eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد ⚠️ همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند 📝 رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال خوابشان مى‌برد. خود من هم همين‌طورم. نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم؛ تا خوابم مى‌آيد، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من، اين است. 📚بايد پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. 📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶ 📖 💻 @Khamenei_ir
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #ادواردو 📔 نویسنده: #بهزاد_دانشگر ✍️ #نشر_عهدمانا 🗓به مناسبت #15_نوامبر ، سالرو
📚 کتاب 📔 نویسنده: ✍️ 🗓به مناسبت ، سالروز شهادت 🧔🏼 👈 را دوست دارم😍؛ رمانش را نمی‌گویم، شخصیت وجودی پسری جوان به نام ادواردو را می‌گویم: پسر امپراطورِ پولدار 🇮🇹، سرپرست تیم ⚽️🏆، اروپایی...🤴 ⚠️نه به خاطر چهره‌ی زیبای اروپایی‌اش، یا قد و قواره زیبا و ثروتمند بودنش که باعث شده بود نخست وزیر برای دیدار با آن‌ها وقت بگیرد😯؛ بلکه به خاطر آزاد بودنش، رهایی‌اش از هرچه مثل طوق دور گردن انسان می‌افتد و اسیرش می‌کند.😣 ✅به خاطر این که بود و خودش ماند، تا اینکه کشتندش...(بخوانید کردند)😲😧 🔰 قبلا کتاب را درباره ادواردو خوانده بودم؛ کوتاه و ناقص، دلم می‌خواست روزی برسد که رمانی مفصل راجع به او ببینم و بالاخره آن روز فرا رسید...😃 📔رمانی که جواب خیلی از سوال‌های مرا داد و را مانند یک در ذهن من بالا برد.😍 📖رمانی که تمام اتفاقاتش در افتاده و با مهارت نویسنده از چند لایه و زاویه نگاشته شده که بر جذابیتش افزوده و کشش بالایی برای خواندن در خواننده ایجاد می‌کند.😌 هر چند نمی‌دانم چرا نویسنده رمان را رنگ و بوی سیاسی می‌دهد؟ چه چیزی را می‌خواسته در کنار حقیقت‌جویی ادواردو بگوید؟!🤔 ✅حقیقت زیبای این رمان جوانی به نام است که از سه هوی و هوس می‌گذرد: ۱✡️✝️) از فضای باز و مست کننده دین مسیح و یهود می‌گذرد... ۲💰) از پول و رفاه می‌گذرد... ۳🌐) از خوش‌نامی می گذرد، به او تهمت می‌زنند و تنها می‌ماند...😢 و دست آخر به می‌رسد...😭🌷 📖 سیاست کار کسی است که پشت دیوار را ببیند، نه جلوی دیوار یا روی دیوار. سیاست کار کسی است که شطرنج بلد باشد؛ ابایی نداشته باشد که سربازش را بدهد تا وزیرش زنده شود. ترسی نداشته باشد که اسبش را فدا کند، چون می‌تواند رخ حریفش را بگیرد. سیاست کار آدم‌های احساساتی نیست. 📖 – چرا باید کتاب دینی‌مان عربی باشد یا چرا باید به عربی نماز بخوانیم؟ مگر این اعراب نبودند که ما را هزار و چهارصد سال پیش تحقیر کردند و تمدن باستانی ما را از بین بردند؟ برای چه باید فرهنگشان را بپذیریم؟ – اگر خیلی عاشق تاریخ ایران باستانید یک بار هم اسکندر، تمدن تاریخی‌تان را خاک کرد. حالا عرب ها اگر یک جا را خراب کردند، یک چیزهایی به جایش دادند. اما اجداد این دوستان اروپاییتان که فقط سوزاندند و خراب کردند، پس حالا چرا عاشقشان هستی؟ 📖 تو قرآن مسلمان ها را خوانده ای؟ نه... تو خوانده ای؟ دیروز یک چند صفحه اش را نگاه کردم... می‌دانی کتاب عجیبی است. هنوز اولین جملاتش را یادم هست... این کتابی است که در آن هیچ شک و تردیدی نیست. برای خدا ترسان هدایت است» می‌دانی آدم را میخکوب می‌کند. انگار قلب آدم می‌خواهد بایستد... خیلی محکم است. 📖 مادرش می‌آید جلوتر و زل می‌زند توی چشمانش. – گوش کن ببین چه می‌گویم ادواردو... برای من هیچ کدام مهم نیست. برای من فقط تو اهمیت داری و تو حق نداری مسلمان شوی... تو... حق نداری مسلمان شوی... من نمی‌گذارم. هر دین دیگری می‌خواهی داشته باش. بودایی باش. گاو بپرست. اصلا دین نداشته باش... اما مسلمان نباش. ادواردو به آرامی انگشتان مادرش را از موهایش جدا می‌کند و کمی از درد موهایش کم می‌شود. – هیچ‌کس نمی‌تواند دینم را از من بگیرد مادر! ❇️ لینک خرید با 20 درصد تخفیف😍👇: https://nashreshahidkazemi.ir/add465-7e438 https://eitaa.com/istadegi
1.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / کلیپ کتاب 📔 نویسنده: ✍️ 🗓به مناسبت ، سالروز شهادت 🧔🏼 👈 را دوست دارم😍؛ رمانش را نمی‌گویم، شخصیت وجودی پسری جوان به نام ادواردو را می‌گویم: پسر امپراطورِ پولدار 🇮🇹، سرپرست تیم ⚽️🏆، اروپایی...🤴 ❇️ لینک خرید با 20 درصد تخفیف😍👇: https://nashreshahidkazemi.ir/add465-7e438 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 #کتاب #سنجاب_های_لهستانی 📘 ✍️ نویسنده: #محمدعلی_جعفری #نشر_شهید_کاظمی #هفته_کتابخواني
📚 📘 ✍️ نویسنده: 🌐لینک خرید کتاب با 30 درصد تخفیف:👇👇👇 https://nashreshahidkazemi.ir/add610-7e438 👈 این اثر روایت‌هایی، از ۹۸ است که از شهر‌های گوناگون و از قضا با زاویه‌های متفاوت و مکاشفه مبتنی بر واقعیت به نگارش درآمده است. 💡 هدف این روایت‌ها نه قضاوت و نه ، که آن چیزی است که بر مردم رفت و تجربه‌ای که در زندگی روزمره از سر گذراندند. ✅ «» حاصل روایت نویسندگانی است که شاهد آن خبر کذایی و حاشیه‌هایش بوده‌اند؛ خواه وسط خیابان، خواه گوشه خانه. 📚 این مجموعه در پی آن است که این‎ حجم از همه آوارِ اطلاعات در ۹۸ را بر ذهن ثبت کند؛ پیش از آن که در شلوغی خاطر ذهن روزگار، فراموش شود. ❓امّا این حوادث را چگونه می‌توان نوشت؟ چه کسانی آن را روایت کنند؟ تاریخ‌نگاران که بیشتر به حوادث رسمی با وجهه سیاسی آن نگاه می‎کنند. آنچه بر سر مردم کوی و برزن رفته است، آن لحظه که روح و روان فردی در کوره واقعه‎‌ای گداخته شده است را چه کسی روایت می‌کند؟🤔 ❌ این دیگر کار تاریخ‎ نگار نیست. روایت آن لحظه‌ای که کودکی در پیش‎ دبستانی، زندانی محبوس شده و همه آرزویش آغوش مادری است که از او دور مانده...😞 بیان واقعیّت از طریق روایتِ جذاب و پر کشش و با مکاشفه مبتنی بر واقعیت، کار است. روایت‌ها در این کتاب، با فاصله کمی از زمان وقوع حادثه آماده ارائه شده است. از حوادث چندان نگذشته که نویسنده به قول نباکف بخواهد بگوید «حرف بزن حافظه». 📖 من می‌خواهم یکی از آن‌ها باشم. یکی از همان‌هایی که ماشینش را خاموش کرده و ایستاده است وسط اتوبان. یکی از همان‌هایی که لابه لای ماشین‌های به هم چسبیده توی خیابان می‌دود و تند تند فریاد می‌زند: «خاموشش کن... خاموشش کن...» یکی از همان‌هایی که بست نشسته است کف اتوبان و راه رفت و آمد را بسته است. دلم می‌خواهد یکی از آن‌ها باشم. من هم می‌خواهم ماشینم را خاموش کنم... 📓 کتاب «سنجاب‌های لهستانی»، روایت‌هایی از اغتشاشات ۹۸ است که در قطع رقعی و ۱۵۰ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. این کتاب یکی دیگر از کارهای "روایتخانه" است. زیر نظر اساتیدی چون "بهزاد دانشگر" وباقلم اکثر شاگردان ایشان جمع آوری وتدوین شده است. 🔰خرید کتاب با 30 درصد تخفیف👇👇👇 https://nashreshahidkazemi.ir/add610-7e438 https://eitaa.com/istadegi
دیشب وقتی بعد از مدتها برای خرید از خانه بیرون آمدم، تازه هوای سرد پاییزی را حس کردم و به یاد آوردم که پاییز شده است. باد سرد پاییزی‌ای که در چادرم پیچید، بوی روزهای ملتهب پاییز نود و هشت را میداد. دقیقا بوی روز بیست و پنجم آبان هزار و سیصد و نود و هشت. انگار همان روز بود. همان روز بود که همراهم را در خانه جا گذاشتم و موقع بازگشت از کلاس، دیدم نه خبری از اتوبوس هست و نه تاکسی. خیابان احمدآباد خلوت بود. همه دنبال راهی بودند برای بازگشت به خانه؛ که پیدا نمی شد. تمام خیابان های اصفهان قفل بود و همه، محکوم به ماندن در جایی که بودند. هوا مثل همین الان سرد بود. دقیقا مثل الان... و من، ناچار پیاده به سمت خانه راه افتادم. تنها و پیاده، بدون هیچ وسیله ای برای ارتباط با خانه و خانواده ام. هنوز گیج و گنگ از آنچه اتفاق افتاده بودم و فضا به قدری ملتهب بود که در آن هوای سرد، گرمم شد. بوی آشوب می آمد، بوی آتش، بوی بنزین. مرور آنچه از وقایع سال هشتاد و هشت خوانده بودم، بدجور مرا ترساند. مخصوصا که وقتی به فلکه احمدآباد رسیدم، دود و آتش به حدی بود که بزرگمهر دیده نمی شد. جمعیت متراکم و پراکنده، این سو و آن سوی میدان، درگیر شعار و اعتراض... هربار صدای ترقه ای و فریادی، مرا از جا می پراند و این نگرانی در سرم چرخ میخورد که نکند بخاطر حجاب و چادرم مورد حمله قرار بگیرم؟ نکند راهم بسته شود؟ نکند...؟ جمعیت معترض زیاد نبود. آنچه زیاد بود، ترس مردم بود. سر چهارراهی دیدم که تنها چهار، پنج جوان کم سن و سال با چوب های خشک آتش زده و موتوری که جلوی ماشین ها پارک کرده بودند، یک چهارراه را بند آوردند. دیدم زنی التماس میکرد اجازه بدهند رد شود چون بچه اش بیمار است، اما با تهدید ساکتش کردند. خیلی چیزها را دیدم که گفتنشان سخت است... اصلا هیجان‌انگیز نبود. وحشتناک بود. انتظار برای یک فاجعه، لرزیدن برای شنیدن یک خبر ناگوار یا به تماشا نشستن یک جنگ، اصلا هیجان ندارد. این که تمام راه را، دم غروب یک روز پاییزی، پیاده بروی و بلرزی، با شیشه های خرد شده مواجه شوی، حواست را جمع کنی که چادرت آتش نگیرد و کسی به تو حمله ور نشود، وحشتناک ترین حس دنیاست. حسی که من فقط یک بار تجربه کردم و همان یک بار، تجربه گرانی بود برای این که تا آخر عمر، یادم باشد امنیت اتفاقی نیست. https://eitaa.com/istadegi
⭕️ روی تقویم، روز شهادت حاج قاسم 13 دی 98 است اما یکی از اتفاقاتی که پس از سالها به امریکا جرات این جنایت را داد، 24 آبان 98 بود. تصمیم یک شبه برای سه برابر کردن نرخ بنزین، شورشهای خیابانی و القای تصویر «ایران ضعیف» به دشمن. قطعا اگر دولتی مدبر داشتیم، امروز حاج قاسم کنارمان بود. 👤 امیرحسین ثابتی https://eitaa.com/istadegi
📚 📘 ✍️ ترجمه 🔸با دیدن موضوعش، اولین چیزی که به ذهنم رسید، سکانس اول فیلم به وقت شام بود. همان صحنه که داشتند بالای سر دو شهرک و پرواز می‌کردند و کمک‌های غذایی و دارویی می‌فرستادند. آن صحنه از فیلم را هربار می‌بینم، اعصابم به هم می‌ریزد.😣 🔸کتاب مختصر است؛ کمتر از صد صفحه. یادداشت‌های یک بانوی مسلمان سوری از روزهای تلخ محاصره فوعه و کفریا.🧕 روایتی کاملا ساده، پر سوز و زنانه و البته، خالی از تلاش برای داستان‌پردازی. نویسنده هم خودش اعتراف کرده که نویسنده نبوده و نیست؛ و این نوشتارها، نوشته‌های روزانه او بوده است. و شاید همین امر؛ یعنی سادگی و خامی نوشته‌ها، بر صمیمیت آن افزوده باشد. ترجمه کتاب هم خوب محتوا را از عربی به فارسی منتقل کرده بود و جای تحسین دارد.👌 🔸کتاب نه درباره مسائل کلان و کلی نظامی حرف می‌زند و نه ابعاد سیاسی و اقتصادی و آمار تلفات این محاصره سه ساله؛ بلکه خرده‌روایت‌هایی از جزئیات زندگی در محاصره است؛ آن چیزی که یک بانو، یک مادرِ جوان تجربه کرده است؛ آبِ آلوده‌ی جیره‌بندی شده، خوردن گیاهان و علف‌های صحرایی، زندگی بدون هیزم و شکر و شیر و قهوه و سایر کالاهای اساسی، التماس برای کمی آرد و کره بادام زمینی، بازگشتن به سبک زندگی صد سال پیش و نبود هیچ‌گونه ابزار ارتباطی، تبدیل شدن مواد غذایی و تنقلات به رویا، وحشت شبانه‌روزی از موشک‌ها و خمپاره‌ها و زندگی در پناهگاه، دویدن به دنبال کمک‌های هوایی که هر چندماه یک بار می‌رسد(مانند آنچه در به وقت شام نشان داد) و...😢 🔸این‌ها فقط گوشه‌ای از تجربه‌های این بانوی جوان و سایر مردم فوعه و کفریا از محاصره‌ی بی‌رحم جبهه‌النصره است. چیزی که اگر نوشته نشود، میان انبوه گزارش‌های کلان میدانی گم می‌شود و سال‌ها بعد، هیچ‌کس جز چند گزاره کلی، از محاصره و نمی‌فهمد؛ و قصه‌ی پرغصه مردم مظلوم فوعه و کفریا، در میان کتاب‌های تاریخ دفن می‌شود و صدای ناله‌های مظلومانه‌شان، میان جنجال‌های رسانه‌ای خفه خواهد شد.😔 ⚠️اصلا شما چه می‌فهمید محاصره چیست؟😏 من هم نمی‌فهمم.😔 من نشسته‌ام توی اتاقم، زیر بادِ خنک کولر، درحال خوردن شیر و بیسکوییت🥛🍪، رنج‌نامه شیعیان مظلوم کفریا و فوعه را خوانده‌ام و الان دارم برای شمایی که حتما در خانه‌تان زیر باد کولر نشسته‌اید می‌گویم. هرچند، شیر و بیسکوییت موقع خواندن این کتاب از گلوی آدم پایین نمی‌رود، باید موقع خواندنش یک شکلات تلخِ 99% بگذاری گوشه لپت تا معنای تلخ محاصره برایت ملموس شود.🍫☹️ 💔محاصره... و ما ادراک ماالمحاصره...💔 🔸انقدر روایت این بانو از محاصره پر سوز بود که دلم می‌خواست کتاب را بدهم همه مردم دنیا بخوانند. مردم دنیا هم نه، همین مردم ایران خودمان. بخوانند و قدر نعمت‌هایشان را بدانند؛ قدر امنیت را، قدر این که بازاری هست که در آن، بتوان انواع مواد غذایی را پیدا کرد حتی به قیمت بالا. قدر این که ما حداقل، برای حل مشکلات اقتصادی‌مان علاج داریم؛ مثل محاصره نیست که دردِ بی‌درمان باشد.😞 🔸راستی می‌دانید آخر محاصره فوعه و کفریا چه شد؟ 👈مردم را با خانواده‌های داعشی مبادله کردند و چه مبادله خونینی...فکر کنید حدود پانصد بچه کوچک و بی‌گناه که بعد از سه سال محاصره، طعم و شکل چیپس و پفک را از یاد برده‌اند، ناگهان یک ماشین پر از چیپس ببینند...چه کار می‌کنند؟ شما بگویید!😋 بچه‌اند؛ می‌دوند به سمت ماشین. شاید بعضی‌ها، دست مادرشان را هم می‌کشند که بیا برای من چیپس بخر. مثل همه ما وقتی بچه بودیم. مثل بچه‌های ما...👧👦 ⛔️بعد تصور کنید آن ماشین، ماشین انتحاری باشد و خودش را بین آن پانصد بچه منفجر کند...بقیه‌اش را من نمی‌گویم؛ شما تصور کنید. مستندش هم هست. حتما ببینید...😭 🔰پانصد بچه بی‌گناه، سه سال در محاصره با سخت‌ترین شرایط زندگی کردند و آخرش هم اینطوری شهید شدند و صدا از هیچ حامی حقوق بشری در نیامد.😒 دوست ندارم بی‌ادب باشم؛ ولی این‌جا جای آن است که بگویم: تف به این حقوق بشر و حامیانش...😡 💔بعد از فهمیدن این ماجرا، دیگر لب به چیپس نزدم. طعم گوشتِ سوخته آدم می‌دهد، طعم خون، طعم باروت، طعم مرگ. شما چیپس با طعم گوشت کبابی خورده اید؟😖 ⚠️ساکت نمانید؛ پانصد صندلی خالی را بخوانید و بخوانانید...⚠️ https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 #پانصد_صندلی_خالی 📘 ✍️ #لیلی_اسود ترجمه #رقیه_کریمی #نشر_شهید_کاظمی 🔸با دیدن موضوعش،
📘 ✍️ ترجمه 📖 همه از خانه‌ها وحشت‌زده بیرون زدیم. همه از همسایه‌ها سوال می پرسیدیم "چه خبر شده؟ از ادلب چه خبر؟" بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر "مسطومه" عقب کشیده‌اند و چند روز بعد تا "اریحا ". عقب می‌رفتند و عقب‌تر و ناامیدی به جان ما چنگ می‌انداخت. باز هم عقب‌تر. دست آخر تا "جورین" هم ارتش عقب نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانه‌هایمان کز کرده بودیم. تنها... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق... بدون تلفن... حالا یک تماس تلفنی سخت‌تر از این حرف‌ها شده بود. ما در خانه‌هایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمی‌شد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم‌کم رنگ از روی امیدمان رفت. مدام می‌گفتیم "فردا ارتش بر می‌گرده". برنگشت. فقط دورتر و دورتر می‌شد. مدام عقب‌تر می‌رفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتاده‌ایم. محاصره‌ای که هیچ کس جز خدا نمی‌داند دقیقا کی به آخر می‌رسد. https://eitaa.com/istadegi
📚 📘 ✍️ روایت پرستار از یک تجربه ناب انسانی در 📖 "نگاهم به پرچم ایران روی پشت‌بام می‌افتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون داده‌ایم. بغض گلویم را مشت می‌کند. همسایه‌های خانم‌جان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و به بیمارستان می‌آیند. بروم بگویم اشتباه آمده‌اید؟ بگویم دستمان از دارو خالیست؟ بگویم شرمنده، به خانه‌هایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو می‌خواهند، خون نمی‌خواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا داده‌اند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم‌ به پرچم که سوز سرد تنش را تکان می‌دهد، زار می‌زنم...یاد حاج‌احمد متوسلیان می‌افتم، می‌خواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دست‌هایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شده‌اند، نشان می‌دهم. خالی‌ست. دست خالی که نمی‌شود کار کرد..." 👈در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر می‌کند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب (س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پس‌کوچه‌های خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، می‌خندد، می‌دود، گریه می‌کند، خوشحال می‌شود،‌ غصه می‌خورد، خسته می‌شود و مهم‌تر از همه روی دیگر جنگ را می‌بیند و لمس می‌کند. https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 #همسایه_های_خانم_جان 📘 ✍️ #زینب_عرفانیان روایت پرستار #احسان_جاویدی از یک تجربه ناب ان
📚 📘 ✍️نویسنده: روایت پرستار از یک تجربه ناب انسانی در 🔸الان دو روز است که این کتاب را تمام کرده‌ام؛ اما هرچه فکر می‌کنم برای معرفی‌اش چه بنویسم، هیچ به ذهنم نمی‌آید.😔 کتاب را خیلی بیشتر از خیلی دوست داشتم؛💚 طوری که هر بندش را چندین بار خواندم؛ شاید برای همین است که برای توصیفش چیزی به ذهنم نمی‌رسد جز همان عبارتی که روی جلد هم نوشته: یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه.😍 🔸یک یعنی نیمی از سهمیه دارویت را بدهی به زن و بچه‌های داعشی‌ها و یکی از دغدغه‌هایت، نجات جان آن‌ها باشد؛ آن‌هایی که شاید همسر، پدر یا برادرشان، همرزمانت را شهید کرده باشد و بچه‌های زیادی را یتیم.😢 یعنی برای زنان و کودکان ساکن شهر بوکمال که داعشی بوده‌اند و الان هم کم و بیش به داعش وفادارند، بیمارستان بزنی و شبانه‌روز برای بهبود حالشان دوندگی کنی و از خانواده‌ات دور بمانی؛ یعنی از بیمارانی پرستاری کنی که نمی‌دانی زیر لباسشان جلیقه انفجاری بسته‌اند یا نه.😥 🔸 یعنی یک طرف، آدم‌نماهایی بایستند که به جان و مال و ناموس هیچکس رحم نمی‌کنند، حتی زن و بچه خودشان را هم به عنوان سپر انسانی به کار می‌گیرند، اسیر را تکه‌تکه می‌کنند و از خوردن خون کودکان بی‌گناه سیر نمی‌شوند😖، و طرف مقابلشان، مردانی باشند که وقتی وارد شهرهای جنگ‌زده و خالی از سکنه سوریه هم می‌شوند، حرمت مال مردم را نگه می‌دارند و به اموال و خانه‌های مردم آسیب نمی‌زنند.😌 مردانی که نیمی از سهمیه دارویشان را می‌دهند به زن و بچه‌های داعشی، مردانی که مانند مولایشان با اسیر مدارا می‌کنند، مردانی که شب و روزشان را به هم می‌دوزند تا دنیا یک بار دیگر روی صلح را ببیند، مردانی مثل حاج قاسم...😍 🔸ملائکه فقط گروه اول را می‌دیدند که به خدا گفتند: «آیا در آن(زمین) کسی را قرار می‌دهی که فساد کند و خون بریزد؟» و خدا حاج قاسم و سربازانش را می‌شناخت که فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون».💚 🔸تجربه ناب انسانی یعنی زنانی که حتی اجازه نمی‌دادند ایرانی‌ها روی سر بچه‌هایشان دست بکشند، بعد از چند ماه با دیدن محبت ایرانی‌ها، شیفته ایران و ایرانی شوند و حتی اسم پرستار ایرانی را روی نوزادِ نورسیده‌شان بگذارند.😁 🔸 یعنی داعش با تمام حمایتی که از کشورهای غربی و عربی داشت و با تمام سلاح‌های پیشرفته‌اش، خاک سوریه را اشغال کرد؛ اما آخر کار، آن کسی که فاتح خاک و قلب مردم سوریه شد، ایرانیانِ ملک علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بودند؛ سینه‌زنان سیدالشهدا علیه‌السلام بودند؛ همان‌ها که مردم سوریه بهشان می‌گویند اصدقاء.🥰😌 🔸تاریخ خواهد نوشت که حاج قاسمِ ما و سربازانش، با ذکر یا حسین و روضه حضرت مادر جهان را فتح کرد. آیندگان میان اسلامی که داعشِ نامسلمان ادعایش را داشت و اسلامِ نابِ محمدی‌ای که پیرو آن بود قضاوت خواهند کرد و قطعا، آینده از آنِ اسلامِ ناب محمدی‌ست؛ دینی که مِهر و قَهرش، مظهر جمال و جلال الهی ست.😇 🔸«همسایه‌های خانم‌جان» مانند سمنو هم شیرین است و هم ته‌مزه‌ای تلخ دارد. شیرینی‌اش خنده به لبت می‌آورد و تلخی‌اش، اشکت را جاری می‌کند. شیرینی‌اش از محبت و اخلاق حسنه‌ای ست که قلب مردم سوریه را فتح کرد؛ از رفتار انسانی و اسلامیِ سربازان حاج قاسم است، از توسل‌ها و روضه‌های بچه‌های مدافع حرم است و شوخی‌های نمکی‌شان.🙃😄 🔸و تلخی‌اش، از رنج و تباهی و ویرانی‌ای ست که به جان سوریه و مردمش افتاده و آتش جهلی که سوریه را سوزانده است؛ از داستان دردناک کودکانی که بدون این که بخواهند، در میانه این آتش قرار گرفته اند و روزهای شیرین کودکی‌شان را با تلخی جنگ و خون می‌گذرانند.😣😞 ⚠️حیف است کتاب ارزشمندی مانند از دستتان برود...👌 https://eitaa.com/istadegi
📖 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد 📝 رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال خوابشان مى‌برد. خود من هم همين‌طورم. نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم؛ تا خوابم مى‌آيد، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من، اين است. 📚بايد پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. 📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبل‌هاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶ 📖