eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
991 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندی زدم . من – یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم .... نرگس خندید . نرگس – به خدا تکی مارال . من – همه ي دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم ..... رضوان – بسه مارال . بریم . سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم . من – منو با خودت ببر ... اي تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو .. با تو همسفر شدن .... رضوان چشم و ابرویی اومد به معناي اینک تموم کن زودتر بریم ... اما من قري به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم ، خوندم . من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان یارمه ... دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم . من – خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ... چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ریتم از آهنگم رفت و حس از خوندنم . من – گرف .. تا .. رمه ..... امیرمهدي کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن . به من بود . حواسش کاملا به نت بود این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم . چون خودش که نگاهم نمی کرد . بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که تو دهنم اومد این بود . من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد ........ نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت . نه شگفت زده بود و نه خوشحال . نه ناراحت و یا عصبانی . خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره . از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من – آه و واویلا .... کو جهان آرا .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من – آه و واویلا .... کو جهان آرا .... یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد . می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید . ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد . من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم . خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان . وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید . همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه . احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم . منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود . و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد . توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم . اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد . ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب .." تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ .... کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............ نگاه ازش گرفتم و اخم کردم . غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم . طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم . امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . حرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه . طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه ! رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ولی با جمله‌ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت . سریع چشمام رو بستم . حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم . طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت . رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جاي بحث خواستگار من بود ؟ نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت . نگاهش به زمین بود . نه اخمی و نه لبخندي ! نه ناراحتی و نه تعجبی ! باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود . باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟ کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو نمی زد . کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم . نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی . توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آید آن روز که در باز کُنی‌، پرده گشایی‌؟ تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم امام‌خمینی(ره) 🤚سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام 🤚 صبح بخیر رفقا جان☺️ روزتون مهدوی امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه🌺 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
کودکان می‌توانند به بزرگسالان سه چیز را یاد بدهند: بدونِ هیچ دلیلی خوشحال باشی، همیشه با چیزی مشغول باشی، و بدانی که چطور با تمامِ توانت چیزی که می‌خواهی را طلب کنی. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی . توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم . دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم . میخ شده بودم به زمین. مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب وزور به قدم هام فرمان ایست داده بود . عقلم می گفت دیگه جاي موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید هنوز فرصتی باقی باشه . نه ساده اي نه خط خطی ..... نه دشمنی نه همنفس نه با تو جاي موندنه ........ نه مونده راهه پیش و پس کاش میتونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم . ولی چیکار می کردم که این مارال تازه پا گرفته ، هستی جدیدش رو از امیرمهدي داشت . مگه می شد راه جدیدي که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدي رو ندید بگیرم ؟ کجا برم که عطره تو نپیچه تو ي لحظه هام ........... قصمو از کجا بگم که پا نگیري تو صدام دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟ من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی براي یکی شدن نمی ذاره ! پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو براي خودم نگه دارم امیرمهدي هر چی که بود ، خشکه مذهبی و زیادي معتقد ، خنثی یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم . عاشق بهشت نشسته روي لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش .۰ عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه ش . صداي " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم . لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور . اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم . فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور . اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم . فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم . دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد . به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم . اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه . بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم . چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم . طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟ نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم . من – خوبم . رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت . رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه میگیرن ؟ با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه . ولی همون حرفش کار خودش رو کرد . چون طاهره خانوم سریع پرسید . طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟ و رضوان با ناراحتی جواب داد . رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمیخوره . مثل اینکه. فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا طاهره خانوم با مهربونی گفت . طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم . اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره . سریع با هول گفتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem