eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
. . صبح یعنی 🌤 غزل های جهان راهمگی جمع کنم🌱 ٺا به گوشٺ برسانم🕊 شاه بیٺ جهانم شده ای😍 #شهید_محمدابراهیم‌_همت #روزتون_منور_به_نگاه_شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وسوم بوی عملیات که آمد #ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وچهارم فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم.روم هم نمی شد به #ابراهیم بگویم.فقط گفتم یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی🚕 سوار شوم مصیبت نکشم؟گفت پول؟صبرکن ببینم.دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت.او هم نداشت.به من نگاه کرد.روش نشد بگوید ندارد😞.گفتم پولهای من درشت ست.گفتم اگر خرد داشته باشی حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.گفت نه،صبرکن.فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه😢.نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست.نگاهی به دوروبرش کرد.نگران،دنبال کسی می گشت.شرمنده هم بود.گفت من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم.همین جا باش الآن برمی گردم.از من جدا شد رفت پیش دوستش.دیدم چیزی را دست به دست کردند🍃.آمد گفت باید حتماً می دیدمش.داشت می رفت جبهه.ممکن بود دیگر نبینمش. #ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش📖 نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست،یادش باشد به او بدهد.دست کرد توی جیبش.اسکناس ها را درآورد.گفتم من اسکناس درشت خودم دارم،باشد حالا،باشد بعد🙂.گفت نه،پیش تو باشد مطمئن ترست.هزار تومان بود.نمی شود گفت از دستش قاپیدم.ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود.پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم.در راه،توی اتوبوس🚌 تا خود اصفهان گریه کردم.فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش😢.اما آمد.یک ماه بعد،بعد از عملیات.شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.😊🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وچهارم فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم.روم هم نمی ش
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وپنجم من و #ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم🙁. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی #ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»😢 گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.» گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.😞گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ گفت تو بگو یک دقیقه.گفتم پس باز هم باید…😢گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…👌گفتم چشم براه.گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.☺️دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم. راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت هشتم #کرامات_و_معجزات_شهدا 👤آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود. تو اتوبوس که داشت
🌹قسمت نهم بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی هاشون بودا 😕یه عالمه خاک،بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن، تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم کربلا کجاست دیگه 😣 👤تو شلمچه یه پسر جوانی بود های های گریه میکرد. به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم. به خودم گفتم ترلان خاک تو سرت ✋ با این خل و چلا گشتی مثل اینا شدی. الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن 😴انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم رو تابلویش نوشته بود "شلمچه " جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود. یهو یدونه اش گفت : بچه ها آقا دارن میان آماده باشید. من متعجب اینا کین من کجام. به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود 😔منظور اون جماعت از آقا بود. آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو از من گرفتن. 🌹دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن : تو به چه حقی اومدی خونه ما 😡 کی دعوتت کرد؟😡 به چه حقی به مادر ما توهین کردی؟ 🍃🌹یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت : 😔خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی تو میدونی هرشب جمعه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست 😭😭 یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر، با جیغ از خواب بیدارشدم و... ادامه دارد... ✅اسم های موجود در این مجموعه مستعار است البته به غیر از حاج ابراهیم که داستان به ایشون وصل هست😉💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت نهم #کرامات_و_معجزات_شهدا بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی هاشون
🌹قسمت دهم 😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : تو رو خدا من ببرید شلمچه از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون. آقای محمدی و حسینی هم بینشون بود محمدی: خانم معروفی بازم میخواید را مسخره کنید؟ - آقای محمدی تو رو خدا، تورو به همون منو ببرید شلمچه. +شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست. از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت، بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه. همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخواند 🍃اونروز که کلا حالم بد بود. فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم. روز دوم ما را بردن خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن. 💫یاد خوابم افتادم... حاج ابراهیم، خدایا آینده من چی خواهدشد... ادامه دارد... ✅اسامی بجز مستعار هست و روایت تمام هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴🔴🔴🏴🔴🔴🔴 #تمثیل هاے خدایے8⃣7⃣ ⚡️تا حالا قایق 🚣 سواری رفتین⁉️ زمانی که تو قایق هستین، و با امواج
🌌🎆🌌🎆🌌🎆 هاے خدایے9⃣7⃣ 🌃مثل شب تار! ✨←در یک شب تار و تاریک و ظلمانی که پیرامونت چاه و چاله هم زیاد باشد،📛 ←البته احتیاط میکنی،← میایستی و حرکت نمیکنی.⚠️ ⚠️🚫⚠️🚫⚠️🚫 قرآن کریم میگوید: 📖 🔹اگر یک مطلبی برایت روشن نبود❎ 🔹و تاریک و مبهم بود آنجا هم حرکت نکن!⚫️ 🔹 آنجا هم بایست!➕ 🔹آنجا هم زود داوري و قضاوت نکن!✅ 🔷چیزي که نسبت به آن آگاه نیستی و آگاهی و اطلاع نداري دنبال نکن، چون آسیب میبینی.⚠️ 🔷🔹🔸🔹🔶 رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌌🎆🌌🎆🌌🎆 #تمثیل هاے خدایے9⃣7⃣ 🌃مثل شب تار! ✨←در یک شب تار و تاریک و ظلمانی که پیرامونت چاه و چاله
☄◾️☄◾️☄◾️☄ هاے خدایے0⃣8⃣ 🔘مثل زغال خاموش! 🔘🔻🔘🔻🔘 ◾️زغالهاي خاموش را کنار زغالهاي روشن میگذارند تا روشن شوند، چون همنشینی اثر دارد.☑️ ✔️ما هم مثل همان زغالهاي خاموشیم؛ پس اگر کنار کسانی بنشینیم که روشناند، نورانیتی دارند؛ و گرما و حرارتی دارند،🔥 ما هم به طفیل آنها روشنی میگیریم و گرما و حرارتی پیدا میکنیم،🌠 وگرنه در قیامت حسرت میخوریم.😩 یکی از حرفهاي جانسوز اهل جهنم همین است:👇👇👇 اي کاش با فلانی رفیق نبودم و با او نمینشستم.☹️ او تاریک بود و مرا هم مثل خود تاریک کرد.⚫️ ✨✨✨✨ 🍃یعنی اي کاش رفیقی سر راهم سبز میشد که خود سبز بود، 🍃 ✨روشن بود، صفا و نوري داشت تا من هم از پرتو او طَرفی میبستم.✅ 🔘🔴⚪️🔴🔘 رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💠 لیست شرکت کنندگان در 💠 💠 چله حدیث کسا 💠 🔶 🔶 🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷 ۱- خانم دلتنگ شهید همت ۲-خانم لیلا شادرام ۳-خانم ناشناس ۴-خانم گمنام ۵-خانم خادم طهورا ۶-خانم خانے ۷-خانم بابایے ۸-آقاے حیدرے ۹-آقای بیضایي ۱۰-خانم عابدینے ۱۱-خانم علوے فر ۱۲-خانم مجنون الحسین ۱۳-خانم فاطمے ۱۴-خانم باهمت ۱۵-خانم دلتنگ کربلایم حسین جان ۱۶-خانم هلالے ۱۷-خانم بهشتے ۱۸-خانم هادے ۱۹-آقاے مهدوے ۲۰-خانم نوکر مادر ۲۱-خانم بهرامے ۲۲-خانم مسجدي ۲۳-خانم یاس کبود ۲۴-خانم امین زاده ۲۵-خانم مطورے ۲۶-خانم دهقانپورتفت ۲۷-خانم اللهم ارزقنا کربلا ۲۸-خانم بیدل ۲۹-خانم پنجے ۳۰-خانم خادم الزهرا ۳۱-خانم لباف ۳۲-خانم سادات ۳۳-خانم سمیرا رشیدے ۳۴‌-خانم سرباز سیدعلی ۳۵-آقای السلام علی الحسین ۳۶-خانم چراغي ۳۷-خانم مصطفوے ۳۸-خانم منتظرالمهدي ۳۹-خانم آفاق ۴۰-خانم نیکنام ۴۱-خانم ذاکرے ۴۲-خانم فاطیما ۴۳-خانم اخلاصے ۴۴-خانم غریب ۴۵-آقای مدافع بقیع ۴۶-خانم فاطمه ۴۷-خانم ظهیري ۴۸-خانم علیزاده ۴۹-خانم انتظار صاحب زمان ۵۰-خانم علیوردیلو ۵۱-خانم ضیغمی ۵۲-خانم ماه تنها ۵۳-خانم حاتمے ۵۴-خانم افسرجوان جنگ نرم ۵۵-آقاے راد ۵۶-خانم کنیز حضرت عشق ۵۷-خانم عشق همت ۵۸-خانم قربان زاده ۵۹-خانم سیاهکویے ۶۰-خانم صالحے ۶۱-خانم حیدرے ۶۲-خانم حاج همت ۶۳-خانم ثارالله ۶۴-خانم فقط خدا ۶۵-خانم زینب ۶۶-خانم یاس کبود ۶۷-خانم عبادے ۶۸-خانم میشه خداروحس کرد ۶۹-خانم دلتنگ کربلا ۷۰-خانم سما ۷۱-خانم درویشي ۷۲-خانم مامان امیرعلے ۷۳-خانم مریم ۷۴-خانم آرام دل ۷۵- ۷۶- ۷۷- ۷۸- ۷۹- ۸۰- کسانی که میخواهند دراین چله شرکت کنند به آیدی زیر اطلاع دهید👌👌 @deltange_hemmat68 حضور اعضا در کانال برای شرکت در چله حدیث کسا الزامیست👌👌 🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷 🔲این لیست جهت اطلاع اعضا، از تعداد شرکت کنندگان می باشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
جوان بسیجی #محمد_مهدی_رضوان که توسط اشرار و اوباش در تهران مجروح شده بود، روز یکشنبه ۱۹ آبان به شهادت رسید. شهید رضوان از بسیجیان گردان ۱۲۱ امام علی (ع) بود که نهم آبان امسال حین انجام ماموریت و در جریان گشت عملیاتی به همراه چند تن از بسیجیان در محله هرندی توسط یک موتورسوار به عمد زیر گرفته شد. وی به دلیل شدت جراحت از ناحیه سر طی روز‌های گذشته در بیمارستان در حالت کما به سر می‌برد که نهایتاً روز یکشنبه ۱۹ آبان به شهادت رسید. 🌸شادی روحش صلوات🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #شیر_و_قهوه 💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دختر
⃣6⃣ 🌸🍃 💠 همیشه یک زیبا داشت😊. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. اعتقادش این بود که این زندگی است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می‌خوریم... 📙 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت همسر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊. وارد خانه که می‌شد، ق
⃣6⃣ 🌸🍃 ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می‌گفت: «می‌برم با و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره!👌 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌کتاب دانشجویی،ص۱۹ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
انــدوه #چشمانت سرشتِ کدام قصیده بـود🌱 که این چنیـن می لرزاند💔 روزگار مرا...✨ #شهیدمحمدابراهیم‌همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای سرود "آقازاده" سیاسی ترین سرود تاریخ انقلاب توسط جمعی از فرزندان معظم شاهد جلوی چشم مسئولان 👌 حتما گوش کنید و به دست هر تعداد مخاطب که می‌تونید برسانید. چون نگذاشتند از صدا و سیما پخش بشود⛔ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
خنده هـايت . . . آنچنان جادو ڪند جانِ مرا❤️ هر چه غـم آيد سـرم🍂 هرگز نبينم آفتى !🌸 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_متبرک_به_لبخندشهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وپنجم من و #ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای #ابراهیم انداخت که برود بخوابد. #ابراهیم گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊 آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود.❄️صبح #ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های #ابراهیم چکید روی صورتش.😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهفتم بعد از شهادت #ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با #ابراهیم همین لحظه بود.😔 #ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خانه‌ی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود☹️. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.😢گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم. کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم☝️.هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی😞. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…🙁گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.😇 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۱ ‌ 🥀🥀🥀🥀 _ باشه
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو امیر حالت خوبه یهو یه صدا اومد و گوشی قطع شد بعد خاموش شد تو حالت خوبه اتفاقی افتاده ؟؟ _ ببخشید محمد جان نه چیز خاصی نشد به خیر گذشت .‌.. محمد جان ادرس بگو که حرکت کنم ..؟! _ باشه پس بیا بیمارستان ..‌‌.. _ وایسا ببینم بیمارستان چرا چی شده .. ؟؟ _ چیز خاصی نیست که داداش جان !! _ محمد حتما باید جونمو بگیری میگم بیمارستان برای چی اخه ؟؟ _ امیر جان بیا اینجا خودت میفهمی چیز خاصی نیست که هول میکنی .. _ اما اخه محمد ..؟؟ _ امیر منتظرم یا علی .. بعدهم گوشی قطع کرد ... چند دقیقه مبهوت به گوشی نگاه کردم بعد یک مرتبه با درک موقعیت سریع ماشین و روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان ... سریع ماشین پارک کردم دویدم سمت پذیرش .. خواستم سوال کنم اما من که چیزی نمیدونم با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد من الان بیمارستانم کجا بیام .. ؟؟ _ بیا اتاق ۲۱۸ اونجام .. _ اومدم .. تلفن قطع کردم و سریع رفتم به اتاق ۲۱۸ در اتاق که باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ‌.. کتف سمت چپش باندپیچی بود و به گردنش اویزون نگاهش به سمت پنجره بود .. چشمهام گرد شد و با بهت گفتم : _ محمد ...؟؟ محمد برگشت سمت من کمی خودشو بالا کشید صورتش از درد جمع شد سریع به سمتش رفتم و کمکش کردم که به تخت تکیه بده بالشت پشت کمرش گذاشتم بعد مقداری تخت بالا اوردم تا راحت باشه صندلی کشیدم کنار تخت و نشستم روبروی محمد .. _ محمد چه قیافیه ایه برا خودت درست کردی اخه .. ؟ دستت چی شده ؟ چرا از اول خبر ندادی ؟ _ امیر جان یک نفس بگیر برادر من ... سلام خوش امدی منم خوبم _ ببخشید سلام اصلا تو رو اینجوری دیدم سلام یادم رفت ... خب بگو چی شد دیگه ؟؟ _ باشه داداش فقط قبلش بی زحمت یه لیوان اب به من میدی ؟ شرمندتم داداش .. _ محمد ما از این حرفها داشتیم با هم .. الان میارم برات .. بلند شدم بطری اب معدنی باز کردم لیوان ابی ریختم و به دست محمد دادم .. _ ممنون داداش دستت درد نکنه .. بعد از خوردن اب زیر لب سلام بر حسینی گفت _ بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم .. _ من تا دلت بخواد وقت دارم ... _ خب امیر جان ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق با
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۴ 🥀🥀🥀🥀 بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم .. _ من تا دلت بخواد وقت دارم.. _ خب امیر جان .. حدود دو هفته پیش بود که... پس از آزادسازی بیجی – 210 کیلومتری شمال بغداد – داوطلب برای کشف و خنثی‌سازی بمب‌های کارگذاشته داعش در منازل مسکونی شهر به بیجی برای پاکسازی منطقه به همراه چند تا از بچه ها عازم شدیم .. اولش که خیلی خب داشتیم پیش میرفتیم.. تله ها انتحاری و انفجاری منهدم میکردیم ..‌ نیروهای عراقی در این محور تونسته بودند دهها بمب و تله انفجاری را خنثی کنند و .. همچنین چند پایگاه هسته های خاموش گروه تروریستی داعش را منهدم کردند .. تامین امنیت مسیر ارتباطی مرکز به شمال (بغداد - بلد- سامرا - تکریت- بیجی - شرقاط) در دستور کار قرار گرفت از حومه شهر بیجی در شمال استان صلاح الدین خبر این بود که.. نیروهای ارتش و بسیج مردمی عراق در یک ماه گذشته موفق شده بودند ۵ هزار بمب و تله انفجاری را کشف، خنثی و منهدم کنند. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #جعبه_شیرینی ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت
💠﷽💠 ⃣6⃣ 🌸🍃 :  💠 تواضع و عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده‌اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم. امروز خسته‌ام.به زانو ایستادم». می‌دانستم اگر سالم بود بلند می‌شد و می‌ایستاد.👌 اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. همسر سردار 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💠﷽💠 #از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌸🍃 :  💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه
⃣6⃣ 🍃🌸 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو !»👌😊 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
+زنده تر از تـو نمی بینم به دنیـا ای شهیــ|♡|ــــد🕊 در ڪلاسِ عشقِ تو،✨ استادهـا بنشسته اند 😇☝️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_متبرک_به_نگاه‌شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهفتم بعد از شهادت #ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شو
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.گفت یک ساختمان🏢 دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش😕. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود #ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند😞. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خانه‌ی مردم و سربارشان باشم.یکبار که #ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه😒.گفت باز چی شده؟می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی🚛 برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند🍃. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. #ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند😞. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.گفتم منظور؟گفت تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.گفتم یعنی؟ گفت دیگر گذشت. شاید این طوری بهترباشد.😒🙁 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
☄◾️☄◾️☄◾️☄ #تمثیل هاے خدایے0⃣8⃣ 🔘مثل زغال خاموش! 🔘🔻🔘🔻🔘 ◾️زغالهاي خاموش را کنار زغالهاي روشن میگذا
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️ هاے خدایے1⃣8⃣ ❄️مثل برف! ↘️↘️↘️ برف را ببین! اگر تند و شلاقی ببارد، نمینشیند.🌨 برف وقتی مینشیندکه آرام ونرم ببارد🌧. حرف هم مثل برف است؛ اگر به قول 📖 قرآن کریم نرم و لَیِّن باشد بر دل مینشیند و دلنشین خواهد شد.🌹 🌨❄️🌨❄️🌨❄️ 👈به همین خاطر خداوند به موسی و هارون فرمود: حال که پیش فرعون میروید با او نرم سخن بگویید.😍 یعنی اگر تند و خشن بگویید او بر نمیتابد، و بر دل سنگ او نخواهد نشست.❌ 🌸💐🌸💐🌸💐 کلام و سخن حافظ چرا بر دلها مینشیند، چون نرم است، مثل مخمل و حریر.🌸 ببین وقتی که میخواهد بگوید با هر کس ننشین چه لطیف و چه نرم میگوید:😊👇 😍نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاكنهاد » « بهتر آن است که با مردم بد ننشینی.❎ ⚠️🌀⚠️🌀⚠️ رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️ #تمثیل هاے خدایے1⃣8⃣ ❄️مثل برف! ↘️↘️↘️ برف را ببین! اگر تند و شلاقی ببارد، نمینشیند.🌨
✨🕯💫🕯✨🕯💫 هاے خدایے2⃣8⃣ مثل سوزن! ⚠️👈شما اول انگشت خود را در استمپ میگذاري و آن را جوهري میکنی،✔️ و بعد پاي یک قرارداد انگشت زده و آن را جوهري میکنی.✅🌺 ⚠️👈یعنی تا این انگشت خود جوهري نشود نمیتواند برگ کاغذي را جوهري کند. 🌷⭕️💖✔️ هندسه ي عالم هم همین است. ما تا خود یک ویژگی و صفتی پیدا نکنیم،👌 ✔️🔹نمیتوانیم دیگران را دعوت کنیم تا آن ویژگی و صفت را پیدا کنند.👏👏👏 این است که قرآن کریم گلایه میکند از کسانی که حرفهایی میزنند و مردم را به خصوصیاتی دعوت میکنند، 🔴⭕️🔴 در حالی که درخودشان از آن ویژگیها خبري نیست.🤔 چرا یک حرفهایی میزنید که خود انجام نمیدهید.❓ 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹 درست مثل سوزن که براي همه لباس میدوزد، اما خود برهنه است.🌹🌺 یا مثل شمعی که اطرافِ خود را روشن میکند، اما پاي خودش تاریک است.🌼✔️🌼 💠✅💠✅💠✅ رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f