Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
سرباز پادگان حرم...💚
سیدالشهدای مدافعان حرم...💚
پیش زینبی به جان حرم💚
...😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#حاج_قاسم #قهرمان #سردار_دلها
الان یک و بیست دقیقه به وقت بغداده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری
انا لله و انا الیه راجعون........🏴
#سردار_دلها #قهرمان
#حاج_قاسم #قهرمان_من
#شهادت #فاطمیه
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
مداحی آنلاین - نسل سلمان - حسین طاهری.mp3
8.51M
🎧از دیده سردار گل صاعقه سر زد...⚡️👊
🎤حسین طاهری
#حاج_قاسم #سردار_دلها #فاطمیه
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بی تو فروریختهام در خودم...💔
لحظه ویران شدنم را ببین...😭
#حاج_قاسم #قهرمان #سردار_دلها
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری
کاش میشد که تو با معجزه ای برگردی...
#حاج_قاسم #سردار_دلها
#قهرمان #فاطمیه
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#فرات / قسمت دوم
ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...💔😞
محدثه حالش از همه بدتر بود. فکر کنم اصلا نتوانست بنویسد. خودم را هم یادم نیست؛ فقط یادم است برگه امتحانم خیس شده بود و اشک، جوهر خودکارم را پخش میکرد.
وقتی تلوتلوخوران از جلسه امتحان بیرون آمدم، محدثه را دیدم که داشت اشکهایش را با دستمال پاک میکرد. آمد سمت من و گفت: باید امتحان فردا و پس فردا لغو بشه. میخوایم بریم تشیع حاج...
نتوانست ادامه بدهد. کم آورد. بچهها را جمع کردیم و رفتیم آموزش. امتحان چه معنایی داشت وقتی همه با هم یتیم شده بودیم؟
میدانستم نمیتوانم برای تشیع بروم تهران یا کرمان. در خانه مادربزرگ بودم؛ فقط من بودم و مادرجان. حال پدربزرگم بد شده بود و برده بودندش بیمارستان؛ به من گفته بودند بیا کنار مادرجان باش که وقتی همه میروند بیمارستان، تنها نباشد و فکر و خیال نکند. میگفتند وقتی تو کنارش باشی آرامش دارد. چه آرامشی؟ چه فکر و خیالی؟ هیچکداممان یادمان نبود. نشسته بودیم مقابل تلوزیون و زار میزدیم برای حاج قاسم. منی که هیچوقت اجازه نداده بودم اعضای خانواده گریهام را ببینند، داشتم جلوی مادرجان گریه میکردم و مادرجانی که طاقت نداشت اشک روی صورت من ببیند، اصلا حواسش به من نبود.
جزوه امتحان هفته بعدم مقابلم باز بود و داشتم کلمه به کلمه تشییع حاج قاسم در اهواز را میخواندم. نه این که نخواهم درس بخوانم؛ نمیشد. کلمات جزوه را از پشت پرده اشک تار میدیدم و تا پلک میزدم که واضح شود، اشکها میچکید روی جزوه و جوهر نوشتهها را پخش میکرد.
هنوز هم وقتی آن لحظات را مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که از این بدتر را در زندگیام نخواهم دید. هر اتفاق دیگری بیفتد، سختیاش به پای این لحظات نمیرسد. شاید من همانجا مُرده باشم؛ همانجا پای تلوزیون و دیدن تشییع حاج قاسم. واقعاً هم این دو سال زندگیِ بعد از حاج قاسم، زندگی نبود. فقط نفس میکشیدم؛ فقط شبیه زندهها بودم. این دو سال یک کابوس وحشتناک بود و سالهای بعدش هم هست؛ کابوسی که فقط دو راه برای رهایی از آن هست؛ یا شهادت و یا ظهور. وای خدای من... یعنی قرار است بیشتر از دو سال بعد از شهادت حاج قاسم زنده باشم؟ خدا نکند...
میگویند زمان همهچیز را حل میکند؛ اما داغ حاج قاسم از آن چیزهایی ست که زمان نه تنها سردش نمیکند، شعلهورترش میکند. دردش لحظه به لحظه بیشتر و بدتر حس میشود.
یک چیزی چسبیده بود به گلویم و رها نمیکرد؛ مثل الان. یک نفر دستش را گذاشته بود روی گلویم و فشار میداد. یک بغضی که هرچه گریه میکردم تمام نمیشد و نمیشود. الانی که اینها را مینویسم هم همینطورم. راه گلویم بسته است. نفسم تنگ است؛ سینهام میسوزد. پارسال، وقتی خبر ارتحال علامه مصباح را شنیدم هم همینطور شدم. تازه بغضم را مهار کرده بودم که بتوانم بیرون از اتاق و در جمع خانواده بنشینم؛ تازه گریههای پنهانیام تمام شده بود که خبر ارتحال علامه را خواندم. انگار یک زخمِ تازه دلمه بسته، دوباره خون باز کرده باشد... دیگر اشک نبود. خون بود که از قلبم میجوشید و روی صورتم جاری میشد. اینجاست که میگویند: آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_منیره_سیف 🌷 🔸تولد: ۱مهر۱۳۳۸، نهاوند، همدان 🔸شهادت: ۱۲شهر
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_منیره_سیف 🌷
🔸تولد: ۱مهر۱۳۳۸، نهاوند، همدان
🔸شهادت: ۱۲شهریور۱۳۶۰، نهاوند، همدان
قبل از انقلاب دخترها باید بیحجاب به مدرسه میرفتند. به همین دلیل منیره فقط دوران ابتدایی را به مدرسه رفت و از ادامه تحصیل بازماند. با اوج گیری انقلاب، شور و اشتیاق منیره به اسلام، او را وارد فعالیتهای انقلابی کرد. عاشق امام بود. در تظاهرات شرکت میکرد، عکس امام را میآورد. اعلامیه پخش میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب، با شروع جنگ پدر و برادرش به جبهه رفتند. خواهر بزرگترش ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی میکرد. به مسائل دینیاش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوشخنده بود و همه به خاطر این مهربانی جذبش میشدند و از او پیروی میکردند.
در مقابل کسانی که نسبت به امام و انقلاب مغرضانه رفتار میکردند، شجاعانه برخورد میکرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریانها را دنبال میکرد.
منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زودتر به منزل خودشان بروند. اما منیره از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و میگفت: آمادگیاش را ندارم.
پدرش، چهره سرشناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده آنها حساسیت زیادی بهوجود آمده بود. منافقین در منزلشان، نامههای تهدیدآمیز میانداختند اما منیره با آرامش خود، خانواده را آرام میکرد.
خواهرش میگوید:
قبل از شهادت منیره، نامههای تهدیدآمیز بیشتر شده بود. ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. ساعت ۸:۳۰ شب بود که همگی جهت صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند اما او اشتها نداشت و به خاطر شهادت شهیدان رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد اما دم در آشپزخانه نشست. ناگهان صدای خرد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشهها روی سر و گردنم ریخته بود و خون فوران میکرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»
نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی». اوضاع عجیبی شده بود، هر کسی فرار میکرد. صدای خرد شدن شیشهها میآمد. لامپهای خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. همزمان داخل خانه، کوکتل مولوتف انداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود.
ناگهان صدای مهیبی شنیدم. مادرم میگفت: «بچهها نگران نباشید. چند تا شیشه خرد شده. همه اینها فدای سر امام.»
از دور، قلب منیره را میدیدم. یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربانها را میزد. مغزش از گوشهایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره میزد و به اطراف میپاشید. همه بدنش پر از ترکش بود و گوشتهای تنش به دیوارها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه موهایش سوخته و فیتیله خاموش میشود. آثار دست خونیاش روی در نشان میداد که میخواست نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بیخبر پنجره را از آن طرف میبندند. منیره وقتی میبیند چارهای ندارد، خود را روی نارنجک میاندازد و منفجر میشود.
بعد از آن، خواهرم را با ماشین یکی از همسایهها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد.
#فاطمیه
#سردار_دلها
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🚩بسم رب الشهدا والصدیقین🚩
روایت #اروند
ساعت چهار بعد ازظهر بود. همگی سوار شدیم و به راه افتادیم. مسافت زیادی را نمیشد با ماشین طی کرد. همه بیابانها و خیابانهای اطراف بلوار پیامبراعظم یا همان اتوبان حرم تا حرم مملو از ماشینهایی بود که به استقبال آمده بودند. در میان همان شلوغیها جای پارکی پیدا کردیم و پیاده شدیم. همان لحظه بود که یک نفر پوستری را به طرفم گرفت. عکس زیبایی از سردار بود. گرفتم و با بغض نگاهش کردم.
_یعنی دیگه فقط میتونم عکست رو ببینم؟!
دست پسر برادرم علی را گرفتم و باهم به طرف بلوار پیامبر اعظم رفتیم. بلواری که همیشه خلوت بود، اکنون مملو از جمعیت بود اما به صورت پراکنده. موکب های مختلف تا چشم کار میکرد دیده میشد. از جمکران تا خیابان معلم سرشار ازجمعیتی بود که منتظر بودند. منتظر عزیز دلشان، منتظر سردارشان.
با اعضای خانواده کمی درمیان جمعیت راه رفتم. عده ای پوستر به دست، عده ای با چهره های بغض آلود و عدهای درحال پذیرایی از جمعیت بودند. از موکب نزدیکم صدای مداحی میآمد. نزدیک نشدم، یعنی طاقتش را نداشتم. باور نکرده بودم و هنوز هم نمیکردم که دیگر سردار نیست.
حدود نیم ساعتی آنجا منتظر بودیم اما خبری نشد. برادرم از مردی پرسید: کی پیکر ها به اینجا میرسه؟
_معلوم نیست. بعد از اینکه توی حرم پیکر هارو تشیع کردن، تازه میارن داخل این مسیر.
زمان زیادی گذشت. بعد از گفت وگوی خانواده تصمیم گرفتیم به طرف خیابان معلم برویم تا از آنجا همراه شان شویم. سرتاسر مسیر ترافیک بود و صدای بوق و مداحیهای طول مسیر زیاد. اما ناگهان صدای هلیکوپتر بالای سرمان چند لحظهای باعث سکوت شد.
بلاخره به خیابانهای اطراف معلم رسیدیم. اذان بود؛ نماز را در مسجدی همان حوالی خواندیم. جمعیت به طرف خیابان سرازیر بود. دویدیم به طرف جمعیت تا شاید تابوت هارا ببینیم، اما خبری از ماشین حامل پیکرها نبود. بلندگو اعلام کرد: ماشین حامل از این محل عبور کرده. لطفا اینجا منتظر نباشید. بین شلوغی گیر میافتید.
دیر بود. مردم در شلوغی گیر افتاده بودند. دست بچه ها در دست برادرم بود و مادرم کنار من و پدرم جلوتر از ما بود. گیر افتاده بودیم. نمیشد قدم از قدم برداشت. لحظه ای احساس کردم الان است که میان جمعیت خفه شوم. به خاطر وجود برادرم با مردها برخورد نداشتیم اما حال خوبی نبود. از هرطرف که راه باز میشد و به آن طرف میرفتیم بیشتر گیر میافتادیم.
روز مراسم تشییع امام برایم زنده شد. همان روز تعدادی از مردم زیر دست و پا ماندند. درمانده شده بودیم. از خود سردار کمک خواستم که ناگهان مسیری به طرف یک کوچه در کنار خیابان باز شد. وارد آنجا شدیم. یک خانه درش را باز کرده بود و به مردم کمک میکرد. مادرم رفت داخل تا کمی حالش جا بیاید که آنجا خاله و اقوام را دید.
با این حال نتواستیم به تابوت شهدا برسیم. بغض کرده بودم که چرا نتوانستیم تابوت سردار را حتی از دور ببینیم.
پدر و بردارم مشغول صحبت با تلفن بودند. از حرف هایشان فهمیدم هنوز به خاطر شلوغی، ماشین حامل شهدا مسافت زیادی نرفته است. به جز مادرم که همان جا ماند همگی با تمام توان میدویدیم تا بتوانیم سوار ماشین شویم و به همان نقطه ای برویم که ابتدا رفته بودیم. دعا دعا میکردم که که زود برسیم.
حدود ده دقیقه بعد از طریق خیابان های فرعی به همان نقطه رسیدیم. هنوز ماشین حامل پیکر ها به آنجا نرسیده بود و این یعنی هنوز فرصت داشتیم.
همان لحظه صدای فریادی بلند شد: دارن میرسن، برید کنار. خانم ها برن کنار. جمعیت زیاده.
به محض شنیدن دست علی را کشیدم و باهم روی جدول های وسط خیابان ایستادیم. احساسی تمام وجودم را فراگرفته بود. اشک هایم خشک شده بود و صدای نفس هایم بلندتر میشد. جمعیت هر لحظه زیاد تر میشد. ناگهان چشمم به ماشین حامل پیکرها افتاد. اولین تابوت. عکس سردار جلوی تابوت نصب شده بود و این یعنی....
تا چند لحظه خیره به تابوت بودم. ماشین با فاصله کمی از جلویم عبور کرد، اما نمیشد در همان مسیر دنبال آن رفت. کم کم از خیابان فاصله گرفتیم و روی تلهای خاک کنار بیابان میدویدم. میدویدم تا همراه سردار باشم. میدویدم تا آخرین دیدار را هیچوقت فراموش نکنم. به نزدیک جمکران که رسید بغضم ترکید و تازه فهمیده بودم که چه شد.
#زهرا_اروند
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀
زخم خون آرزوی ماست، بگو با صهیون
زخم ارثیه زهراست، بگو با صهیون...
شما رو دعوت میکنم به یک روضه حماسی و سوزناک...
#فاطمیه #حاج_قاسم #سردار_دلها
http://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
روایت#صدرزاده
قسمت اول 🍃
۱۷دی ماه سال هزار و سیصد و نود وهشت
کرمان ساعت ۵ صبح
هوا سرد است بچهها داخل اتوبوس در حال خواندن امتحان روز بعد هستند و اما من خوشحالم از این که تمام دوندگیهایم جواب داد. دیروز، پریروز فقط نذر کردم و با این و آن تماس میگرفتم که تشییع سردار را باید حضور داشته باشیم.
نزدیکهای نماز صبح است و هیچ کس نخوابیده. چشمها قرمز شده است انگار تا به کرمان نرسیم باور نمیکنیم.
مسئولیت اتوبوس را به من سپردهاند. با ایست اتوبوس به اطراف نگاه میکنم داخل شهر هستیم اما همه جا سوت و کور است. با اعلام روحانی کاروان پیاده میشویم. از همه سنی دنبالمان آمده است. بچههای مجموعه و دوستان همگی همراه هم شدهایم.
بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه، قبل از طلوع آفتاب راه میافتیم. روحانی کاروان تاکید میکند به سمت ورودی خیابان اصلی که منتی به گلزار شهدا است برویم که اذیت نشویم. با پیشنهاد ایشان هر دونفر یک سر گروه داشته باشد. به عنوان لیدر گروه همراه دونفر از دوستان راهی میشویم. هوا سرد است و سوز عجیبی میآید. خیابانها هم خلوت است. علم کاروان دختران یادگاران جلوتر از همه حرکت میکند.
چفیه سبز عربیام را از زینب که دوشادوش من حرکت میکند میگیرم و روی شانههایم میاندازم. خورشید طلوع کرده است و یواش یواش جمعیت زیاد میشود. در نقطهای مشخص همه میایستیم.
ساعت ۹صبح
بعد از مشخص شدن مکان وعده که کوه جبلیه است به سمت خیبان اصلی راه میافتیم، نرسیده به خیابان به علت هجوم جمعیت متوقف میشویم کنار میدان.
ساعت حدود ۱۰صبح
جمعیت هر چند دقیقه بیشتر از قبل میشود. مداح درحال نوحهسرایی است. یکی از بچهها بر روی زمین مینشیند و مشغول خواندن امتحانش میشود. در لابهلای این همه شلوغی، روی کفشهایم شاخه گل نرگسی افتاده است را بر میدارم. نمیدانم یک دفعه چه اتفاقی میافتد که همهمه بالا میگیرد و همه راه میافتند.
با صدای "سردار رسید"، انگار بغض همه میشکند. دستم را دور شانههای زینب حلقه میکنم و فاطمه هم دستش را دور دستان ما حلقه میکند که گم نشود. آن قدر حجم جمعیت بالا است که دیگر خودمان حرکت نمیکنیم و گاهی هم پاهایمان را روی زمین حس نمیکنیم. میان جمعیت در حال ذکر گفتن هستیم. نمیدانم چه میشود که دست فاطمه از ما جدا میشود و تا سر میگردانیم دیگر خبری از جمعیت زنان نیست. اینک ماییم و جمعیتی از مردان و ماشین حملکننده سردار. جمعیت بیاراده حرکت میکند و ما دو دختر تنها، میان عده ای مرد گیر افتادهایم. زینب دائم ذکر میگوید و گریه میکند گاهی هم دادی میزند که مردان به سمت ما نیایند. به سمت پیاده رو خود را میکشیم، وقتی به پیاده رو میرسیم برای اینکه وارد پیاده رو شویم باید از روی جوی آب بگذریم. ارتفاع زیادی دارد. ناگهان با حرکت جمعیت به داخل جوی می افتیم. زینب دستم را محکم گرفته است. پیر مردی کمک میکند بالا بیاییم دستان زینب را میگیرم میکشم. ثانیهای پیش خود دعا میکنم که ای کاش مردی به همراهمان بود اما بعد از لحظه ای به یاد تنهایی عمه سادات میافتم.
حالا که میان جمعیت زنان گوشه پیاده رو ایستادهایم وضعیت دیدنی وجود دارد؛ عده ای چادرهایشان را از دست دادهاند و عده ای روسریهایشان رفته است. ناگاه ماشینی که سردار را حمل میکند از کنارمان میگذرد زیر لب تنها میگویم "برو". وضعیت مردم خیلی ناراحت کننده است. جمعیت که کمتر میشود تازه دلم شور میافتد برای بقیه، مسئولیت تکتک بچههای اتوبوس با من است.
به زینب میگویم گوشه ای بایستد شاید کسی را بتوانم پیدا کنم.
#محدثه_صدرزاده
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
روایت#صدرزاده
قسمت دوم🍃
بعد از کمی گشتن، یکی از بچهها را پیدا میکنم. در حال گریه کردن است.
_چی شده؟؟
همان طور که اشکهایش را پاک میکند و خوشحال است از این که من را دیده است میگوید:
_دوستم حالش بده!
دوستش علمدار کاروان بود. کمی سر میچرخانم و او را با پرچم اما بدون چادر و کفش میبینم. نفسهایش سخت بالا و پایین میروند. زینب به سمتمان میآید.
_چادرمو پیدا کنید. زشته من این شکلیام.
با تمام نفس تنگیاش این حرف را میزند. زینب به پرچم اشاره میکند، سریع پرچم "یا ابالفضل العباس" مشکی رنگ را از چوب، در میآورم و بر روی سرش میاندازم.
_همین جا، روی سکو بشنید من برم جلوتر ببینم کسی رو پیدا میکنم یا نه.
از داخل کیف، بیسکوییت و آب بهشان میدهم و با زینب همراه میشوم. چوب پرچم دستم است. جلوتر که میرویم گوشهای چادرها روی هم افتاده است و هر از چند گاهی لنگه کفشی هم در گوشه و کنار خیابان پیدا میشود. میخواهم قدمی بر دارم که زینب دستم را میگیرد.
_محدثه نریم جلوتر، اون دختر حالش بد بود.
راست میگوید دل من هم به شور افتاده است. سریع تلفن را در میآورم و به آنها زنگ میزنم.
_بچهها ما چند متر جلوتر شماییم. بیایید هر چه زودتر.
منتظر گوشهای میایستیم. زینب مینشیند اما من نه! بار تمام این سفر و اتفاقاتش بر دوش من است، تا همه بچهها را سالم پیدا نکنم آرام نمیگیرم. مردم در حال حرکتاند، برخی پرچم به دست دارند و برخی ذکر میگویند. همه چیز تماما یادآور پیاده روی اربعین است. بعد از چند دقیقه بالاخره میآیند. زینب از جا بلند میشود و میگوید:
_بریم پیش یه آمبولانس.
راه میافتیم هر از گاهی هم از مردم سراغ ماشین آمبولانس را میگیریم. در طول مسیر چادر دوستمان هم پیدا میشود. در کوچهای، آمبولانسی توجهم را جلب میکند. به سمتش میرویم و دوستمان را سوارش میکنیم. روبهروی آمبولانس بر روی نردهها مینشینم، زینب و آن دختر هم کنارم میایستند. نمیدانم چه میشود که ناگهان آمبولانس راه میافتد. سریع از نردهها پایین میآیم و به دنبال آمبولانس میدوم.
_آقا کجا داری میری؟
داد میزنم. راننده سرش را از شیشه بیرون میآورد.
_بیایین بیمارستان.
می ایستم، بدون این که بگوید کدام بیمارستان، رفت. با بچه ها راه میافتیم. جمعیت کم شده است اما هر از گاهی هم شلوغ میشود. مسجد جامع را که میبینیم به داخلش میرویم و نمازهایمان را میخوانیم.
ساعت ۳بعد از ظهر
بالاخره بعد از تمام اتفاقات به محل وعده رسیدهایم، کوهی نزدیک گلزار شهدای کرمان. ورودی گلزار پر از آمبولانس است و راه بسته است. همه بچهها سالماند و دور یکدیگر خوش هستند. انگار بعد از تمام آن اتفاقات من تازه یادم آمده است چه شده.
ساعت ۵صبح
به اصفهان رسیدهایم و قرار است مستقیم برویم امتحانمان را بدهیم. تنها چیزی که دلم را میسوزاند دیدن صحنه دفن کردن سردار در همان ساعت است و چه حیف که ما نتوانستیم آن لحظه آنجا باشیم...
ومن الله توفیق
#محدثه_صدرزاده
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
16.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰به مناسبت هفتمین سالگرد #شهید_جهاد_مغنیه ، آقازاده مقاومت و شهدای مظلوم قنیطره🥀
🌱و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون...✨
👊لن نترک المسیره، لن نترک الساح، لن نترک السلاح، لبیک یا نصرالله...
وعداً و عهداً، اننا ماذون فی طریقکم، طریق الحب و الجهاد، و طریق التصمیم لالنصر...💞
تکتک جملاتی که در این نماهنگ هست، زیبا و انگیزهبخشه...
مخصوصاً آیات قرآن با لهجه زیبای عربی شهید جهاد...
#حاج_قاسم #سردار_دلها #مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi