eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
997 ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ولی با جمله‌ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت . سریع چشمام رو بستم . حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم . طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت . رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جاي بحث خواستگار من بود ؟ نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت . نگاهش به زمین بود . نه اخمی و نه لبخندي ! نه ناراحتی و نه تعجبی ! باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود . باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟ کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو نمی زد . کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم . نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی . توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آید آن روز که در باز کُنی‌، پرده گشایی‌؟ تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم امام‌خمینی(ره) 🤚سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام 🤚 صبح بخیر رفقا جان☺️ روزتون مهدوی امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه🌺 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
کودکان می‌توانند به بزرگسالان سه چیز را یاد بدهند: بدونِ هیچ دلیلی خوشحال باشی، همیشه با چیزی مشغول باشی، و بدانی که چطور با تمامِ توانت چیزی که می‌خواهی را طلب کنی. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی . توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم . دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم . میخ شده بودم به زمین. مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب وزور به قدم هام فرمان ایست داده بود . عقلم می گفت دیگه جاي موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید هنوز فرصتی باقی باشه . نه ساده اي نه خط خطی ..... نه دشمنی نه همنفس نه با تو جاي موندنه ........ نه مونده راهه پیش و پس کاش میتونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم . ولی چیکار می کردم که این مارال تازه پا گرفته ، هستی جدیدش رو از امیرمهدي داشت . مگه می شد راه جدیدي که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدي رو ندید بگیرم ؟ کجا برم که عطره تو نپیچه تو ي لحظه هام ........... قصمو از کجا بگم که پا نگیري تو صدام دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟ من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی براي یکی شدن نمی ذاره ! پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو براي خودم نگه دارم امیرمهدي هر چی که بود ، خشکه مذهبی و زیادي معتقد ، خنثی یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم . عاشق بهشت نشسته روي لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش .۰ عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه ش . صداي " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم . لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور . اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم . فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور . اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم . فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم . دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد . به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم . اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه . بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم . چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم . طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟ نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم . من – خوبم . رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت . رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه میگیرن ؟ با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه . ولی همون حرفش کار خودش رو کرد . چون طاهره خانوم سریع پرسید . طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟ و رضوان با ناراحتی جواب داد . رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمیخوره . مثل اینکه. فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا طاهره خانوم با مهربونی گفت . طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم . اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره . سریع با هول گفتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم . اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره . سریع با هول گفتم . من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه . طاهره خانوم " هرجور خودت صالح می دونی " اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود . دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار میکردم ؟ من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟ ای زلال سبز جاري .... جاي خوب غسل تعمید .... بی تو بایدمرد و پژمرد .... زیر خاك باغچه پوسید .. من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار .. چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي ... و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم . و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو . و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار میکرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد " و من از درون شکستم . چشم تو با هق هق من .... با شکستن آشنا نیست ... این شکستن بی صدا بود ... هر صدایی که صدا نیست.... خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام . این آخرین دیدار ما بود . با تو بدرود اي مسافر .... هجریت تو بی خطر باد .... پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد.. نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم . بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم. امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ از زنگ صداش دلم لرزید . مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم . باز صدا کرد . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم . باز صدا کرد . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟ امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان . من – جواب بده دیگه ! رضوان – با شما هستن مارال جان ! بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم . نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم . نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم . دلم میخواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه . و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ، باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره . براي همین سر سنگین جواب دادم . من – بفرمایید ! دیدم که ابروهاش بالا رفت . دیدم که متعجب شد . دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد . دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد . دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد . دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید . می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم . اما به یکباره گفت . امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟ مردد نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود ؟ نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟ نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه . نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم . من – بله . من لیسانس ریاضی دارم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا