#شرح_اسم
#مرا_با_خودت_ببر
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
#نشستهام_بنویسم_گدا_نمیخواهی؟
من سمانهام. اما خب دوست نداشتم باشم. از آن دسته آدمها بودم که در هر دههی زندگی، یک اسم مسحورم میکرد و در آرزوی مالکیت هجاهای خوشطنینش، معنی فاخرش یا حتی طرز نوشتنش با خط نستعلیق و چلیپا، فرو میرفتم.
مادرم میگفت: «من دوست داشتم اسمت حنانه باشه، ولی بابات یه کلام سمانه بود.»
اسمم از آن اسمهای سلیقهی دهه شصت است؛ از جنس هزاران مرضیه و ریحانه و رضوانهای که سربازها آن را در خط مقدم جبهه، با خودکار بیکِ آبیِ چنددستگشتهای روی نامهها مینوشتند، نامه را میبوسیدند و برای همسر باردارشان میفرستادند.
اسمم مثل لباس تنگ و ناجوری بود که در آن راحت نبودم. خواهرم که زهراست، آسوده و حتی کمی مفتخر میتوانست گلو صاف کند و بگوید نام هرکس، حلولی نورانی در شخصیتش دارد. اما من چه؟!
سمانه، نه معنای عربیاش لطیف و متاثرکننده بود، نه معنی فارسیاش!
واقعا عجیب است که با مرگ، تمام تعلقات و اعتبارات دنیوی از تو کنده میشوند، اما اسمت همچنان با تو تا برزخ و قیامت و آخرت میآید. این یعنی اسمها متعلق به روح آدمها هستند نه جسمشان.
✍ادامه در بخش دوم؛
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#مرا_اینگونه_صدا_بزن
من ۷ ساله بودم که فهمیدم نامم زهراست!
نمیدانم چرا و چگونه ولی مادرم میگوید: «پدرت از قبل از ازدواجمان دوست داشت دختری به نام حنانه داشته باشد.»
این شد که وقتی پرستار گفت: «مبارک باشه، دختره!» مژدگانی مفصلی به پرستار داد، خدا را شکر کرد و بعد نامت را حنانه گذاشت.
چیزی نگذشت که فامیل و دوست و آشنا تک به تک و دسته دسته به دیدنمان آمدند. توی یکی از همان دیدارها بزرگتری که نور چشم همهی ما بود و احترامش واجب، گفت: «این چه اسمیه براش انتخاب کردین، از فردا همه صداش میزنن هندونه!»
بعد از رفتنشان، من و پدرت تصمیم گرفتیم نام دیگری برایت انتخاب کنیم که چنین حرفهایی در حاشیهاش نباشد. اسمهای مختلفی را روی کاغذ نوشتیم و لای قرآن گذاشتیم، قرآن را که باز کردیم نام تو زهرا شد.
وقتی آن عزیز ازین تصمیم ما با خبر شد، عذرخواهی کرد و گفت که منظوری نداشته، بابا هم که هنوز دلش پیش حنانه بود گفت: «شناسنامهاش زهرا باشه، ولی حنانه صداش میزنیم».
✍ادامه در بخش دوم؛
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#مهدیه_مریم_سمانه
#بخش_اول
- سمانه؟ چرا سمانه برادر؟
- چرا قربان؟ چِشه؟
- دو روز دیگه، بچهها تو مدرسه بهش میگن «سمّانه! سمّانه آی سمّانه!»
روی میز، ضرب میگیرد و «سمانه»ی بینوا را با ریتم تحقیرآمیزی میخوانَد. ناحقّ و ناروا تشدیدی میبندد به ناف میمَش و آن را چنان کوبنده و با قر و اطوارِ جلف ادا میکند که وِجههاش به کلی خدشهدار میشود و حیثیتی برایش نمیمانَد. پِرفورمَنسِ رِندانهی آن کارمند، کارگر میشود و پدر من که با حال یقین و رضا، از خانه خارج شده بود، سرگشته و حیران، به خانه باز میگردد.
مذاکرات فشرده پدر و مادر و یحتمل مادربزرگهایم شروع میشود و بالاخره «مهدیه»، واجد اکثریت آراء میشود.
✍ ادامه در بخش دوم؛
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#من_محدثه_صادقی_مالواجردی_هستم
محدثه، محدثه، محدثه...
چهار،پنج ساله که بودم چند بالش زیر پایم میگذاشتم و خودم را توی آینه میدیدم و فکر میکردم من که هستم؟!
«یعنی من محدثه هستم؟! من اینجا چه میکنم؟ یعنی چیزهایی که من میبینم دیگران هم همین شکلی میبینند؟ یعنی اسم من که محدثه هست بقیه هم همین جوری میشنوند؟»
و زنجیره سوالاتی که ته نداشت...
رشته افکارم خیز برمیداشت و در دریای تخیل غوطهور میشدم و دست آخر هم قهرمان داستانهایم از آب درمیآمدم.
هیچکسی قبل از من توی دهاتمان محدثه نبود و صدا کردن اسمم برای همبازیهایم سخت بود، البته این فقط بچهها نبودند که با اسمم پدرکشتگی داشتند، ننهی مادرم(نور به قبرش ببارد) مهندسه صدایم میکرد، مادرم با صدای بلند کنار گوشش میگفت: «ننه محدثهست، محدثه ،مهندسه نیست!»
آنوقت ننه صورتش را درهم میکشید و دخترداییام را ماچ میکرد و میگفت: «قربون اسمت که زهراست، آخه مهندسه هم شد اسم!»
بدم نمیآمد، در عوض توی دلم بذر غرور کاشته میشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#آزادهام_اما_گرفتار_تو_هستم
اسم آزاده از آن اسمهای به اصطلاح تک است.
از جمله اسمهایی که کم میشنوی.
در کل فامیل تنها نام من آزاده بوده و هست؛ حتی فکر میکنم در فامیل دور هم آزاده نداریم.
در تمام طول تحصیل، فقط سال دوم دبیرستان یک آزادهی دیگر به کلاس ما آمد و سال سوم از مدرسهمان رفت.
این تک بودن و کم تکرار بودن اسمم هیچ وقت برای من مزیت خاصی به حساب نیامده و تنها حُسنش این است که وقتی در جمعی آزاده را صدا میزنند و یا دربارهی آزاده حرف میزنند، شک ندارم که مقصودشان من هستم.
بابا یادش نمیآید که چطور اسم مرا آزاده گذاشته است! محکمترین دلیلشان ظاهرا آن است که به اسم عاطفه میآمده.
عاطفه، خواهری که هفت سال بیشتر دختر خانوادهی ما نبوده و از دنیا میرود.
بابا میگوید در نوجوانیاش، اولین بار اسم عاطفه را میشنود و خوشش میآید و تصمیم میگیرد اگر روزی دختری داشت اسم او را عاطفه بگذارد.
و من در تمام طول زندگیام هرگاه دوست داشتم اسم دیگری داشته باشم، آن اسم انتخابیام عاطفه بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
#شرح_اسم
#میم_و_حاء_و_میم_و_دال_میخوانم
#نام_آن_نامدار_میبینم
میم. حاء. میم. دال. خانم جلسهای حروف را مثل یک اسم رمز، مثل یک رازِ مگو ادا میکرد. اما ذهن نوجوان من حیران بود که آخر هر بچهای -که نمونهاش خود من باشم- میداند اسم امام آخرین، محمد است! پس اینهمه اخفاء و اختصار برای چه؟!
نگاه غلیظ مادرم، لب گزیدن لاجرمش و موج برداشتن تنش زیر چادر را به جان خریدم و خطاب به سخنران گفتم: «خب اسم امام باقر(ع) و امام جواد(ع) هم، همنام پیامبر(ص) بود، چرا اسم اونا رو کامل بیان میکنیم؟»
خانم، زنی بود سفیدرو با چشمان روشن گیرا. تیپ و منِشش جوری بود که فکر میکردی دوست دارد مسنتر بنظر بیاید. حرکت چشم و دستش هماهنگی داشت. کلماتش کاملا منطبق با دریافت و فهم مخاطب. مسلط به فنون سخنوری. اما با سوالم، شاید هم با جسارت بیمقدمهام، همان سه ثانیه مکثش شیر فهمم کرد که جا خورده است. آنجا بود که دستم آمد آن جمله تکراری در داستان ها -ناگهان سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت- یعنی چه. کنجکاویام شیطنت داشت، اما صداقت کم سن و سالم خلّص بود.
اسم، موجزترین و سادهترین و البته اولین مدرک شناسایی آدمهاست. خبر از هویت دینی و فرهنگیات میدهد و زبانی که با آن پدر و مادرت تکلّم داشتهاند را اعلام میکند. اما در عربی، موضوع اسم حیاتیتر و مفصلتر است. اسم، نه تنها همهی اینها، که یک تاریخچه شخصی، یک بیوگرافی جمع و جور و حتی یکجور شرح حال بالینی است؛ با آن همه لقب و کنیه و الزام الصاق اسم پدر به انتهایش.
✍ادامه در قسمت دوم؛