🌷 لوح| #مثل_شهدا_برای_ملت
🔻 "رهبرانقلاب(مدظله العالی)" : همیشه بانشاط و پرانگیزه در صحنه باشید و همانطور که شهدایتان به کشور، نظام و اسلام خدمت کردند، شما هم خدمت کنید. ۹۷/۰۹/۰۲
@khamenei.ir
@hekayate_deldadegi
#معرفی_کتاب_پیشنهادی_رهبری_مدظله_العالی
🌹 پایی که جا ماند 🌹
حضرت آیت الله خامنهای(مدظله العالی) پس از مطالعه کتاب «پایی که جا ماند» نکاتی را در حاشیهی کتاب متذکر شدند. "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" در این تقریظ ضمن برشمردن ارزشهای این کتاب و تجلیل از نویسنده آن یادآور شدند :
"بسمه تعالی"
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیدهام که صحنههای اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت. ۱۳۹۱/۶/۲
@hekayate_deldadegi
«وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فهدى»
«و تو را گمشده یافت و هدایت کرد»
✱ شما گمنامـے
و مـن خـودم را گم ڪردم!
دستـے بالا ببر . . .
شاید با دعاے شما پیـدا شدم
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🗓سالروز تولد و شهادت
🌷 #جانباز_شهید_سید_مجتبی_علمدار
💚تاریخ تولد: ۱۱ دی ۱۳۴۵
❤️تاریخ شهادت: ۱۱ دی ۱۳۷۵
💠وصیت شهید علمدار:
‼️وصیت میکنم کاری نکنید که صدای "غربت فرزند "فاطمه(سلام الله علیها)"، مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" را که همان ناله غریبانه "فاطمه(سلام الله علیها)" است، به گوش برسد همان طوری که زمان "امام خمینی (ره)" گوش به فرمان بودید، در صحنههای انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و مال و زندگی باشید. شیعهها، مسلمانها، "حزب اللهیها" ، بسیجیها و ...، نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" که همان "ولی فقیه" میباشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید. متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و "ولایت" باقی بماند!
📚کتاب علمدار، ص۲۵۵، ۷۳/۴/۱۳
🌺
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم |•🍃 این قسمت: ۱۷ شهریور 🍃•| @hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" 17 شهریور "
صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلســه مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله (شهدا).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون ميآمد. نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيــت زيادي هم به ســمت ميــدان در حركت بود. مأمورهــا با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد."ابراهيم" سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! آمدم بيرون. تا چشــم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به ســمت ميدان مي آمد. شــعارها از :درود بر خميني(ره)" به ســمت شــاه رفته بود. فرياد مرگ بر شــاه طنين انداز شده بود. جمعيت به ســمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آســمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.ســريع رفتم و موتــور را آوردم. از يــک کوچه راه خروجــي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. "ابراهيم" سريع يکي از مجروحها را آورد.با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروح ها را ميرسانديم و بر ميگشتيم. تقريباً تمام بدن "ابراهيم" غرق خون شده بود. يکــي از مجروحين نزديك پمــپ بنزين افتاده بود. مأمورهــا از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت. "ابراهيم" ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند. "ابراهيم" نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقب تر رفته بودند. "ابراهيم" خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. "ابراهيم" شجاعت عجيبي از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم "ابراهيم" را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.عصر رفتم منزل "ابراهيم". مادرش نگران بود. هيچكس خبري از "او" نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شــب خبر دادند "ابراهيم" برگشته. خيلي خوشحال شــدم. با آن بدن قوي توانســته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم "بهشت زهرا(سلام الله علیها)" در مراسم تشييع و تدفين "شهدا" کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها.مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه "ابراهيم" بود. مدتي منزل مهدي و... در اين جلســات از همه چيز خصوصا مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد "حضرت امام(ره)" به ايران باز ميگردند.
#سلام_بر_ابراهیم
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
🔺#شهید_فتنه_88
(شهید راه ولایت)
🔹سالروز شهادت
بخشی از زندگی نامه
شهید #امیرحسام_ذوالعلی در اول دی ماه سال 1365 در محله نارمک تهران به دنیا آمد. پدرش از مدافعان خرمشهر بود.حسام دانشجوی رشته الهیات دانشگاه آزاد بود و در دانشگاه سعی می کرد با بصیرت دادن به دانشجویان آنها را با دسیسه های فتنه گران آشنا کند. امیرحسام ذوالعلی سرانجام در دهم دی ماه 88 و یک روز پس از حماسه بزرگ نه دی، در حمله عده ای از منافقان فتنه گر، مجروح و سپس به درجه رفیع شهادت نائل آمد و هم اکنون در قطعه 27 بهشت زهرا، ردیف 84 شماره 14 آرمیده است.
دکتر ها تعریف کردن که سه بار از هوش رفت و هر سه باری که به هوش میومد ذکر "یا زهرا(سلام الله علیها) یا حسین(علیه السّلام)" میگفت ولی بار سوم چنان "یاحسین(علیه السّلام)" گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.
🌷شادی روحشون صلوات🌷
🆔 @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هفت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#حج
#راوی :رحیم یوسفی
سه روز بيشتر فرصت نداشتيم. باید خیلی سریع كارهاي اداري را انجام
ميدادیم. از آنجا كه سيد نظامي بود بيشتر كارهايش را بايد در تهران انجام ميداد.
قرار شد سيد كارهاي مرخصي گرفتن از سپاه را انجام دهد و من كارهاي
گذرنامة او را انجام دهم. پيشرفت كارها خوب نبود. باید تا وقت اداری تمام نشده کارهای گذرنامه را تمام ميکردیم.
بالاخره ساعت يك بعدازظهر كارهاي گذرنامة سيد در كامپيوتر ادارة
گذرنامه ثبت شد. وقتي به واحد مربوطه مراجعه كردم مسئول آنجا گفت: »وقت
اداري تمام شده، شما براي دريافت گذرنامه فردا تشريف بياوريد.«
با ناراحتي به او گفتم: »اگر آن چيزي كه من ميدانم درست باشد، هيچ كس نميتواند مانع اين سفر شود.«
آن بندة خدا وقتي ناراحتي مرا ديد چيزي نگفت.
بايد راه ديگري پيدا ميكردم. رفتم حج و زيارت و تا ساعت چهار هر كاري
ميتوانستم كردم، اما نشد. فرصت رو به اتمام بود. نميدانستم چطور به سیدبگویم که هماهنگ نشد.
ناگهان يكي از كاركنان حج و زيارت كه رابط آنجا و ادارة گذرنامه بود،
وارد اداره شد و به سمت من آمد. با لبخندی بر لب گفت: »مژده بده!«
با تعجب پرسیدم: »چرا؟«
فوري گذرنامة سيد را جلوي من گذاشت و گفت: »مسئول واحد كامپيوتر برات پيغام داده و گفته برو به آن آقا بگو، حرفش درست بود. ظاهرًا حج این
آقا سيد حج معمولي نيست!«
با خوشحالي منتظر سيد شدم. وقتي سيد از تهران آمد همه چيز را برايش
تعريف كردم. سيد فقط گريه كرد. گفتم سيد جان همه چيز درست شده پس چرا گريه ميكني؟
گفت: »امروز تا اواخر ساعت اداري كارم طول كشيد. اما جواب نامه هايم را دريافت نكردم. به گوشه اي از ستاد مركزي سپاه رفتم و خيلي گريه كردم.
به خدا گفتم اين ديگه چه كاري است؟ تا لب چشمه ميآوري و تشنه
برميگرداني.
با دلي شكسته اما اميدوار مجددًا به واحد مربوطه مراجعه كردم. با كمال
تعجب ديدم نامه هايم آماده اند. فوري آنها را گرفتم و بقيه كارهايش را انجام دادم.«
من هم نامهها را از سيد گرفتم و لاي گذرنامه گذاشتم. سرم را كه بلند كردم، نگاهمان به هم گره خورد. ناگهان شروع كرديم به خنديدن.
مشکل دیگر هزینه سفر حج سید بود. سید همیشه انفاق ميکرد. چیزی برای خودش پس انداز نکرده بود که بتواند هزینه این سفر را تأمین کند. اما کسی که خدا دعوتش کرده باشد ...
یکی از دوستان، سید را صدا کرد و گفت: »شما مکه که رفتی یک طواف
به نیابت پدر من انجام بده. مشکل هزينه هم به طرز عجیبی حل شد!
كارهاي مقدماتي سفر را انجام داديم. بالاخره درایام ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی "خدا(متعال)"، ما به مهمانی دیگری ازسوی "خدا(متعال)" دعوت شدیم.باهم راهي سفر عشق شديم.در مكه حال سيد خيلي عجيب بود. هميشه نيم ساعت قبل از اذان، زيارت عاشورا ميخواند.
وقتي تعجب مرا ميديد، ميگفت: »مرا "آقا امام حسين(علیه السّلام)" به اينجا آورده.
من هم از طريق "امام حسين(ع)" با "خدا(متعال)" حرف ميزنم. "خدا(متعال)" مرا با واسطه قبول
كرد، من هم با واسطه با او حرف ميزنم.«
در ابتدا حجاج اتاقهاي همجوار از نالهها و مداحيهاي سيد ناراحت
ميشدند. اما بعد از مدتي آنها هم ميآمدند و از نواي جانسوز سيد بهره
ميبردند. ٭٭٭
در جبل الرحمه، رو به صحراي عرفات ايستاده بود. زمزمه اي عارفانه داشت.
چهرهاش نورانيتر شده بود. به خيال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته
به او نزديك شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستي
درخواست كردم كه عكسي را از ما به يادگار بگيرد.
در آن لحظه فكر ميكردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و ديگر
دوستان شده.
به زمزمة او گوش دادم، با "مولاي خود امام زمان(عج)" مناجات عاشقانه اي
داشت. پس از پايان مناجاتش به او گفتم: »قبول باشه.«
سيد رو به من كرد و گفت: »شما كي به اينجا آمدي!؟«
در اين لحظه بود كه متوجه شدم در تمامي آن مدت سيد متوجه هيچ كس در اطرافش نبوده. سید مانند همه مداحي هاو مناجاتهاي عارفانه اش حضورقلبي عجيبي داشت.
اما حال سيد در مدينه را بايد از خود مدينه پرسيد.مناجات سيد در مدينه
مانند مكه خصوصي نبود. او در كنار قبرستان بقيع مينشست و مداحي را شروع ميكرد. او عاشقانه از اعماق وجود ميسوخت و ميخواند.
مداحان ديگر برنامه هايشان را قطع ميكردند. جمعيت زيادي به دور او حلقه ميزدند. چفيه اش را روي سرش مي انداخت و بدون آنكه به جمعيت اطرافش توجهي كند به مناجات با معبود ميپرداخت.
مصيبت جدة غريبش، فاطمه زهراع ،را براي مشتاقان آن بانوی
زمزمه ميكرد. بعضي شبها مجلس سيد تا صبح ادامه پيدا ميكرد.
يك بار رفته بود پشت قبرستان بقيع و عقده دل خود را گشوده بود. وقتي به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گريه كرد، آنقدر
ادامه ....
سيد براي "اهل بيت(علیهم السّلام)" : سوخته بود آنچنان از اعماق دل گريه ميكرد كه ما هم همان جا پشت در اتاق نشستيم و با او همنوا شديم. گويي "خداحافظي"ميكرد. بعد از بازگشت از "حج"، همواره از "مدينه" ميگفت و ميخواند. نميدانم در "مدينه" چه حقايقي را به او نشان دادند كه او را آنقدر بيتاب كرده بود.
#صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨