#هیچ_چیز_سر_جایش_نبود
باورم نمیشد بعد از آن همه رجزخوانی، پایش را داخل کلاس بگذارد. همین که راضی شد به شرط حضور من در حیاط، در کلاس بماند کورسوی امیدی در دلم روشن شد.
هرروز در چهارگوشهی حیاط مدرسه، صندلی پلاستیکی را جابجا میکردم تا هم از تابش مستقیم خورشید و داغ شدن در امان باشم و هم در هر زنگ تفریح، در تیررس نگاه نگران علی بمانم. زنگ تفریحها، بچهها آنقدر زیر چتر آفتاب از سروکلهی هم بالا میروند که از سر و صورتشان آب میچکد. گاهی زیر چشمی خندیدن و خوردن و کَلکَلهایش را دنبال میکردم؛ هردو نقشمان را خوب بازی میکردیم. من شده بودم یکی از اجزای حیاط مدرسه، او هم شده یکی از بیست دانشآموز کلاس اولی.
روند عادت کردن به مدرسه آنقدر کند پیش میرفت که برای هفتهی دوم باید تدبیری میکردم، لااقل گرما کمتر آزارم دهد. شنبه صبح، خنکترین روسری و چادر بحرینیام را پوشیدم. حال و روزم خرابِ اخبار لبنان بود اما نه به خرابی ویرانههایی که از بمبهای یک تُنی حملهی شب قبل بجا مانده بود. پاهایم مور مور میشد، دردی در استخوانهایم میپیچید. دلم به وعده انتشار فیلم سلامتی سید گرم بود، روی گرمای حیاط مدرسه هم حساب میکردم. اما نه فیلمی منتشر شد، نه خبری از گرمای سوزان بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باران بیوقفه میبارید. هیچ چیز سرجایش نبود. صندلی پلاستیکی خیس بود، کنارِ بیشتر دیوارها سنگر خشکی برای اقامت چند ساعتهام پیدا نمیشد. خبری از هیاهوی بچهها در زنگ تفریح نبود. فقط صدای شرشر باران در گوشم میپیچید. چادرم را محکم دورم پیچیدم و برای بار هزارم به طرف گوشهی خشکی در حیاط راه افتادم. از درجا زدن در جای دو، سه متری خسته بودم ولی از دستخالی برگشتن از گروهای مجازی خستهتر.
آخرین صدای زنگ، حکم خلاصی از زندانی سرد و نمور را داشت. از بین بچههای قدونیمقد که مثل گلوله فشنگ از پلهها به داخل حیاط مدرسه شلیک میشدند، علی را دیدم. دستش را گرفتم و سرم را پایین انداختم و راه افتادم تا زودتر به خانه پناه ببرم. از دوتا گَزی که صبح خورده بودم به قاعدهی دو پُرس چلوکباب کار کشیده بودم. قدمهای کِشدارم را تند کردم تا قبل از تمام شدن شارژم به خانه برسم.
زیر باران راه رفتن را همیشه دوست داشتم اما این بار، داشتم رسما از باران فرار میکردم.
اولین باران پاییزی، من را با خودش برد به آخرین باران اردیبهشت؛ در جنگلهای کوهستانی ورزقان.
آن روز هم، از بیخبری خسته بودم و چشم به راه شنیدن خبر خوشی که هرگز نیامد!
درِ خانه را باز کردم و روی مبل کنار در، وا رفتم. پتویی دور خودم پیچیدم. وقتش بود گوشی را رها کنم و اخبار رسمی تلویزیون را دنبال کنم. «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند...» گویندهی خبر جوری حماسی داشت پیام رهبر را میخواند که یک جانی افتاد توی وجود نفلهام. بچهها کنترل را از دستم قاپیدند و به چشم بر هم زدنی شبکه پویا جایگزین پیام رهبر شد. گرههای ذهنیام از آن «فرض» که رهبر گفت، رهایم نمیکرد. ناگزیر پناه بردم به گوشی. از فضای تنش میان طرفداران حمله نظامی در یک طرف گود و معتقدان به جهاد تبیین در طرف دیگر هم چیزی دستگیرم نشد. صفحه گوشی را قفل کردم و پرتابش کردم روی مبل. خودم هم ولو شدم کنارش و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل. چشمهایم را بستم. کلمات توی سرم رژه میرفتند.
«همه مسلمانان»
«امکانات خود»
دیگر چطور خودم را به آن راه بزنم که منظورش به من نیست!
دستهایم را که هنوز هم سرد بودند به هم مالیدم. انگشترم توی دستم سنگینی میکرد؛ انگار دیگر نمیخواست آن تو باشد! دستهایمان که به قدس و ضاحیه نمیرسد، اما شاید انگشترهایمان بتوانند خودشان را به آنجا برسانند. باید بروم توی گروهها یک پیام بگذارم. باید کاری کنم... .
با سروصدای بچهها به خودم آمدم. گروهها پر شده بود از پیام تسلیت.
این بار هم، بیخبری به خوشخبری ختم نشد. داغ سیدی دیگر بر دلهایمان نشست.
نمیدانم تا کِی، چشمهایم، با این خبر بهانهی باریدن دارند!
#زهرا_سادات_حسینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مشق_شب
امروز که برای مهدییار دیکته میگفتم،
به این فکر کردم که برای پر شدنِ جاهایِ خالیِ این روزها
چه درسهایی باید مشق کند...😭
#زینب_اعلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وَالحَمدُ_لِلّهِ_القاِصمِ_الجَّبارینَ_مُبیرِ_الظّالِمین
#خیبر_خیبر_یا_صهیون
در حملهی ما یک اثر از دیو نماند
یک خانهی سالم به تلآویو نماند
بنگر پس از سید حسن
آغاز نصرالله را...
جان تازهای به جهان دمیده شد؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من دست میزنم با نواهای حماسی.
سجاد میگه: «دش نژن، بوگو مگ بر آمیکا.»
من میگم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.»
میگه: «اینجوری نه، داد بژن.»
داد میزنم.
میگه: «بسه، بسه حالا شینه بژن بوگو حشین حشین!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#ردای_شجاعت
زیرچشمی به شعلهی زیر آرامپز نگاه میکردم. حواسم از حرفهای دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ خیلی زیرش زیاده. میترکهها.
مادرشوهرم خندهی ریزی کرد.
ـ نه بابا هیچی نمیشه.
باز هم بحث به ترسهای من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت:
- یه سری آدمها کلا ترسو به دنیا میان.
نیمنگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من.
بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، میترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره میکنند. گاهی هم همانطور که زیرچشمی نگاه میکنند، بادکنک را تا آخرین حد باد میکنند و مثل یک بمب ثانیهای، دست یک بچه با ناخنها و دندانهای تیز میدهند.
گاهی هم گویی با یک بچه طرفند؛ برایم توضیح میدهند که این پیکنیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است.
شاید فکر میکنند ادا درمیآورم. برای همین همیشه سعی میکنم کمتر از آنچه که میترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمیآورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو میدهم.
خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف میکنم وقتی جایی، ذرهای شجاعت میبینم. شجاعتی که هیچکس در واقعی بودنش شک ندارد.
دلم غنج میرود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را میپوشد، قدم برمیدارد، محکم! و جلوتر از همهی مردم به نماز میایستد.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نماز_نصر
مثل فرفره میچرخیدم و خانه را سر و سامان میدادم، اگر زنده برنگردم باید برای میهمانداری آماده باشد. گلها را آب دادم، طفلکها در شلوغی رفت و آمدها تشنه نمانند. لباسهای شسته را روی بند رخت پهن کردم. ظرفهای داخل ماشینظرفشویی را توی کابینت گذاشتم و خیالم راحت شد. دیروز تولد پسرم را گرفتم و عکس خانوادگیمان را برای مادربزرگها فرستادم. در همین رفت و آمدها پسرکم را بغل میکردم و تمام تنش را میبوسیدم؛ هر بار به خدا میسپردمش. هیچوقت اینقدر برای رفتن مطمئن نبودم. وصیتم را هم به حکم عقل نوشتم اما دلم نیامد برای مادرم بفرستم، گذاشتمش کنار شناسنامههایمان.
وحید پرچم فلسطین را روی دوش پسر سه سالهمان انداخت و سوار ماشین شدیم. در مسیر حواسم به بقیهی ماشینها بود. دیدن شوق توی چشم سرنشینان، جانی به جانم اضافه میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماشینهایی که آراسته شده بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچمهایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین میچرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم میساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچههای داخل ماشینها دست تکان دادیم. دلم قرصتر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله میداد به تلآویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلیام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیکهای خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدمهای تند و بلند برمیداشتیم و پسرم کنار ما میدوید. به اولین ورودی خانمها رسیدیم، باید از وحید جدا میشدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سالهای زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقهی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدیهایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه میآیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهرهاش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم میخواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم میخواست هزار حرف نگفتهام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده بودند زندگیکردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده باشیم. همه حال هم را درک میکردیم. همینجا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همینجا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکمتر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم.
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غم_نامیرا
پارسال چهارم مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر میکنند وقتی کسی سن و سالی از او گذشته یا مدتی بیمار است، نزدیکان برای رفتنش آمادهاند؛ ولی برای ما اینطور نبود. اصلا اینطور نبود.
صبحی که بعد از چهل روز میخواستم بروم دانشگاه و درِ کمد را باز کردم تا یک مانتوی غیر مشکی بردارم چشمم درست نمیدید، چون پر از اشک بود.
توی راه دانشگاه گریه میکردم، بیخیال تاکیدهای مکرّر پدرم که میگفت: «برای من سیاه نپوشید و گریه نکنید! دلم نمیخواد چشماتون اذیت بشه.»
فکر میکردم لباس سیاه، من را به او متصل کرده. انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان میداد چه شده و در دل من چه میگذرد. با خودم میگفتم اگر مثل همیشه مانتو و روسری رنگی بپوشم چه فرقی دارم با قبل؟ در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم.
از آن ظهری که غرق در امواج خبرهای مردّد در مورد سید حسن نصرالله رفتم کلینیک و تا شب آنجا بودم و آخرين مُراجع به من گفت چه شده، یک هفته گذشته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همهی مراحل سوگ را هنوز طی نکردهام؛ هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است، چون تدفین نشده، خون تازه در بدنم میدواند و امیدوارم میکند. در حالیکه بهمان پیج این خوشخیالیها را به باد تمسخر میگیرد و راست هم میگوید.
دیروز دیگر مشکی نپوشیدم. هفت روز از تولد آن خبر تلخ و سنگین گذشته و عزای عمومی تمام شده بود. وقتی مانتوی سورمهای را به تن کردم دوباره همان حال روز چهلویکم پدر به سراغم آمد؛ چگونه دوباره به زندگی عادی بازگردیم؟ درحالیکه فرقی کردهایم و آن اینکه دیگر سیّدحسن در این کُرهی خاکی نیست.
چطور به دانشجوهایم و آدمهای دیگر بگویم که من هنوز ناراحتم؟ لباس مشکی، پرچم کرامت مرد مقاومت برای ما بود و عزاداری برای او، وظیفه ما.
این غم ما را منزوی نمیکند. این غم باعث میشود که اگر لحظهای هم بیشتر از نیازمان استراحت میکردیم، دیگر نکنیم.
ّفردایش با توجه به پیام فرض جهاد نگاه کردم تا ببینم کی وقت خالی دارم. وقت خالی ندیدم. زمان خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیمساعت کمتر خوابیدن شدنی است؛ کوک موبایلم تغییر کرد.
#فهیمه_فداکار
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#موشکها_برای_که_به_پرواز_درمیآیند؟!
علی روی صندلی عقب ماشین نشسته و از تکنولوژی و سوخت منحصر بفردش برایم میگوید. موشک زردرنگی را که در مدرسه درست کرده، توی هوا پرواز میدهد، در حالیکه سعی میکند آن را از دست مهدی در امان نگه دارد. حواسم جمع حرفهایش نیست. درباره موشک و پرتابهایش میگوید و حرفهای کودکانهاش مرا میبرد تا غزه. میروم و دیگر برنمیگردم؛ صدای موشکهای واقعی، ویرانههایی که ویرانتر میشوند، صدای مادران و کودکان بیپناهی که به گوش کسی نمیرسد، صدای ...
با اینکه علی بزرگ شده و دوست دارم گاهی خانه بماند، تا میشنود روضهی مادرانه است، جلو جلو آماده میشود. امروز هم حاضر نشد خانه بماند و همراهم شد.
تمام بحثهای امروزمان در روضه حول بیانیه آقا بود. از امکاناتی که داریم، توانهامان، از کار تشکیلاتی، جمع کردن امضاء، از گرفتن روضه و تبیین شرایط. اینکه هر آنچه از مال و جان و آبرو داریم وسط بیاوریم.
گاهی متوجه میشوم در اتاق هم که مشغول بازی با بچههاست، حواسش به صدای بلندگو و صحبتهای ماست. وسط روضه فکرم میرود سمت موشکش، سوارش میشوم و میروم. بعد با خودم فکر میکنم بچههای غزه هم موشک کاغذی میسازند؟
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از روضه میرویم خانه مادرم. مهدی را آرام روی مبل میگذارم به امید اینکه خوابش ادامهدار باشد. تلویزیون را روشن میکنم، علی خوابآلود و خسته روی زمین نشسته است. تصاویر را میبینم اما انگار مغزم فرمان نمیدهد.
علی میدود جلوی تلویزیون: «مامان! کی موشک زده؟! مامان، ما موشک زدیم...» مدام بالا و پایین میپرد و با شور و هیجان «مامان، ما به اسرائیل موشک زدیم! ما جوابشونو دادیم. الله اکبر، الله اکبر... مرگ بر اسرائیل...»
مهدی بیدار میشود و با چشمهای نیمهباز کنارمان میایستد. همینطور که سعی دارم علی را آرام کنم تا بفهمم چه شده، او مرا دعوت به تکبیر میکند. مادرم هم به جمعمان اضافه میشود. شوقی غرورآمیز و حماسی زیر پوستم میدود. علی با هیجان میگوید: «مامانجون، باید تکبیر بگیم!»
من که هنوز انگار خشکم زده، در حال دو دوتا چهارتا کردن موقعیت و شرایط همسایههای مادرم هستم که صدای اللهاکبر علی را میشنوم. رفته توی بالکن و فریاد میزند. مادرم هم با او همراه میشود. نگاهم به موشک زرد رنگش میافتد که در دستش بالا و پایین میرود. اشکم بیصدا جاری میشود. صدای دیگری نیست؛ در این لحظه فقط بانگ الله اکبر او به گوشم میرسد و به یادم میآورد امروز در روضه میگفتیم: «باید صدای بیصدای مظلوم باشیم.»
#سمیه_اصلانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
مهدی(۶ساله): شب بخیر.
من: شب شما هم بخیر.
مهدی: شب همه بخیر (با کمی مکث) به جز کسانیکه اذیتم می کنن!!
من: مثلا کی؟
مهدی: اسرائیل، ترامپ، بایودنت!
#حدیث_حاجی_زاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربت_و_طومار
سر طاقه چلوار سفید را باز کردم و آویزانش کردم روی طناب. زل زدم به سفیدیاش. یک روز چنین پارچهای کفنم میشود. بیآنکه بدانم چرا، رفتم سمت پارچه باریک و بلند آویزان و چسباندمش به صورتم. انگار یک پرچم تبرکی را در آغوش بگیرم، سر و صورت و سینهام را با آن متبرک کردم. قرار بود این پارچه محل امضای مومنین شود.
مریم تمام مسیر سربالاییِ مصلّی، طاقه پارچه را روی دست گرفته بود. به ما که رسید رنگ صورتش به سفیدی میرفت و نفسنفس میزد. نشاندمش روی جدولِ کنار بزرگراه تا حالش جا بیاید.
زیرانداز را پهن کردم و باقی طاقه را روی آن گذاشتم.
توی این ۳۶ سالی که از خدا عمر گرفتم، فکرش را هم نمیکردم که یک ظهرِ جمعهی گرمِ مهرماهی، با دوستانم وسط بزرگراه شهید سلیمانی پاتوق راه بیندازیم.
دو، سه نفری کنار طومار پارچهایمان ایستادیم. پیشبینیمان این بود که کار تا ساعت سه عصر طول بکشد اما در کمتر از یکساعت، چهل متر پارچه از خط و خطوط هندسی و شماره تلفن و دلنوشته پُر شد.
از چند ماه پیش، بارشهای فکری در مورد سالگرد طوفانالاقصی از همهجایِ «تشکیلات مردمی مادرانه» سرریز کرده بود به گروههای مجازیمان. آنموقع نمیدانستم که خودم هم یکی از حامیان این طرح میشوم. مُدام با بچهها چانه میزدم: «باید یه کاری کنیم که درخورِ مقاومت باشه، نباید مثل بقیه تکراری باشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دل همگیمان میخواست برای انجام فریضه قدمی برداریم که اثرِ خوبی روی منطق و احساس آدمها بگذارد. اینکه جنگ به مسلمانان و مظلومان تحمیل میشود، مسائلی بود که میخواستیم به بهانهی طومار و امضا به هموطنانمان یادآوری کنیم. میخواستیم هموطنهای بیشتری را با مقاومت و شورِ جهاد و حمایت از مظلومان غزه همراه کنیم.
مردم زیادی کنار طاقه پارچه جمع شده بودند. دستِ بعضی صاحبان امضا، چین و چُروکِ سالها زندگی با عزت به تَن کرده بود.
ماژیکها را روی ادامه پارچه گذاشتم و کمی جلوتر رفتم تا مردم را دعوت کنم به حمایت از تمام آدمهایی که بیگناه کشته میشدند.
خانم و آقایی که همسن مادر و پدرم بودند را تعارف کردم تا روی پارچه، امضا کنند. موهای سفید آقا زیر آفتاب ظهر برق میزد. مَحلم نداد و به راهش ادامه داد: «نه دخترجان! ما کار داریم.»
همسرش اما ایستاد و چشمهایش را از زیر عینک، بین خطها فرستاد. گوشهی آستین مَردش را گرفت: «بیا بریم ببینم دخترمون چی میگه. این جوونا یه وقتایی کارای خوبی میکنن.»
هر دو را کنار درخت و طاقه پارچهی سفید آوردم. خانم امضا زد و شماره تلفنش را به آن اضافه کرد. آقای میانسال اما به همان سرعت ماژیک به دست نگرفت. نگاه کرد و کمی چشمهایش را به زمین دوخت و نوشت: «ما سرباز تو هستیم.»
با آرنج به پهلوی مریم زدم: «از دامن زن مرد به معراج میره، اینهها. اول شوهرش نمیخواست بیاد.»
مریم خندید و الحمدالله گفت.
هفت، هشت تا پسر نوجوان سمت پارچه آمدند. از کنار مریم جدا شدم و سمتشان رفتم. ماژیکها را جلویشان گرفتم: «سلام آقایون، خوش اومدید.»
نگاهشان را بین امضاهای روی پارچه و نوشتهها و مردم میچرخاندند. برایشان توضیح دادم: «این جا امضا میکنیم تا به رهبرمون بگیم ما از جبهه مقاومت حمایت میکنیم. ما میخوایم به رهبر ثابت کنیم که وقتی حکم جهاد میدید ما همهجوره پاش میایستیم.»
نیمی از پسرها نشستند و امضاهای خود را با نوشتن اسم و دلنوشته زیباتر کردند.
یکیاز آنها ماژیک را تحویلم داد و با لهجهی مشهدی که آدم را هوایی صحن و سرای آقا میکند گفت: «خانم ما از شهرستان تا اینجا اومدیم فقط به عشق اینکه پشت سر رهبر نماز بخونیم. یه امضا که دیگه چیزی نیست! ما حاضریم از همینجا بریم قدسو آزاد کنیم و اون لعنتیا رو بریزیم بیرون.»
از لحن داداشمشتیاش خوشم آمد و خندیدم.
هدفمان از اینکه توی برق آفتاب بیاییم و کنار اتوبان مردم را دعوت به امضا کنیم همین بود. میخواستیم رگِ غیرت استکبارستیزی خودمان و بچههامان باد کند و بزند بساط ظلم را جمع کند.
یادِ بچهها افتادم که از یک ساعت پیش، همسرم آنها را توی ماشین نگه داشته بود. از دور نگاهشان کردم. پسر سهسالهام پشت فرمان روی پای پدرش بالا و پایین میپرید و دخترها و پسر کلاس چهارمی پشت ماشین خوابشان برده بود.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آنطرفتر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.
پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرقهای صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ایکاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجهی عملمون.»
پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانمهایی با پوست تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهنهایی مثل عبا و مقنعهی بلند تا نیمهی بدنشان پوشیده بودند.
به صورتشان زل زدم و لبخندم را نشاندم بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»
پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایهاند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جملهی بعدی آنها بود: «لبیک یا خامنئی»
خانمها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوستهایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند.
روزی که خانهی مریم جمع شده بودیم تا برنامهی امروز را نهایی کنیم، به نوجوانها و اثراتی که این طومار میتواند روی تصمیمات آیندهشان بگذارد هم فکر کردیم. قبلترش سارا طرحها و ایدههای همهی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.
در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِمن یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم.
کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.
صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیکهای رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسهی گذشته به حال برگرداند.
بچهها دور مادر میچرخیدند و سوال میکردند: «مامان چی کار میکنی؟ مامان برای چی داری امضا میکنی؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»
مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچههایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آنها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچههای بیگناه حمایت میکنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا میمونه که میخواستم اسرائیل از بین بره.»
از تشکرها و قدردانیهای مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همهشان نشسته.
دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»
ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم افتاد که چقدر تشنهام.
نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»
با گوشهی روسری اشکهایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.»
چشمهایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»
- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!
شیشهی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»
چشمهایم بین تربت و طومار در رفتوآمد بود. چه رویای قشنگیست؛ موقع جان دادن، کفنم پارچهی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییعکنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانی
به قلم: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#السَّلامُ_عَلَیکِ_یَا_بِنتَ_رَسُولِاللهِ
#یَا_فَاطِمَه_اشفَعی_لَنا_فِی_الجَنَّت
ما در کنار دختر موسی نشستهایم
عمریست محو او به تماشا نشستهایم
اینجا کویر داغ و نمکزار شور نیست
ما روبروی پهنهی دریا نشستهایم
جانِ جهان راه نشانم بده🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#قیام_علیه_نادانستهها
از خیابان که پیچید داخل پارک، برق زنجیرِ گردنبندش توجهم را جلب کرد. قوطی نوشابه پپسی را سر میکشید و هرچه به پوسترهایی که در پارک نصب کرده بودیم نزدیکتر میشد، قدمهایش هم آهستهتر میشد.
جلوی پوستر تحریم کالاهای صهیونیستی ایستاد، انگشت اشاره اش را روی خونهایی که در پوستر کشیده شده بود گذاشت، صدایش را صاف کرد و گفت:
«ببخشید معنی این چیه؟»
گفتم: «سلام، یعنی این شرکتها حامی اسرائیل هستن و هر سال درصدی از سودشون رو به صهیونیستها میدن، اونا هم بچههای بیگناه فلسطینی رو میکُشن.»
نگاهی به قوطی پپسی که در دست داشت کرد، کمی از آن نوشید. با دست دیگرش پشت لبش که هنوز سبز نشده بود را پاک کرد و گفت: «البته خاله این نوشابه قیمتی ندارهها، فقط ۱۵ تومنه!»
با لبخند گفتم: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی؟»
با لپهای قرمز شده گفت: «دریا شود!»
نوشابهاش را تند و تند خورد، عجله داشت که زودتر تمامش کند، چشمهایش برکهی آب شد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی دلم گفتم: «ببین چقدر تاثیرگذار حرف زدی، داره با لذت نوشابهی لعنتی رو تموم هم میکنه!»
کم کم جمعیت بیشتری برای برداشتن حلوای نذری به سمت غرفهی ما میآمدند. صدای سرود «لشکریان حزب الله، ماشاءالله» در فضا پیچیده بود
گوشم را به صورت پسرک نزدیک کردم، داشت با خودش واگویه میکرد: «اِاِاِ کوکاکولا، فانتا، نسکافه! خیلی از اینا رو ما تو خونه استفاده میکنیم، فکر کنم مامانمم خبر نداره!»
گفتم: «خب میتونی همین امروز براش توضیح بدی.»
درحالی که خم میشد، سرش را به نشانه پذیرفتن، تکان داد. قوطی پپسی را روی زمین گذاشت، با دستش بند کوله سیاه رنگش که نشان «نایک» داشت، نگه داشت و با پا، طوری پرید روی قوطی که انگار میخواست اسرائیل را با یک ضربهی کاری، زیر پایش له کند!!!
بعد اشاره کرد به طومار مطالبهی تحریم کالاهای حامی صهیونیست و گفت: «میخوام اینو امضا کنم، خاله یه کاغذ داری اول تمرین کنم؟»
#هاجر_گودرزی
#مادرانه_محله_بهاران_و_فلاح
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه،_پسته_خندون
به دلیل درس و کلاس پسرم، چهار ماه بود به دیدار خانواده نرفته بودیم. به بهانه گردو تکانی چمدان بستیم و به همدان رفتیم.
از باغ که به خانه مادرم برگشتیم، هرچه دنبال کنترل تلویزیون گشتیم، نبود. زیر میزها، زیر صندلیها، کتابخانه، داخل یخچال را هم نگاه کردیم، نبود!
دو روز بعد از بازگشت، چمدان را باز کردم تا هر وسیله را سر جای خودش بگذارم.
پسر هشتسالهام آمد و کنترل را که در چمدان جاساز کرده بود جلوی چشمان گرد شده من برداشت، سمت تلویزیون خودمان گرفت.
با مادرم تماس گرفت و گفت:
«مادرجون الان تلویزیون روشنه؟»
مادر: «بله.»
- مادرجون الان شبکه چنده؟
مادر: «دو.»
- الان عوض شد؟
مادر: «نه!»
- اِ پس دفعه بعد کنترلتون رو میارم!
#زهرا_روحی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نامدار
ظهر جمعه، غرفهی ورودی حسینیهی امامِ همدان، تماشاچیِ آیههای نصر بود. همه چیز، به شکلی غیرطبیعی، میزان بود. مرتب بود. مردمکها و پلکها و لبهای ملت، قدمها و شانههای ملت، جار میزد که پیروزند؛ یکدل و مصمماند. انرژیِ سیّالِ فضا آنقدر پُرزور بود که جناب خورشید و سامانهی جوّی را هم سربهراه کرده بود. هوا دلپذیر بود. وسط فرمها و امضاءها دویست بار از اعماق سیتوپلاسمِ سلولهایم ذوق کردم که آنجایم. شکر کردم که حیِّ لایَموت، اوضاع را ردیف کرد و آمدم؛ که روی مسئول «مادرانه»مان را زمین نینداختم؛ که بیخیالِ خوابهای نصفه نیمه و منقطع و چشمهای خسته و بدن کوبیده، از صبح زود کارهای اسبابکشی را سر و سامان دادم؛ که بچهها را به مادرم سپردم و کَندم و آمدم.
مردم، فوج فوج وارد میشدند. دلشان پیِ نمازجمعه بود. بیشترشان بیتوجه به بند و بساط و دفتر و دستَک ما به سرعت عازم حسینیه بودند. ولی ما مثل برق، جلویشان را میگرفتیم:
- لطفاً تشریف بیارین این فرمو امضا کنین. بَرا حمایت از جبههی مقاومته. فقط یه امضا!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میآمدند. تقریباً همه آمدند. برگههایی که چاپ کرده بودیم تمام شد. حتی کم آمد. بعضیها بیمعطلی پُرش میکردند. بعضیها اول، با حوصله متنش را میخواندند، بعد مشخصاتشان را وارد میکردند. بعضیها اجازه میخواستند که برای بچههایشان هم بگیرند. بعضیها هم از پشت حریر اشک و با صدای لرزان میگفتند:
- امضا چه قابل؟! مال و جونمونو میدیم! بچههامونو میدیم!
من خاطرهی واضحی از جنگ خودمان ندارم. اما با جادوی این کلمهها، تختهگاز رفتم تا روزهای فتح خرمشهر. اصلاً حالِ غرفه، حال آدمها، حال همان روزها بود. «مَمّد نبودی» دست انداخته بود در گردن «القُدسُ لَنا». مستانه، قهقهه میزدند و چفیههایشان را توی هوا تکان میدادند.
از پشت میز سری توی جمعیت چرخاندنم. چشمم روی پیرزنی قفل شد. جور غریبی بود. شماره شماره و با طمأنینه راه میرفت. مانتوی بلندی داشت. با دستم اشاره کردم که بیاید سمت ما. بالاخره نزدیک شد و گوشهی میز، پشت خانم مسنّی ایستاد. صورتش ریزنقش و نُقلی بود. فرقش را از وسط باز کرده بود و نوک موهای بور و سفیدش از لبهی روسری پیدا بود. توی آن سن، هنوز بیشتر موهایش طلایی بود، سفید نشده بود. ترکیب بدیعی که تا آن روز ندیده بودم. لَخت و خاموش نگاهم میکرد. حتی کلامی نپرسید که اینجا چه خبر است؟!
- حاجخانم داریم امضا جمع میکنیم که بگیم پشت مردم فلسطین و لبنانیم. شمام میخواین امضا کنین؟
پیرزن، همانطور خیره مانده بود. سکوتش آنقدر سنگین بود که فکر کردم توان حرف زدن ندارد.
- حاجخانم سواد دارین؟
سرش را بالا برد. یعنی که نه.
- میخواین براتون بنویسم؟
اشک دوید توی چشمهای رنگیِ فارغ از دنیایش.
فضا جان میداد برای انقلاب احساسات. فکر کردم چشم او هم خیسِ تب و تاب آنجاست.
خانمی رفت و او جایش را گرفت.
- حاجخانم، اسمتونو بنویسم؟ ... اسمتونو میگین؟
اشکهایش غلتید و عاقبت لب از لب برداشت:
- اسم ندارم!
نگاهش کردم. مات، نگاهش کردم.
- بنویسین مادر شهید صمدی! همه میگن مادر شهید صمدی!
پیرزن، با شهیدش آمده بود. اُبهتشان من را گرفت و لال شدم. بغض، سر و صورت و گلویم را محکم چسبیده بود. نوشتم مادر شهید صمدی. نتوانستم بقیهی اطلاعات را بپرسم. انگشتم را روی محل امضاء گذاشتم و خودکار را تعارفش کردم. امضاء کردند و خرامان رفتند.
به روایت: #زهرا_خادم
به قلم: #مهدیه_پورمحمدی
#مادرانه_همدان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#آنجا_که_من_هستم_مرکز_عالم_است
داور سوت زد. دوندگان تخته گاز شروع به دویدن کردند. شبکه تلویزیون را عوض کردم تا شاید اخبار جدیدی از لبنان نصیبم شود. همزمان از مغزم گذشت که من کجای این میدان مسابقه ایستادهام؟ انگار هنوز صدای سوت داور داخل گوشم فرو نرفته! توی تلویزیون جز اخبار تکراری خبری نبود.
پیامهای صوتی گوشی را روی دور تند گوش کردم. زهرا گفته بود باید با طلاهایی که جمع میکنیم یک کار رسانهای بکنیم و خبرش را برای دلگرمی جبهه مقاومت وایرال کنیم. فاطمه فرمها را از محدثه تحویل گرفته بود، میخواست ببرد توی مساجد برای جلب مشارکت. نرگس با بچههای محلهشان یک کانال زدهاند برای فروش لوازم غیرضروریشان. کارها هم مثل صوتها بدجوری روی دور تند بود. سرم گیج رفت و خودم را در هیئت یک تماشاچی دور گود کُشتی تصور کردم. درازکش روی مبل بودم و داشتم دور و اطراف خانه را میپاییدم تا شاید طعمهی ارزندهای توی نگاهم تور شود.
✍ادامه در بخش دوم؛