31.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_سیاسی
📽كليپ خانه ام "بيت رهبرى(مدظله العالی)" ...
برداشتى از مقاله معروف حسين قديانى در ۹ دی ...
@ agha_tanha_nist
@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" دوستان دو جورند "
اوایل سر از کارش در نمیآوردم، چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش بودن! یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم. گفت: «همیشه آدم باید دو جور دوست داشته باشه، بعضیا باشن که تو از وجودشون استفاده کنی و بعضیا هم باشن که از وجودت استفاده کنن که در هر دو صورت این دوستی برای یه طرف مفیده». میگفت: «دوستی با کسایی که خودشون به ارزشها مقید هستن خیلی خوبه، ولی توی اونا چیزی رو تغییر نمیده. هنر اینه که بتونی تو قلب کسی که با تو و اعتقاداتت مخالفه نفوذ کنی و روش تأثیر بذاری».
🌹 شهیده شهناز حاجیشاه 🌹
علت شهادت : بمباران خرمشهر
"امام صادق(علیه السّلام)"
كسي كه تنها با آن كه هيچ عيبي ندارد برادري كند؛ دوستان اندكي خواهد داشت.
ميزان الحكمه، جلد1، صفحه84
#چادرهای_سرخ
عروس خاک، صفحه41
پیک افتخار، شماره36، صفحه9
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم |•🍃 این قسمت: تسبیحات 🍃•| @hekayate_deldadegi
🍃🌷🍃
" تسبیحات "
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاك های محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. "ابراهيم" ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي ها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم.در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاري ها با دقت "تســبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" را بگوئيد.بعد ادامه دادم: اين "تسبيحات را پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)" ، زماني به "دخترشان (سلام الله علیها)" تعليم فرمودند كه "ايشان" گرفتار مشكلات و سختي هاي بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقي ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك هــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگره ائي هم در داخل مقر ديده ميشد. ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري "خدا(متعال)" توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات "خدا(متعال)" بود. "تسبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حمالت دشمن گرفته شود.
#سلام_بر_ابراهیم
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هشت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زمزمه جدایی
#راوی : دوستان شهید
برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس
پهنه کلا ۱ ميرفتيم،
يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت ميكرديم.
در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: »اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد.« اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در
سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد.
٭٭٭
قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار
شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد
رسيديم سيد هنوز نيامده بود.
پس از لحظاتي سيد همراه با خانوادهاش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به
___
1 .يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينة آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهداع در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است.
_________
من افتاد با خنده گفت: »آماده باش، امشب برنامه داري.«
از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود.
بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: »بلند شو و مدح آقا را
شروع كن.« من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه
كردم لبخندي زد و گفت: »خدا خيرت دهد« بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبرع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت وليعصر)عج( كرد.
بعد در همان حال گفت: »چند روز ديگر میلاد امام زمان)عج( است. شايد
من در بين شما نباشم!!
پس از فرصت استفاده ميكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان )عج( تقديم ميكنم.«
نميدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه ميشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را
فراميگرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت.
نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد
با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: »برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم.« بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت.
بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: »كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم!«
من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.
عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين
چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
پنجشنبه ها تو زائر "حســــــــــیــــنی(علیه السّلام)"
و من زائر "تـــــــــــــــــوام" ...
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
" درست کردن شبه مزار یادبود "آقا ابراهیم هادی در رامسر "
@hekayate_deldadegi
#شب_جمعه_ی_رویایی...
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
#عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😢
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
#خرابه_چراغونه_امشب...
#چشام_فرش_مهمونه_امشب...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭﺳے ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
#به_پیکرم_جان_آمده_خرابه_مهمان_آمده…
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔😭
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ..
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
#"خدا"_را_شکر_که_مهمان_منی_امشب_تو_بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون
ببین دخترت عروس شده…😭
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
راوی:از بچه های تفحص اصفهان
#شهدا_شرمنده_که_مدام_شرمنده_ایم
@hekayate_deldadegi