eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد: مامان –از همین الان مي رم دنبالش. و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد. باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا: باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره . خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که سربلندی یه دختر به جهازش بود. بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت: بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن. باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره: باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟ مامان طاهره با مهر نگاهم کرد: مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ ساده که مي تونیم داشته باشیم. و رو به باباجون گفت: مامان طاهره –نه ؟ باباجون لبخندش بیشتر شد: باباجون –حتما ً. محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید: محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه جوره در خدمتم. نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی گفت: نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی بالای خونه رو تمیز می کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن. و با چشمای پر اشك بهم خیره شد. رضا رو به بابا و مامان گفت: رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و با چشمای پر اشك بهم خیره شد. رضا رو به بابا و مامان گفت: رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم. حاج عمو هم رو کرد به باباجون : عمو –پس لیست رو بدین به من که برم دنبالش شما هم برین دنبال کارای دیگه. و این شاید تنها قدمي بود که حاج عمو برای ازدواج من و امیرمهدی برداشت . با اینكه در اصل داشت وسایل مورد نیاز برادر زاده ش رو تهیه مي کرد اما برای من نوعي کمك محسوب مي شد. خدا داشت با من چیكار مي کرد ؟ من فقط گفته بودم راضي به رضاش هستم و این همه هوای من رو داشت . حرف دلم رو شنید ، برآورده ش کرد ، و این همه کمك برام رسوند . من یه قدم برداشتم و خدا صد قدم جوابم رو داده بود. بخند عزیزم فردا تو راهه ... . حلقه ای از نور تو دست ماهه.... بخند عزیزم شب غرق رازه ... پنجره های خوشبختي بازه... موقع خداحافظي ، زن عموی امیرمهدی و ملیكا نگاه پر تمسخری به من انداختن و زن عموش آروم و زیر لبي گفت: زن عمو –مردم برای اینكه جای پاشون رو محكم کنن چه کارا که نمي کنن! سعي کردم نشنوم. نمي خواستم اجازه بدم حرفش روح و روانم رو به بازی بگیره . زمان ، زمان شادی بود . وقت به ثمر رسیدن آروزی من و امیرمهدی. بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی بیشتری برم خرید. قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی بیشتری برم خرید. قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ، خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی. این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون مي ره. یه چیكه شادی یه موج ستاره یه دل که هیچ وقت آروم ندارم ما با همینا خوشبخت و شادیم ما حك شدیم تو برگایه تقویم سه روز روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم. مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد. مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ " بابا هیچ برام کم نذاشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی . اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر ميداد روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونه‌م رو بر عهده گرفتن و من تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و امیرمهدی نداشتم. روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد. * 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد. ** یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی ميگذشت. شروعي سخت و پر التهاب . با اینكه پدرش بیشتر کارهای شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش خودم باید از پس بعضي کارها بر مي‌اومدم. کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من سخت بود . درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی. وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو انجام بدم . اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش حال بدی بهم دست داد . یه جور مور مور شدن و حس تهوع.... بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم . اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و بلاجبار اتاق رو ترك کردم . سریع به سمت یكي از پنجره ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم علاوه بر کشیدن نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید التهاب درونم کم شه. و اون چه مي فهمید حالم رو ! وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی وقایع اطرافش. و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده ! عجیب درد بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد. بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي ميکردم به این فكر کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابلمه های روحی رو که به مرور زمان سیاه شدن رو عین روز اول براق کنید https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
•❚حتما بخونید💜🥲 ۹نشانه از بیش فکر کردن.....🙂 ✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨