eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت10 *** نماز که تمام شد، امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت: - فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران. حسین فقط سرش را تکان داد و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچ‌وقت ترک نکنند. ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید: - از کدوم کشور می‌آد؟ - ترکیه. حسین بلند شد و پشت سرش، امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و هم‌قدم‌ش شود: - حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟ حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد: - اویس اویسه دیگه! امید شاکی شد: - حاجی چرا می‌پیچونی آخه؟ - چون نمی‌شه بهت بگم. حداقل فعلا نمی‌شه. ممکنه جونش به خطر بیفته. وارد اتاق جلسات شدند. بقیه بچه‌های تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند. کمیل که کنار عباس ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانه‌اش. پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد. قرار شد عباس ت.م«تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد و کمیل هم حواسش به حانان باشد. بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست. میلاد با بی‌حوصلگی گفت: - حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت11 ‼️سوم: باغ مخفی... ‼️ عباس دستمال یزدی را چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند. لبخند زد و زمزمه کرد: - آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار می‌شه! از پژوی زردرنگ پیاده شد و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل: - هنوز نیومده؟ - همین الان پروازش نشست. آماده‌ای؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد: - آره، چه جورم! کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند. عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول می‌کشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدان‌هایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود. صدای کمیل را شنید که: - داره می‌آد بیرون. حواست باشه! کت سرمه‌ای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه. - باشه. فهمیدم. کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند. اگر لاغرتر و جوان‌تر می‌شد و ریش هم داشت، درست می‌شد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد. یکبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائی‌های دور و برش. عباس نزدیک‌ترین تاکسی به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی می‌گشت نزدیک شد و گفت: - آقا بفرما. کجا برسونمت؟ حانان فقط کمی به خودش زحمت داد تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید و پرسید: - تا دروازه شیراز چقدر می‌گیری؟ عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد: - قابل شما رو نداره. بیست تومن. حانان لبش را کج کرد. انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد. عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
در هر قنوت؛ تا پدرت یاجواد(ع) گفت سائل رسید و پشتِ درت؛ یاجواد(ع) گفت «آدم» به پنج تن متوسّل شد و سپس «آمد» نشست دور و برت یاجواد(ع) گفت (ع)✨🌺 (ع)🎉 ✨🌺
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت12 عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید: - کجای دروازه شیراز تشریف می‌برید؟ حانان که با غرور به بیرون نگاه می‌کرد، نیم‌نگاهی به عباس انداخت: - تو برو، بهت می‌گم کجا بری. - چشم آقا! کسی اگر عباس و رفتارش را می‌دید، به راحتی باور می‌کرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بوده‌اند. صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی. عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید: - ای بابا... من که دیگه رای نمی‌دم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب می‌کنن و می‌گن مردم بودن. حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت: - شاید این بار فرق داشته باشه. - چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر این‌ور اون‌ور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو می‌گیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمی‌آیم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونواده‌م پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا... و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت: - چقدر می‌گیری این چند روز در اختیار باشی؟ عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت: - والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که می‌دونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمی‌آد... حانان با قطعیت گفت: -اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت می‌دم که پول چندماه مسافرکشی‌ت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان می‌دم که خیالت راحت بشه. می‌آی؟ چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد. صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوق‌العاده‌ای را از دست بدهد. وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است: - دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟ -آره. نگفتی، هستی؟ -معلومه که هستم آقا. شماره‌م رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم. و شماره‌اش را به حانان داد. حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد. عباس گفت: - پس من به رئیس آژانس خبر می‌دم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن. حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی. عباس گفت: - آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟ - چندبار توی میدون دور بزن. عباس متوجه رفتار حانان بود که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه می‌کرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست. در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید: - معلومه خیلی وقته ایران نبودینا! حانان کمی لبخند زد و گفت: - آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت13 - هعی آقا... خوش بحالتون که دلتون برای محله‌های بالاشهر تنگ می‌شه. و چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازه‌ها بوی انتخابات می‌داد. رنگ‌های منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز به چشم می‌آمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتی‌تر کرده بود. پشت ماشین‌ها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان می‌دادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود. بعد از سه چهاردور، خیال حانان راحت شد و به عباس آدرس خانه‌ای در همان حوالی داد. عباس هم که ظاهرا با پول درشت حانان حسابی سرخوش شده بود، آدرس را به راحتی پیدا کرد و چمدان‌ها را هم تحویل داد. حانان گفت: - اگه از کارت راضی بودم، معرفیت می‌کنم به یه جایی که براشون کار کنی و چندین برابر درآمد الانت دربیاری. چشمان عباس برق زد: - دستتون درد نکنه آقا. خدا از بزرگی کمتون نکنه! عباس که در ماشینش نشست، صدای حسین را از بیسیم شنید: - ببینم، پولی که حانان بهت پیشنهاد داد بیشتره یا حقوق که ما بهت می‌دیم؟ نکنه می‌خوای استعفا بدی بری برای حانان کار کنی؟ عباس خندید و گفت: - حاجی ما دربست نوکر شماییم! - بالاخره نوکر منی یا حانان؟ - آقا من نوکر انقلاب و مردمم. براشون هرکار بگین می‌کنم! - خدا حفظت کنه پسر. ببین، ماشینت رو بذار یه جایی که توی دید نباشه و خودت برو تو یه موقعیت خوب خونه رو تحت نظر بگیر. یه نگاهی هم به دور و برش بنداز ببین وضعیت خونه چطوریه و به کجاها راه داره. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین برگشت به سمت امید و می‌خواست از وضعیت شیدا و صدف بپرسد که صدای کمیل را شنید: - حاجی این عباس چقدر باحاله! من واقعا داشتم شک می‌کردم از بچه‌های خودمونه. فکر کنم ساعتای مرخصیش رو می‌ره مسافرکشی. حسین خندید. وحید هم همینطور بود. راحت در هر قالبی که لازم بود فرو می‌رفت. مثل همان روزهای آخر سال پنجاه و هفت و سال بعدش که با وحید کنار خیابان‌های نزدیک دانشگاه کتاب می‌فروختند. وحید چه ذوقی داشت بابت این آزادی؛ بابت این که مجبور نبود کتاب‌های مورد علاقه‌اش را با ترس و لرز بخواند و بابت خواندن کتاب‌های شریعتی و مطهری به ساواک جواب پس بدهد. چقدر خوشحال بود که دیگر کسی این کتاب‌ها را ممنوعه نمی‌کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت14 صدای عباس از بی‌سیم او را به خودش آورد: - حاج آقا یه خونه ویلاییه، یه در جلوش داره و یه در هم به یه کوچه دیگه. بهش می‌خوره ده بیست سال پیش ساخته باشنش. نمی‌دونم غیر حانان کسی توش هست یا نه. ولی حانان در رو با کلید باز کرد. - خوبه پسر. حواست به جفت درها باشه. گرچه بعیده از دستش بدی چون احتمالا باهات هماهنگ می‌شه اگه بخواد جایی بره. ولی حواست باشه کسی اگه رفت پیشش خبر بدی بهم. - آقا جسارتا من انقدر خودسازی نکردم که طی الارض بلد باشما... چطوری دوتا در رو حواسم باشه؟ - دیگه اون مشکل توئه پسر جان! - بله چشم. برم ببینم چکار می‌شه کرد. حسین به امید سپرد از شهرداری درباره وضعیت خانه استعلام بگیرد و روی خط کمیل رفت: - کمیل جان، موقعیت اون خونه رو برات می‌فرستم، ببین چیزی ازش می‌دونی؟ امید سرش را از روی لپتاپ بلند کرد: - کمیل از کجا باید بدونه آقا؟ حسین فقط با یک لبخند ملایم به امید نگاه کرد. امید هم سرش را تکان داد: - آهان ببخشید. چشم. به کار خودم می‌رسم! - آفرین پسر چیز فهم. چند ثانیه بعد، صدای کمیل روی بی‌سیم حسین آمد که: - آقا این خونه شخصیشه. تا قبل از این که از ایران برن با خانواده‌ش اینجا زندگی می‌کرده. فکر کنم از وقتی رفتن هم دیگه کسی توش نبوده چون تا جایی که من می‌دونم سرایدار و اینا نداشتن. - دستت درد نکنه. منتظر سارا بمون توی فرودگاه تا بیاد. - چشم حاجی. امری بود هم در خدمتم. کمیل نشسته بود داخل ماشینش و با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود. مثل بار دوم که ارمیا را دید. زیر باران، نیمه شب در یکی از خیابان‌های برلین، مقابل یک «بار» در ماشینش نشسته و روی فرمان ضرب گرفته بود که ارمیا بی‌هوا در ماشینش را باز کرد و نشست روی صندلی کنار راننده. سردش بود. چندبار کف دست‌هایش را به هم کشید و گرفت مقابل بخاری ماشین. کلاه و شال گردن را طوری بسته بود که صورتش پیدا نباشد. بعد از چند ثانیه که حالش برگشت به حالت عادی، یک فلش از جیب کاپشنش درآورد و گذاشت کف دست کمیل: اینا همه تراکنش‌های مالیشونه. خودم که دیدم سرم سوت کشید. چندتا موقعیت هم هست که خودمم نمی‌دونم دقیقا چیه ولی فکر کنم به دردتون بخوره؛ توی چندتا از کشورهای عربی. حدود صد صفحه گزارش‌های جلساتشون هم هست. تقریبا همه چیزای به درد بخوری که بود رو ریختم روش. کمیل هم رضایتمندانه لبخند زد: - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. ارمیا که تازه حالش سر جا آمده بود، با غمی که در چشم‌هایش نمایان بود پرسید: - کار بابام خیلی خرابه نه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
@HajMahmoud_Karimi.mp3
28.49M
ها علی بشر کیف بشر... 📌 مولودی امام علی علیه‌السلام 🎙با صدای حاج محمود کریمی ولادت علیه السلام
💚✨ اين قسمتےاز زندگےناب من اسٺ مرهمے بر دل بيچاره و بےتاب من اسٺ روزها را سپرے مےڪنم از علـے پیشاپیش (ع)🌟 و ❣️ میلاد علیه السلام
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت15 کمیل ماند چه بگوید. داشت پسر را علیه پدر می‌شوراند. لب گزید و دنبال یک جواب مناسب گشت: - ما هنوز چیز زیادی نمی‌دونیم. ولی امیدوارم خیلی هم بدجور نباشه... . ارمیا پوزخند زد: - یه نگاه به مبداء واریزهاش بندازید امیدتون ناامید می‌شه. بغض صدایش را خش زده بود. نمی‌توانست ارمیا را درک کند؛ نمی‌فهمید ارمیا چه حسی دارد از کارهای پدرش؟ یاد پدر خودش افتاد؛ یک کارگر ساده و مومن؛ کسی که بزرگ‌ترین دغدغه‌اش در زندگی گذاشتن نان حلال سر سفره خانواده‌اش بود. گذشته کمیل و ارمیا اصلا شبیه هم نبود؛ اما حالا، یک دغدغه مشترک آن‌ها را گذاشته بود کنار هم. کمیل دیگر حرفی نزد. ارمیا با همان صدای بغض‌آلودش گفت: - من که فعلا نمی‌تونم بیام ایران. ولی اگه رفتی ایران، از امام رضا بخوا یه کاری بکنه، بابام بفهمه داره چیکار می‌کنه و از این راه بیاد بیرون. من برای آخرتش می‌ترسم. کمیل نفسش را بیرون داد و باز هم ساکت ماند. هیچ کلمه‌ای برای دلداری دادن به ذهنش نمی‌رسید. آخر هم سعی کرد بحث را عوض کند. برای ارمیا توضیح داد چطور از راه‌های ارتباطی امن برای ارتباط با ایران استفاده کند و چند توصیه امنیتی دیگر را گوشزد کرد. آخر هم، ارمیا خودش را انداخت در آغوش کمیل و چندبار زد سر شانه‌اش. بعد هم بی‌هیچ حرفی پیاده شد و زیر باران، بدون چتر راه افتاد که برود خانه... . *** کمیل برای بار چندم لیست مسافرها را مرور کرد. عکس سارا را به خاطر سپرد و میان مسافرهای پرواز اماراتی چشم گرداند. سارا میانشان نبود. نگاهش روی یک زن با پوشش عربی ماند. از میان مسافران هواپیما، فقط همان زن صورتش را با پوشیه پوشانده بود. مردد ماند که سارا هست یا نه. بعید نبود سارا چهره‌اش را تغییر داده باشد و برای همین، کمیل متوجه او نشده باشد. از سویی، قد و قواره زن هم بی‌شباهت به سارا نبود. کمیل دو چشم بیشتر نداشت. نمی‌دانست بین دیگر مسافران بیشتر بگردد و با دقت بیشتری نگاه کند یا حواسش به زن باشد؟ باز هم به چهره مسافران دقت کرد. هیچ‌کدام شبیه سارا نبودند؛ نه به لحاظ چهره و نه جثه. شنیده بود جاسوس‌های موساد دوره‌های حرفه‌ای گریم و تغییر چهره را می‌گذرانند و در پایان دوره، باید خودشان را گریم کنند و بروند در خانه پدر و مادرشان. اگر پدر و مادرشان آن‌ها را نشناختند، نمره کامل دوره را می‌گیرند و قبول می‌شوند. حالا کمیل هم با یکی از همان جاسوس‌های حرفه‌ای آموزش دیده طرف بود. با خودش فکر کرد سارا اگر بتواند چهره‌اش را هم تغییر دهد، نمی‌تواند جثه و هیکلش را عوض کند. در دلش توسل کرد و تمرکزش را گذاشت روی زن که حالا نزدیک در فرودگاه بود. منتظر شد زن از فرودگاه خارج شود اما نشد. از همان دم در برگشت و داخل مغازه‌ها چرخید. کمیل داشت به درستی حدسش مطمئن می‌شد. احتمالا سارا می‌خواست ضدتعقیب بزند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. کمیل سعی کرد ثابت بماند و با چشم سارا را دنبال کند. بعد از دیدن چند مغازه، چندبار بی‌هدف در سالن فرودگاه چرخید و ناگاه غیبش زد. کمیل هرچه نگاه کرد، نتوانست سارا را ببیند. سارا با چادر و پوشیه سیاهش کاملا درمیان مسافران قابل تشخیص بود؛ اما حالا انگار نه انگار که چنین مسافری در این فرودگاه وجود داشته است. آخرین بار کمیل او را مقابل یک کافه دیده بود و دیگر هیچ. با کف دست کوبید روی پیشانی‌اش. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید| نماهنگ خانه پدری زخمی‌ام التیام می‌خواهم التیام از امام می‌خواهم السلام علیک یا ساقی من علیک السلام می‌خواهم فرا رسیدن سالروز میلاد با سعادت امام علی (ع) و روز پدر مبارک باد✨🌺 ولادت علیه السلام
هرگز مگو که زینب کبری وفات کرد زینب کنار جسم حسینش شهید شد...