#وضعیت_سفید
#روایت_دهم_مجلهی_قلمزنان
با صدای هواپیمایی که از سقف آسمان در حال عبور بود بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم، بالای سرم شیشهی پاسیو بود. از زیرزمین تا آن سقف شیشهای مسافت زیادی بود؛ اما برای دیدهشدن گرگ و میش هوا مسافت معنا نداشت. به خودم آمدم: «مگه الان ساعت چنده؟ سحری؟ روزه؟» ناگهان از جا پریدم و همانجا در رختخواب چهارزانو نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. چقدر زود بساط سحری چیده و برچیده شده بود و حالا همه، بعد از نماز به رختخوابها خزیده بودند؛ لای کرسی، زیر لحافهای سنگین پنبهای. شستم خبردار شد که به خاطر دلدردهای چند روز پیشم، مادر مرا برای سحری بیدار نکرده است.
آن سال از ترس حملههای هوایی صدامیان، به زیرزمین نسبتاً بزرگ خانهی پدربزرگ پناه برده بودیم و مهمانی خدا را در خانهی پدر بزرگ میگذراندیم. حملهها که شروع میشد صدای «توجه توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است....»، ما را در گوشهی اتاقی در زیرزمین که حکم پناهگاه داشت، جا میداد. همه به هم میچسبیدیم. لبهایمان آرام به هم میخورد و «و جعلنا» میخواند. بین چشمهایمان، ترس رد و بدل میشد. خالهزهرا آخرین فرزند پدربزرگ، رادیوبهدست، در خانه میچرخید تا خبر وضعیت قرمز را به همه برساند. شاید بچهای رفته باشد در حیاط یا همسایهای رادیو و تلویزیون در دسترسش نباشد؛ پس از حیاط به زیرزمین، از زیرزمین به صحن شاهنشین، از شاهنشین تا یکیک اتاقها، همهجا را سریع میپیمود و درآخر به ما که زیر سقف پاسیو، در گوشهی زیرزمین پناه گرفته بودیم، میرسید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خانوادهی ما، خاله بتول و خاله فردوس با دو سه تا بچهی قدونیمقدشان، به همراه آقاجون و خانمجون و داییرسول و داییسعید و خالهزهرا. مساحت زیرزمین تقسیم به چهار شده بود و هر خانواده در قسمتی زار و زنبیل و رخت و لباس و زندگیاش را جا داده بود. پردهها، دیوارهای هر خانه بود، که وقت افطار و سحر باز و بسته میشد. این مهمانی در مهمانی، همهی تلخکامی انفجارهای مهیب و صدای آژیر قرمز و لرزیدن شیشهها را تبدیل به قند و عسل کرده بود برایمان. با دخترخالهها فقط لذت بازی را درک میکردیم، درسخواندن آن سال هم شده بود مجازی پای تلویزیون. افطار و سحر سفرهها به هم متصل میشدند و هر کس هرچه داشت در سفرهاش میچید.
آخرین قسمت از زیرزمین حوض بزرگی بود که بالای آن، پنجرههای مشرف به حیاط بود. حوضِ آب، سخاوتمندانه ما را روی شانهی رفهایش جا میداد؛ برای مسواک زدن، وضو گرفتن، آببازی کردن، میوه و سبزی شستن، و شستن ظرفهایی که سحر و افطار روی کول هم سوار میشدند. همهی این هیجانات در وقت سحر و افطار نمود دیگری داشت. صدای قاشق و بشقابهایی که روی سفره، نُتهای پیانویی را تند تند بالا و پایین میکردند. صدای حرفزدنها، صدای «اللهم إنی أسألک بِبَهائِکَ...»، صدای صف مسواک و «تند باش الان اذان میگن»، صدای اذان پدر بزرگ.
نه! آن سحر بیدار نشده بودم. با همهی هیاهویی که سحر به پا شده بود، من پا نشده بودم. سال اول روزهداریام بود و من از تشنگی و گرسنگی خسته که نمیشدم هیچ، انگار همسفرهی ملائکه بودم. اصلا لحظه لحظهاش را سرمست بودم. جذبهی ماه رمضان ما را بزرگ کرده بود و گویی در مسابقه ی بزرگی واقع شده بودیم و نباید از دیگران عقب میافتادیم. اما آن سحر... من عقب افتادم...!
همینکه دیدن آسمان نیمه روشن از لای چشمان نیمهبازم، مرا از عالم خواب به بیداری محض پرتاب کرد، انگار سقف شیشهای به سرم نزدیک شد. سرم تیر کشید. من سحری نخورده بودم و این یعنی نباید روزه بگیرم. رود اشک از گوشهی چشمانم جاری شد. کاسهی گوشم را پر کرد و بالش زیر سرم را خیسِ خیس. تا مدتی در رختخواب به خود پیچیدم که صدای هقهقم بلند نشود. آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد با بالشی نمناک.
صبح وقتی بیدار شدم، چشمانم را باز نکردم. خودم را به خواب زده بودم تا مبادا کسی مرا دعوت به صبحانه کند. صدای ریز بازی بچهها مرا به سمت خودش میکشید، اما من با همهشان قهر بودم. چرا کسی من را صدا نزده بود؟
غلتی زدم و خوابزدگیام را ادامه دادم. چند لحظه بعد، مادر آرام سینی صبحانه را کنارم گذاشت و صدایم کرد. بغض دوباره در گلویم پیچید. نمیخواستم کسی گریهام را ببیند. اصلا نمیخواستم بغضم بشکند. اما سرتاپایم گلویی شده بود دردناک. بالاخره با اصرار مادر از جا بلند شدم؛ اما با دو مَن عسل هم نمیشد من را خورد. نه حرفی میزدم و نه چیزی میخوردم. اخمهایم آنقدر عمیق بودند که ابروهایم به هم نزدیک شده و درد در پیشانیام خط انداخته بود. هرچه مادر اصرار میکرد من تلختر میشدم؛ مثل لیمو شیرینی که قاچ خورده و ساعتی مانده باشد؛ من از ساعت سحر مانده بودم.
مادربزرگ وارد میدان شد و با ناز و نوازشی که مخصوص لحن و زبان و دست مادربزرگهاست رگ خوابم را پیدا کرد. دستهای استخوانی و گرمش را روی سرم کشید. رابطهام با مادربزرگ اتو کشیده و رسمی بود. برای همین در باورم هم نمیآمد بشود روی حرفش حرفی عَلَم کنم. با کلامش و با گرمای دستش آهن قلبم نرم شد. چندبار که قربانصدقه را مثل پتکی روی دل آهنشدهام زد، دلم نرم شد و لقمه در دهانم و لیوان شیر در دستانم جا گرفت.
حالا هر وقت قدمهای ماه رمضان از کوچههای ماه رجب و شعبان به گوش میرسد، به تلاطم میافتم که مبادا به ماه مبارک نرسم؛ نکند یک بیماری، سردرد یا حال بد، سراغم بیاید و من مهمان خدا نشوم. نکند...
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
صد شکر که این آمد
و
صد حیف که آن رفت
#عید_فطر_مبارک🌸
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستم
روز عروسی علی، برای چند ساعت غمِ بیماری لاله را گوشهی دلم پنهان کردم. اولین پسرم و امانتی مادرِ آسمانیاَش را به لطف پروردگار توی لباس دامادی میدیدم. خدا را شکر میکردم که توی این سیزده سال که مادرش بودم، اگر حقی از او زائل کرده بودم، ناخواسته بوده. هیچوقت گزارش شیطنتهایش را به پدرش نبرده بودم. اگر کاستی هم بوده برای همهی بچههایم داشتم و خدا خودش قضاوت میکند که هیچ فرقی بین بچههای خودم و صادق نگذاشتم.
وسطِ عروسی که در خانهی آقاجان برای علی گرفته بودیم، یادِ خاطرهای افتاده بودم و ریز ریز میخندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اُمید خانه نبود و طبق معمول برایش غذا کشیدم تا کنار بگذارم. غذایمان برنج و گردن مرغ بود. سعید دوازده ساله بود و یک دفعه بشقابی که برای اُمید میکشیدم را دید. چشمهایش گرد شد: «مامان اگه منم مامانم مرده بود، حتما بقیه منو بیشتر دوست داشتن؟»
خندهام از نمکی حرف زدنش را خوردم: «این حرفا چیه میزنی بچه؟»
اَبروهایش را توی هم کشید و رو به بقیهی بچهها کرد: «به شماها گردن مرغ میده، بعد برا اُمید سینه مرغ رو زیر برنجش قایم میکنه! خودم دیدم.»
با نشستنِ مادربزرگِ مادری علی و اُمید کنارم، از خاطرات گذشته بیرون آمدم. کمی جابهجا شدم و خندهام را پررنگتر تحویلش دادم. مادربزرگ، خودش را کنار گوشم رساند تا در آن سر و صدای دست زدن و شعرخواندنِ جوانترها صدایش به من برسد: «زهرا خانم، در حق نوههای من مادری کردی، من دستبوسِت هستم.»
لبم را با دندان گزیدم: «وظیفهم بوده، نفرما حاجخانم!»
مادربزرگ از جایش بلند شد و همه را ساکت کرد. به سمت من خَم شد و سرم را بوسید: «این زن برای نوههای من مادری کرده، حتی از مادرِ واقعی هم مهربونتر بوده.»
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1014
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رمضان_و_چشم_روشنیهایش
دوتای زُل زده بودند به صفحهی موبایل و عروسکهایی که پدر، توی تماسِ تصویری نشان میداد. پدر، سیر تا پیاز عروسک صورتیهایِ شهر نور را برایشان در آورده بود.
بابابزرگ، دمپاییهایش را روی پله گذاشت و وارد اُتاقِ ویلا شد:
- چه خبره؟ دخترا چیکار میکنید؟
فاطمهی نُه ساله سرش را از توی گوشی بالا آورد: «بابایی، مامان میگه شما به پدرم گفتید بره شهر برامون عروسک بخره.»
بابابزرگ روی مبل نشست و دستهایش را برای فاطمه باز کرد: «بله، اگه دنیا رو هم برای نوهی روزه اولیم بخرم کمه.»
فاطمه روی پای بابابزرگ نشست و صورتش را با بوسه خیس کرد: «بابایی برای آبجیم چرا دیگه میخری؟ اون که روزهاولی نیست.»
دختر بزرگترم هنوز بین دو عروسک با دلش درگیر بود. از پشت تصویر گوشی، یکی را انتخاب و تماس را قطع کرد: «وا، چیکار داری؟ والا به خدا ما هم سی روز مثِ یه مرد روزه گرفتیما.»
چهارمین سال بود که روزهگیر شده بود. اما هنوز هدیهی عید فطرش را از خانواده عیدی میگرفت.
پدر با کیک و دو عروسک وارد ویلا شد.
از این جیب به آن جیب کرده و از پسانداز خرید خانه، برایِ فاطمه اَلنگو خریده بودیم. برایم خیلی مهم بود، اولین سالی که دخترها مسئولیت بزرگ بندگی را انجام میدهند، با هدیهای بزرگ در ذهنشان بماند. عصرِ آخرین روز ماهِ مبارک با خانوادهی خواهرها و برادرم به چمستان رفته بودیم.
نماز مغربش را به جماعت پشت سر بابا خواندیم و دور هم نشستیم. کیک و عروسکها را وسط اُتاق گذاشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامانبزرگ از آشپرخانه با سینی چای آمد و کنار بابابزرگ نشست: «بهت افتخار میکنم فاطمهجون. مثلِ خواهرت، تو هم تونستی سی روز حرف خدا رو گوش کنی و روزه بگیری.»
دخترک میخندید و گونههایش از تعریف و تمجید خالهها قرمز شده بود. شوهر خاله رو به فاطمه خندید: «امسال ما به خاطرِ تو چند تا کیک خوردیم. دستت درد نکنه. جشن تکلیفت، چادر سر کردنت. روزه گرفتنت.»
هدیهی فاطمه را از تهِ چمدان بیرون کشیدم و به همسرم دادم: «شما بهش بده. دخترا هدیه رو از دست پدرشون بگیرن، بیشتر بهشون میچسبه.»
النگو به دستِ پدر، روی دستِ دخترک نشست. همه دست زدند و جشن عید فطر با جشن روزهاولی لذتش چند برابر شد.
بابا رو به من کرد و گفت: «آفرین که حواست به دخترات هست، بابا!»
از کنار برادرم بلند شدم و کنارش نشستم: «بابا، از خودت یاد گرفتما. یادته گوشوارههامو؟»
نُه ساله بودم و تمام روزهها را گرفته بودم.
بابا که از سرِ کار برگشت، توی اتاق نیامد. یک راست رفت آشپزخانه و با مامان آمدند.
بابا دستش را پشت سرش برده بود و صدایم زد: «مهدیه، بابا بیا.»
احساس کسی را داشتم که بعد از تمرینات سخت، نفر اول شده و بالای جایگاه مدال طلا را به او داده بودند. این حس را بابا با آن گوشوارهی هندسی در دلم کاشت. سالهای بعد، روز عید فطر هدیهای نبود اما حس قهرمانیاش هنوز در من مانده بود.
بابا را مثل همیشه که دختر لوسش بودم محکم بوسیدم: «شما اولین بار عید فطر بهم حس ارزشمندی دادید. هنوزم داری برا دخترام همون کارو میکنی.»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بابا «خدا رو شکر»ی گفت و تکهای کیک را با چنگال جدا کرد: «باید رو بچههامون سرمایهگذاری کنیم. نسل مومن الکی و آسون درست نمیشه بابا. زمونه سخت شده. باید برای تربیت این بچهها مایه بذاریم. باباهای ما هم همین کارا رو کردن.»
قرآنی که خواهرم برای فاطمه هدیه آورده بود را ورق میزدم، یاد بچگی خودم افتادم.
دومین سالِ روزهداریام بود.
بابا، چند روز قبل برایم از ثواب ختم قرآن در ماه رمضان گفته بود: «دیگه، امسال میتونی قرآن رو ختم کنی. روزی یه جزء زیاد طول نمیکشه. ثوابی که اون دنیا بهمون میدن رو نمیتونیم حساب کتاب کنیم.»
بابا راست میگفت زیاد طول نمیکشید؛ اما برای خودش! چندین ساعت زمان میبرد تا یک جزء را تمام کنم. قرآن را دست میگرفتم و هر چند خط یکبار پیش مامان یا بابا میبردم: «این کلمه رو بخون.»
دو سه روز مانده به عید فطر، فقط توانسته بودم نصفِ قرآن را بخوانم.
بابا چند روز یک بار میپرسید: «جزء امروزت رو خوندی؟»
و من هر روز همان قسمتی که خوانده بودم را
مبنا میگذاشتم و میگفتم: «بله خوندم.»
روزهای مانده به عید از ماندنِ حجم زیادِ جزءهای نخوانده کلافه شده بودم. بیشتر از نخواندهها، نگفتنِ واقعیت به بابا اذیتم میکرد.
بعد از خواندن نماز عید فطر به خانه برگشته و مامان، بساطِ صبحانه را پهن کرده بود. دور سفره نشستیم و بابا از جا بلند شد و با یک بستهی کادوپیچ برگشت. میدانستم که هدیه برای من است، اما اصلا خوشحال نبودم.
چشمهای بابا ریز شد و با گونههای برجسته از خنده، هدیه را به سمتم گرفت: «بفرما مهدیه خانوم! این هدیه خیلی ارزش داره. به خاطر ختم قرآنی که امسال کردی.»
دستهای بابا که هدیه را با خود جلو آورده بود، وسطِ زمین و هوا ماند. سرم را پایین انداختم و چشم به لیوان چای دوختم: «بابا من نتونستم قرآنمو تموم کنم. خیلی سخت بود.»
مامان از عقب افتادن من خبر داشت: «من و بابات میدونستیم که سالِ اول نمیتونی همهی قرآن رو ختم کنی، اما همین قدرم که تونستی بخونی خیلی کارِ بزرگی کردی. خدا بهت ثواب ختم کامل رو میده. هر چی بیشتر روخوانی کنی، راحتتر میتونی قرآن بخونی.»
با حرفهای مامان، گل از گلِ صورتم شکفت و هدیه را از بابا گرفتم. دو دستی کاغذِ کادویش را پاره کردم. کتابِ قرآنِ قرمز رنگی که جلد برّاقی داشت. تا به حال یک قرآن برای خودم نداشتم.
بابا روی نانش، عسل ریخت: «انشاءالله سالهای آینده، کامل میتونی قرآن رو بخونی، بابا. برگهی اولش رو نگاه کن!»
کتاب را باز کردم و نامهای که به صفحهی اول چسبانده بود را با کمکِ خودش خواندم: «اللّهُمَّ عَظِّم رغبَتی فیه و ارزُقنی تِلاوتَه فی کلِّ ساعَة...»
بابا گفت: «حالا قرآن رو ورق بزن.»
سریع برگههای کتابِ خدا را جلو رفتم و
لابهلایِ چندین صفحهاش اسکناسها را برداشتم. هدیهام را روی سفره گذاشتم و از گردنِ بابا آویزان شدم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستویکم
آخرین سالِ دههی هفتاد بود و حدود یک سال از ازدواج علی میگذشت.
سربازی رفتن علی برایم تکرار شده بود، اما اینبار برای اُمید.
او راهی پادگان شد و من با غمِ روی دلم دست و پنجه نرم میکردم.
نماز جعفر طیار را توی نمازخانهی بیمارستانِ مُدرس خواندم.
لاله توی اتاق عمل در حال پیوند کلیه بود و من در تمامِ نماز اشک ریخته بودم. ساعتها بود که تمام خانواده دست رو به خدا گرفته بودند.
خودم لاله را تا چند قدم مانده به اتاق عمل همراهی کردم.
دخترکِ نوزده سالهام را به خدا و بعد به دست دکتر سپردم تا روزهای دیالیزش تمام شود و با تک کلیهی سالمی که مرد جوان به او میداد، زندگیاش رنگ و بوی سلامت و آرامش بگیرد.
جسم نحیف و ظریفش روی تخت از نگاهم دور میشد که صدایِ «مامان، مامان بیا» را از تهِ گلویش با لرزش گفت.
روی سرامیکهای راهرو قدمهای تند و بلند برداشتم و دستش که به سمتم بود را در دست گرفتم و بوسیدم: «جانِ مامان، بگو مادر»
قطرهای اشک از گوشهی چشمهایش سُر خورد و بینِ مقدار کمی از موهایش که از زیر کلاهِ صورتی بیرون بود، گُم شد:
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«مامان اگر تو عمل مُردم، منو حلال کن. من خیلی بهت گفتم چرا اَزم دوری؟ هر دفعه هم دلت شکست.»
چشمهایم را گشاد کردم و خندهام را تا بناگوش کش آوردم: «مامان جان! اولا که حق داشتی بخوای من همیشه پیشِت باشم. بعد هم، من مطمئنم سالم میای بیرون و دوران خوشیِ مادر و دختریمون شروع میشه تازه.»
چشمهایش را لحظهای بسته نگه داشت و دوباره بیرمق باز کرد.
پرستار تخت را به جلو هُل داد و دستِ دخترم از دستهایم جدا شد.
درِ دولنگهی اتاق عمل که لاله را به درونش بردند، بسته شد و زانوهای من وسطِ راهروی بیمارستان تا شد. روحیهی ظاهری قویام با رفتن لاله متلاشی شد و هقهق کنان، خودم را توی بغل مادرم انداختم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1021
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شبهای_روشن_خوزستان
از کنار ویترین آجیل و شیرینی فروشیها که رد میشوم، لبخند گشادی روی صورتم مینشیند. خاطرات کودکیام تازه میشود. یاد تپههای آجیلی خانه پدربزرگ مادریام میافتم.
پدربزرگم توی یک روستا زندگی میکرد و همیشه با هر فصل و مناسبتی در سال، اجناس مغازهاش را به روز میکرد. مثلاً برای عید فطر که از مهمترین عیدهای روستای پدربزرگم بود، گونیهای بزرگ آجیل و شیرینی به خانه میآورد. یک سفره طویل سرتاسر پذیرایی پهن میکرد، گونی آجیلها را به ردیف کنار هم میریخت روی سفره و تپههای آجیلی درست میشدند. بعد تیم بزرگی متشکل از دخترها و پسرها و نوهها، مشغول بستهبندی آجیل میشدند.
من اغلب مسئول خالی کردن هوای اضافی بستهها بودم. با یک سوزن تهگرد چهار یا پنج سوراخ توی هر بسته ایجاد میکردم و بعد با کف دست آرام روی سطح بسته را فشار میدادم تا هوای اضافی آن خارج شود. گاهی هم مسئول شمارش بستهها میشدم، البته با نظارت پدربزرگم. بعضی اوقات هم با دستگاه داغ لبه بستهها را پرس میکردم که باز هم با نظارت دقیق پدربزرگ انجام میشد.
در خوزستان، تمام رسم و رسوماتی که ما بختیاریها برای نوروز داریم، عربها برای عید فطر دارند. آدابی همچون خانهتکانی، خرید لباس و اسباب نو، خرید شیرینی و آجیل و ...
این روزها جنب و جوش نوروزی ما بختیاریها با تب و تاب ماه رمضانی عربها همراه شده و شور و حال ویژهای در شهر به راه انداخته. البته که به علت گرمای هوا، همه این حال و هوا در شبها جریان دارد و روزها چندان خبری در خیابانها نیست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ده روز مانده به عید فطر، اگر ساعت سه بامداد به خیابان بروی، انگار که ساعت ده صبح باشد، همه جا روشن و مردم در حال خرید ملزومات زندگیشان هستند.
اغذیهفروشیها که در طول روز به احترام مردم روزهدار تعطیل بودهاند، در طول شب با فروش خوراکیهایشان امرار معاش میکنند. به هر طرف سر بچرخانی میبینی که مردم یا در حال خوردن خوراکیاند یا در حال خرید.
*با رویت هلال ماه نو و اعلام روز عید، صدای تیر و ترقه است که از تمام کوچه پس کوچههای شهر بلند میشود و دقیقا مثل چهارشنبهسوری توی دست هربچهای حداقل یک بسته ترقه کبریتی میبینید.*
صبح روز عید فطر برعکس تمام روزهای سال، خیلی زود آغاز میشود، از خروسخوان یا گرگومیش هوا. بعد از نماز صبح و نماز روز عید، مردهای محله با لباسهای بلند یک شکل به نام دشداشه که اغلب سفید یا شیری رنگ است، دستهجمعی شروع به تبریک گفتن عید میکنند.
به این صورت که چند ده نفری جمع می شوند، میروند جلوی در خانه همسایهشان، تصنیفی به عربی میخوانند و یِزله که نوعی پایکوبی عربی است انجام میدهند و بعد داخل خانه میشوند. پنج الی ده دقیقه مینشینند، تنقلات میل میکنند، عید را تبریک میگویند و بعد با صاحبخانه راهی خانه بعدی میشوند.
روز عید فطر درِ خانه تمام خوزستانیها باز است.
توی سالن پذیرایی که به عربی به آن مضیف میگویند، یک سفره بزرگ برای پذیرایی از مهمانها پهن میکنند و روی آن را با قرآن، شیرینی، آجیل، میوه و سایر ملزومات پذیرایی پر میکنند.
بچههای محل هم به تقلید از بزرگترها به صورت دستهجمعی به در خانهها میروند، عید را با عبارت «عیدکم اِمبارک، عساکم من عواده» تبریک میگویند و صاحبخانه هم موظف است به آنها آجیل و شیرینی بدهد. نظیر این رسم را کودکان در روز تولد امامحسن(ع) انجام میدهند که توی خوزستان از این روز با نام «گرگیعان» یاد میشود.
تا ظهر روز عید که تمام مردهای همسایه عید را به همسایگان خود تبریک بگویند و کسی جانیفتد، عیددیدنیها مردانه است و از بعدازظهر مردم به صورت خانوادگی با زن و بچه به دیدن اقوام نزدیک خود میروند و عید را تبریک میگویند. و این کار ادامه پیدا میکند تا تمام اقوام دور و نزدیک خود را ببینند.
پس اگر یک ماه بعد از عید فطر به خوزستان سفر کردید و کسی به شما گفت «نماز روزههایت قبول باشد و عیدت مبارک.» عجب نکنید؛ چون اینجا این یک رسم است!
#فاطمه_حسامپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستودوم
حدود سه ساعت پیوند کلیه طول کشیده بود.
و دو سه ساعتی هم ریکاوری زمان گرفته بود.
دخترکم را به اتاق ایزوله انتقال دادند و بعد از آن پانزده روز تمام ارتباط من و او از پشت شیشهی اُتاق قرنطینه بود.
صدایم را نمیشنید، اما هر روز مسیر طولانی خانه تا بیمارستان که توی سعادت آباد بود را میرفتم و پشت آن شیشهی کوچک حاضر میشدم.
میدانستم دیدنِ من روحیهاش را قوی میکند و با روحیهی خوب بدنش زودتر سرِپا میشود.
بعد از دیدنِ لاله به بخش مردها میرفتم و آقای سهرابی را ملاقات میکردم.
جوانِ بیست و پنج سالهای که یک فرزند داشت و به خاطر مسائل مالی مجبور به فروختن کلیهاش به دولت شده بود.
شمارهی اُتاقش را روی در دیدم و وارد شدم.
آبمیوه و کمپوت را روی میز کنار تختش گذاشتم و با او سلام و احوالپرسی کردم.
نگاهش را با ناتوانی از نوشیدنی به صورتم اَنداخت: «خیلی ممنون، همین که میاید دیدنم کافیه. دیگه هر بار زحمت نکشید.»
- سلامت باشی، شما جونِ دخترمو نجات دادی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
سال ۷۹، دفعات آخری که لاله را برای دیالیز به بیمارستان برده بودم، دکتر گفته بود: «دیالیز دیگه فایده نداره، چون فشار بالا رفته و باید به فکر پیوند باشید.»
با حالت گیجی از دکتر پرسیدم: «یعنی باید از کجا کلیه پیدا کنیم؟ خودم میتونم بهش بدم؟»
- اسمش از طرف بیمارستان رفته تو نوبت عملِ کلیه. فقط دعا کنید نوبتش جلوتر بیفته، چون دیالیز دیگه جواب نمیده. حالت تهوعهاش هم به خاطر همینه.
آقای سهرابی از طرف بیمارستان هزینهی دولتی کلیهاش را گرفته بود. اما عمویِ لاله که مردِ خیّری بود دو ملیون تومان به جبرانِ نقص بدنش به او هدیه داده بود.
با او خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم.
ادامه دارد ...
#مهدیه_مقدم
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1026
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نصرٌ_من_الله_و_فتحٌ_قریب
#وعده_صادق
بسیجی عاشق کربلاست.
کربلا را تو مپندار که شهریست در میان شهرها و نامیست در میان نامها.
نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امامحسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر.
ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانهی دیار قدس شویم.🕊
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
جانِ جهان بیا ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#پاک_میکنیم_لکّهها_رو_از_نقشهی_جغرافیا ...
#قسمت_اول
دوستان الحمدلله هنوز هم پرتاب موشکها ادامه داره...
همینجور فوج فوج اسرائیلی غاصب هست که به درک واصل میشن.
تمام نقاط حساسشون داره زده میشه.
یعنی یه جوری درمونده و وامونده شدن که خود خدا شاهده فقط...
الحمدلله،
الحمدلله،
اینم عکس یکی از موشکهای امروز ظهرشون...😅
دیشب به دست عزیزان و بزرگان سپاه کشورمون این اتفاق افتاده،
و امروز از ظهر در خانهی ما،
به دست سربازهای کوچک دهه نودی آقا صاحب زمانمون،🥹
حداقل حدود سی موشک ساخته شده
و در یک نقطه فرضی خونه که مثلا اسرائیل نامرده، ریخته شده و ویرانشون کردن.
هر بار با رمز
«یا لسول الله(یارسول الله)»🥹
و «ملگ بل اسلائیل(مرگ بر اسرائیل)»
الحمدلله همچنان حملات ادامه داره...
دیگه تو خونه از این نکبت منحوس، چیزی نمونده البته،😎 انقدر این بچه موشکبارونشون کرده😍
به امید دیدن همچینروزی برای کل دنیا...🥹
«اللهم عجّل لولیک الفرج»
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#پاک_میکنیم_لکّهها_رو_از_نقشهی_جغرافیا...
#قسمت_دوم
رونمایی از سه موشک دیگر...😁
و آمادهی پرتاب، تا دقایقی دیگر😎
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوسوم
یکماه از پیوندِ کلیهی لاله میگذشت.
همهچیز خوب بود.
او را خانهی آقاجان برده بودیم و مامان به صورتِ شایستهای با تمام قُوا و غذاهای مقوّی از او پذیرایی میکرد. من هم در رفت و آمد خانهی خودم و آقاجان بودم.
صبحِ زود ناهار و شام را روی اُجاق میگذاشتم و به خانه و زندگی میرسیدم. نمیخواستم سر زدنم به لاله خِللی توی زندگی آقا صادق و بچهها پیش بیاورد.
با داداش و خانمش و آقا صادق و مامان در راهِ ملاردِ کرج بودیم. آدرس آقای سهرابی را از خودش توی بیمارستان گرفته بودم.
محبتی که گرچه او به خواست خودش اَنجام داده بود، اما من میخواستم باز هم از راهی دیگر برای جبرانش قدم بردارم.
توی اُتاق خانهی کوچکشان نشستیم. همسرِ جوان و زیبای آقای سهرابی، سینی چای را بین همهگیمان چرخاند و کنار همسرش که کمی کج شده و به دو بالشت تکیه داده بود، نشست.
مردها همصحبت شدند و در موردِ وضعیت سلامتی و کار و بارِ آقای سهرابی گفتگو کردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
هدیههایی که برای آنها تهیه کرده بودم را جلوی خانمِ جوان گذاشتم و به سمتش روی زمین سُر دادم. خندهای چاشنی جملهام کردم: «ناقابله.»
زن، روسریاش را کمی جلوتر کشید: «به خدا ما راضی نیستیم، شما و تمام خانوادهتون اینقدر تو زحمت بیفتید.»
پسرِ دو سالهشان روی سهچرخهای که برایش هدیه برده بودیم، کنار اتاق نشسته بود و به دستهی آن وَر میرفت.
مامان، لبخندی روی لبهایش نشاند: «ما هر کاری برای شما کنیم، کمه. علاوه بر آقای سهرابی، شما هم این چند وقت مریضداری کردید و خیلی اذیت شدید. حلال کنید.»
پارچهی مخمل زیبایی که برای خانم سهرابی خریده بودم را از کاغذ کادویش بیرون کشید و پارچهی کت و شلواری را هم از زیرِ مخمل بلند کرد و هر دو را به سمتِ همسرش گرفت.
او هم از هدیهها و توجه ما تقدیر کرد.
تعارفات و تشکرها رد و بدل شد و بعد از ساعتی، خانهشان را ترک کردیم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1030
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوچهار
قدمهایمان را با احتیاط برمیداشتیم تا به کسی تنه نزنیم.
بازار پر از هیاهو بود. مردم در مغازههایی که بیشتر اجناس زنانه میفروختند، رفتوآمد میکردند. ده روز تا ولادت حضرت زهرا(س) فاصله داشتیم.
صبح، لاله تماس گرفت و درخواست همراهی تا بازار را کرد. من هم به کنارش بودن احتیاج داشتم. برنامهی خانه و بچهها را جور کردم و خودم را به شلوغی بازار و حسِ گرمای وجود لاله سپردم.
دست در دست هم مغازهها را نگاه میکردیم و از هر دَری واردِ صحبت میشدیم؛ من از حال و خورد و خوراکش میپرسیدم و او از همسر جدیدی که پدرش به تازگی گرفته بود و قصد داشتند برای زندگی به شهری دیگر بروند، میگفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک سال از پیوند کلیهاش گذشته بود، اما هنوز هر چند روز یکبار باید برای معاینه به بیمارستان میرفت.
دستی که در دستم بود را یک نَمه فشار دادم: «خوردنِ داروهاتو که پشت گوش نمیندازی؟»
تکخندهی بامزهای کرد: «مامان به خدا همه رو به موقع میخورم. انقدر فکرت درگیر من نباشه. من دیگه بیست سالمهها.»
نگاهم را جُفتِ چشمهایش کردم: «مادرم دیگه.
قلب و ذهنم دنبال بچمه. حالا تو بازار چی میخواستی بخری؟»
- مامان، میخوام به سلیقهی شما یه ماتیک بخرم.
مغازهها را نگاه کردم و یک لوازم آرایشی را نشان دادم. دستش را کشیدم و وارد آنجا شدیم. لاله رُژِ صورتی رنگی را به انتخابِ من حساب کرد.
تنها خریدمان همان بود و بعد از کمی پیادهروی از همجدا شدیم و به خانه برگشتم.
روز مادر بود و از صبح بچهها پچپچ میکردند. طبق تجربه میدانستم که برنامهریزی برای جشن کودکانه این همه سرِ ذوق آورده بودشان. ساعتی از ظهر گذشته بود که لاله و خواهرش هم به جمع بچهها اضافه شدند. از همان جلوی در، روزم را تبریک گفتند و کنارم آمدند.
هدیههایشان را یکییکی با بوسهای محکم تحویلم دادند. کوچکترها نقاشی هم ضمیمهی کادوی ریزهپیزهشان کرده بودند.
نوبت به هدیهی لاله شد. همان ماتیکِ صورتی که به انتخاب خودم خرید، را آورده بود.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1035
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وعدهی_صادق
#دِق_نامه
به نام آن خداوندی که باشد رازق و خالق
بیا بنگر چهها کردند با این دشمن فاسق!
همان مردان سابق، با جوانانی بسی حاذق
ادب کردند اسرائیل را، آن موش بی منطق
پس از چندی سکوت و صبر و هی تزریق ترس و دِق
به ناگه رو بِکردَست این سپاه از وعدهی صادق
روان شد سِیلی از پهپاد و موشک از شمال و مغرب و مشرق
فقط یک مشت از خروار، باشند بیش از این لایق...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوپنجم
مدتی بود آقا صادق میخواست خانه را جابهجا کند. منزل جدیدی که قصد رفتن به آنجا را داشتیم بزرگتر از خانهی نقلیمان بود، اما فقط یک اتاق خواب داشت.
امید از سربازی برگشته بود و دورانِ جوانی را پشت سر میگذاشت. از توی بعضی حرفهایش فهمیدهبودم که از مستقل شدن خوشش میآید. جیبش هم آنقدری از شغلش پُر شده بود که بتواند به تنهایی زندگی کند. جوانی بود و هزار راه برای به خطر افتادن...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اثاثها را جمع کرده و کارگرها مشغولِ بار زدن بودند. وسط آن همه وسیله که همه جا را پُر کرده بودند، آقا صادق را جای خلوتی که بچهها صدایم را نشنوند بردم: «میگم الان که وسیلهها رو بردیم خونهی جدید بگو کارگرا چیزی رو تو اتاق خواب نَبرن.»
با تعجب نگاهش را به چشمهایم دوخت و منتظر باقی حرفم ماند.
ادامه دادم: «امید تو سِنی هست که دوست داره مستقل شه. چند بار هم بهم گفته. اتاق خواب رو میخوام بزارم فقط برای امید. نمیخوام جوونم از جلوی چشمم دور شه. بقیهی بچهها فعلا کوچیکن. میتونیم تو پذیرایی براشون چند تا کُمد اضافه کنیم.»
چیدمانِ خانهی جدید با نظر من تمام شد. امید، سهکنجِ اتاق خواب نشست و پاهایش را کِش داد روی زمین.
تویِ چارچوب در ایستادم: «بلند شو بیا شام بخوریم. نیمرو زدم.»
نفس بلندی کشید و عرقِ روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد: «مامان، فکر نمیکردم این اتاقو بدی من.»
درحالی که یک قدم از او دور میشدم با خنده گفتم: «پاشو بیا، از یه مادر هر کاری برمیاد.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1037
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شب_روشن
با همه خستگی خواب به چشمم نمیآید. بلند میشوم و گوشی را بی سر و صدا از روی میز برمیدارم.
اسم سمیه را از آخرین تماسها پیدا و صفحهی پیامک را از زیر اسمش باز میکنم.
- بچهها خوابن، مصطفی هم هست، اگه لازمه بیام پیشت.
نمیتوانم بیشتر از این با جزئیات پیام بدهم یا چیزی بپرسم.
یک هفتهای است هر شب چک میکنم تنها نباشد، میدانم شبی که سمیه تنهاست حتما خبری میشود.
دیشب نیمههای شب طبق معمول این یک هفته بلند شدم و برای چندمین بار کانال خبری مورد اعتمادم را چککردم.
یک لحظه تمام سلولهایم از کار افتاد.
چشمهایم را در تاریکی اتاق گرد کردم.
وعده صادق رسید.
حمله پهبادی به اراضی اشغالی.
انگار شعلهای زیر قلبم روشن شد و قلبم به قُلقل افتاد.
گونههایم در عرض چند ثانیه خیسِخیس شدند.
دوباره صفحهی پیامکها را باز کردم.
- سمیه بیام پیشت؟ نگران نشی یهوقت برای بچه خوب نیست.
- نه نشستم سر سجاده دارم ذکر میگم، خوبم تا صبح بیدار میمونم.
پارسال همین موقعها بود تازه بچهاش از دستش رفته بود، علتش معلوم نشد اضطراب بود یا مشکلی خاص، نمیدانم.
آقای رحیمی خیلی ماموریت میرفت.
لبنان و سوریه و جنوب و شرق و غرب. سمیه از رفتن تا برگشتن همسرش هزاربار جان از بدنش میرفت.
برایش فایل دعای جوشن صغیر را در ایتا فرستادم.
- این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده.
میخواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده.
میخواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند.
گاهی صحبتمان که میکشید به وضعیت سخت زندگی همسر و بچههای شهید محمدی و یکی دو تا از دوستان دیگرمان، آنقدر برایمان طاقت فرسا میشد که دوتایی میزدیم زیر گریه و دعای فرج میشد ختم کلاممان.
چقدر انتظار کشیده بودیم برای این وعدهی شیرین.
موشکهای تر و فرز، خودشان را به پایگاههای نظامی رژیم غاصب رسانده بودند و بچههای مظلوم غزه یک شب آرام را سپری کرده بودند. فاصلهی خبرها داشت بیشتر میشد و تعدادشان کمتر. اینجا اما خواب داشت زور خودش را میزد که پلکهای ما را با هم آشتی دهد.
نزدیک اذان ظهر بود. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
سمیه بود.
- ممنون آبجی دیشب حواست بهم بود، الحمدلله آقای رحیمی هم اومد. زنگ زدم به فکر نباشی.
- خداروشکر، بهشون خداقوت بگو از طرف ما.
- لطف خدا بود فقط.
- خدا بهشون اجر بده دل خانواده شهدا رو شاد ...
زدم زیر گریه.
دوتایی به اندازهی تمام دردهای این چند وقت نرگس و فریبا بعد از شهادت آقای محمدی و آقای کریمپور هقهق کردیم. نمیدانم چقدر طول کشید تا دل سبک کردیم. مجبور شدیم تلفن را بدون کلامی بیشتر قطع کنیم.
به زحمت صفحه موبایل پر از موجهای رنگی را از پشت اشکها باز و پیامکی از سمیه خداحافظی کردم.
- سمیه جان مجددا چشمت روشن جزاکالله آبجی مراقب خودت و بچه باش. انشاءالله بارت رو زمین نذاشته توی قدس بریم پشت سر آقا(امام عصر (عج)) نماز بخونیم.
#م_الف
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غرور_ملّیتون_چطوره؟
ما -یعنی من و خواهرها و مادرم و دوستانم- وقتی به هم زنگ میزدیم، -بعد از سلام- سوالاتِ همیشگی را میپرسیدیم: «چطوری؟... چه خبرا؟... کوچولوهات خوبن؟... فلانی خوبه؟...»
اما من، درست از بامداد یکشنبه، یک سوال به سوالاتِ معمولِ تلفنی حرفزدنم اضافه شده:
«سلام،
خوبی؟
چه خبرا؟
بچهها خوبن؟
راستی! غرور ملیتون چطوره؟ حال اومد؟»😍
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوشش
اواخر سال هشتاد و یک بود. به من خبر دادند که لاله را برای معاینه از شمال به تهران آوردهاند.
تا به بیمارستان برسم، فکرها در سرم مثل واگنهای قطار ردیف شده بودند:
- وقتی با پدرش برای زندگی به شمال میرفت، حالش خوب شده بود.
- چرا باید برای درمان، تهران بیاید؟
- یعنی حالش انقدر خراب شده؟
- چرا و چرا و چرا...؟!
به بیمارستان که رسیدم، سراغ لاله را از عمهاش که جلوی اورژانس ایستاده بود، گرفتم: «لاله کجاست؟»
- بردنش تو آیسیو.
اشک از چشمهایم شُره میکرد: «حالش چطوری بود مگه؟»
- منم نتونستم ببینمش. فقط داوود گفت تو شمال حالش بد شده، رسوندنش بیمارستان. دکتر گفته باید برید تهران، اینجا نمیشه کاری براش کرد.
جملهی آخرش را بین زمین و هوا شنیدم و روی زمین افتادم.
وضعیت لاله را بررسی کردند و دکتر دستور استراحت مطلق به خاطر ضعف شدید جسم و تقلیل رفتن املاح بدن را داد. با خودم به خانهی آقاجان بردمش. حدود پنج ماه آنجا استراحت کرد و مُدام به او سر میزدم. باز هم تمام زحمتِ پرستاری لاله به عهدهی مادرم بود. دخترهای همسن و سال فامیل دور لاله را گرفته بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به جسم و روحیهاش خوب رسیدگی میشد، اما روز به روز جانش رو به افول میرفت.
اَملاح بدنش به نزدیکهای صفر رسید و مشکلِ خونی هم مضاف بر ضعف جسمش شد.
اوایلِ سال هشتاد و دو حالش رو به وخامت رفت و در بیمارستان طالقانی بستری شد. ده روز تمام از کنارش جُم نخوردم. حتی نمازم را همان پایین تختش میخواندم.
کنارش نشسته بودم و از توی مفاتیح، کلمات زیارت عاشورا را فقط با چشم دنبال میکردم.
صدای ترق ترق تخت که آمد، کتاب را بستم و نگاهش کردم: «دخترم چیزی میخوای؟»
از زیرِ ماسک اکسیژن به زحمت صدایش را شنیدم:
- مامان، یه دختر اومده تو اتاق، میخواد اکسیژن منو برداره که من دیگه نتونم نفس بکشم.
با اینکه کسی را ندیده بودم وارد شود، نگاهی به دور تا دور اتاق اَنداختم: «مامان جان کسی اینجا نیست.»
- چرا مامان همینجا کنارمه، ببین.
پرستار، جعبهی بزرگِ آهنیِ چرخدار را به داخل هُل داد و گوشهای گذاشت. بعدتر متوجه شدم که دستگاه اِحیاء بوده.
لاله ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: «خانم پرستار، این دختر رو بیرون کنید. میخواد من نفس نکشم.»
پرستار اَخمی به دخترِ خیالی کرد و او را از اتاق بیرون کرد: «دیگه بخواب لاله جان، بیرونش کردم.»
لاله چشمهایش را آرام بست...
بست و بست و دیگر باز نکرد.
صبح روز تولدش بود که به آسمانها رفت.
با بچهها هماهنگ کرده بودیم تا با کیک
خودشان را به ساعتِ ملاقات برسانند.
ادامه دارد...
پینوشتِ یک: زهرا ماجرای دخترِ خیالی را برای فرد فاضلی تعریف کرده و او این طور بیان کرده: «چون لاله، فقط بیست و دوسال داشته و پاک بوده، حضرت عزرائیل خودشان را به شکل دختر بچهای درآوردند تا او هراس جان دادن نگیرد.»
پینوشت دو: از خوانندگانِ نازکدلی که با تلخی این روایت آزار دیدند، عذرخواهی میکنم. بنده بر حسب کنجکاویِ دیگر خوانندگان از قسمت پنج و شش به بعد، نوشتنِ روایت را ادامه دادم.
حلال بفرمایید.
با توجه به واقعی بودن روایت، برای لاله فاتحهای لطف بفرمایید.
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1040
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست.
#قسمت_آخر
آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم.
کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم.
آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود.
حدس زدم برای چه سَرزده آمدهاند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور میتونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.»
از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند.
گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همینطوری هم دارم زجر میکشم که زندم.»
✍ادامه در بخش دوم؛