eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۰ *** - یارِ دبستانیِ من، با من و همراهِ منی، چوبِ الف بر سر ما، بغض من و آهِ منی... . صدف میان جمعیت ایستاد، دو دستش را بالا برد و هماهنگ با ریتم شعر به هم کوبید. آستین‌های مانتویش عقب‌تر رفتند. جمعیت هم به تقلید از صدف، همراه شعری که می‌خواندند دست زدند. تصویر مجید روی پلاکاردهایی که چندنفر دست گرفته بودند به چشم می‌خورد؛ اما خبری از خانواده مجید نبود. جمعیتِ چهار، پنج نفره، حالا رسیده بودند به بیست نفر و خیابانِ باریک بند آمده بود. مردم از سر کنجکاوی در پیاده‌رو ایستاده بودند و بعضی با موبایل‌هایشان فیلم می‌گرفتند. عده‌ای هم ضمن همراهی با جماعت معترض، به حالِ جوانِ ناکامی به نام مجید افسوس می‌خوردند. صدف و شیدا با صورت‌های ماسک‌زده، میانداری می‌کردند. صابری مثل قبل و با صورت پوشیده، نزدیک صدف ایستاده و حواسش بود کسی به صدف نزدیک نشود. هنوز خبری از نیروی پلیس یا یگان ویژه نبود؛ شاید هنوز نمی‌خواستند جمعیت معترض را جدی بگیرند؛ و شاید هم واقعا این خطر چندان جدی نبود. خبر قتل مجید به طرز مشکوکی خیلی زود سر زبان‌ها افتاد و در رسانه‌های بیگانه بازتاب پیدا کرد. انگار همه منتظر بودند جنازه بی‌جان مجید در یکی از جاده‌های اطراف اصفهان پیدا شود تا برایش اشک تمساح بریزند و خونش را گردن نهادهای امنیتی بیندازند. قلم‌هایی که خیلی زود بعد از مرگ مجید به کار افتادند، حتی می‌دانستند مجید مورد ضرب و جرح قرار گرفته و ادعا می‌کردند در اثر شکنجه کشته شده است! مجید خیلی زود تبدیل شد به یک دانشجوی شهید در راه جنبش سبز! حسین همزمان که تحلیل‌های شبکه‌های ماهواره‌ای از قتل مجید را گوش می‌داد، یک نگاهش هم به مانیتور دوربین‌های مداربسته بود و تظاهرات را تماشا می‌کرد. هر ثانیه برایش به اندازه یک سال می‌گذشت؛ داشت در ذهنش افراد را زیر و رو می‌کرد تا بفهمد خبر انتقال مجید به اداره‌شان از کجا درز کرده است. کار سخت شده بود و حسین نمی‌دانست به چه کسی می‌تواند اعتماد کند؛ باید افرادِ در جریان پرونده را تا حد ممکن کم می‌کرد. دردِ کم‌جانی در سرش پیچید. حوصله سر و صدا نداشت؛ مخصوصاً تحلیل‌های بی‌پایه و اساس شبکه‌های بیگانه را. کنترل تلوزیون را برداشت و دکمه قطع صدا را فشرد. آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت. کاش می‌شد اصل ماجرای قتل مجید را به مردم گفت تا از احساساتشان سوء استفاده نکنند؛ حیف که نمی‌شد... . به محض این که سر انگشتان امید به شانه‌اش خورد، سرش را بلند کرد. امید از واکنش سریع حسین جا خورد و دستش را عقب کشید: - ببخشید حاج آقا، خواب بودین؟ حسین به چهره ریزنقش امید دقیق شد. چشمان گود افتاده و ته ریش بلندش، نشانه بی‌خوابی‌ها و کار مداوم این چند هفته بود. مگر صاحب این چشمانِ خسته؛ ولی پر از امید و معصومیت، می‌توانست نفوذی باشد؟ یک لحظه از فکری که در سرش آمد خجالت کشید؛ ولی تجربه سال‌ها کار اطلاعاتی به او آموخته بود به هیچکس اعتماد نکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۱ دستی به صورتش کشید و گفت: - نه، خواب نبودم. کارِت رو بگو! امید: گزارش پزشکی قانونی آماده‌ست. درضمن، از بالا دائم دارن گزارش می‌خوان. نه که رسانه‌ای هم شده، خودشونم تحت فشارن. حسین دلش می‌خواست داد بزند و بگوید خودش هم نمی‌داند چه خاکی به سرش بریزد، ولی دادش هنوز به نیمه گلو نرسیده بود که قورتش داد و آه کشید: - باشه... بگو داریم پیگیری می‌کنیم. امید پرونده‌ای را مقابل حسین گذاشت. حسین با نگاهی گنگ و گیج پرونده را جلوتر کشید و باز کرد. چشمان امید به سمت تصاویر دوربین‌های شهری چرخید و گفت: - خداوکیلی خیلی زرنگن. تظاهرات رو کشوندن توی خیابونای مرکز شهر، نه که خیابوناش باریک و شلوغه، با چهارنفر آدمم بند میاد. تازه، اون طرفا یه ترقه در کنی صداش تو کل اصفهان می‌پیچه. حسین هنوز نگاهش به پرونده بود. فقط سرش را تکان داد. امید دو لیوان کاغذی برداشت و از فلاسک برای خودش و حسین چای ریخت. همزمان، حرفش را پی گرفت: - تهران رو دیدین آقا؟ واقعا شلوغ شده بود. تو چندتا از خیابونا حسابی بزن‌بزن شده. اینا واقعاً فکر می‌کنن قراره حکومت عوض بشه! یه بنده خدایی هم توی بیانیه‌ش گفته بود اتفاقات اخیر من رو یاد روزهای انقلاب انداخت! حسین با شنیدن جمله آخر سر بلند کرد و پوزخند زد؛ روزهای انقلاب کجا و روزهای فتنه کجا؟ زمستان پنجاه و هفت، دیگر اعتراضات مردم به شاه مختص پایتخت و خیابان‌های مرکزی نبود. از تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها، از تمام شهرها و روستاها، صدای الله‌اکبر می‌آمد. و اگر جنبش سبز هم می‌توانست تمام ایران را – و نه فقط شهرهای مهم را – به اعتراض وا دارد، می‌توانست داعیه تغییر حکومت داشته باشد. حسین خوب به یاد می‌آورد، یک صبح زمستانی در سال پنجاه و هفت، به نیت تظاهرات علیه شاه قدم از خانه بیرون گذاشت و به سر کوچه‌شان که رسید، با جمعیت انبوه مردم مواجه شد. خانه‌شان آن روزها در یکی از محله‌های حاشیه شهر بود؛ انقدر حاشیه‌ای که حتی از دید عده‌ای روستا به شمار می‌آمد. انتظار نداشت در محله محروم و دورافتاده‌شان هم کسی به خیابان بیاید؛ اما آمده بودند. اینطور که دهان به دهان می‌شنید، گویا جمعیت راهپیمایی را از خیلی دورتر شروع کرده بود؛ از یکی از روستاهای اطراف اصفهان. جمعیت، متراکم و پشت به پشت هم، تا خودِ میدان امام را پیاده رفتند و شعارِ مرگ بر شاه دادند. آن روز حسین وقتی به خانه برگشت، برادر کوچکش را همراه بچه‌ها درحال بازی دیده و وقتی از بازی‌شان پرسیده بود، با شیطنتی کودکانه گفته بودند: - داریم تظاهرات‌بازی می‌کنیم! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۲ گویا تظاهرات بر علیه شاه انقدر رواج داشت که راهش را به بازی کودکان هم باز کرده بود! برادر کوچکش دست دراز کرده بود به سمت یکی از بچه‌های درشت‌هیکل‌تر و گفته بود: - اون مثلا ساواکیه! می‌خواد بیاد ما رو بزنه! و ریز خندید و ادامه داد: - ولی نمی‌تونه، ما فرار می‌کنیم! و جیغ‌کشان دویدند برای ادامه بازی کودکانه‌شان. مشت‌های کوچکشان را در هوا تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: - بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه. همان پسربچه‌ای که نقش ساواکی‌ها را بازی می‌کرد، دستش را مانند اسلحه به سمت بچه‌ها گرفت و با دهانش صدای تیر درآورد. بچه‌ها با هیجان جیغ کشیدند و پراکنده شدند. یکی از بچه‌ها، خودش را روی خاک‌های کوچه انداخت و دستش را برای بقیه تکان داد: - مثلا من شهید شدم! بعد دوباره خودش را به مردن زد. بچه‌ها دورش را گرفتند و از زمین بلندش کردند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! *** نیروهای پلیس کنار خیابان ایستاده بودند؛ اما هنوز قصد ورود به درگیری را نداشتند. نمی‌خواستند بهانه دست معترضان بدهند و جو متشنج‌تر شود. صابری تا جایی که توان داشت خودش را به صدف نزدیک کرده بود تا کس دیگری نزدیک صدف نشود. عباس هم با کمی فاصله، حواسش به اطراف بود. ناگاه صدای شلیک گلوله، جمعیت را به هم ریخت. همه ناخودآگاه سر و گردنشان را خم کردند و دخترها جیغ کشیدند. صابری به صدف تنه زد تا روی زمین بیفتد و از شلیک‌های احتمالی بعدی در امان باشد؛ اما عباس همچنان سرجایش ایستاد و با دقت بیشتری جمعیت را نگاه کرد. شک نداشت صدای شلیک گلوله از میان همان جمعیت آمده؛ چون نیروهای انتظامی اصلاً مسلح نبودند و حق تیر نداشتند. چندنفر فریاد زدند: - زدنش! پلیسا زدنش! نگاه همه به سمت رد خونی رفت که روی زمین ریخته بود. جوانی حدوداً بیست ساله بر زمین افتاده بود و تیشرت سبزش از شدت رنگ خون به سمت تیرگی می‌رفت. چشمان جوان نیمه‌باز بودند و رنگ از صورتش پریده بود. ناله‌های بی‌رمق و آرامش نشان می‌داد هنوز زنده است. جمعیت دورش را گرفتند. عباس باز هم جمعیت را کاوید. از این که نمی‌توانست تیرانداز را پیدا کند حرص می‌خورد. اگر جوان می‌مرد واویلا می‌شد. جلوتر از همه، دوید بالای سر جوان نشست. تیر به کتفش خورده بود. رنگ چهره جوان نشان می‌داد خونریزی‌اش شدید است. عباس دو دستش را روی محل اصابت گلوله گذاشت و با فریاد، آمبولانس طلب کرد. از زیر انگشتانش خون می‌جوشید و رنگ جوان زردتر می‌شد. عباس صلوات‌ها را از پی هم ردیف کرده بود تا جوان زنده بماند؛ اما نگاهش هنوز هم میان جمعیت می‌چرخید. می‌ترسید کسی که جوان را هدف قرار داده است، طعمه دیگری هم داشته باشد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مبارک. ‌ 🔥💥تصاویری زیبا از نورافشانی جبهه مقاومت بالای سر نیروگاه اتمی در اسرائیل به مناسبت تولد 😎
🔵 سرافرازی ام را به اقتداری مدیونم که متعهدانه برای آسمان پرستاره ی میهنم رقم زده ای برپهنای غیرتت تکیه میزنم باشد که آرامشم را با امنیتی که گامهای استوارت برایم به ارمغان آورده از آغوش وطن دریابم و ایمانم را با صلابت حسینی ات به یقین برسانم. سالروز تاسیس برافراشته ترین دیدبانی انقلاب، و مقتدر ترین سنگر حفاظت از جمهوری اسلامی ایران، سپاه پاسداران، فرخنده و مبارکباد. اشرفی ✅ @kheymegahevelayat
سلام. طاعاتتون قبول وقتی برای ما نظر نمی‌فرستین، ما ذوق نداریم که ادامه داستان رو بفرستیم.😒 منتظرم نظراتتون بیاد تا پارت جدید بذاریم😁 چالش پیدا کردن نفوذی، تا پیدا شدنش ادامه داره... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت ۷۳ عده‌ای هم انگار منتظر همین اتفاق بودند تا بتوانند شعار بدهند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! حالا مردم آن انسجام قبلی را نداشتند. خیلی‌ها هم از ترس این که هدف بعدی گلوله، خودشان باشند، زودتر گریخته بودند. آن‌هایی که دور جوان حلقه زده بودند، هر یک پیشنهادی می‌دادند: - اگه ببریمش بیمارستان ممکنه دستگیرش کنن! -خب نبریمش هم می‌میره! - پس این آمبولانس کی می‌رسه؟ - یه پارچه‌ای چیزی بدین بذاریم رو زخمش! نیروی انتظامی با دیدن اوضاع متشنج، وارد میدان شد و تا مردم را پراکنده کند. صدای آژیر آمبولانس از میان سر و صدای مردم خودش را به گوش عباس رساند امیدی در دلش جوانه زد. عباس وقتی به این فکر کرد که باید از خیر پیدا کردن تیرانداز بگذرد، دندان‌هایش را بر هم فشار داد. صابری را دید که داشت پشت سر صدف می‌دوید و کمی خیالش راحت شد. با دستان خودش جوان را داخل آمبولانس گذاشت و خودش هم سوار شد؛ احتمال می‌داد کسانی برای تمام کردن کارِ جوان مامور شده باشند. هماهنگ کرد جوان را ببرند به بیمارستانی که عوامل خودشان در آن فعال بودند تا بتواند بهتر از جان جوان محافظت کند. تا زمانی که به بیمارستان برسند، صلوات از زبانش نیفتاد. بعد هم دنبال برانکارد جوان تا پشت در اتاق عمل دوید. به حسین بی‌سیم زد: - حاجی، یکی از مردم که توی تظاهرات بود رو زدن. صدای حسین، شبیه داد بود: - یعنی چی؟ کیو زدن؟ عباس: نمی‌دونم. نمی‌شناسمش، از سوژه‌های ما نبود. یه پسر جوون حدودا بیست ساله. حسین: کی زدش آخه؟ عباس: نمی‌دونم. اصلا ندیدم، ولی شک ندارم از بین جمعیت بود. حسین: نرفتی دنبالش؟ عباس: نه حاجی. من پسره رو رسوندم بیمارستانِ «...» که بچه‌های خودمون هم هستن، می‌ترسیدم کسی بخواد بیاد کارشو تموم کنه. حسین با حرص لبانش را روی هم فشار داد. نمی‌توانست از عباس انتظار داشته باشد که هم دنبال تیرانداز برود و هم جوان. عباس هم کار درستی کرده بود. پرسید: - خانم صابری چی؟ اون چیکار کرد؟ عباس: اون بنده خدا هم که خودشو سپر صدف و شیدا کرده بود و تموم حواسش به اونا بود. حسین آنتن بی‌سیم را بر لبانش قرار داد و چشمانش را بست. نیرو کم داشت. خانم صابری هم کارش را درست انجام داده بود و نمی‌شد توبیخش کرد. باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. به عباس گفت: - خیلی خب عباس جان، به عوامل‌مون توی بیمارستان بسپار حواسشون به پسره باشه. بگو اصلا با خودم لینک بشن و اگه کسی اومد سراغش بهم خبر بدن. خودتم پاشو بیا اینجا. عباس: چشم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
✅ هیجده نکته درباره ام المؤمنین حضرت خدیجه سلام الله علیها ۱. اول زنى که به رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) ایمان آورد . ۲. بانویی که پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) درباره اش فرمود: «افضل زنان بهشت است» . ۳. زنى که خداوند از طریق جبرئیل و پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) به او سلام مى رساند . ۴. همسرى که سالها بعد از وفاتش پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، نام او را مى برد و ستایش و دعا مى کرد، و گاهى در فراق او اشک مى ریخت و به زنان خود مى فرمود: خیال نکنید مقام شما بیش از اوست، زمانى که همۀ شما کافر بودید، او به من ایمان آورد. او مادر فرزندان من است . عایشه مى گوید: هرگاه مى خواستیم خود را نزد پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) عزیز جلوه دهیم ستایش از خدیجه (علیها السلام) مى کردیم . ۵. بانویى که تا زنده بود، رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) با دیگرى ازدواج نکرد . بانویى که عاشق کمال بود و به همین دلیل، همین که از صداقت و امانت حضرت محمد(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) باخبر شد، شخصى را با اموال خود براى تجارت به سراغ حضرت فرستاد، و طى یک قرارداد، اموال را همراه یک غلام براى تجارت به شام در اختیار حضرتش قرار داد . ۶. خدیجه، تنها یک همسر نبود، بلکه در حقیقت، یار و همراه و بازوى صادقى براى پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بشمار مى رفت . ۷. خداوند، بسیارى از ناگوارى هاى پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) را از طریق خدیجه آسان مى فرمود : اموال این بانو در پیشبرد اهداف پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، نقش مهمى داشت. ۸. او در راه حمایت از رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله)، آخرین فداکارى و ایثار را از خود نشان داد . ۹. پیامبر اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بعد از وفات خدیجه، گاه و بیگاه گوسفندى ذبح و گوشت آن را میان دوستان خدیجه تقسیم مى کرد و بدین وسیله نام و یاد او را گرامى مى داشت . ۱۰. کمالات خدیجه از یک سو، وفاى رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) از سوى دیگر، کار را به جایى رساند که عایشه مى گوید: هرگز پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) از خانه بیرون نمى رفت، مگر ستایشى از خدیجه مى نمود. ۱۱. خدیجه، زیباترین زنان قریش بود. ۱۲. اموال خدیجه در سه سالى که مسلمانان مکّه در محاصره اقتصادى کفار قرار گرفتند، نقش مهمى داشت. ۱۳. خدیجه، بانویى با اراده، عاقل و شریف بود. شخصى را نزد حضرت محمد (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) فرستاد و پیام داد که من به خاطر شرافت و قرابت و امانت و صداقت و اخلاق، به تو علاقه پیدا کرده ام. پیامبر عزیز (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) مسأله را با عموهاى خود مطرح کرد، مقدمات ازدواج حضرت آماده شد، و با اینکه فرزندان متعددى از پیامبر اکرم(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) پیدا کرد، ولى پس از فوت پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) تنها، فاطمۀ زهرا (علیها السلام) به یادگار ماند. ۱۴. خدیجه (علیها السلام) به قدرى محبوب رسول اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بود که در تاریخ مى خوانیم، پیرزنى خدمت پیامبر (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) رسید و مورد لطف قرار گرفت، همینکه خارج شد، عایشه پرسید: این پیرزن کیست‌؟ حضرت فرمود: کسى است که در زمان حیات خدیجه (علیهاالسلام) به منزل ما مى آمد و با او رفت و آمد داشت، اکنون ما باید همان پیمان دوستى آنان را حفظ‍‌ نماییم؛ زیرا که خودش پیمانى از ایمان انسان است. ۱۵. خدیجه (علیهاالسلام) بیست و پنج سال در خدمت رسول اکرم (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بود و در سن شصت و پنج سالگى از دنیا رفت. رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) بیست شتر جوان، مهریۀ خدیجه (علیهاالسلام) کردند و خطبه عقد را ابوطالب، عموى حضرت خواندند . ۱۶. و بالاخره، دنیا جاى ماندن نیست، خدیجه (علیهاالسلام) نیز، همچون دیگران از دنیا رفت و پیامبر اکرم(صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) را در سوگ خود نشاند. هنگام دفن خدیجه (علیهاالسلام)، رسول خدا (صلّى‌اللّه‌علیه‌وآله) وارد قبر شد و به یاد او گریست و در محلۀ «حجون» به خاک سپرده شد. ۱۷. خدیجه (علیها السلام) کسى بود که خداوند، رسول گرامى خود را مأمور مى کند تا بشارت بهشت به او دهد . ۱۸. خدیجه (علیها السلام) کسى بود که امام حسین(علیه‌السلام) بر سر قبر او آمد و گریست و مشغول نماز و مناجات شد، سپس دست به دعا برداشت. 📚منبع: قرائتی محسن، کتاب عمره، صص ۴۶ الی۵۱ با تشکر از عزیز ارسال کننده
◾️بیت نبوّت غرق در ماتم شد امشب صاحب عزا پیغمبرخاتم شد امشب ▪️درمکّه بیت مصطفی بیت الحزن شد بادست پیغمبر خدیجه درکفن شد 🔲◾️▪️دهم رمضان سالروز رحلت حضرت"خدیجه کبری" همسر حضرت نبی مکرم اسلام ص؛مادر حضرت زهرا س؛را محضر صاحب الزمان عج ومقام معظم رهبری وشما تسلیت عرض مینمایم.
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببينيد | حقايقی درباره (س) در بيانات ▫️ايشان مظلومه است، غريب است.. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴