✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
روایت#صدرزاده
قسمت اول 🍃
۱۷دی ماه سال هزار و سیصد و نود وهشت
کرمان ساعت ۵ صبح
هوا سرد است بچهها داخل اتوبوس در حال خواندن امتحان روز بعد هستند و اما من خوشحالم از این که تمام دوندگیهایم جواب داد. دیروز، پریروز فقط نذر کردم و با این و آن تماس میگرفتم که تشییع سردار را باید حضور داشته باشیم.
نزدیکهای نماز صبح است و هیچ کس نخوابیده. چشمها قرمز شده است انگار تا به کرمان نرسیم باور نمیکنیم.
مسئولیت اتوبوس را به من سپردهاند. با ایست اتوبوس به اطراف نگاه میکنم داخل شهر هستیم اما همه جا سوت و کور است. با اعلام روحانی کاروان پیاده میشویم. از همه سنی دنبالمان آمده است. بچههای مجموعه و دوستان همگی همراه هم شدهایم.
بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه، قبل از طلوع آفتاب راه میافتیم. روحانی کاروان تاکید میکند به سمت ورودی خیابان اصلی که منتی به گلزار شهدا است برویم که اذیت نشویم. با پیشنهاد ایشان هر دونفر یک سر گروه داشته باشد. به عنوان لیدر گروه همراه دونفر از دوستان راهی میشویم. هوا سرد است و سوز عجیبی میآید. خیابانها هم خلوت است. علم کاروان دختران یادگاران جلوتر از همه حرکت میکند.
چفیه سبز عربیام را از زینب که دوشادوش من حرکت میکند میگیرم و روی شانههایم میاندازم. خورشید طلوع کرده است و یواش یواش جمعیت زیاد میشود. در نقطهای مشخص همه میایستیم.
ساعت ۹صبح
بعد از مشخص شدن مکان وعده که کوه جبلیه است به سمت خیبان اصلی راه میافتیم، نرسیده به خیابان به علت هجوم جمعیت متوقف میشویم کنار میدان.
ساعت حدود ۱۰صبح
جمعیت هر چند دقیقه بیشتر از قبل میشود. مداح درحال نوحهسرایی است. یکی از بچهها بر روی زمین مینشیند و مشغول خواندن امتحانش میشود. در لابهلای این همه شلوغی، روی کفشهایم شاخه گل نرگسی افتاده است را بر میدارم. نمیدانم یک دفعه چه اتفاقی میافتد که همهمه بالا میگیرد و همه راه میافتند.
با صدای "سردار رسید"، انگار بغض همه میشکند. دستم را دور شانههای زینب حلقه میکنم و فاطمه هم دستش را دور دستان ما حلقه میکند که گم نشود. آن قدر حجم جمعیت بالا است که دیگر خودمان حرکت نمیکنیم و گاهی هم پاهایمان را روی زمین حس نمیکنیم. میان جمعیت در حال ذکر گفتن هستیم. نمیدانم چه میشود که دست فاطمه از ما جدا میشود و تا سر میگردانیم دیگر خبری از جمعیت زنان نیست. اینک ماییم و جمعیتی از مردان و ماشین حملکننده سردار. جمعیت بیاراده حرکت میکند و ما دو دختر تنها، میان عده ای مرد گیر افتادهایم. زینب دائم ذکر میگوید و گریه میکند گاهی هم دادی میزند که مردان به سمت ما نیایند. به سمت پیاده رو خود را میکشیم، وقتی به پیاده رو میرسیم برای اینکه وارد پیاده رو شویم باید از روی جوی آب بگذریم. ارتفاع زیادی دارد. ناگهان با حرکت جمعیت به داخل جوی می افتیم. زینب دستم را محکم گرفته است. پیر مردی کمک میکند بالا بیاییم دستان زینب را میگیرم میکشم. ثانیهای پیش خود دعا میکنم که ای کاش مردی به همراهمان بود اما بعد از لحظه ای به یاد تنهایی عمه سادات میافتم.
حالا که میان جمعیت زنان گوشه پیاده رو ایستادهایم وضعیت دیدنی وجود دارد؛ عده ای چادرهایشان را از دست دادهاند و عده ای روسریهایشان رفته است. ناگاه ماشینی که سردار را حمل میکند از کنارمان میگذرد زیر لب تنها میگویم "برو". وضعیت مردم خیلی ناراحت کننده است. جمعیت که کمتر میشود تازه دلم شور میافتد برای بقیه، مسئولیت تکتک بچههای اتوبوس با من است.
به زینب میگویم گوشه ای بایستد شاید کسی را بتوانم پیدا کنم.
#محدثه_صدرزاده
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
روایت#صدرزاده
قسمت دوم🍃
بعد از کمی گشتن، یکی از بچهها را پیدا میکنم. در حال گریه کردن است.
_چی شده؟؟
همان طور که اشکهایش را پاک میکند و خوشحال است از این که من را دیده است میگوید:
_دوستم حالش بده!
دوستش علمدار کاروان بود. کمی سر میچرخانم و او را با پرچم اما بدون چادر و کفش میبینم. نفسهایش سخت بالا و پایین میروند. زینب به سمتمان میآید.
_چادرمو پیدا کنید. زشته من این شکلیام.
با تمام نفس تنگیاش این حرف را میزند. زینب به پرچم اشاره میکند، سریع پرچم "یا ابالفضل العباس" مشکی رنگ را از چوب، در میآورم و بر روی سرش میاندازم.
_همین جا، روی سکو بشنید من برم جلوتر ببینم کسی رو پیدا میکنم یا نه.
از داخل کیف، بیسکوییت و آب بهشان میدهم و با زینب همراه میشوم. چوب پرچم دستم است. جلوتر که میرویم گوشهای چادرها روی هم افتاده است و هر از چند گاهی لنگه کفشی هم در گوشه و کنار خیابان پیدا میشود. میخواهم قدمی بر دارم که زینب دستم را میگیرد.
_محدثه نریم جلوتر، اون دختر حالش بد بود.
راست میگوید دل من هم به شور افتاده است. سریع تلفن را در میآورم و به آنها زنگ میزنم.
_بچهها ما چند متر جلوتر شماییم. بیایید هر چه زودتر.
منتظر گوشهای میایستیم. زینب مینشیند اما من نه! بار تمام این سفر و اتفاقاتش بر دوش من است، تا همه بچهها را سالم پیدا نکنم آرام نمیگیرم. مردم در حال حرکتاند، برخی پرچم به دست دارند و برخی ذکر میگویند. همه چیز تماما یادآور پیاده روی اربعین است. بعد از چند دقیقه بالاخره میآیند. زینب از جا بلند میشود و میگوید:
_بریم پیش یه آمبولانس.
راه میافتیم هر از گاهی هم از مردم سراغ ماشین آمبولانس را میگیریم. در طول مسیر چادر دوستمان هم پیدا میشود. در کوچهای، آمبولانسی توجهم را جلب میکند. به سمتش میرویم و دوستمان را سوارش میکنیم. روبهروی آمبولانس بر روی نردهها مینشینم، زینب و آن دختر هم کنارم میایستند. نمیدانم چه میشود که ناگهان آمبولانس راه میافتد. سریع از نردهها پایین میآیم و به دنبال آمبولانس میدوم.
_آقا کجا داری میری؟
داد میزنم. راننده سرش را از شیشه بیرون میآورد.
_بیایین بیمارستان.
می ایستم، بدون این که بگوید کدام بیمارستان، رفت. با بچه ها راه میافتیم. جمعیت کم شده است اما هر از گاهی هم شلوغ میشود. مسجد جامع را که میبینیم به داخلش میرویم و نمازهایمان را میخوانیم.
ساعت ۳بعد از ظهر
بالاخره بعد از تمام اتفاقات به محل وعده رسیدهایم، کوهی نزدیک گلزار شهدای کرمان. ورودی گلزار پر از آمبولانس است و راه بسته است. همه بچهها سالماند و دور یکدیگر خوش هستند. انگار بعد از تمام آن اتفاقات من تازه یادم آمده است چه شده.
ساعت ۵صبح
به اصفهان رسیدهایم و قرار است مستقیم برویم امتحانمان را بدهیم. تنها چیزی که دلم را میسوزاند دیدن صحنه دفن کردن سردار در همان ساعت است و چه حیف که ما نتوانستیم آن لحظه آنجا باشیم...
ومن الله توفیق
#محدثه_صدرزاده
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
روایت#صدرزاده
روایت تصویری از وقایع کرمان ۱۷دی ماه ۱۳۹۸
#محدثه_صدرزاده
#کرمان
#یوم_الله
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
✍️کاری از گروه نویسندگان #مه_شکن
مقدمه
مجموعه داستانی که پیش روی شماست، متشکل از سه داستان کوتاه حدودا هزار تا دوهزار کلمهای ست که حول محور ماهیت روبه افول استکبار نوشته شده است. هرچند این داستانها، سه داستانِ از هم مجزا هستند، اما با یکدیگر ارتباط دارند. مثلث استکبار(امریکا، انگلیس و رژیم صهیونیستی)، جنگی ده ساله را با نمایش آمریکا و داوری انگلیس و پشت پرده صهیونیسم، در عراق و افغانستان رقم زد. جنایات این مثلث، بینهایت است و تلاش ما بر این بود که شما عزیزان با بخشی از این جنایات که بر گرفته از واقعیت است آشنا شوید.
...وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...
...و کسانی که ستم کردهاند، به زودی خواهند دانست که به چه بازگشتگاهی باز خواهند گشت...
شعرا/ ۷ ۲ ۲
🌱 #فرات / #اروند / #صدرزاده
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱۱٠
اگر نظری پیرامون رمان دارید، میشنویم به گوش جان:
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
#صدرزاده
سلام بر شما عزیزان🌷
بعضاً پیام ناشناس فرستادید و از کم شدن فعالیت کانال گله کردید. که حق هم دارید و حقیقتاً بنده هم نمیخوام کانال اینطوری بمونه.😔
اما شرایط ما نسبت به چندماه پیش فرق کرده.
بنده درگیر ویرایش خط قرمز و البته دوتا پیرنگ جدید هستم که احتمالا زمان زیادی میبره؛ اما سعی میکنم طوری کار کنم که ارزش انتظار کشیدن رو داشته باشه.😎
خانم اروند هم درحال نوشتن رمانشون هستند.😃
و خانم صدرزاده، درحال ویرایش رمان عالیجنابان خاکستری و تحقیق برای نوشتن یک رمان جدید.🤓
خانم مصباح هم، سعی دارند با وجود شرایط غیرقابلپیشبینی سفرشون، برای شما قسمتی از سفرنامه رو بنویسند اما خب طبیعیه که گاهی نتونن قسمت جدید در کانال بذارند.🌊
پاسخگوییها خیلی کمتر از قبل شدند؛ به این علت که تمرکز ذهنی بنده بیشتر روی رمانها هست و نمیتونم پاسخ شما رو به طور درست و شایسته بدم. و البته بسیاری از سوالات تکراریاند و قبلا پاسخ داده شدن. ☺️
لطفا فکر نکنید فعالیت نکردن در کانال، به معنای این هست که نویسندگان مهشکن بیخیال کارشون شدند... نه. اتفاقا جدیتر هستیم.💪
گروه مهشکن، درحال بازسازی و بازطراحی خودش هست. ما در یک مرحله مهم گذار هستیم؛
این کانال دیگه جنبه شخصی نداره بلکه قراره یک گروه منسجم و منظم داشته باشه.✨
بهم خوردن نظم اولیه، طراحی شکل جدید و رسیدن به تعادل و نظم ثانویه، نیازمند تلاش ما و صبر شما عزیزانه.😊
ما هر هفته دو ساعت جلسه حضوری و چندین ساعت مشورت و صحبت مجازی داریم و درباره برنامههای کانال در آینده، پیرنگ رمانها، پاسخگوییها، معرفی کتابها و... صحبت میکنیم تا به یک برنامه منسجم برسیم.👌
الان کادر مهشکن در جای خودشون و با وظایف مشخص تثبیت شدند و میتونید با مراجعه به پیام سنجاق شده، با کادر مهشکن آشنا بشید.
احتمالا به زودی و بعد از طراحی یک سری چارچوبها، عضو جدید هم میپذیریم...😎
پس لطفا، کانال رو ترک نکنید و در کنار ما بمونید...☺️🌷
و دعا کنید که با قدرت برگردیم...😎
#مه_شکن
#فرات
#صدرزاده
#مصباح
#اروند
#فاتح
وقتی میای گلستان شهدا رای میدی بعدشم شهدا جایزه بهت میدن😁
بار اول بود اومدم گلستان برای رای دادن جالب بود
#صدرزاده