May 11
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#بسم_رب_الحسین 💞 به مناسبت #محرم : 📝مجموعه دلنوشته های #فرات 💧 #قسمت_اول "فرات" یعنی آب بسیار شیر
#بسم_رب_الحسین 💞
به مناسبت #محرم :
📝مجموعه دلنوشته های #فرات 💧
لینک قسمت اول 👇👇
https://eitaa.com/istadegi/40
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معرفی_کتاب 📚
#شعور_حسینی 📗
📗 کتاب #امیر_من نوشته #نرجس_شکوریان_فرد 🧕
✅ یک کتاب مختصر و مفید برای روزهای محرم...
📖بریده کتاب(۱):
هق هق گریه هم را خاموش نمی کنم!
جلوی اشک هایم را نمی گیرم!
به خودم دلداری نمی دهم تا آرام شوم!
اما خدایا! فقط حسین است که می تواند برای تو همه ی زندگی اش را ببخشد.
📖بریده کتاب(۲):
عزت دارد حسین!
اگر دنبال یار می فرستد، دنبال زهیر…
اگر با حر صحبت می کند تا راه را باز کند..
اگر با عمرسعد سخن می گوید…
اگر از صبح تا عصرِ عاشورا صدا بلند می کند:
-هل من ناصر ینصرنی!
می خواهد کسی نباشد که دلش عزت بخواهد و از سایه ی عزت حسینی محروم شود!
📖بریده کتاب(۳):
اهل بیت بیش از آن که بر جهاد با دشمن بیرونی تاکید کنند، بر اخلاق، تحقیر دنیا، سراغ ارزش های معنوی رفتن، زهد و تقوا… تاکید می کنند! کسانی می توانند مقابل دشمن بایستند و در رکاب امام بمانند؛ منتظر مهدی فاطمه باشند که دنیا برایشان هدف اصلی نباشد!
این کتاب حاوی ماجراهایی است کوتاه و خواندنی از زندگی محبوب ترین فرد عالم هستی؛ امام حسین (علیه السلام).
💚🖤💚🖤💚🖤
👈امیر من گریزیست از کربلای دیروز به کربلای امروز.
✍️نویسنده در هر بخش از کتابش ابتدا به بیان داستانی کوتاه در مورد کسانی که امام حسین را یاری نمودند و یا آن ها که سد راهش شدند پرداخته سپس به دنبال آن با قلم هنرمندانه اش وظایف ما به عنوان امت آخرالزمانی را در قبال امام عصرمان برایمان روشن می کند.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
پیامرسانم را باز میکنم و سراغ پیامهایش میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش مینویسم: سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم.
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق میشوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش میکنی و فقط غم حسین در دلت مینشیند.
همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار میشد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک میکردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقتهایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم میکردم و همراه مداح میخواندم که:
-سلام آقا... که الان روبهروتونم/ من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
آن موقع فکر میکردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم میگفتم همانجا سجده شکر میکنم، یا همین شعر را زیر لب میخوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه.
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
دوستان ان شالله از امشب انتشار رمان رو با عنایت حضرت سیدالشهدا شروع می کنیم.
دوستانتون رو دعوت کنید...
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
لطفا قبل از آغاز، بخوانید!
شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال های پرشمار ذهنم. البته ایده اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری شد برای نوشتن!
برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم، که کلمه «زن» در راس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می کردم و حتی یکی دو کتاب میخواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت ها بنشیند.
نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین تر از نوشتن دلارام من یا عقیق فیروزه ای یا نقاب ابلیس. چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان های خارق العاده ای آشنا شدم.
نظریات بزرگان دینی و غیردینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی(انقلاب ها، جنبش ها، جنگ ها و...)، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید، و مهمتر از همه، مطالعه زندگی مهم ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا علیها السلام، حضرت مریم علیها السلام و حضرت زینب علیها السلام، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت. و با کمال تاسف باید گفت، با اینکه زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعا در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش آفرینی کرده اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می آید، زمزمه وار و خلاصه از آن سخن گفته می شود و کسی علاقه ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد. به طوری که برای مثال، هیچکس درباره زنان جانباز و شهید صدر اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی داند. درحالی که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان اند. برد با گروهی ست که بتواند زنان را به میدان بکشد.
شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی؛ و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زنها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند!
اتفاقا بخشی از تحقیقاتم همزمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا؛ و واقعا متاسف شدم برای رومینا، خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن ها هستند.
هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته ام. همچنین برخی از قسمت ها را، از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته ام. شهدایی چون: شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسمپور، شهید زهرا دقیقی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست.
در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند، و بفهمند "سعادت یا شقاوت انسان ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است..."(امام خمینی ره)
💞این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام...💞
فاطمه شکیبا، بهار 1399
May 11
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
اول شخص مفرد
1394 اصفهان
نمیدانم چقدر راه رفتهام. حتماً انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دستهایم را دور خودم میپیچم و نفس عمیق میکشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درختها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را میگیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه میروم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیدهام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرفهایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغههایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافهای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانیام را بوسید و رفت.
اسم واقعیاش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشتهام لیلا. نمیدانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش میآید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوستداشتنیست و با اولین مکالمهام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.
وزش باد تند شده است. حتماً میخواهد باران ببارد. چادرم را محکمتر میگیرم و سختتر راه میروم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمیدانم... چه بوی بارانی میآید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.
رسیده ام به پل غدیر. راستی ساعت چند است؟ نمیدانم. دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا میروم و کنار نردههایش میایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث میشد موجهای کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابریست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن میکند. یکباره فکری به سرم می زند و از جا میجهم. میروم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوسهای گلستان شهدا میشوم.
باران به شیشه اتوبوس میخورد. هنوز شدید نشدهاست. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم میروم به حیاطشان و زیر باران دعا میکنم. عزیز هم همیشه وقتی میبیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، میآید و یک ژاکت می اندازد روی شانهام.
اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده میشوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیادهرو میپرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر میکند. مثل همیشه میرسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول میخوانم.
پرچمهای ایران سر مزار شهدا با باد تکان میخورند. نمیدانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب میکنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
فقط راه میروم میانشان و یکییکی نگاهشان میکنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج میکنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گلهای کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شدهاند. تکتک شهدا را از نظر میگذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث میکنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زدهاند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زدهاند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید میگذرم.
باران تندتر شدهاست. هوای بارانی را عمیق نفس میکشم و از سمت دیگر قطعه پایین میروم. قدم تند میکنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه میرسم اما بالا نمیروم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه میدهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت میکشم. لبم را میگزم، التماس دعایی میگویم و میروم.
به خودم که میآیم، دوباره برگشتهام نزدیک ورودی گلستان. چشمم میخورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره میایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر میخورند. انگار زهره گریه میکند. نمیدانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجهالله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبهای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا میشده.
تکیه میدهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را میخوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و میرسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلاً یادم نبود. از شوق نفس در سینهام حبس میشود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج میکنم و میپرسم:
-خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز میکنم. صدایی نمیشنوم. حتما گوشهای من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیویام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز میکنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را میکشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان میکنم:
-خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کمکم لطیفتر میبارد. دیگر سراپا خیس شدهام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه میکنم که انگار ایستاده روبهرویم، با چادر و دستکش مشکیاش. تنگ رو گرفته و لبخند میزند. او هم خیس شده زیر باران. زهرهای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق میزنند. حسرتی که در دلم است را بلند میگویم:
-کاش وصیتنامه و یادداشتهات گم نمیشد. شاید اگه میخوندمشون میفهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمیدهد. باران ملایمتر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میآورد:
-ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم:
-نه!
زن سرش را تکان میدهد:
-آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهرهتونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا.
و میرود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس معالفارق است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟
حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کردهاند. باران کمجانی میبارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان میگردم. عزیز همیشه میگفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگینکمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا میکردیم.
خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز میکند. الان ابرهای درهمتنیده ابهام در ذهنم از هم باز شدهاند. میدانم باید چکار کنم. دست میکشم به عکس زهره:
-باشه. میرم. تو هم برام دعا کن.
نمیدانم ساعت چند است. راه میافتم به سمت خانه و غروب میرسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، میآیند و چیزی میخورند و به اتاقشان میخزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانوادهمان گرمتر میشد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کلکل میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم و خانه را روی سرمان میگذاشتیم. باهم غذا درست میکردیم، درس میخواندیم... اینطوری وقتهایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری.
البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادیام بیمار شد و مدتی را زنداییام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد.
چادر خیسم را می تکانم و روی بند میگذارم. چراغها را روشن میکنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنهام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زدهام و غروب آمدهام خانه. در یخچال دنبال چیزی میگردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش میکنم. کاش مادر خانه می ماند... .
با یادآوری مادر آه میکشم. مینشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را میگذارم روی میز. زیر لب میگویم: داری چکار میکنی مامان؟
زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش میرفت. اما حالا فهمیدهام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه اینها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتیست که کمابیش فهمیدهام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمیدانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکیام تنگ میشود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگیام.
صدای بوق ماکروفر باعث میشود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر میدارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال میکنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمیفهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد.
هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کردهام که ترتیب همه عکسها را حفظم. میروم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. مینشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان میکنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع میکنم. عکسهای بچگیشان؛ بچگی عمهها و عموها. بعد عکس مدرسهشان... هرچه جلوتر می روم عکسها رنگیتر میشوند. عکسهای عمو صادق در لبنان، عکسهای جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز میگفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکسها جبههای میشوند. برای امتحانها میآمد اصفهان...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/istadegi