فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای هرکسی در ایجاد آینده موعود جهان، نقش مشخصی تعریف شده است؛
شما نقش خودتان را از کجا باید بفهمید ؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع: سایت امام مهدی کیست؟
@ostad_shojae
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥صحبت های بسیار زیبای این خانم که با زبان انگلیسی صحبت می کند را گوش کنید،گویا واقعا درس انسان شناسی و معارف است.
💥تحسین برانگیز بود و من را یاد آیه ای از قرآن انداخت که میفرماید
فلینظر الانسان الی طعامه
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠السلام علیک یا رقیه بنت الحسین علیه السلام
📢📢📢
✅ اجرای گروه تئاتر "راه عشق"
💠خرابه شام💠
به یاد مسافر سه سالهی جامانده اربعین😢
💥با اجرای گروه تئاتر دختران نوجوان پایگاه شهید صلواتی
🔷با مربیگری ؛ سرکار خانم مرضیه امیر احمدی
و
🔶سرپرستی؛ سرکار خانم زهرا زرگر_فائزه بارونقی
📆 زمان : چهارشنبه ۱۴۰۳/۶/۷
🕗 ساعت ۲۰
⬅️مکان؛کاشان-بلوار قطب راوندی_پارک ایت الله مدنی(ره)_چایخانه امام رضا علیه السلام
#جا_ماندگان_اربعین
#تشکل_شهید_صلواتی
#حوزه_مقاومت_حضرت_نرجس_س
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تلاش کن واسه
چیزی که میخوای
آدمی که دوسش داری
شرایط دلخواهِت
جایی که میخوای باشی و …
از هرچیزی که حس میکنی
تو زندگیت باارزشه ساده دست نکش !
که حتی اگه آخرشم نشد تو از اینکه بی تفاوت نبودی
نسبت بهش پیشِ خودت و وُجدانت سربلند باشی…!💙
یک اصطلاحی هست که خدا چندین بار توی قرآن ازش استفاده کرده:
«حتی ضاقت علیهم/علیه الارض....»
یعنی «کار به جایی میرسد که زمین با تمام فراخیاش بر آدمی تنگ میگردد»
بهترین توصیفی است که میشود برای بعضی لحظهها، و برخی حسها به کار برد، اینطور وقتها چارهای نیست جز پناه بردن به خودش
باید به خودش پناه ببری، تا آرام بگیری، دوست و آشنا هم نمیتوانند برایت کاری بکنند. آدمی تازه میفهمد که هیچ پناهی ندارد جز خدا.🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ حال شمارو خوب میکنه 🌱
#حس_خوب
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند همیشه کمدتون جای اضافه داره 👌
#ایده
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحونه خوشمزه درست کن😋
#آشپزی
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش
رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –حاج آقا!
باباجون در همون حال ، سرش رو تكون داد و گفت:
باباجون –حواسم هست.
و مامان طاهره نفسي از سر آسودگي کشید.
وقتی مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود:
باباجون –آقا داداش شما منو خوب ميشناسي .
مي دوني هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمي کنم حتي اگر اون مهمون ، دشمنم باشه.
اخماش تو هم رفت:
باباجون –عروسم رو خیلي دوست دارم . این دختر اندازه ی امیرمهدی برام عزیزه . دستم امانته و نمي دونم جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم!
سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد:
باباجون –تا زماني که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره اینجا نیان .
و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست.
خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت:
خان عمو –شما برو پایین تا من بیام.
ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد .
ملیکا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچي!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچي!
برگشتم به سمتش و ابرویي بالا انداختم .
و خیلي آروم گفتم:
من –احتمالا ً توهین های شما هم مصلحتي بوده .. نه ؟
نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت.
شونه ای بالا انداختم.
خان عمو –گفتم شما برو پایین.
تو لحنش کمي غضب خودنمایي مي کرد.
ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش .
دومین نفری بود که مي خواستم از خونه و
زندگیم بیرونش کنم.
حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت:
ملیكا –نمي دونم چیكار کردی که انقدر حمایتت مي کنن .
ولي بدون خیلي زودتر از اوني که فكر کني مي فهمن اشتباه مي کنن .
پوزخندی زدم:
من –تو غصه ی منو نخور . فكر خودت باش که بدجور خودتو نشون دادی.
ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچي ریسیده بودم .
تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلي
قبول داشتن .
ولي از وقتي تو اومدی ورد زبونشون شد
مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ،مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو
دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم مي خوره.
لحنش بوی نفرت مي داد و عجیب غلیظ بود.
با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد:
ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو.
من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه
مي کني ؟
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره.
اومد حرفي بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم:
من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که ميزني بیشتر پي مي برم به ظاهربیني و بي ارزش بودن افكارت . خودتو
بیشتر از این کوچیك نكن.
پر حرص چرخید و به حالت دواز پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگي کسي از
زندگیم رو ، از خدا خواستم.
در رو که بستم نفس عمیقي کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم.
روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف ميزدن .
نگاهي به اتاق امیرمهدی انداختم.
مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن .
برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم.
و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد.
اگر تخت امیرمهدی نزدیك پنجره نبود ، ما صدای شكستن لیوان رو مي شنیدیم ؟
اگر پنجره اتاقش رو به حیاط
نبود ؟
اگر صدای فریادم رو نمي شنید ؟
چشم بستم و به در خونه تكیه دادم.
اتفاقاتي که از لحظه ی حضور پویا افتاده بود هیچكدوم خوشایندم نبود و هر کردوم به نوعي روح و روانم رو به بازی گرفته بود .
ولي همون اتفاقات تهش ختم شد به
حرف زدن امیرمهدی... !
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصتم
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد .
حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن
از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلا ً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته
مي شي .
رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
لبخند تلخي زدم:
من –اومده بود روی همون حرفا و تفكرات اشتباهش اصرار کنه . منم بیرونش کردم.
باباجون هم سری به تأسف تكون داد:
باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت
شد بگو که خودم جلوش بایستم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یکم
باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت
شد بگو که خودم جلوش بایستم.
لبخندی زدم:
من –نگران نباشین . به امید خدا برای همیشه رفت.
خان عمو رو به باباجون آروم پرسید:
عمو –اصلا ً برا چي راهش دادین ؟
باباجون نفس عمیقي کشید:
باباجون –گفته بود مي خواد حرف بزنه . منم فكر کردم شاید بخواد عذرخواهي کنه . گفتم وقتي خدا به بنده هاش فرصت مي ده چرا ما ندیم . دیگه نمي دونستم این پسر اینجوریه.
خان عمو هم سری به تأسف تكون داد و سكوت کرد.
باباجون تسبیح تو دستش رو تابي داد و خیره بهش آروم تر از قبل گفت:
باباجون –یكي باید با امیرمهدی حرف بزنه.
سربلند کرد و نگاهش رو بین من و خان عمو گردش داد:
باباجون –احتمالا ً الان پر از سواله . مي خواد بدونه چي به سرش اومده و چقدر گذشته . من نمي تونم باهاش حرف بزنم.
سری تكون داد و برای اولین بار بغض این مرد رو به چشم دیدم:
باباجون –من نمي تونم چیزی رو براش توضیح بدم.
و انگار از من و خان عمو کمك مي خواست که یكیمون این کار رو انجام بدیم.
سرم رو به زیر انداختم .
من هم توانایي گفتن این مسائل رو نداشتم.
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم . من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که
پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دوم
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه .
مي خواستن روزها و
ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم
از حمام بردن تا .. تا...
سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...
باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم
ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد
مي شد و مي شكست .
به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن وتكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش .
به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سوم
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید .
بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در
عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم ميکرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا
اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم .
حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي
واقعي . زنده و ملموس.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو
دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آسمون باز باشه یا که بگیره
روز روشن باشه یا شب تیره
مي خواد آفتاب باشه یا که بباره
تو که با من باشي فرقي نداره........
ضجه زدم تموم اون تلخي ها رو ، و امیرمهدی به سختي
گفت:
امیرمهدی –ممم اااااا ... رراااااالللللللل.
هق هق کردم و بریده بریده نفس کشیدم و امیرمهدی گفت:
امیرمهدی –ممماااااا ..... رررااااالللللل.
چنگ انداختم به لباسش و عقده خالي کردم ، و اون باز اسمم رو صدا زد . انگار شیرین ترین واژه برای لب های
امیرمهدی و گوش های من همین اسم بود.
آروم که شدم سكوت شد راهبر چشمامون .
من با چشمام دلتنگي رو فریاد مي زدم و امیرمهدی انگار سعی داشت همه رو به جون بخره.
مامان طاهره و نرگس با دیدن غرق شدن نگاه هامون ، تنهامون گذاشتن . مي دونستن دنیایي که من و امیرمهدی
اون لحظه توش سیر مي کردیم جدا بود از دنیای اونا.
وقتي تنها شدیم آروم لب زد:
امیرمهدی –بییي .... ییاااااا ..... جو جو جو ... لللللو.
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
آروم کنارش روی تخت نشستم و سرم رو گذاشتم مابین شونه هاش . و برای لحظه ای حسرت خوردم که کاش دست هاش توان داشت برای نوازش کردنم.
گوشه ی صورتش رو به سرم نزدیك کرد و همون حین "آخ "ی گفت که باعث شد سریع سربلند کنم .
با نگراني پرسیدم:
من –چي شد ؟
صورتش تو هم جمع شده بود و معلوم بود درد داره.
امیرمهدی –دد .... ردد.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت میز کنار تخت خم شدم . کرمي که دکترش تجویز کرده بود برداشتم
.باید گردنش رو مي ماساژ مي دادم . بدنش خشك بود
.
مامان طاهره هم که از شنیدن آخش به اتاق اومده بود
کمكم کرد . امیرمهدی هم دائم لبخند مي زد . انگار حسابي
به مذاقش خوش اومده بود.
وقتي حالش بهتر شد ، زمان رفت روی دور تند رد شدن .
حیني که خان عمو به اتاقش رفت به هوای دیدار و البته
بیشتر برای حرف زدن ، من به مامان و بابا زنگ زدم و نرگس به رضا .
خیلي طول نكشید که همه دور هم جمع
شدیم . رضوان هم اومد . به قول خودش نمي تونست تو
این لحظه ی شاد کنارم نباشه.
حرف زدن امیرمهدی و خان عمو تقریباً دو ساعت طول کشید .
منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق باز بشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن .
خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_ششم
. منتظر بودیم حرفاشون تموم بشه و در اتاق بازبشه و بفهمیم پشت اون در بسته چه حرفایي با هم زدن .
خان عمو که از اتاق خارج شد ، در اتاق رو هم بست .
صورتش خسته بود و کلافه . انگار از زیر شكنجه بیرون اومده بود .
نگاهش دو دو مي زد و سرگردون بود . چشمش که به صورت های منتظر ما افتاد ، نفس نیمه نصفه ای کشید وآروم گفت:
عمو –از همه چي سوال کرد . ناچار شدم همه چیز رو بهش
بگم.
ناباور نگاهم به در اتاق قفل شد . پس چرا هیچ عكس العملي نشون نداد ؟
مي دونستم خان عمو از اون روز کذایي و تمیز کردن
امیرمهدی چیزی نمي دونه و خیالم راحت بود که اون موضوع گفته نشده .
اما اینكه به یه مرد بگي حس مرد بودن دیگه نداری ... دیگه نمي توني از حضور هیچ زني
لذت ببری ... و اینكه نمي توني پدر بشي .... درد داشت .
کدوم مردی همچین چیزی رو راحت قبول ميکرد ؟
و بي صدایي امیرمهدی بعد از دونستن مشكلش شدیداً تو ذوق مي زد.
سكوت حكم فرما بین آدم های حاضر تو خونه ، غیر قابل
تحمل بود .
هیچكس حرفي نمي زد . همه یه جورایي
مستاصل بودن و نمي دونستن باید چیكار کنن .
درموندگي تو اون جمع موج مي زد و هر لحظه بیشتر از قبل ما رو
در خود فرو مي کشید.
سكوت گوش کر کن جمع رو مهرداد شكست:
مهرداد –اجازه مي دین من برم پیشش ؟
و نگاهي به تك تك افراد جمع انداخت.
نگاه هایي که به سمتش نشونه رفته بود به زیر افتاد و هر
کس بدون نگاه به دیگری سری به علامت مثبت تكون داد مهرداد آروم به سمت در اتاق رفت و خان عمو از در فاصله گرفت .
دست گذاشت رو بازوی مهرداد و آروم گفت:
عمو –بهش فرصت بده . تا چیزی نگفته هیچي براش توضیح نده . خیلي آشفته ست . در مورد خواهرت و کارایي
که براش انجام داده هم ، همه رو گفتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | آینده شبیه اربعین است
🎤بازنشر گفتوگوی سال گذشته با حجتالاسلام پناهیان | بخش اول
😎 آینده برای شماست و جهان به سمت شما حرکت میکنه
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 فرق دوستی خیابونی یا ازدواج همین است؛ تعهد 👌
🔹یه بار از دخترا میخوان به دوست پسراشون زنگ بزنن و کمک بخوان
🔹یه بار هم به خانمای متاهل میگن که به شوهراشون زنگ بزنن و کمک بخوان
🔺نتیجه شگفت انگیز هست برای دخترها
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_نهم
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخو
..نننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصلا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوایي هموخوني
داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشتم
تااش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از
آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم .
حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای .
لبخندی زدم و با یه حس خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که
تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم .
از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذ.ت مي بردم
وارد اتاق شدم .
نگاهش به سمتم چرخید .
نگاه سختي که
حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالا ً شب رو خوب نخوابیده .
نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم.
کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم
. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد . سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه .
لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره
قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem