مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۲
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۳
- حاجی چرا حزب مشارکت؟ چه ربطی به هم داره آخه؟
- در این باره خبری نداریم.
دستی در جببش میکند و تسبیح عقیقش را در میآورد. دستانش درگیر دانههای یاقوتی رنگ تسبیح شده است.
-حیدر! پیگیری کن ببین مشارکتیها تحلیلهاشون در این باره چیه؟ قطعا از لابهلای حرف هاشون، میشه اطلاعات خوبی به دست آورد.
چشمی میگویم و بلند میشوم، نگاهی به مهدی می اندازم هنوز هم درگیر ریشهای صورتش است. دستم را بالا می آورم تا به شانهاش بزنم.
- تو برو به کارت برس، مهدی با من میاد.
دستم نرسیده به شانه مهدی بر میگردد. مهدی که انگار با شنیدن اسمش به خودش آمده، نگاه گیجش بین من و حاج کاظم میچرخد. حاج کاظم سری بالا می اندازد و اشاره میکند که من بروم.
از در اتاق که بیرون می آیم، همانجا به دیوار گچی کنار در تکیه میدهم. ای کاش حاج کاظم نمیگفت مهدی با او برود، وجودش و حس ششماش خیلی میتوانست کارساز باشد.
تکیهام را از دیوار بر میدارم به سمت اتاقم حرکت میکنم. آفتاب درحال غروب است و فضای اداره نیمه تاریک شده است. بچهها انقدر شوکه شدهاند که حتی حواسشان به تاریکی هوا هم نبوده است.
کلید موتور را بر میدارم. میخواهم بیرون بروم که چشمم به جلیقه قهوهای رنگم میافتد. با اینکه هوای دی ماه سوز سردی دارد اما بدنم از فرط عصبانیت دقیقه به دقیقه در حال شعلهور شدن است. بیخیالش میشوم و سریع میروم بیرون.
***
رو به روی دفتر حزب می ایستم و نگاهی به ساختمان نوساز آجری رو به رویم میکنم. اینگونه نمیشود وارد ساختمان شد، آن هم با تیپ و قیافهای که من دارم قطعا در بدو ورود بیرونم میکنند. باید فکری کنم تا بتوانم وارد ساختمان بشوم، اما چطورش را نمیدانم.
آنها تنها افراد آشنا را در ساختمان راه میدهند، دقیقا همانند یک باند مخوف میمانند. تقریبا خیابان خلوت است، ناگاه به یاد یکی از بچه های مسجد میافتم. قطعا او میتواند کمک کند.
موتور را روشن میکنم و به سمت مسجد امام حسین (ع) که در نزدیکی شهر ری هست میروم. هنگامی که میرسم صدای اذان است که پخش میشود. موتور را به یک درخت قفل میکنم و به سمت درب مسجد میروم.
همان طور که وارد مسجد میشوم، دکمه سر آستینهایم را باز میکنم و تا آرنج بالا میدهم کنار حوض می ایستم، یک پایم را لب حوض میگذارم و بند کفشم را باز میکنم.
- به به ببین کی اومده، چطوری اخوی؟
سری می چرخانم، لبخند روی لب هایم می آید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزباللهی.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
#کانون_مطالعات_زنان_وخانواده_بسیجدانشجوییدانشگاهپیامنور_آمل
#وبینار_،دانشجویی🎋
بامحوریت:
بررسی امورزنان وخانواده در۴۰سال انقلاب اسلامی
🖋همراه با نقد وبررسی پرسش وپاسخ
🔆باحضورسرکار خانم فاطمه شجاعی🔆
)کارشناس ارشد مطالعات زنان )
♦️چندی پیش فعالین حوزه زنان دولتهای روحانی🗝 وخاتمی درمناظره باخانم شجاعی توان پاسخگویی به سوالات ایشان رانداشتند وبرنامه زنده تلویزیونی را ترک کردند🔴
🗓
یک شنبه مورخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۴
⏰ساعت ۱۹
برای شرکت در وبینار از طریق لینک زیر وارد شوید
https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=7417
#بسیج_دانشجویی_پایگاه_شهید_فتحی_شقاقی_دانشگاه_پیام_نور_آمل
#شورای_تبیین_مواضع_بسیج_دانشجویی_شهرستان_آمل
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 321
لبخند بیرمقی میزند و با حرکاتی پر از تردید، عروسک را از دستم میگیرد.
نمیدانم اصلا تا حالا عروسکی داشته یا نه؛ اما چشمانش با دیدن عروسک میدرخشد.
میگویم:
- هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
یک لحظه میمانم چه بگویم. اسمی انتخاب نکرده بودم!
در ذهنم دنبال یک نام دخترانه میگردم. نگاهم روی مطهره که کنار سلما نشسته است و دست روی سرش میکشد، قفل میشود.
لبخند میزنم و میگویم:
- مطهره!
سلما دست میکشد روی موهای مرتب و طلایی عروسک.
موهای خودش هنوز کمی نامرتب است؛ اما باز هم بهتر از بار اولی ست که دیدمش.
کلا نسبت به قبل وضع بهتری دارد؛ پانسمان و لباسهایش تمیزترند و رنگ و رویش بهتر.
عروسک را محکم بغل میگیرد و سرش را میگذارد روی سینه من.
به دیوار تکیه میدهم و سر سلما را نوازش میکنم. دست میکشم روی موهایش.
کاش بلد بودم موهایش را مرتب کنم و ببافم.
شاید کارم اشتباه است. دارم این بچه را به خودم وابسته میکنم؛ درحالی که نه تکلیف خودم روشن است نه او.
اگر من دیگر به سوریه برنگردم، یا اگر شهید شوم و یا هر اتفاق دیگری برایم بیفتد، سلما چه حالی پیدا خواهد کرد؟
نباید برمیگشتم شاید... اصلا چرا من در برابر سلما احساس مسئولیت دارم؟
این همه بچه سوریِ بیسرپرست. به من چه؟ من که بچهداری بلد نیستم. وظیفه من نیست اصلا...
یا شاید نه. همین که سلما به من وابسته شده یعنی یک وظیفه نانوشته. شاید هم این یک توجیه است برای آرام کردن وجدان خودم.
من سلما را جای دختر نداشته خودم میبینم. الان است که مغزم از این افکار متضاد بترکد.
ملتمسانه به مطهره نگاه میکنم و مطهره فقط لبخند میزند.
کاش یک مشورتی میدادی مطهره...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 322
سر به دیوار میگذارم و آرام زمزمه میکنم:
- سلما میدونی اگه خانمم زنده بود، من الان یه دختر همسن تو داشتم؟ شاید اونوقت بلد بودم چطوری موهات رو ببافم. شاید وقتی از ماموریت برمیگشتم، برای دخترم هدیه میخریدم. موهاش رو شونه میکردم. میبردمش پارک. براش بستنی میخریدم. باهاش بازی میکردم. شاید حتی بلد میشدم قصه بگم، لالایی بخونم...
و آه میکشم. به خودم که میآیم، میبینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم میکند و یادم میافتد او یک کلمه از کلمات فارسیام را نمیفهمد.
حتما دارد با خودش فکر میکند من خل شدهام و دارم هذیان میگویم؛ هرچند حرفهایم بیشباهت به هذیان هم نبود.
صورت سلما را نوازش میکنم و لبخند میزنم.
نگاه به ساعت میاندازم؛ کمکم باید بروم.
دوطرف صورت سلما را میان دستانم میگیرم و میگویم:
- ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
دست میکشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم:
- انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی. خدا با توئه، حواسش به تو هست.)
و باز هم درگیر میشوم با چشمان ملتمسش که به زبان بیزبانی میگوید نرو و اشک در چشمانش موج میخورد.
چقدر سخت است بیتوجهی کردن به این نگاه!
اینبار ملایمتر میگویم:
- روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز میکنم.
روی پانسمانش بوسه میزنم و غمم را پشت لبخند پنهان میکنم.
عروسک را محکم به سینهاش میچسباند و لبش را جمع میکند.
انگار بودن این عروسک باعث شده راحتتر رفتنم را قبول کند.
از جا بلند میشوم و سلما هم کنارم میایستد. قدش تا زانویم میرسد و شلوارم را با دستان کوچکش میگیرد.
گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلاییاش را که روی صورتش افتاده، کنار میزنم و میگویم:
- فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
نمیشه ببردش؛ اصلا به لحاظ قانونی امکانش نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، بارها. معمولاً اینجور وقتها جواب ندادن بهترین جوابه.
چون کسی که طعنه میزنه دنبال حرف حساب نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر به فلسفه، تاریخ و حقوق علاقه دارید، این رشته میتونه رشته خوبی براتون باشه.
#پاسخگویی_فرات
✨🕋✨
🌴علی در حالی دنیا را با آمدنش مزین کرد که خداوند، خانهاش را قُرُقِ او کرده بود.
🌴در هیچ دورهای از خلقت، کسی این طور مورد تکریم الهی قرار نگرفته بود که به امر خدا، دیوار خانۀ خدا شکافته شود و یک بانو، مهمان سه روزۀ مقدسترین مکان عالم شود و فرزند کعبه در آغوشش به میان خلائق باز گردد!
🌴خیلیها شاید عادت دارند در کوری زندگی کنند، شاید خودشان را کَر نشان دهند، شاید لالوار در مقابل همه ظاهر شوند؛ اما خداوند چه اینها بخواهند و چه نخواهند، برای مقدم علی، پسر ابوطالب و فاطمه دختر اسد، کاری کرد که هیچ کس در هیچ جا نتوانست و نمیتواند آن را بپوشاند!
🌴شاید کسی خودش را به کوری بزند تا حق را نبیند و در مقابل علی سر به تعظیم خم نکند؛ اما این واقعیت بوده و هست!
🌴شاید کسی به عمد از این کار خدا برای معرفی علی بن ابیطالب به عالم لب ببندد و زبان به تقدیر و تحسین و تکریم نگشاید، اما همه باید بفهمند که خداوند میخواسته علی را بشناساند تا مسیر سعادت گم نشود!
🌴شاید خیلی ها نخواهند بشنوند چون میخواهند در ذلت گمراهی زندگی کنند، اما و اما و اما چرا خداوند برای علی، تنها علی این کار را کرد؟
🌴آیا علی سزاوار نیست تا امیر شود بر مؤمنین، حاکم شود بر خلق اجمعین! آیا خداوند نمی خواسته از همان ابتدا، “ولی” را به مردم نشان دهد، تا هم راه را گم نکنند، هم تن به انتخاب فرد دیگر ندهند برای سرپرستی خودشان؟
✨چرا خداوند برای هیچ کس دیگر این خانه را نشکافت؟ ✨
📖بریدهای از کتاب خواهر 📗
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
نشر عهدمانا
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
#روز_پدر
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴
سری میچرخانم، لبخند بر لبهایم میآید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزب اللهی.
- سلام.
دقیق روبه رویم میایستد و سری خم میکند. واقعا نمیدانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد.
- نه مثل این که خیلی پرتی.
به چشمانش نگاه میکنم و بی حوصله میگویم:
- یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم.
- چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم.
سریع به سمت در ورودی مسجد میرود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق میزند.
دستم را داخل آب سرد حوض میکنم و وضو میگیرم. نمازشروع شده است. جورابهایم را در جیب میگذارم و به سمت صفوف نماز میروم.
مکبر "السلام علیکم" را که میگوید، باز به یاد اتفاقات اخیر میافتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیهای آرام میکند.
با دستی که به کمرم میخورد بر میگردم، فرهاد است.
- خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟
همین طور که جوراب هایم را پا میکنم برایش توضیح میدهم:
- جریان قتل ها رو که میدونی؟
دستی به چانه سه تیغهاش میکشد.
- آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟
- میخوام یه سری خبر درباره بچههای حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن میتونی کمک بگیری. میتونی؟
- آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟
لبخند کجی گوشه لبانم میآید.
- یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل میکرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده.
- باشه اخوی.
دیگر حوصله ماندن را ندارم. با فرهاد خداحافظی میکنم. سوار موتور میشوم، و به سمت اداره حرکت میکنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم.
ذهن مشغولم نمیگذارد که به خانه بروم. باد ملایمی میوزد و لرزی را به تنم می اندازد. اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ میکشد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi