Shab2Moharram1392[06].mp3
8.52M
فرات از تماشای ساقی، همه اشک بیاختیار است...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 📖
به جدِّ جدِّ من میگفتند اوسا آقاجان. نمیدانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که میدانم در عصر قاجار زندگی میکرده. اینطور که از مسنترهای فامیل شنیدهام و آنها هم از پدربزرگشان شنیدهاند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازدهتا پسر هم داشته، بخاطر همه اینها هم، همه ازش حساب میبردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در میافتاده، حتی با گماشتههای پادشاه قاجاری.
شنیدهام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان میگفتند این چوبها را بفروش، پول خوبی گیرت میآید. اوسا آقاجان اما نمیفروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید میرفتند یک محله دیگر.
اوسا آقاجان درختهای باغش را قطع کرد. همه فکر کردند میخواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوبها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون میخرنشون!
اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه میده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟
هیچکس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد.
اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. میگفتند رفته کربلا، همانجا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمیدانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیهالسلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد.
آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتیها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمهگاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله میکنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید.
آقای ما باغیرت است، آقای غیرتیهاست. غیرتیها را خوب میخرد.
کاش ما را هم بخرد...
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 26
این هم خیلی چنگی به دلم نمیزد. مهرههای این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛ پس حتماً حرفهای و عملیاتی نبودند. باید میرفتم سراغ پرینت پیامها و حسابشان؛ شاید از آنها چیزی در میآمد؛ اما قبل از آن، رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا. امید نوشته بود: خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری.
راستش را بخواهید، این از همه برایم عجیبتر بود! فکر نمیکردم کسی که هرشب میآید و یکی دوتا سوال چالشی اما حسابشده در گروه میپرسد و بحث راه میاندازد، یک دختر باشد. حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان میداد خودش است.
از یادآوری خانم رحیمی لبخند روی لبم پهن میشود؛ از آن لبخندها آدم را لو میدهد و همه میفهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمیفهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت میآیی که رسوا شدهای! الان، اینجا و در تنهاییِ جاده، هیچکس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد.
-اوهوی! پس من اینجا هویجم؟
صدای کمیل باعث میشود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم. کمیل میگوید: نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو میشناسم...حالا واقعاً دوستش داری؟
نفس در سینهام حبس میشود. چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرفها را خط کشیدهام؛ حداقل تا قبل از دیدن او. من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمیکنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمیتوانم؛ یادم نیست. کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار میروم و آخرش میرسم به یک کلمه: نمیدونم!
-نمیدونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر میکنی یعنی...
احساس میکنم گوشهایم داغ شدهاند. دستی روی صورتم میکشم و کلافه نفسم را بیرون میدهم. کمیل که غریبه نیست؛ شاید اگر زنده بود زودتر از اینها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم. دوباره تشر میزند: مگه الان زنده نیستم؟
به مِنمن میافتم: چرا...ولی...
خودش حرفم را کامل میکند: الان انقدر زنده هستم که شماها نمیفهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زندههاست!
از حرفهایش سر در نمیآورم: مگه زنده بودن هم درجه داره؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
پناهیان . آخرین مراحل انتظار . جلسه 04.mp3
5.17M
✨ #بسم_رب_الحسین ✨
🏴 #هیئت_مجازی
#سخنرانی 🎤
♦️ #آخرین_مراحل_انتظار ♦️
استاد پناهیان
جلسه چهارم
#محرم
#امام_حسین
#روایت_عشق
Final Master_Khalaji_Vaghde Del.mp3
7.85M
💚•سلام...امام حسینِ من 💚🌿!•
مداحیِ تسکیندهندهٔ دل
-باصدای #حسین_خلجی
ـــــــــــــــــــــــــ✨🖤ــــــــــــــــــــــــ
#محرم
#امام_حسین
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنهای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه میکنیم...
یا من تحل به عقد المکاره...😢
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سلام. یک کلاس آموزشی هست که با همکاری مجموعه باغ انار برگزار میکنم.
🌸----بسم الله قاصم الجبارین----🌸
💢آغاز #ثبت_نام کلاس انارهای #امنیتی
با باغبان محترم⬇️
خانم فاطمه شکیبا( #فرات )
تاکید بر روی #امنیتی_نویسی و مخصوصا #اسراییل غاصب است.
🔰سرفصلهای دوره:🔰
🌿چگونه مانند یک نویسنده امنیتی به حوادث نگاه کنیم؟
🌿چگونه یک صحنهی اکشن بنویسم و سوتی ندهیم؟ (مهارتهای #رزمی و #دفاع_شخصی/آشنایی با #سلاح)
🌿چگونه مانند یک مامور امنیتی به دنیا نگاه کنیم؟
🌿برای نوشتن یک رمان امنیتی باید با چه مفاهیمی آشنا باشیم؟
🌿درباره سرویسهای #اطلاعاتی و #جاسوسی معاند چه میدانیم؟
🌿#فرقهها و خطرات امنیتی آنها چیستند؟ (روانشناسی و جامعهشناسی ادیان و فرق)
🔰فعالیتهای هفتگی دوره:🔰
🌿مطالعه رمانهای امنیتی و تحلیل آنها
🌿مطالعه سیره شهدای امنیت
+ انتخاب سوژه، نوشتن طرح و در نهایت رمان
〰〰〰〰〰〰✔️
🌹شهریه:
ماهیانه فقط ۲۰هزارتومان⚘
⬇️ادمین ثبتنام ⬇️
@nojvan_anghlabi
〰〰〰〰〰〰✔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344