eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه.. دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود. من هم.. مثل دو شیر در کمین... او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام. شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا... دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد. رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند. لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند. خیالم نسبتا راحت شد. عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند. مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟ رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟ نیکی ملامت بار نگاهم می کند. چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش. چیزی مثل ناراحتی مثل غصه.. مثل غم.... آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم.. و سریع از جا بلند می شود. قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود. میخواهم بلند شوم که مانی می گوید: مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه... ناچار سرجایم می نشینم. مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟ نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده... نمی فهمم علت رفتار های نیکی را. کاش اصلا نمی آمدیم... *نیکی* دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم. بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست... قبال هم در این باغ بوده ام. آه سردی می کشم. چه بازی های عجیبی دارد این روزگار.. پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت.. فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند... پوزخند محوی می زنم. اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم. آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست... کاش اصلا نمی آمدیم. کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم. کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم. خانه؟! کدام خانه؟ خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟ راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟ نزدیک یک هفته! آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم. پاهایم سنگین شده اند. بوی بهار می آید.. بوی بهار و تنهایی.. نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد. یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم. نه به خاطر او.. بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم... من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم.. در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است. من شاهد یک جنگ بزرگ هستم.. یک طوفان ویرانگر درونی.. جنگ عقلم برابر قلبم.. صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم... جنگ سرنوشت سازی است.. حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است.. سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ.. :_چرا؟؟ صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند. برمی گردم. بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند :_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و دوسش داری... رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم. مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد. می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد. :_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که شبیه تو باشن.. یادت میاد؟ سرم را پایین می اندازم. راست می گوید،مگر جز این است؟🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه.. دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود. من هم.. مثل دو شیر در کمین... او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام. شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا... دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد. رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند. لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند. خیالم نسبتا راحت شد. عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند. مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟ رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟ نیکی ملامت بار نگاهم می کند. چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش. چیزی مثل ناراحتی مثل غصه.. مثل غم.... آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم.. و سریع از جا بلند می شود. قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود. میخواهم بلند شوم که مانی می گوید: مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه... ناچار سرجایم می نشینم. مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟ نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده... نمی فهمم علت رفتار های نیکی را. کاش اصلا نمی آمدیم... *نیکی* دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم. بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست... قبال هم در این باغ بوده ام. آه سردی می کشم. چه بازی های عجیبی دارد این روزگار.. پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت.. فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند... پوزخند محوی می زنم. اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم. آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست... کاش اصلا نمی آمدیم. کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم. کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم. خانه؟! کدام خانه؟ خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟ راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟ نزدیک یک هفته! آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم. پاهایم سنگین شده اند. بوی بهار می آید.. بوی بهار و تنهایی.. نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد. یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم. نه به خاطر او.. بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم... من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم.. در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است. من شاهد یک جنگ بزرگ هستم.. یک طوفان ویرانگر درونی.. جنگ عقلم برابر قلبم.. صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم... جنگ سرنوشت سازی است.. حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است.. سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ.. :_چرا؟؟ صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند. برمی گردم. بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند :_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و دوسش داری... رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم. مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد. می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد. :_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که شبیه تو باشن.. یادت میاد؟ سرم را پایین می اندازم. راست می گوید،مگر جز این است؟🔵🔵🔵🔵🔵 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🌷رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : 🔥 ما النّارُ في‌اليَبَسِ بِأسرَعَ مِنَ الغيبَةِ في حَسناتِ العَبدِ. ☄ سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشك به پای سرعت اثر در يك بنده نمی‌رسد. 📚 بحارالانوار: ج ٧٥، ص ٢٢٩             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
آیت الله مجتهدی(ره): ⚫️ سکرات مرگ خیلی سخت است... 👈امام صادق علیه السلام فرمودند: اگر کسی دوست دارد کہ سکرات مرگش آسان شود این دو ڪار را انجام دهد: ✅👌صله رَحِم ✅👌نیکے بہ والدین             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥معتادی که رفت تو هیئت بهمئی ها اسلام اباد بهبهان گفت میخوام نوحه بخوانم مسخرش کردن ولی بعد میکروفون دادندش اینقد قشنگ خواند که کوچک بزرگ رفتن تو صف تا سینه بزنن برای شفای این بزرگوار و رهایی از اعتیاد به مواد مخدر دعا کنیم             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
✍شهـید مهدی باکری: وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود پرسیدم: «واسه چی؟» گفت : چرا مواظب بیت‌المال نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همه‌ش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود ، دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود!             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🌴 🌴 🌴 امام حسين(ع) همان گونه كه مسلم را به شهر كوفه فرستاده است، نماينده اى هم به شهر بصره اعزام نموده، تا در اين شهر نيز مقدّمات نهضت را آماده كند. آيا شما فرستاده امام به شهر بصره را مى شناسيد؟ نام او سليمان است و نامه هايى را از طرف حضرت، براى بزرگان بصره آورده است. همه كسانى كه در بصره، نامه امام حسين(ع) را دريافت كرده اند، اين راز را مخفى نگه داشته اند; مگر يك نفر! آن يك نفر، بعد از خواندن نامه به نزد ابن زياد مى رود و به او خبر مى دهد كه نماينده امام حسين(ع) به بصره آمده و آن گاه نامه امام را به ابن زياد مى دهد. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا سليمان را دستگير كنند. در همين گير و دار، نامه يزيد به بصره مى رسد و تحويل ابن زياد داده مى شود. ابن زياد به محض خواندن نامه يزيد، آماده سفر به سوى كوفه مى شود. شب فرا رسيده و هوا تاريك شده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم، سربازان، يك نفر را با چشم هاى بسته مى آورند، اكنون ابن زياد با بى رحمى تمام، دستور مى دهد تا سليمان، نماينده امام حسين(ع) را به قتل برسانند. و اينجاست كه مأموريّت ابن زياد، با ريختن خون عزيزى از عزيزان خدا، آغاز مى شود. مردم بصره كه اين صحنه را مى بينند، ترس، تمام وجودشان را فرا مى گيرد. دستور مى رسد تا همه مردم در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. ابن زياد بعد از جمع شدن مردم به منبر رفته و چنين مى گويد: يزيد حكومت كوفه را نيز به من داده است و من فردا صبح به سوى كوفه حركت مى كنم، من برادرم را به جاى خود به حكومت بصره مى گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد! به خدا قسم، من در كشتن مخالفان، هيچ ترديدى به خود راه نخواهم داد، من برادر را به جاى برادر خواهم كشت! آرى، آنها ابن زياد را مى شناسند; او جلّاد خون آشامى است كه مى رود تا با رعب و وحشت، كوفه را به دست گيرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🌷شهید مطهری ايشان (شهيد مطهري) هيچ وقت نماز شب‏شان ترك نمي‏شد و چون هميشه ساعت را ميزان مي‏كردند و فكر مي‏كنم كه دو بود كه بلند مي‏شدند براي نماز شب. آن شب كه ترور شدند، ما تا صبح بيدار بوديم و ساعت ايشان همين طور ساعت دو زنگ مي‏زد. اين خيلي براي ما تأسف‏انگيز بود كه خود ايشان نبودند؛ ولي ساعت همين طور زنگ مي‏زد و اين براي ما خيلي ناراحت‏كننده بود. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🔷نماز اول وقت🔷 به ياد دارم، سه‏شنبه يازدهم ارديبهشت ماه 1358 بود كه پدرم (مرتضی مطهری )نماز مغرب و عشاء را بجا آورد. ساعت حدود هشت شب بود. از من و برادرم خواهش كرد او را به جلسه‏ي هفتگي سياسي آن شب - كه در منزل يكي از دوستان تشكيل مي‏شد - برسانيم؛ اما پس از مدتي گفت: «ديگر لزومي ندارد شما بياييد؛ يكي از دوستان با ماشين به دنبال من مي‏آيد و من با او مي‏روم». بعد براي تنظيم و مرتب كردن يادداشتها و كارهايش به كتابخانه رفت. من كه براي اقامه‏ي نماز، جانماز و مهر پيدا نكرده بودم، به كتابخانه رفتم تا يكي از جانمازهايي را كه معمولا مهمانها از آنها استفاده مي‏كردند، بردارم. در همين موقع مادرم به آن جا آمد و گفت: «مجتبي! چرا از جانمازهاي مخصوص مهمانها استفاده مي‏كني؟». گفتم: «مادر جان! در اتاقهاي ديگر، مهر و جانماز پيدا نكردم». در اين وقت پدرم گفت: «مسأله‏اي نيست، مهم انجام فريضه‏ي نماز در اول وقت است، نماز از هر چيز باارزش‏تر و مهمتر است». اين آخرين سخناني بود كه از پدر شنيدم و پس از لحظاتي با دوست خود جهت شركت در جلسه رفت؛ اما ديگر به خانه بازنگشت و به لقاء الله پيوست 🔵🦋🔷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🌷🌷 السلام علیک یا ضامن آهو 🌷تا آخر بخون اذان مغرب نزديک بود و من بايد براي نماز مغرب و عشاء، آماده مي شدم. به طرف اتاق رفتم، گنجه را بازکردم. سفره ي خاک را برداشتم و گشودم. کف دستهايم را با خاک،آشنا ساختم، تکاندم و بر صورت کشيدم؛ از بالاي پيشاني تا زير ابروان و... بله، من تيمّم کردم. 15 سال بودکه تيمّم مي کردم. ديگر خسته شده بودم.آب براي چشمانم ضرر داشت و من هم سخت به آنها نيازمند بودم. بدون چشم که نمي شود مطالعه کرد، تدريس نمود، نوشت و يا حتّي به خوبي راه رفت. يک عالم ديني و يک محقّق علمي، اگر پا نداشته باشد، مي تواند به کارش ادامه دهد، ولي بدون چشم هرگز! پزشک معالجم مي گفت: - اگر به چشمانت نياز داري، نگذار قطره اي آب به آن برسد. دُرُست به خاطر دارم که شب چهارشنبه، اوّل اسفند ماه سال 1363 هجري شمسي بود. نماز که خواندم سفره ي شام پهن بود. مثل هميشه شام مختصر و سبکي تناول کردم امّا در عين حال، مزاجم بناي بهانه را گذاشت و در آن هواي سرد مرا به داخل حياط کشاند و تا ساعت 12 شب به پياده روي و قدم زدن واداشت. بد جوري خسته شده بودم و خواب هم به من فشار مي آورد، ولي من سعي مي کردم تا حد امکان ديرتر به رختخواب بروم تا اندکي غذايم هضم شود. بالاخره به رختخواب رفتم. هنوز سرم به بالش نرسيده بود که خوابم برد. خوابي عميق و شيرين. خودم را در محضر وليّ اللّه الاعظم، حضرت امام علي ابن موسي الرضا عليه السّلام ديدم. خواستم چيزي بگويم امّا جرأتش را پيدا نکردم. آقا با نگاهي مملو از مهر و محبّت به من نگريست و با اشاره ي دست و نگاه خود به من فهماندکه؛ چرا اين روزها کمتر خودت را به ما نشان مي دهي؟ سعي کردم چيزي بگويم. مي خواستم عرض کنم که آقا، خودتان که بهتر مي دانيد اين روزها چقدر مشغول تدريس و تأليف و تصنيف بوده وگرفتارم. البته همه ي اينها هم در جهت خدمت به شما است، ولي... ولي در عين حال چَشم. اطاعت مي کنم. همين صبح زود به زيارت بي بي فاطمه ي معصومه (عليها السّلام) مشرّف خواهم شد و عذر خواهم خواست. حق با شماست. مدّتي است که به زيارت بي بي مشرّف نشده ام... توي همين افکار غوطه ور بودم که آقا، بزرگوارانه، مسير سخن را تغيير داد و اجازه ندادکه بيش از آن خجالت بکشم و فرمود: ما ضامن چشمان توايم. ناگهان از خواب بيدار شدم. به سوي شير آب رفتم و با خيال راحت وضو گرفتم. ديگر هيچ بيم و واهمه اي از جهت چشمانم نداشتم زيرا معتبرترين ضامن، آن را ضمانت کرده بود. همان آقايي که به «ضامن آهو» معروف است. ديگر چشمانم درد نمي کردند و اکنون نيز که چندين سال از آن زمان مي گذرد از هر جهت سالم اند. هيچ شکّي ندارم که تا آخر عمر، چشمان سالم بوده و بينايي خوبي خواهم داشت.             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق (ع) فرمودند: هر كس دوست دارد روز قيامت، بر سر سفره‏‌هاى نور بنشيند بايد از زائران امام حسين عليه السلام باشد.✨             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
⇦ جبلة بن علی الشیبانی از شجاعان كوفه كه در كربلا، در حمله اول روز عاشورا به شهادت رسيد. وى در صفين، در ركاب امیرالمومنین علیه السلام حضور داشت و در قيام مسلم بن عقيل در كوفه همراه او بود. پس از شهادت مسلم، نزد قبيله خود رفت و پنهان شد و آن ... ● مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 113، عنصر شجاعت، ج 2، ص 95.             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💢نام آلبانی را شنیده اید⁉️ ☝️در این کشور عده ای ایرانی ساکن شده اند که زندگی عجیبی را برای خود رقم زده اند. 🔵شاید بسیاری از ایرانیان دوست داشته باشند کشور آلبانی را ببینند و حتی از زندگی در آن هم بدشان نیاید. اما اگر به آنها گفته شود قرار است به آلبانی بروید و آنجا سازماندهی شوید و تحت قوانین خاص سازمانی زندگی کنید، دچار تردید می شوند. ☢اگر گفته شود آنجا دیگر زندگی شما باید بر اساس برنامه باشد اما نه برنامه ای که خودتان آن را تنظیم می کنید... این سازمان است که تصمیم می گیرد شما چه بکنید، چقدر آزادی داشته باشید، چه زمان هایی در اختیار خودتان باشید و همه و همه خلاصه شده در سازمان یعنی بطور خلاصه قرار است یک انسان ربات نمای سازمانی بشوید!!! ☝️قطعا هر کس باشد با چنین شرایطی از رفتن به آلبانی صرف نظر می کند حتی اگر سخت ترین زندگی را در ایران داشته باشد! ✅هیچ چیز برای انسان ارزشمندتر از آزادی نیست، زندگی تحت سازمان یعنی زندگی در قفس ♦️آنهایی که سربازی رفته اند خوب درک می کنند زندگی سازمانی یعنی چه! سربازان در مدت سربازی، دیگر دغدغه ی خوراک، پوشاک و سرپناه ندارند اما با این وجود لحظه شماری می کنند تا خدمت تمام شود و به زندگی پر دغدغه ی خودشان برگردند، هرچند خدمت سربازی امروز بسیار شیرین تر و راحت تر از گذشته شده. ❌امروز جمعی از ایرانیان در چنین شرایط سختی در آلبانی زندگی می کنند البته مسئولان سازمان سعی می کنند آنها را دائم درگیر چیزی بنام مبارزه کنند تا به شرایط عذاب آور زندگی سازمانی فکر نکنند. آنها در همین شرایط جوانی شان را از دست دادند و امروز یکی یکی در غربت می میرند و فراموش می شوند. ❗️همه ی عمر آنها صرف آرمانی شد که سازمان در نظر داشت و هر روز وعده ی تحقق آن را می داد اما هنوز بعد از نیم قرن محقق نشده ! ⚫️با مرگ تدریجی اعضای پیر این سازمان، شاید تا بیست سال دیگر، هیچ نامی از سازمان مجاهدین خلق باقی نماند اما حیف از این انسانهایی که عمر خود را اینگونه هدر دادند و آزادی خود را به سازمانی فروختند که با وعده و وعید، روزهای ارزشمند جوانی را یکی یکی از آنها ستاند. 👥👥امروز بخشی از زندگی آنها طبق برنامه سازمان، فعالیت در فضای مجازی ایران و تولید و نشر مطالبی با هدف عصبانی و ناامید کردن مردم ایران از آینده و ادامه راه است. ◀️اعضای این سازمان بیش از اینکه در حق هموطنان خود ظلم کرده باشند، در حق خود ظلم نمودند! ⭕️در ایران پیرمردهای هم سن و سال آنها اکنون باز نشسته اند و یک زندگی پویا با همه ی چالش ها و تنوعش را تجربه می کنند اما مجاهدین خلق، هنوز اسیر سازمانی هستند که زندگی شان را نابود کرد! ⚠️وقتی انسان بجای خدا، زندگی اش را با غیرخدا معامله کند نه دنیا برایش می ماند نه آخرت!             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بزرگی آرزویت نیاندیش به بزرگی کسى بیاندیش کـه می خواهد آرزویت را برآوردہ کند هیچ قدرتی بالاتر‌ از او نیست شبتون پر از نگاه خدا ✨🌟⭐️🌑✨🌟⭐️ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ❤️💐🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷           @hedye110 🏴🖤🏴
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
سلام مولای مهربانمان ، مهدی جان چه خوشبخت است قلبی که شما صاحبش باشید ... چه باسعادت است جانی که از آتش فراق شما شعله ور باشد ... هرکه در آسمان مهر شما پرواز کرد ، دیگر به دانه های قفس دل نمی بندد ... هر که در بهاران معطر یاد شما نفس کشید ، دیگر هوایی در سر ندارد ... هرکه شما را دارد ، چه ندارد ؟             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110