eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📘 ✍️ ترجمه 🔸با دیدن موضوعش، اولین چیزی که به ذهنم رسید، سکانس اول فیلم به وقت شام بود. همان صحنه که داشتند بالای سر دو شهرک و پرواز می‌کردند و کمک‌های غذایی و دارویی می‌فرستادند. آن صحنه از فیلم را هربار می‌بینم، اعصابم به هم می‌ریزد.😣 🔸کتاب مختصر است؛ کمتر از صد صفحه. یادداشت‌های یک بانوی مسلمان سوری از روزهای تلخ محاصره فوعه و کفریا.🧕 روایتی کاملا ساده، پر سوز و زنانه و البته، خالی از تلاش برای داستان‌پردازی. نویسنده هم خودش اعتراف کرده که نویسنده نبوده و نیست؛ و این نوشتارها، نوشته‌های روزانه او بوده است. و شاید همین امر؛ یعنی سادگی و خامی نوشته‌ها، بر صمیمیت آن افزوده باشد. ترجمه کتاب هم خوب محتوا را از عربی به فارسی منتقل کرده بود و جای تحسین دارد.👌 🔸کتاب نه درباره مسائل کلان و کلی نظامی حرف می‌زند و نه ابعاد سیاسی و اقتصادی و آمار تلفات این محاصره سه ساله؛ بلکه خرده‌روایت‌هایی از جزئیات زندگی در محاصره است؛ آن چیزی که یک بانو، یک مادرِ جوان تجربه کرده است؛ آبِ آلوده‌ی جیره‌بندی شده، خوردن گیاهان و علف‌های صحرایی، زندگی بدون هیزم و شکر و شیر و قهوه و سایر کالاهای اساسی، التماس برای کمی آرد و کره بادام زمینی، بازگشتن به سبک زندگی صد سال پیش و نبود هیچ‌گونه ابزار ارتباطی، تبدیل شدن مواد غذایی و تنقلات به رویا، وحشت شبانه‌روزی از موشک‌ها و خمپاره‌ها و زندگی در پناهگاه، دویدن به دنبال کمک‌های هوایی که هر چندماه یک بار می‌رسد(مانند آنچه در به وقت شام نشان داد) و...😢 🔸این‌ها فقط گوشه‌ای از تجربه‌های این بانوی جوان و سایر مردم فوعه و کفریا از محاصره‌ی بی‌رحم جبهه‌النصره است. چیزی که اگر نوشته نشود، میان انبوه گزارش‌های کلان میدانی گم می‌شود و سال‌ها بعد، هیچ‌کس جز چند گزاره کلی، از محاصره و نمی‌فهمد؛ و قصه‌ی پرغصه مردم مظلوم فوعه و کفریا، در میان کتاب‌های تاریخ دفن می‌شود و صدای ناله‌های مظلومانه‌شان، میان جنجال‌های رسانه‌ای خفه خواهد شد.😔 ⚠️اصلا شما چه می‌فهمید محاصره چیست؟😏 من هم نمی‌فهمم.😔 من نشسته‌ام توی اتاقم، زیر بادِ خنک کولر، درحال خوردن شیر و بیسکوییت🥛🍪، رنج‌نامه شیعیان مظلوم کفریا و فوعه را خوانده‌ام و الان دارم برای شمایی که حتما در خانه‌تان زیر باد کولر نشسته‌اید می‌گویم. هرچند، شیر و بیسکوییت موقع خواندن این کتاب از گلوی آدم پایین نمی‌رود، باید موقع خواندنش یک شکلات تلخِ 99% بگذاری گوشه لپت تا معنای تلخ محاصره برایت ملموس شود.🍫☹️ 💔محاصره... و ما ادراک ماالمحاصره...💔 🔸انقدر روایت این بانو از محاصره پر سوز بود که دلم می‌خواست کتاب را بدهم همه مردم دنیا بخوانند. مردم دنیا هم نه، همین مردم ایران خودمان. بخوانند و قدر نعمت‌هایشان را بدانند؛ قدر امنیت را، قدر این که بازاری هست که در آن، بتوان انواع مواد غذایی را پیدا کرد حتی به قیمت بالا. قدر این که ما حداقل، برای حل مشکلات اقتصادی‌مان علاج داریم؛ مثل محاصره نیست که دردِ بی‌درمان باشد.😞 🔸راستی می‌دانید آخر محاصره فوعه و کفریا چه شد؟ 👈مردم را با خانواده‌های داعشی مبادله کردند و چه مبادله خونینی...فکر کنید حدود پانصد بچه کوچک و بی‌گناه که بعد از سه سال محاصره، طعم و شکل چیپس و پفک را از یاد برده‌اند، ناگهان یک ماشین پر از چیپس ببینند...چه کار می‌کنند؟ شما بگویید!😋 بچه‌اند؛ می‌دوند به سمت ماشین. شاید بعضی‌ها، دست مادرشان را هم می‌کشند که بیا برای من چیپس بخر. مثل همه ما وقتی بچه بودیم. مثل بچه‌های ما...👧👦 ⛔️بعد تصور کنید آن ماشین، ماشین انتحاری باشد و خودش را بین آن پانصد بچه منفجر کند...بقیه‌اش را من نمی‌گویم؛ شما تصور کنید. مستندش هم هست. حتما ببینید...😭 🔰پانصد بچه بی‌گناه، سه سال در محاصره با سخت‌ترین شرایط زندگی کردند و آخرش هم اینطوری شهید شدند و صدا از هیچ حامی حقوق بشری در نیامد.😒 دوست ندارم بی‌ادب باشم؛ ولی این‌جا جای آن است که بگویم: تف به این حقوق بشر و حامیانش...😡 💔بعد از فهمیدن این ماجرا، دیگر لب به چیپس نزدم. طعم گوشتِ سوخته آدم می‌دهد، طعم خون، طعم باروت، طعم مرگ. شما چیپس با طعم گوشت کبابی خورده اید؟😖 ⚠️ساکت نمانید؛ پانصد صندلی خالی را بخوانید و بخوانانید...⚠️ https://eitaa.com/istadegi
۵ تیر ۱۴۰۰
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 #پانصد_صندلی_خالی 📘 ✍️ #لیلی_اسود ترجمه #رقیه_کریمی #نشر_شهید_کاظمی 🔸با دیدن موضوعش،
📘 ✍️ ترجمه 📖 همه از خانه‌ها وحشت‌زده بیرون زدیم. همه از همسایه‌ها سوال می پرسیدیم "چه خبر شده؟ از ادلب چه خبر؟" بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر "مسطومه" عقب کشیده‌اند و چند روز بعد تا "اریحا ". عقب می‌رفتند و عقب‌تر و ناامیدی به جان ما چنگ می‌انداخت. باز هم عقب‌تر. دست آخر تا "جورین" هم ارتش عقب نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانه‌هایمان کز کرده بودیم. تنها... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق... بدون تلفن... حالا یک تماس تلفنی سخت‌تر از این حرف‌ها شده بود. ما در خانه‌هایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمی‌شد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم‌کم رنگ از روی امیدمان رفت. مدام می‌گفتیم "فردا ارتش بر می‌گرده". برنگشت. فقط دورتر و دورتر می‌شد. مدام عقب‌تر می‌رفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتاده‌ایم. محاصره‌ای که هیچ کس جز خدا نمی‌داند دقیقا کی به آخر می‌رسد. https://eitaa.com/istadegi
۵ تیر ۱۴۰۰