا حمایت‌های بی‌دریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم می‌رفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم می‌رسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
. دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق می‌زد. می‌گفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کامل‌تر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی. هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بی‌بضاعت کمک می‌کرد و چطور بی‌تاب می‌شد وقتی بو می‌برد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکرده‌ام. ما سختی‌های زیادی کشیدیم یونس جان. بالا و پایین‌های زندگی خیلی وقت‌ها تاب و توانمان را به کم‌ترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش می‌آمد که از خرج خودمان می‌زدیم برای کمک به دیگران. هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها می‌کردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمی‌آید دریغ نکرده باشی‌. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه... یونس..‌. یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سال‌های دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته. دوباره دست می‌کشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقره‌ای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من می‌آید. لبخندت عمیق‌تر شده و چین‌ کنار پلک‌هایت انگشت شمار شده. تو دوست داشتنی‌تر شدی یونس. برای من، بچه‌ها، خانواده‌ات و دوستانت. حتی برای تک‌تک بیمارانت... 💢 ... ✍🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام خداوند نیکوسرشت 🌸که او در جهان بذرنیکی بکشت ✨خدایا... 🌸صبحمان را ✨با نام تو آغاز می‌كنیم 🌸نام تو آرامش ✨لحظه‌‌‌هايمان است 🌸و می‌دانیم امروز بركت و شادی ✨را مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🌻سلام ای یاور بی یاوران، مولا جان🌻 🌼هر روزم را با سلام به تو شروع میکنم آقای من، امید دارم روزی جوابم را خواهی داد🥺 🔖کاری از گروه نقشاب
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ >> حتماً حتماً با مشکلات امنیتی و اقتصادیِ مختصری امتحانتان می‌کنیم و نیز با ضررهای مالی و جانی و زراعی. البته به اهل صبر مژده بده؛ سوره بقره آیه ۱٥۵
. 🌹 کارگران از شریف ترین ✨ طبقه اجتماع هستند 🌹 زیرا چرخش دست و بازوی ✨ آنها باعث چرخش چرخه های 🌹 زندگی جامعه و امتداد ✨ رگه های حیات در مجاری 🌹 هــســتــی اســت 🌹11 اردیــبــهــشــت ✨روز جــــهـــانـــی 🌹کار و کارگر خجسته باد 🌺🍃
*💠 | * عليه السلام *🔹إنَّ اَلْحَقَّ ثَقِيلٌ مَرِيءٌ وَ إِنَّ اَلْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِيءٌ 🔸همانا حقّ سنگين است اما گوارا، و باطل سبك و آسان است اما كشنده.* 📗 نهج البلاغه، حکمت 376 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: مَن قالَ: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ» فَقَد شَغَلَ كُتّابَ السَّماواتِ، فَيَقولونَ: اللّهُمَّ لا نَعلَمُ الغَيبَ! فَيَقولُ اللّهُ: اُكتُبوها كَما قالَها عَبدي، وعَلَيَّ ثَوابُها هركس بگويد: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ»، نويسندگانِ آسمان ها را به تكاپو مى اندازد و آنها مى گويند: بارخدايا! ما كه غيب نمى دانيم! و خداوند مى فرمايد: « آن را همان گونه كه بنده ام گفت بنويسيد. ثوابش با من» عدّة الداعی ص245 «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ ستایش خدای را، آنگونه که او شایسته آن است»
. 🔅 ✍️ ناگهان چقدر زود، دیر می‌شود 🔹وقتی چیزی در حال تمام‌شدن باشد، عزیز می‌شود! 🔸يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت می‌شود! 🔹خدا در مواقع سختی‌ها، تنها پناه می‌شود! 🔸يک قطره نور در دريای تاريکی، همه‌ دنيا می‌شود. 🔹يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس می‌شود. 🔸تابستان حالا که تمام می‌شود، به نظر قشنگ و قشنگ‌تر می‌رسد! 🔹و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم. 💢 قدر داشته‌هایمان را بدانیم چراکه خیلی زود، دیر می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌