💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سوم
لبخندی زدم .
من – یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم ....
نرگس خندید .
نرگس – به خدا تکی مارال .
من – همه ي دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم .....
رضوان – بسه مارال . بریم .
سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم .
من – منو با خودت ببر ... اي تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو
.. با تو همسفر شدن ....
رضوان چشم و ابرویی اومد به معناي اینک تموم کن زودتر بریم
...
اما من قري به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق
بیرون می رفتم ، خوندم .
من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان یارمه ...
دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم .
من – خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ...
چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ریتم از
آهنگم رفت و حس از خوندنم .
من – گرف .. تا .. رمه .....
امیرمهدي کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن
که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن .
به من بود .
حواسش کاملا به نت بود این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم
. چون خودش که نگاهم نمی کرد .
بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم
آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که
تو دهنم اومد این بود .
من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر
گشته ... ممد ........
نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت .
نه شگفت زده بود و نه خوشحال .
نه ناراحت و یا عصبانی .
خنثی بود و این باعث می شد نتونم
بفهمم تو ذهنش چی می گذره .
از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهارم
حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
یه لحظه کمرم سوخت .
دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی
انگشتام رو فشار داد .
می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه
که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید .
ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید .
وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .
وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید .
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه .
احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره .
منم ادمی نبودم که بخوام به
راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود .
در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .
و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش
قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم .
اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد .
یه حرفی می زد .
ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنجم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ...
حضور رقیب ... حضور رقیب .."
تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ ....
کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم .
حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم
نباشه .
طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .
طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟
رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟
افطار نکرده کجا برین ؟
همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا .
آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .
امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد .
شماره اشون رو بگین .
من رو کامل ندید گرفت .
حرص خوردم و اخم کردم .
بغض کردم و اخم کردم .
دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .
رضوان – نه مزاحم نمی شیم .
باشه یه وقت دیگه .
باید بریم خونه .
طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟
اینجا هم خونه ي خودتونه !
رضوان – ممنون . منزل امید ماست .
ولی به خدا باید بریم .
تعارف نداریم .
این روزا سر مامان سعیده خیلی
شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .
به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم .
ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_ششم
ولی با جملهی آخری که رضوان گفت اخمام
تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟
چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟
یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت .
سریع چشمام رو بستم .
حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی
رفتن چشمامه آخه ؟
با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم .
طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟
رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .
رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز
دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن برق از سرم پرید .
اینم حرف بود رضوان زد ؟
چه جاي بحث خواستگار من بود ؟
نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت .
نگاهش به زمین بود .
نه اخمی و نه لبخندي !
نه ناراحتی و نه تعجبی !
باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود .
باز هم حرص خوردم .
یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ
عکس العملی نشون نداد ؟
کاش دوسش نداشتم .
کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو
نمی زد .
کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم .
نه میشه باورت کنم ....
نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی .....
نه میشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .
توقع این همه بی توجهی رو نداشتم .
دلم درد داشت و کاش می تونستم
فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
آید آن روز که در باز کُنی، پرده گشایی؟
تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم
امامخمینی(ره)
🤚سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام 🤚
صبح بخیر رفقا جان☺️
روزتون مهدوی
امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
کودکان میتوانند به بزرگسالان سه چیز را یاد بدهند:
بدونِ هیچ دلیلی خوشحال باشی، همیشه با چیزی مشغول باشی، و بدانی که چطور با تمامِ توانت چیزی که میخواهی را طلب کنی.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفتم
.
نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .
توقع این همه بی توجهی رو نداشتم .
دلم درد داشت و کاش می تونستم
فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .
دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم . میخ شده بودم به زمین.
مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب وزور به قدم هام فرمان ایست داده بود .
عقلم می گفت دیگه جاي موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید
هنوز فرصتی باقی باشه .
نه ساده اي نه خط خطی ..... نه دشمنی نه همنفس
نه با تو جاي موندنه ........ نه مونده راهه پیش و پس
کاش میتونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم .
ولی چیکار می کردم که این مارال تازه پا گرفته ، هستی جدیدش
رو از امیرمهدي داشت .
مگه می شد راه جدیدي که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش
امیرمهدي رو ندید بگیرم ؟
کجا برم که عطره تو نپیچه تو ي لحظه هام ...........
قصمو از کجا بگم که پا نگیري تو صدام
دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟
من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی براي یکی شدن نمی ذاره !
پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو براي خودم نگه دارم
امیرمهدي هر چی که بود ، خشکه مذهبی و زیادي معتقد ، خنثی
یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم .
عاشق بهشت نشسته روي لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش .۰
عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه ش .
صداي " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد
نگاهشون کنم .
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم .
فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشتم
.
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم .
فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم .
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه
پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون
سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري
کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف
طاهره خانوم بازشون کردم .
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی !
آخه اینجوري روزه میگیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه
. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمیخوره . مثل اینکه. فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا
طاهره خانوم با مهربونی گفت .
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه
مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem