#آن_مکعب_سیاه_توخالی
#بخش_اول
هنوز شیرینی آن روزها را به خوبی در یاد دارم که خانم مدیر میآمد و از ما میخواست توی یک صف به حیاط مدرسه برویم.
خانم علیجانی یک پارچهی سیاه روی میز مربعی زنگزدهای که بابای مدرسه از انبار آورده بود و وسط حیاط گذاشته بود، میکشید و گَردش ما به دور میز شروع میشد!
در جهت عقربههای ساعت دور میز میچرخیدیم و آهنگین میخواندیم: «لَبّیک الّلهُم لَبَّیک، لَبَّیک لاشَریكَ لَک لَبَّیک، إنَّ الحَمدَ وَ النِّعمَةَ لَكَ وَالمُلك، لاشَریک لَک لَبَّیك»
انگار قرار باشد مهمترین نمایش عمرمان را اجرا کنیم؛ سعی میکردیم کاملا در حس و حال حاجیان فرو برویم. سرمان را به چپ و راست نمیچرخاندیم. با فرد جلویی و کناریمان حرف نمیزدیم و تمام تلاشمان را میکردیم کلمات را درست شبیه آنچه خانم مدیر میگوید تکرار کنیم.
تا روز برگزاری جشن، چندین بار تمرین داشتیم. آن جملات عربیای که روز اول روی کاغذ نوشته بودیم و از رو میخواندیم را حفظ شده بودیم و گاهی حتی در مسیر برگشت از مدرسه تا خانه، زیر لب لبیک اللهم لبیک میگفتیم!
**********
در مسجد شجره، سر تا پا لباسهای سفید به تن کرده و منتظر آمدن روحانی کاروانمان بودیم. دیدن همکاروانیها با پوشش جدید برای همه جالب بود. در میان آن هیاهو و اضطراب برای آنکه همه چیز خوب پیش برود، من تند تند سورههای پایانی جزء بیست و نهم را میخواندم تا ختم قرآنی که در مدینه شروع کرده بودم را قبل از رسیدن به مکه تمام کنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#مهدیه_مریم_سمانه
#بخش_اول
- سمانه؟ چرا سمانه برادر؟
- چرا قربان؟ چِشه؟
- دو روز دیگه، بچهها تو مدرسه بهش میگن «سمّانه! سمّانه آی سمّانه!»
روی میز، ضرب میگیرد و «سمانه»ی بینوا را با ریتم تحقیرآمیزی میخوانَد. ناحقّ و ناروا تشدیدی میبندد به ناف میمَش و آن را چنان کوبنده و با قر و اطوارِ جلف ادا میکند که وِجههاش به کلی خدشهدار میشود و حیثیتی برایش نمیمانَد. پِرفورمَنسِ رِندانهی آن کارمند، کارگر میشود و پدر من که با حال یقین و رضا، از خانه خارج شده بود، سرگشته و حیران، به خانه باز میگردد.
مذاکرات فشرده پدر و مادر و یحتمل مادربزرگهایم شروع میشود و بالاخره «مهدیه»، واجد اکثریت آراء میشود.
✍ ادامه در بخش دوم؛