eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📘 ✍️به قلم: هاجر شخصیت مظلومی ست. سال‌هاست بی‌صدا در حجر اسماعیل آرمیده، سال‌هاست مسلمانان دورش می‌گردند و از او غافل‌اند. هاجر در سکوت گوشه‌ای از تاریخ ایستاده؛ مثل همیشه‌اش: بی‌توقع و خالص. به لطف اسرائیلیات، هاجر را برای ما از یک شخصیت عظیم به یک «هوو» تقلیل داده‌اند. زنی که تنها ویژگی مهمش بارور بودن است، با ساره رقابت می‌کند و آخرش هم سر حسادت و دعوایی زنانه، راهی عربستان می‌شود. هیچ‌کس هم نیست که بگوید اگر مشکل یک دعوای زنانه بود، ابراهیم می‌توانست هاجر را به خانه‌ای دیگر یا شهری دیگر ببرد؛ نه بیابان کشنده‌ی عربستان. حواسمان نیست که جایگاه معنوی ساره و هاجر، بالاتر از آن است که خودشان را سرگرم این حسادت‌ها و رقابت‌های کوچک کنند؛ نشان به آن نشان که به گواه قرآن، ساره فرشتگان را می‌دید و با آنان سخن می‌گفت. انگار که بنی‌اسرائیل داستان دعوای ساره و هاجر را ساخته‌اند تا توجیهی پیدا کنند برای دشمنی‌شان با بنی‌اسماعیل و پیامبر اکرم(ص). باور کنید هاجر خاص‌تر از یک همسر برای ابراهیم یا یک مادر برای اسماعیل است. این که نورش در پرتوی ابراهیم محو شده، به این معنا نیست که نمی‌درخشد. ساده نیست که یک بانو، زندگی آرام و مرفهش در کنار همسر را رها کند و به امر خدا، قدم در یک بیابان بی‌آب و علف بگذارد؛ آن هم با فرزند شیرخوارش. ساده نیست که پسر رشیدت را پیش چشمت به قربانگاه ببرند و تو با لبخند و رضایت، به تماشای امر الهی بنشینی. انقدر عظیم است که سعی صفا و مروه هاجر را باید هر مسلمانی به جا بیاورد تا حج‌اش مقبول باشد. به عبارتی، همه باید پا جای پای هاجر بگذاریم، بلکه آدم شویم... و ما تنها همین دو حادثه را از زندگی هاجر می‌دانیم؛ تسلیم بودنش دربرابر امر الهی را. ولی باور نکنید که هاجر در این دو حادثه خلاصه شود. هاجر حتما سال‌ها روحش را صیقل داده که توانسته در این دو بزنگاه، در مقابل پروردگارش سر تسلیم و رضایت فرود بیاورد. هاجر لحظه‌لحظه با خدای ابراهیم زندگی کرده و در آغوش امن خدا پرورش یافته. هر دامانی لیاقت پروردن اسماعیل را ندارد. دست تدبیر خدا هاجر را از مصر به فلسطین و بعد به مکه آورده تا مادر اسماعیل باشد؛ مادر بنی‌اسماعیل، مادر مسلمانان، مادر ما. چه شکوهی دارد مادری، چه شکوهی دارد هاجر! مادری چنان غرق در توحید که تمام فرزندانش، از اسماعیل تا محمد(صلوات‌الله‌علیهم)، همه موحد بوده‌اند. کتاب «سعی هشتم»، داستانی شیرین و پر فراز و فرود از زندگی هاجر سلام‌الله‌علیها ست؛ از کودکی تا وفات. درباره این که چقدر از داستان با روایات تاریخی منطبق است، اطلاع دقیقی ندارم(دور از انتظار نیست که کودکی و نوجوانی هاجر، در تاریخ ثبت نشده و نویسنده از قوه تخیل بهره گرفته باشد)؛ هرچند تا جایی که من می‌دانم، قسمت‌هایی که مربوط به حضرت ابراهیم بود تناقضی با روایات تاریخی نداشت. در این کتاب، هاجر دختری کنجکاو و پرسشگر است، دختری شکست‌ناپذیر، حق‌طلب، باهوش و زیرک. دختری که پا در مسیر توحید می‌گذارد و محکم در آن گام برمی‌دارد. خواندنی ست؛ به شرطی که حتما حین خواندنش، گوشه‌چشمی به روایت‌های معتبر تاریخی داشته باشید. پ.ن: این نوشته تقدیم به مادرم که نامش هاجر است و مثل هاجر(ع) صبور است و قوی. https://eitaa.com/istadegi
📚 "پَرخو" 📙 ✍️به قلم: شبنم غفاری حسینی پرخو یعنی هرس کردن. یعنی چیدن شاخ و برگ‌های اضافی و علف‌های هرز. علف‌های هرزی که طی چهل سال، زیر سایه انقلاب رشد کرده‌اند. پرخو داستان نفوذ است؛ نفوذ در حساس‌ترین بخش زندگی مردم: بهداشت، سلامت و تغذیه. این کتاب ماجرای خانم دکتری ست که تصمیم می‌گیرد به تنهایی با مافیای دارو و مواد غذایی وارد جنگ شود؛ و از آن مهم‌تر، با خودخواهی‌ها و منافع شخصی و هوای نفسش باید بجنگد. غافل از این که هزینه این نبرد و این هدف سنگین است: شغلش، آبرویش، جانش و خانواده‌اش... این دیگر داستان ستیز علم و ثروت نیست. ستیز میان حق و باطل است. علم و تقوا یک طرف است و علم و ثروت و قدرت و نفاق سوی دیگر. تنها خلاء داستان، حضور کم‌رنگ کسانی بود که خود را سربازان انقلاب می‌نامیدند. انگار که تنها نظاره‌گرند. قلم داستان خوب بود؛ خوب جلو رفت و ناگاه در نقطه اوج تمام شد؛ جایی که نیاز به پردازش بیشتر داشت. شاید هم علت این پایان ناگهانی، این است که هنوز این نبرد ادامه دارد... بریده کتاب📖 به جای همهٔ آدم‌های دیگر می‌شنود. به جای رضا که تازگی‌ها چشم و گوش و حواسش معلوم نیست کجاست. به جای مرجان که از ترسِ اخراج، خودش را قایم کرده و به جای دکتر حداد که مسبب همه چیز است. می‌شنود و بعد حرف می‌زند و آرامم می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «باورم نمی‌شه. دکتر حداد؟! باید برخورد شه با ایشون. قاطعانه باید برخورد شه. مگه جون مردم بازیچه است؟ شما هم خیالتون راحت باشه خانوم دکتر. فردا صبح پشت میزتون هستید.» https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد حضرت زینب و روز پرستار؛ 📚 «همسایه‌های خانم جان» 📘 ✍️ زینب عرفانیان 🌱روایت بسیار جذاب پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در سوریه🌱 📖بخشی از کتاب: "نگاهم به پرچم ایران روی پشت‌بام می‌افتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون داده‌ایم. بغض گلویم را مشت می‌کند. همسایه‌های خانم‌جان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و به بیمارستان می‌آیند. بروم بگویم اشتباه آمده‌اید؟ بگویم دستمان از دارو خالی ست؟ بگویم شرمنده، به خانه‌هایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو می‌خواهند، خون نمی‌خواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا داده‌اند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم‌ به پرچم که سوز سرد تنش را تکان می‌دهد، زار می‌زنم...یاد حاج‌احمد متوسلیان می‌افتم، می‌خواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دست‌هایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شده‌اند، نشان می‌دهم. خالی‌ست. دست خالی که نمی‌شود کار کرد..." 🌿در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر می‌کند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب(س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پس‌کوچه‌های خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، می‌خندد، می‌دود، گریه می‌کند، خوشحال می‌شود،‌ غصه می‌خورد، خسته می‌شود و مهم‌تر از همه روی دیگر جنگ را می‌بیند و لمس می‌کند. https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد حضرت زینب و روز پرستار؛ 📚 «همسایه‌های خانم جان» 📘 ✍️ زینب عرفانیان 🌱روایت بسیار جذاب پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در سوریه🌱 🔸کتاب را خیلی بیشتر از خیلی دوست داشتم؛ طوری که هر بندش را چندین بار خواندم؛ شاید برای همین است که برای توصیفش چیزی به ذهنم نمی‌رسد جز همان عبارتی که روی جلد هم نوشته: یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه. 🔸یک تجربه ناب انسانی یعنی نیمی از سهمیه دارویت را بدهی به زن و بچه‌های داعشی‌ها و یکی از دغدغه‌هایت، نجات جان آن‌ها باشد؛ آن‌هایی که شاید همسر، پدر یا برادرشان، همرزمانت را شهید کرده باشد و بچه‌های زیادی را یتیم. یعنی برای زنان و کودکان ساکن شهر بوکمال که داعشی بوده‌اند و الان هم کم و بیش به داعش وفادارند، بیمارستان بزنی و شبانه‌روز برای بهبود حالشان دوندگی کنی و از خانواده‌ات دور بمانی؛ یعنی از بیمارانی پرستاری کنی که نمی‌دانی زیر لباسشان جلیقه انفجاری بسته‌اند یا نه. 🔸تجربه ناب انسانی یعنی یک طرف، آدم‌نماهایی بایستند که به جان و مال و ناموس هیچکس رحم نمی‌کنند، حتی زن و بچه خودشان را هم به عنوان سپر انسانی به کار می‌گیرند، اسیر را تکه‌تکه می‌کنند و از خوردن خون کودکان بی‌گناه سیر نمی‌شوند، و طرف مقابلشان، مردانی باشند که وقتی وارد شهرهای جنگ‌زده و خالی از سکنه سوریه هم می‌شوند، حرمت مال مردم را نگه می‌دارند و به اموال و خانه‌های مردم آسیب نمی‌زنند. مردانی که نیمی از سهمیه دارویشان را می‌دهند به زن و بچه‌های داعشی، مردانی که مانند مولایشان با اسیر مدارا می‌کنند، مردانی که شب و روزشان را به هم می‌دوزند تا دنیا یک بار دیگر روی صلح را ببیند، مردانی مثل حاج قاسم. 🔸ملائکه فقط گروه اول را می‌دیدند که به خدا گفتند: «آیا در آن(زمین) کسی را قرار می‌دهی که فساد کند و خون بریزد؟» و خدا حاج قاسم و سربازانش را می‌شناخت که فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون». 🔸تجربه ناب انسانی یعنی زنانی که حتی اجازه نمی‌دادند ایرانی‌ها روی سر بچه‌هایشان دست بکشند، بعد از چند ماه با دیدن محبت ایرانی‌ها، شیفته ایران و ایرانی شوند و حتی اسم پرستار ایرانی را روی نوزادِ نورسیده‌شان بگذارند. 🔸تجربه ناب انسانی یعنی داعش با تمام حمایتی که از کشورهای غربی و عربی داشت و با تمام سلاح‌های پیشرفته‌اش، خاک سوریه را اشغال کرد؛ اما آخر کار، آن کسی که فاتح خاک و قلب مردم سوریه شد، ایرانیانِ ملک علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بودند؛ سینه‌زنان سیدالشهدا علیه‌السلام بودند؛ همان‌ها که مردم سوریه بهشان می‌گویند اصدقاء. 🔸تاریخ خواهد نوشت که حاج قاسمِ ما و سربازانش، با ذکر یا حسین و روضه حضرت مادر جهان را فتح کرد. آیندگان میان اسلامی که داعشِ نامسلمان ادعایش را داشت و اسلامِ نابِ محمدی‌ای که حاج قاسم پیرو آن بود قضاوت خواهند کرد و قطعا، آینده از آنِ اسلامِ ناب محمدی‌ست؛ دینی که مِهر و قَهرش، مظهر جمال و جلال الهی ست. 🔸«همسایه‌های خانم‌جان» مانند سمنو هم شیرین است و هم ته‌مزه‌ای تلخ دارد. شیرینی‌اش خنده به لبت می‌آورد و تلخی‌اش، اشکت را جاری می‌کند. شیرینی‌اش از محبت و اخلاق حسنه‌ای ست که قلب مردم سوریه را فتح کرد؛ از رفتار انسانی و اسلامیِ سربازان حاج قاسم است، از توسل‌ها و روضه‌های بچه‌های مدافع حرم است و شوخی‌های نمکی‌شان؛ 🔸و تلخی‌اش، از رنج و تباهی و ویرانی‌ای ست که به جان سوریه و مردمش افتاده و آتش جهلی که سوریه را سوزانده است؛ از داستان دردناک کودکانی که بدون این که بخواهند، در میانه این آتش قرار گرفته اند و روزهای شیرین کودکی‌شان را با تلخی جنگ و خون می‌گذرانند. ⚠️حیف است کتاب ارزشمندی مانند همسایه‌های خانم جان از دستتان برود... https://eitaa.com/istadegi
دوتا کتابی که خریده بودم امروز رسید✨😃 📚نویسنده کتاب روایت سوم راوی یادمان شهید باقری بود؛ صوت‌هاشون رو توی کانال هم گذاشتم(با هشتگ ). 📚کتاب خانواده ابدی هم روایت زندگی شهیده عشرت اسکندری هست به قلم خانم رامهرمزی؛ نویسنده کتاب‌های «راز درخت کاج» و «من میترا نیستم» راستش من عاشق سفارش دادن کتاب از ام؛ چون غیر از کتاب هدیه‌های کوچولوی قشنگی میدن و آدم رو غافلگیر می‌کنن؛ از جمله همین نشانک قشنگی که همراه کتاب روایت سوم بود.
📚 إلىٰ... (سفرنامه‌ی شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح مدتی است عاشق قلم نویسنده‌ای شدم که در کتاب‌هایش، همه چیز درهم آمیخته؛ طنز و اشک و حماسه... طوری اتفاقات را روایت می‌کند که به واقعی‌ترین شکل ممکن می‌توانی خودت را در آن موقعیت تصور کنی، با او گریه کنی، با او بخندی... به تازگی یکی از کتاب‌هایش را به پایان رساندم؛ سفرنامه‌ی «الی...» جذابیت سفرنامه‌ی این نویسنده این است که فقط اتفاقات را روایت نمی‌کند؛ او با هر اتفاقی که برایش افتاده احساسش را می‌گوید و یک نکته هم به آن اضافه می‌کند. سفرنامه‌‌ی «الی...» روایت سفر خانم نویسنده به لبنان، و دیدار با خانواده‌ای اهل غزه و نوشتن روایت زندگی آن‌هاست. قسمت زیادی از زندگی‌نامه را به صورت مجازی پیش برده؛ ولی قسمت های آخر را تصمیم می‌گیرد به صورت حضوری با این خانواده عزیز صحبت کند. با خواندن این سفرنامه به شدت دلم خواست به لبنان سفر کنم، البته نه با تور، به تنهایی، با میزبانی خانواده إسرا! در قسمتی از سفرنامه، نویسنده قسمتش می‌شود برود دمشق، زیارت حضرت زینب. انقدر این زیارت را زیبا توصیف کرده که اشکت در می‌آید که چرا تو نمیتوانی به حرم بروی... حیف است خواندن این کتاب را از دست بدهید، مخصوصا در موقعیتی که خبر اول تمام رسانه های دنیا، عملیات طوفان الاقصی است. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 إلىٰ... (سفرنامه‌ی شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی #نشر_شهید_کاظمی
خیلی قشنگ بود... خیلی خیلی قشنگ بود... خیلی خیلی خیلی قشنگ بود... با اینکه تمومش کردم ولی دلم پیش کتاب مونده، دلم برای لبنان و خانواده اسرا تنگ شده... دیگه واقعا دلم می‌خواد برم لبنان، عمیقا دلم یه راهیان نور توی مناطق عملیاتی جنوب لبنان می‌خواد! 📚 الیٰ... فائضه غفارحدادی http://eitaa.com/istadegi
📚 سرمشق📕 ✍🏻 شهدا آدم‌های معمولی بودند، ممکن‌الخطا بودند و هوای نفس داشتند، مثل ما. اشتباه هم می‌کردند، مثل ما. قطعا همه کارهایشان درست نبود؛ اما راز شهید شدنشان، جهت‌گیری کلی‌شان برای خوب بودن بود. یعنی اگر اشتباه هم می‌کردند، اصرار بر تکرارش نداشتند. از آن برمی‌گشتند و درستش می‌کردند. آرام آرام، قدم به قدم، پله به پله، با کارهای خوب کوچک، روحشان اوج می‌گرفت و وقتی به خودشان می‌آمدند، انقدر خوب شده بودند که می‌شدند شهید. محسن حججی هم، تلاشش و هدفش این بود که رشد کند و خودش را به قله برساند. کارهای خوب کوچک را روی هم انباشته می‌کرد تا رشد کند و برسد به کارهای خوب بزرگ، برسد به آنجا که بشود قهرمان یک ملت. سرمشق، خاطرات کوتاه از همین کارهای خوب کوچک است. همین رفتارهای شهیدگونه‌ی ریز و درشت، همین ایستادن‌های مقابل هوای نفس، همین چیزهای به ظاهر کوچکی که از آدم شهید می‌سازد. الگوی خوبی ست برای آن‌ها که می‌خواهند مثل محسن حججیِ دهه هفتادیِ شهرستانیِ ساده و بی‌آلایش، کارهای بزرگ بکنند و برای امام زمانشان عزیز شوند. بریده کتاب📖 در حلب بودیم. هوا خیلی سرد بود و از بارانی که آمده بود، زمین، گل‌وشل بود. دهلیزی زیر تانک باز شده بود، دقیقاً طرف رانندۀ تانک. هر لحظه ممکن بود تانک مورد اصابت موشک قرار بگیرد. محسن گفت: «این تانک بیت‌الماله!» در آن سرما و گل‌ولای رفت زیر تانک؛ دهلیز را تعمیر کرد و بست. http://eitaa.com/istadegi
📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری بریده کتاب📖 برگشتم به حاج‌سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟!» خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که «مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟» حاج‌سعید تندتند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که «کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟» نمایندۀ داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم: «به چه جرمی؟» بریده‌بریده جواب می‌داد و حاج‌سعید ترجمه می‌کرد: «ازبس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...» تقصیر خودش بود؛ تقصیر خودش بود که انقدر برای شهادت به این در و آن در زد، تقصیر خودش بود که انقدر برای کتابخوان شدن مردم شهرش تلاش کرد، تقصیر خودش بود که دلش می‌تپید برای اردوی جهادی و خدمت به مردم، تقصیر خودش بود که دائم کشیک نفسش را می‌کشید و حواسش به اخلاق و تقوا و معرفتش بود، تقصیر خودش بود که دودستی به واجبات دینش، از نماز تا امر به معروف و... چسبیده بود، تقصیر خودش بود که با حاج احمد رفاقت کرد، تقصیر خودش بود که شهید شد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری #نشر_شهید_کاظمی بریده کتاب📖 برگشتم به حاج‌سعید گفتم: «آخه من
📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری 📌معرفی به نقل از: khamenei.ir «خدای متعال این شهید را عزیز کرد، بزرگ کرد. البته عزّتی که خدا می‌دهد به کسی یک دلیلی دارد، یک حکمتی دارد؛ یعنی بی‌خود و بی‌جهت نیست. یک خصوصیّاتی در این جوان بود که ممکن است بعضی از آن‌ها را ما خبر داشته باشیم، از خیلی هم خبر نداشته باشیم.» این‌ها جملاتی بود که رهبر معظم انقلاب در مهرماه سال ۹۶ در دیدار با خانواده شهید مدافع حرم محسن حججی بیان کردند. جوان دهه هفتادیِ اهل نجف‌آباد، که در رفت و آمد مسجد و مؤسسه و کتاب جوانه زد، در مدت کوتاهی در سپاه قد کشید و بعد از برومندی میوه داد، میوه شهادت. میوه‌‌ای که حس‌‌وحالش و عطر آن به دست یکایک ملت ایران رسید. کتاب «سربلند» نوشته محمدعلی جعفری، روایت‌‌هایی از زندگی شهید محسن حججی است؛ شهیدی که در همین مؤسسه شهید کاظمی فعالیت داشت، رشد کرد و در آخر با شهادت عاقبت ‌به‌خیر شد. شهید محسن حججیِ کتاب «سربلند»، البته تفاوت‌هایی با محسن حججیِ معرفی شده در رسانه‌ها دارد. شیطنت‌‌ها و شوخی‌‌ها، تفریحات و عاشقانه‌‌های پدرانه با فرزند کوچکش علی، تلاش‌های او برای کسب معرفت و افزایش تقوا، او همه‌ این‌ها را در کنار هم داشت و عصاره همه این‌ها شد شخصیتی به نام محسن حججی. کارهایش عجیب بود و شاید به مذاق بعضی از بچه مذهبی‌‌ها خوش نمی‌‌آمد؛ ولی محسن با همه‌ی این‌ها محسن بود و دست‌یافتنی، نه یک آدم فرازمینی. با این حال همیشه دنبال راهی برای رسیدن به دروازه شهر شهادت بود. محمدعلی جعفری در کتاب «سربلند» سعی کرده از زاویه دید افراد مختلف و از جهات متفاوت شخصیت و زندگی اجتماعی شهید حججی را به تصویر بکشد. کتاب در شش فصل تدوین شده و خانواده شهید، راویان فصل اول کتاب هستند. هر کدام از آن‌ها خاطرات و قطعاتی از پازل وجودی محسن را به مخاطب نشان می‌دهند. محسنی که قیافه مظلومی داشت؛ ولی پرجنب‌وجوش بود. محسنی که چهل شب جمعه رفته بود قم و جمکران و برات شهادتش را از همین سفرها و مشهد رفتن‌هایش گرفته بود. محسنی که اگر سر کنترل تلویزیون با خواهرش بگومگو نمی‌کرد، روزشان شب نمی‌شد و ده‌ها خاطره دیگر که همه‌ی آن‌ها محسن حججی واقعی را نشان خواننده می‌دهند. تأکید نگارنده این سطور بر روی این موضوع به این خاطر است که شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم، در همسایگی، در محله و در شهر ما زندگی می‌کردند و از جای خاصی نیامده بودند. در فصل دوم و سوم، دوستان محسن، خاطراتی از رفاقتشان را بیان می‌کنند که هر کدام از آن‌ها شنیدنی است. خاطراتی که ناخودآگاه برای ما محسن را یک فرد شجاع و نترس جلوه می‌دهد: «لابه‌لای حرف‌ها بهش گفتم: هر بلایی می‌خواد سرمون بیاد؛ ولی خیلی ترسناکه اگه اسیر بشیم و بعد شهید. خیلی خونسرد حدیثی از پیامبر را برایم خواند: «مرگ برای مؤمن مانند بوییدن دسته‌گلی خوش‌بو است.» بعد هم گفت: مطمئن باش توی اسارت هم همین‌طوره!» وقتی کتاب «سربلند» را تمام می­کنی، به این نتیجه می‌رسی که محسن انگار آدمی بود که حواسش جمع خیلی از چیزهای دور و بر ما بود. چیزهایی که ما به آن‌ها توجه نمی‌کنیم یا انجام بعضی از کارها را در شأن خودمان نمی‌دانیم؛ ولی احساس می‌کنم، معادله شهادت، طور دیگری است. انگار خدا به همین کارهای ساده بیشتر از کارهای مهم اهمیت می‌دهد. مثل کارهای ساده‌ای که محسن انجام می‌داد و همان‌ها شدند پله‌هایی برای رسیدن به درب شهادت: «پیرمردی نودوپنج‌ساله زخم بستر گرفته بود. کمتر کسی حاضر می‌شد تمیزش کند. محسن گفت: «بیا بریم به‌خاطر خدا یه کاری براش بکنیم.» مرا به‌زور اینکه «همین پیرمرد شفاعتمون می‌کنه» برد توی اتاق. حدود یک ساعت پیرمرد را با مواد بدن‌شوی تمیز کرد. آخر سر هم پیشانی‌اش را بوسید؛ در حالی که اصلاً پیرمرد قدرت تشخیص نداشت.» و چقدر این جملات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بر کتاب «سربلند» تلخ و شیرین است: «سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین علیه‌السلام بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم! آن‌ها را الگو بگیر و مهم‌ترین شادی آ‌ن‌ها عفت و حجاب است.» http://eitaa.com/istadegi
📚 خط مقدم📘 ✍🏻 فائضه غفار حدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح از زمانی که اسرائیل به ایران حمله کرده، مثل دفعات قبل هرروز و هرشب منتظر حمله موشکی سپاه به اسرائیل هستیم. . به راحتی از فرماندهان سپاه درخواست زدن موشک می‌کنیم. . ولی چی شد که به این سطح از فناوری ساخت انواع موشک‌های فراصوت و نقطه‌زن و قاره‌پیما رسیدیم؟ . یه زمانی تو شرایطی که حتی سیم‌خاردار هم برای دفاع از کشور و مردممون نداشتیم(البته از نظر مادی می‌گم، ما مهم‌ترین چیز یعنی خدا رو داشتیم)، یه کسی به اسم حسن طهرانی مقدم، شد فرمانده یگان موشکی سپاه! یگانی که اصلا موشک نداشت! و اصلا متخصص موشکی هم نداشت! . یه زمانی ما نه خود موشک رو داشتیم، نه علم ساختش رو، و نه کسی به خاطر تحریم بهمون می‌فروخت، و نه علمش رو حاضر بود به ما یاد بده. . ولی حسن آقای طهرانی مقدم با اعتقاد به این جمله که خدا میگه: «شروع کن، یک قدم با تو / تمام گام‌های مانده‌اش با من»، به خاطر هموطن‌هاش که زیر موشک‌های دشمن بعثی به خاک و خون کشیده می‌شدن، تلاش کرد تا هم موشک بخره و هم به فناوری ساخت موشک برسه؛ ولی مگه به این راحتی بود؟؟ هیچ‌کس این فناوری رو در اختیار ما نمی‌ذاشت! پس چطوری تونست؟ چطوری یگان موشکی رو به جایی رسوند که موشک فراصوت و نقطه‌زن داشته باشیم؟ به جایی رسوند که مثلا ابرقدرت دنیا که آمریکا باشه، میاد بهمون التماس میکنه که می‌شه جواب حمله‌ی اسرائیل رو ندی؟؟!!😎 اگه می‌خوای بدونی داستان پر فراز و نشیب فناوری موشک ما چطور شروع شد، حتماً «خط مقدم» رو بخون. یه داستان خیلی جذاب و امیدبخش!✨🇮🇷 @istadegi