#صبحتبخیرمولایمن
آید آن روز که در باز کُنی، پرده گشایی؟
تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم
امامخمینی(ره)
🤚سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام 🤚
صبح بخیر رفقا جان☺️
روزتون مهدوی
امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
کودکان میتوانند به بزرگسالان سه چیز را یاد بدهند:
بدونِ هیچ دلیلی خوشحال باشی، همیشه با چیزی مشغول باشی، و بدانی که چطور با تمامِ توانت چیزی که میخواهی را طلب کنی.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفتم
.
نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .
توقع این همه بی توجهی رو نداشتم .
دلم درد داشت و کاش می تونستم
فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .
دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم . میخ شده بودم به زمین.
مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب وزور به قدم هام فرمان ایست داده بود .
عقلم می گفت دیگه جاي موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید
هنوز فرصتی باقی باشه .
نه ساده اي نه خط خطی ..... نه دشمنی نه همنفس
نه با تو جاي موندنه ........ نه مونده راهه پیش و پس
کاش میتونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم .
ولی چیکار می کردم که این مارال تازه پا گرفته ، هستی جدیدش
رو از امیرمهدي داشت .
مگه می شد راه جدیدي که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش
امیرمهدي رو ندید بگیرم ؟
کجا برم که عطره تو نپیچه تو ي لحظه هام ...........
قصمو از کجا بگم که پا نگیري تو صدام
دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟
من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی براي یکی شدن نمی ذاره !
پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو براي خودم نگه دارم
امیرمهدي هر چی که بود ، خشکه مذهبی و زیادي معتقد ، خنثی
یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم .
عاشق بهشت نشسته روي لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش .۰
عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه ش .
صداي " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد
نگاهشون کنم .
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم .
فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشتم
.
لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور .
اون لحظه نخواستم هیچ چیزي رو تعبیر کنم و براي خودم رویابافی کنم .
فقط به رفتن و فرار از اون خونه واون صورت بی تفاوت فکر می کردم .
دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه
پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .
به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون
سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .
اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .
بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري
کنم .
چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف
طاهره خانوم بازشون کردم .
طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟
نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .
من – خوبم .
رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .
رضوان – آخر سر خودت رو می کشی !
آخه اینجوري روزه میگیرن ؟
با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه
. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .
چون طاهره خانوم سریع پرسید .
طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟
و رضوان با ناراحتی جواب داد .
رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمیخوره . مثل اینکه. فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا
طاهره خانوم با مهربونی گفت .
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه
مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه مادر .
اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده .
برم خونه یه مقدار استراحت
کنم حالم خوب می شه .
طاهره خانوم " هرجور خودت صالح می دونی " اي گفت و من
سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم
خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی
خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین .
من با عشق امیرمهدي باید چیکار میکردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
ای زلال سبز جاري ....
جاي خوب غسل تعمید ....
بی تو بایدمرد و پژمرد ....
زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم !
سراسر پر بود از امیرمهدي
...
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی !
که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت
معشوق رو .
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار میکرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من ....
با شکستن آشنا نیست ...
این شکستن بی صدا بود ...
هر صدایی که صدا نیست....
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم .
کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر ....
هجریت تو بی خطر باد ....
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم
. بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم.
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم .
براي همین بی توجه به کارم
ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاهم
.
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم .
براي همین بی توجه به کارم
ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
اخم کردم .
چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .
من – جواب بده دیگه !
رضوان – با شما هستن مارال جان !
بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .
نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .
نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم .
دلم میخواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .
و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ،
باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره .
براي همین سر سنگین جواب دادم .
من – بفرمایید !
دیدم که ابروهاش بالا رفت .
دیدم که متعجب شد .
دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .
دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .
دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .
دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .
می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .
اما به یکباره گفت .
امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟
مردد نگاهش کردم .
از کجا فهمیده بود ؟
نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید .
کی این اطلاعات رو بهش
داده بود ؟
نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن .
پس باید احتمال می دادم این
اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .
نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .
من – بله . من لیسانس ریاضی دارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اعلام عزای عمومی در کشور به دنبال جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به بیمارستان غزه
در پی جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم غاصب صهیونیستی به بیمارستان غزه و نسلکشی مردم مظلوم و کشتار صدها مرد، زن و کودک بیگناه، دولت جمهوری اسلامی ایران با محکومیت این وحشیگری جنونآمیز، روز چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem