💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد:
مامان –از همین الان مي رم دنبالش.
و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد.
باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا:
باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره . خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که
سربلندی یه دختر به جهازش بود.
بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت:
بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن.
باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره:
باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟
مامان طاهره با مهر نگاهم کرد:
مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ
ساده که مي تونیم داشته باشیم.
و رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –نه ؟
باباجون لبخندش بیشتر شد:
باباجون –حتما ً.
محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید:
محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه جوره در خدمتم.
نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی گفت:
نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی بالای خونه رو تمیز می کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن.
و با چشمای پر اشك بهم خیره شد.
رضا رو به بابا و مامان گفت:
رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
و با چشمای پر اشك بهم خیره شد.
رضا رو به بابا و مامان گفت:
رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم.
حاج عمو هم رو کرد به باباجون :
عمو –پس لیست رو بدین به من که برم دنبالش شما هم برین دنبال کارای دیگه.
و این شاید تنها قدمي بود که حاج عمو برای ازدواج من و امیرمهدی برداشت . با اینكه در اصل داشت وسایل
مورد نیاز برادر زاده ش رو تهیه مي کرد اما برای من نوعي
کمك محسوب مي شد.
خدا داشت با من چیكار مي کرد ؟ من فقط گفته بودم راضي به رضاش هستم و این همه هوای من رو داشت .
حرف دلم رو شنید ، برآورده ش کرد ، و این همه کمك برام رسوند .
من یه قدم برداشتم و خدا صد قدم جوابم رو داده بود.
بخند عزیزم فردا تو راهه ...
. حلقه ای از نور تو دست ماهه....
بخند عزیزم شب غرق رازه ...
پنجره های خوشبختي بازه...
موقع خداحافظي ، زن عموی امیرمهدی و ملیكا نگاه پر تمسخری به من انداختن و زن عموش آروم و زیر لبي
گفت:
زن عمو –مردم برای اینكه جای پاشون رو محكم کنن چه کارا که نمي کنن!
سعي کردم نشنوم.
نمي خواستم اجازه بدم حرفش روح و روانم رو به بازی بگیره .
زمان ، زمان شادی بود .
وقت به ثمر رسیدن آروزی من و امیرمهدی.
بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی
بیشتری برم خرید.
قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی
بیشتری برم خرید.
قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ، خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی.
این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي
به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی
خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون مي ره.
یه چیكه شادی یه موج ستاره
یه دل که هیچ وقت آروم ندارم
ما با همینا خوشبخت و شادیم
ما حك شدیم تو برگایه تقویم
سه روز روز مثل برق و باد گذشت .
از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید .
هر چیزی که مامان مي پسندید
من هم قبول مي کردم .
نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم.
مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد.
مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ "
بابا هیچ برام کم نذاشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود .
هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع
آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی .
اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر ميداد
روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی
خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت
حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونهم رو بر عهده گرفتن و من
تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و امیرمهدی نداشتم.
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه
آورده شد.
*
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه
آورده شد.
**
یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی ميگذشت.
شروعي سخت و پر التهاب .
با اینكه پدرش بیشتر کارهای
شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش خودم باید از پس بعضي کارها بر مياومدم.
کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من سخت بود .
درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي
نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی.
وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو
انجام بدم .
اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش
حال بدی بهم دست داد . یه جور مور مور شدن و حس تهوع....
بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم
. اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و
بلاجبار اتاق رو ترك کردم .
سریع به سمت یكي از پنجره
ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم علاوه بر کشیدن نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید
التهاب درونم کم شه.
و اون چه مي فهمید حالم رو ! وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی وقایع اطرافش.
و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست
تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده !
عجیب درد بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد.
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو
تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی
دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي ميکردم به این فكر کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین
بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابلمه های روحی رو که به مرور زمان سیاه شدن رو عین روز اول براق کنید
#ایده
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
•❚حتما بخونید💜🥲
۹نشانه از بیش فکر کردن.....🙂
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨