eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
991 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚 🌸 ای قشنگیه عالم پس کی میایی؟!:)" 🤲🌸 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام دوستان گلم ظهر زیباتون بخیر☺️ روزتون پر نشاط 💫 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 سلام🤚 حضرت بهار ، مهدی جان شما بازخواهید آمد و درختان ، و بی برگی را از یاد خواهند برد و شکوفه‌ها و گل‌ها و پروانه‌ها، میهمان دستان سبز باغ ها خواهند شد ... شما بازخواهید آمد و جهان ، در هاله‌ای از امید و عدالت و لبخند ، خوشبختی را تجربه خواهد کرد ... شما بازخواهید آمد ... به همین زودی ... به همین نزدیکی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام عزیزان🤚 صبح شما بخبر🌸 حالتون خوبه؟ 😊 روز قشنگ پاییزیتون به مهر و عافیت 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🔹نخستین هتل ایران را چه کسی ساخت 🔻گراند هتل، قدیمی‌ترین هتل ایران‌ است که در دوره قاجار سال ۱۳۰۰ توسط یک مهاجر قفقازی به نام باقرخان در خیابان لاله‌زار تهران قدیم ساخته شد. 🔻در زمان قاجار مسافران زیادی از کشور‌های مختلف به ایران می‌آمدند و مجبور بودند برای اقامت در خانه‌ها یا باغ‌های شمال تهران یا در سفارت خانه‌های کشور خود مستقر شوند، این موضوع مهمان‌نوازی ایران را زیر سوال می‌برد. به همین دلیل باقرخان با بهره برداری از هتل های اروپا در ایران هتلی ساخت 🇮🇷 😍 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي . بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت ! لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم . من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف دستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم ! مامان سري تکون داد . مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی میشی بیاي ؟ اصلا نمی دونستم باید چی بگم ! کاش خود خدا بهم میگفت چیکار کنم. درمونده نگاهش کردم . رضایت خدا در چی بود ؟ کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم. من– چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذار ................. خیلی سرگردون بودم . و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم . رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم . من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟ مبهوت نگاهم کرد . رضوان – یعنی چی ؟ من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده . اخمی کرد . رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟ قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از خودش جواب بگیري ؟ سري تکون دادم . من – آره . ولی می گم شاید ... نذاشت ادامه بدم . رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي . الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟ راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم . من – به قرآن ایمان دارم . رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه . و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم . ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید . خوب اومده بود . حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم معنیش رو از روي قرآنم بخونم . و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم معنیش رو از روي قرآنم بخونم . و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد . بلاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم . من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم رو به خاطر نداشتنش کم کنم . ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم میخواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم . آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد . پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد . قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه . باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟ وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم . اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن . و آخرین نفر من . با ترس قدم بر می داشتم . مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن کار خطایی کرده . منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم . خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون . رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم . و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو . ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد . با ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن. اون وسطا هم آقاي درستکار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن . کنار رضوان و نرگس نشسته بودم . رضوان یه سره داشت از چادر نرگس تعریف می کرد و اینکه نقش و نگارش قشنگه . منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه . ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید " منقلب شدم . من در مقابل خنده هاش خلع سلاح می شدم . نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو بگیرم . واسه وابسته کردن دل من ...... با این خندیدنت اصرار کردي .... نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو بی خیال بشم . به اندازه ي لبخندات هر روز ..... تولد منو تکرار کردي ........... تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم یادآوري قول و قرارم با خدا بود . و همین باعث می شد بغض کنم . شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت . نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟ هر بار که دیدمش ساکت بوده . رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد . رضوان – نه اتفاقاً برعکس خیلی هم پر شر و شوره. نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت به سمتم . نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می شی ؟ لبخندي به زور روي لبام نشوندم . من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین ! نرگس خندید و گفت . نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟ اینجوري که ساکت می شینی من معذب می شم فکر می کنم بهت خوش نمی گذره . سري تکون دادم . من – همینجا خوبه . قول می دم یه روز که آقاي درستکار و آقا امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو بذارم روي سرم . نرگس – باشه . قبول . بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت . نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟ می خواي یه چادر برات بیارم که بتونی مانتوت رو در بیاري ؟ با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم . چی می گفتم ؟ اینکه من بلد نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟ از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش . رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نکن . بلد نیست چادر سر کنه . نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم . نرگس – راست می گه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم . نرگس – راست می گه ؟ خودم رو مظلوم کردم و گفتم . من – راست می گه . نرگس – یعنی تاحالا چادر سرت نکردي ؟ صادقانه گفتم . من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم . نرگس – یعنی تا حالا زیارت هم نرفتی که بخواي چادر سر کنی ؟ به جاي من رضوان جواب داد . رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت . وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به ثانیه باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی . هر بار از یه طرف می افته . و خندید . نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت . نرگس – باورم نمی شه . باید یه بار ببینم . رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم . نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت . نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد . با تعریف هاي امیرمهدي و حرفاي الان شما دیگه کامل مطمئن شدم به تک بودنش . و من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فکر که امیرمهدي از من چی گفته ! یعنی گفته من تکم ؟ شام تو محیطی دوستانه خورده شد . خانوم درستکار با درست کردن زرشک پلو با مرغ و خورشت بادمجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو به نمایش گذاشت . وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم تو دلم به امیرمهدي حق دادم که دلش بخواد زنش شبیه مادرش باشه . دستپختش حرف نداشت . بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن . امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي کنار باغچه ي کوچیکشون نشستیم . باغچه ي کوچیکی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود . رضوان رو به نرگس گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خدایا به دیدن معجزه‌ها؎ تو تو لحظه ها؎ نااُمیدی نیازمندیم🧡 💙───𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──💜 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ❤️───𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──🧡 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌