فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان بسیار آموزنده از امام جواد علیه السلام و چگونگی و علت شهادت ایشان
استاد عالی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
D1737381T15299895(Web)-mc.mp3
3.74M
"حاجت گرفتن از امام جواد (ع)"
تجربه و تاریخ نشان داده است که امام جواد (ع) در پاسخگویی به حاجات دنیایی زودتر کار را راه می اندازند. محمد بن سهل قمی نقل می کند...
#امام_جواد
🎙#استاد_رفیعی
@sulook#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
🏴
🖤 ختم صلوات هدیه به امام جواد علیه السلام 📿
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/t3ks7j
.
آیت الله فاطمےنیا:
🦋بدترین سخن این است ڪہ دعاڪردم ونشد،زیارت رفتم ونشد!این نشدها شیطانے است.هیچ دعاکنندہ اے دست خالے برنمیگردد اگر به صلاح باشد همان را و اگر به صلاحش نباشد بهتر از آنرا می دهند.
#استاد_فاطمی_نیا
➥ @hedye110
🖤سلامامامزمانم 🖤
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه ،ولی
برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره جمعه شد ولی نیامدی...
اللهمعجللوليکالفرج🏴
🖤☘️🖤 سلام بر دوست داران مولا صاحب الزمان (عج) آدینه مهدوی شما بخیر...🖤☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتسوم 🪴
🌿﷽🌿
همان موقع دو نفر از مردها را صدا کرد و گفت: همراه ما بیایند،
رفتم سوار ماشین شدیم. من و زینب عقب نشستیم و مردها روی
صندلی کنار راننده جا گرفتند. یکی از مردها به آقای پرویز پور
گفت: آقا بریم بازار صفا, مغازه دار از آشناهاس. خیلی زود به
بازار رسیدیم. آقای پرویز پور ماشین را جلوی چایخانه معروف
عمو ناصر نگه داشت. من و زینب توی ماشین ماندیم. آقای پرویز
پور و آن دو نفر پیاده شدند و به سمت بازار که مغازه های
پارچه فروشی داخلش بود، رفتند زینب همان طور که بیرون را
نگاه می کرد، گفت یادت هست تو این بازار چه خبر بود؟ از
شلوغی جست و جنس هایی که دو طرف خیابون می ریخته نمی
شد اینجا پا گذاشت
سرم را تکان می دادم و به حرف هایش گوش میکردم ولی فکر
دیگری مرا به خود مشغول کرده بود. از اینکه این طور می
خواستیم برای شهدا کفن تهیه کنیم، ناراحت بودم. به نظرم این
پارچه ها قصبي بودند. نه صاحبان شان راضی هستند، نه شهدا که
پارچه قصبی برایشان استفاده شود. نهایتا با این حرف خودم را
راضی کردم که: شرایط اضطرار است و وقتی حاکم شرع اجازه
داده، دلیلی ندارد من این طور فکر کنم، به خاطر همین، سعی
کردم ذهنم را جای دیگری ببرم
به بازار نگاه کردم. دود غلیظی که آسمان شهر را پوشانده بود،
فضای مسقف آنجا را تاریک تر نشان می داد، کرکره مغازه ها
پایین بود و بعضی هایشان قفل داشتند، از خودم پرسیدم: الان
صاحبان این مغازه ها کجا هستند؟ چه کار می کنند؟ خرجی زن و
بچه هایشان را از کجا می آورند؟ مغازه نوارفروشی کنار چایخانه
عمو ناصر را که دیدم، یاد روزهایی افتادم که با دا می آمدم بازار
صفا همیشه از این مغازه صدای نوار سعدون جابر، خواننده
عراقی بلند بود. فروشنده صدای ضبط را آنقدر زیاد می کرد که تا
وسطهای بازار این صدا به گوش میرسید.
درحالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود، شعرهای سعدون
جابر به خاطرم آمد أحا یا دیرث هلي یا عینی با طبت ملی شان با
تقلی مو بعیدین الیحب یندل، قژتهم وبعیدین ، مو بعیدین الگمر
ینول ذنهم مو بعیدین الگبه ای دیار پاک پدری چقدر مشتاق دیدن
توام
ایل و تبارم، خانواده ام، زادگاهم دور نیستند. اگر کسی دوست
داشته باشد راه آنجا را یاد بگیرد
دور نبند ماه راهشان را بلد است چرا که قلبه نزدیکی شان را حس
می کند دور نیستند اگر کسی بخواهد نزدشان برود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتچهارم 🪴
🌿﷽🌿
با شعر عبدالحلیم الحافظ شاعر و خواننده مصری که شعر معروف
با ولدی را می خواند. این خواننده طرفداران زیادی داشت. من هم
شعرهایی را که او می خواند دوست داشتم
الث یا ولدي ال تخزن فالحب علیك هو المكتوب یا ولدي یا ولدي
قذفات شهیدة من مات قدوة للمحبوب. مقدورک آن تمضي ابدآ في
بحر الحب بغیر قنوع مقدورك أن تبني مسجونة بین الماء و بین
التار۔
رغم جمیع خرانقدها. وبرغم جمیع شوایقه ها
و برغم الحزن النساكن فینا لیل و نهار وبرغم الزیح و برغم الجو
الماطر و األخضار. الخ یقي یا ولدي، یا ولدي الحلى األقدار یا
ولدي گفت: پسرم اندوهگین مباش عشق سرنوشت توست پسرم به
یقین شهید می میرد آنکه در راه محبوب جان بسپارد سرنوشت بی
بادبان در دریای عشق راندن است و تو گرفتار میان آب و آتش با
وجود تمامی آموزش ها و با وجود تمامی پیامدها و با وجود اندوهی
که ماندگار است در شب و روزمان و با وجود باده گردباد و هوای
بارانی پسرم پسرم علق به محبوب باقی می ماند عشق زیباترین
سر گذشته است
یاد آوری این ها غم جبران ناپذیر نبود بابا و دوری علی را برایم
زنده می کرد. دو روز بود که بابا را ندیده بودم. دو روز بود که
او رفته بود و ما در فراغش می سوختیم. بی صدا اشک میریختم.
صورتم را طوری گرفته بودم که زینب متوجه حالم نشود. هرچند
او هم در حال و هوای خودش سیر می کرد
نیم ساعت بعد مردها آمدند چهار، پنج طاقه چلوار سفید با خودشان
آورده بودند. یکی از مردها دفتری در دست داشت. صفحه ایی از
آن را باز کرد و از من و زینب خواست بالای لیست را امضا کنیم.
به صفحه نگاه کردم. اسم مغازه دار، آدرس و پلاک مغازه، تاریخ
آن روز و مقدار پارچه ای که برداشته بودند، ثبت کرده بودند.
امضای آقای پرویز پور و آن دو نفر هم پائین نوشته بود زینب
خودکار را به انگشتانش مالید و به جای امضا انگشت زد. من هم
امضا کردم
طاقه ها را تحویل گرفتیم و به جنت آباد برگشتم. لیلا از پیش دا
آمده بود. او و بقیه را صدا کردیم و همه نشستیم به پریدن کفن ها.
این کار خیلی زود تمام شد، کفن ها را تا زدیم. چون رفته رفته
تعداد کشته های زن کمتر می شد، بیشتر کفن ها را تحویل
غسالخانه مردانه دادیم باز جنازة دربه و داغان آورده بودند. از
چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آنهایی که پیکر سالمی دارند غسل
و کفن کنیم. این طوری هم آب کمتری مصرف می شد، هم
خونریزی جراحت های شان باعث آلوده شدن کفن نمی شد. اوایل
که نایلون داشتیم این نوع جنازه ها را در نایلون می پیچیدیم اما از
وقتی نایلون برای بستن شان وجود نداشت، جدا کردن سالم ترها
منطقی به نظر می رسید ولی برای من انتخاب جنازه ها کار
سختی بود. وقتی لابه لای جنازه ها میگشتم و از کنار پیکرهای
متلاشی میگذشتم، احساسی شرم می کردم حس می کردم حتی در
غسل و کفن هم به این ها ظلم شد اما چاره ایی نبود. کارمان که
تمام شده موقع بیرون آمدن چشمم به گوشه غسالخانه افتاد.لباس
های کشته ها توی این چند روز تخلیه نشده بودند، به خاطر
بهداشت و سلامت خودمان باید این لباس ها را در چاله آبی دفن
می کردیم و رویش آب آهکی میریختیم اما آنقدر خسته بودم که
دیگر حوصله این کار را نداشتم. اول خواستم به بقیه بگویم، آنها
این کار را انجام بدهند، دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از
کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند. رفتم و فرغون آوردم و با
بیل لباس ها را روی آن ریختم. همه شان توی یک فرغون جا نمی
شد. دو، سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ایی از
قبرستان که زمین خالی بوده ریختم. بعد پیت نفت را رویشان خالی
کردم کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم. خیلی زود آتش
گرفتند کمی عقب تر آمدم. نشستم و به شعله های آتشی که لباس ها
را می بلعیدند زل زدم. لباس ها میان آتش جمع می شدند و می
سوختند. به خودم گفتم: صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی
این ها را خریده بودند چه احساسی موقع پوشیدانشان داشتند. حالا
همه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم زینب صدایم می زند. بلند
شدم و به طرف زینب که بهم اشاره می کرده رفتم. نزدیکٹر که
شدم، گفت: بیا مادره بیا پین میگن برادرت اومده دم در، تو نمی
یاد. ببین چی کارت داره؟
یک لحظه ترسیدم دوباره چه اتفاقی افتاده؟ کی اومده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یاد خدا ۴۰.mp3
10.94M
مجموعه #یاد_خدا ۴۰
#استاد_شجاعی | #آیت_الله_فاطمی_نیا
√ حضور قلب ندارم!
وسط نماز، صدبار ذهنم میپّره !
وسط ذکر، همهی فکرای عالَم از سر من میگذره!
✘ من چجوری میتونم تمرکز بگیرم؟
➥ @hedye110
یاد خدا ۴۱.mp3
10.91M
مجموعه #یاد_خدا ۴۱
#استاد_شجاعی | #آیتالله_حقشناس
√ من بعضی وقتها یهو احساس مچالگی، افسردگی، سستی، بیانگیزگی میکنم بدون اینکه هیچ اتفاقی افتاده باشه!
چرا این حالت بر من غالب میشه؟
چطوری از بین میره؟
➥ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
031.mp3
3.56M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب سی ویکم(۱ الی ۴۶ اعراف)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
﷽
#سلام_امام_زمانم
تا بهکی صبروصبوری، تا چهوقتی انتظار
من دلی آشفته دارم، نام من ایّوب نیست
#امامزمان "عج"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتپنجم 🪴
🌿﷽🌿
سریع رفتم جلوی در کنار در اصلی منصور را دیدم. دستانش را
توی جیبش فرو برده ، داشت این طرف و آن طرف را نگاه می
کرد. چشمش که به من افتاد، جلو آمد. سلام کرد گفتم: علیک
سلام، ها اومدی اینجا چه کار؟ مگه نگفتم از دا و بچه ها دور
نشو.
با مظلومیت گفت: خب اومدم براتون غذا آوردم.
تعجب کردم. پرسیدم: غذا غذا از کجا آوردی؟
گفت: همسایه ها شامی پخته بودند، به ما هم دادند. وقتی می
خوردیم دا گفت؛ کاش زهرا و لیلا هم بودن. منم یواشکی براتون
نگه داشتم، دا فهمید و گفت: اون چیه قایم کردی؟ منم گفتم: می
خوام برای شما بیارم.
دلم لرزید. با مهربانی گفتم: تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی
اومدی؟
سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید.
لقمه را گرفتم. دو، سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود. گفتم: چرا
وایستادی جلو در؟ چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا
کنن؟
گفت: آخه کم بود. روم نشد بدم به کسی براتون بیاره. شاید دلشون
می خواست، من آوردم شما بخورید
خم شدم. سرش را بوسیدم. گفتم: کاکا نمی خواست این همه راه بلند
شی بیایی خودتون می خوردین، و سرش را به علامت به تکان
داد، گفتم: حالا بیا تو و گفت: دا گفته زود برگرد
یکی، دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده
بودم. فکر کردم شاید همان دور و برهاست. ولی وقتی منتظرش
شده و نیامد از دا سراغش را گرفتم. گفت: نمی دونم یا سر کوچه
ای یا رفته مسجد جامع، روی همین حساب همان طور که به لقمه
ها نگاه می کردم، نصیحتش کردم و گفتم: هی یواشکی این ور و
اون ور نرو از مسجد بیرون نیا۔ دیگه هم نمی خواد این همه راه
بیایی برای ما چیز بیاری. اینجا همه چی هست. معلوم هم نیس من
همیشه اینجا باشم
گفتم: خب حالا . از همین راهی که اومدی برگرد. زود بری
ها من دلشوره میگیرم گفت: باشه
منصور رفت ایستادم و رفتی را نگاه کردم. اشک چشمانم را پر
کرد، توی همین چند دقیقه حس کردم، منصوری که توی خانه آن
قدر آتیش می سوزاند و شیطنت می کرد، خیلی آرام شده. این
حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت، خیلی عجیب
بود، به خاطر همین حال بدی داشتم، یاد پنیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد، می دیدم همانطور که گفته بودم، تند تند قدم بر
می دارد و دور می شود. وقتی از تیررس نگاهم دور شده برگشتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتششم 🪴
🌿﷽🌿
کتلت ها را دست لیلا دادم .
لیلا با تعجب به کلت ها نگاه کرد گفتم: منصور آورده لیلا
لقمه کوچکی برایم گرفت، دستش را رد کردم. بغضي داشت خفه
ام می کرد. قبلآ هم حال و روز خوبی نداشت. حدس می زدم با
دیدن دا و بچه ها بیشتر غصه دار شده، هر چند چیزی بروز نمی
داد، ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه
می گذرد، دو، سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت، تصمیم
گرفتم آن شب کنارش بمانم، حس کردم با ماندم می توانم او را از
این وضع روحی بیرون بیاورم. نماز مان را توی اتاق خواندیم و
آمدیم بیرون، دیدم توی ایوان موکت انداخته اند و بقچه شان را پهن
کرده اند. پیرمردها، حسین و عبدلله یک طرفه زنها هم طرف
دیگر نشسته بودند. من و لیال هم نشستیم. هندوانه ها را قاچ کردند
و به هر کداممان تکه ایی دادند. دلم ضعف می رفت. همان طور
که لقمه میگرفتم، حواسم به لیلاهم بود. هر حرفی می زدم، خیلی
کوتاه جواب می داد، شاممان را که خوردیم، بلند شدم کفش هایم را
پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم، برداشتم.
لیلا پرسید کجا؟ گفتم: می خوام برم قدم بزنم. می آی؟
گفت: آره و بلند شد، چون از سمت پادگان در صدای شلیک و
انفجار می آمد به طرف در جنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان
قرار داشت رفتم از جلوی در به خیابان نگاه کردم خلوتی و تاریکی
خیابان آدم را می ترساند و فكر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می
کرد. ولی وقتی به سمت پادگان در نگاه کردم با خودم گفتم: وقتی
پادگان و نیروهایشی هستن پس امنیت هم هست. بعد دست لیلا را
گرفتم و به داخل برگشتم و به طرف انتهای جنت آباد از
گذشته می گفتم و از ليلا میپرسیدم یادش هست؟ او هم جواب می
داد و تعریف می کرد همین طور که جلو می رفتیم، یکدفعه خودم
را جلوی تابلوی اعلانات دیدم قلبم از جا کنده
دست بابا را روی تابلو فرش بوسه می کردم.
به سختی جلوی خودم را گرفتم و صدایم در نیامد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef