_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_سوم
دیگر دههی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض شبها توی مسجد دانشگاه، روضه و هیئت بود. عزاداری آرامی داشتند. هیچکس توی مجلس جیغ نمیکشید، توی سر و صورتش نمیزد و گریهی عجیب و غریبی شنیده نمیشد. همه، آرام با نفسهای بغضآلود، گریه میکردند و آخر مراسم در سکوتی عمیق و حزنانگیز مجلس را ترک میکردند.
بالاخره در آن روضهها گریهای را که هم غم داشته باشد و هم آدم را سبک کند، چشیدم. انگار تازه با روضه آشنا شدم. تازه فهمیدم حرارت قلوب مؤمنین از داغ حسین چه شکلی است. داد و فریاد نبود اما آه عمیق و جانسوز چرا! سینه میزدند اما هیچکس نظمش را به تماشا نمینشست. زنها هم آرام، با تهماندهی گریهشان به سینه میزدند و همراه میشدند. حتی نوحههایش هم سوز داشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برای اولینبار توی عمرم تکرار این روزها، تکرار این حس را میخواستم. انگار چیزی بود از جنس من. نه! تکهای جداشده از من بود که تا این سن پیدایش نکرده بودم. حالا که پیدا شده بود دلم میخواست بیشتر بشناسمش. میخواستم بدانم اصلا چرا اینقدر دلم میسوزد؟ برای کسی که قرنها پیش مصیبتی به سرش آمده و تمام شده؟ چرا اینقدر او را نزدیک و آشنا حس میکردم؟ من که همیشه از مجلس ذکرش فراری بودم!
به تکاپو افتادم، به فکر کردن، به خواندن و شنیدن. هر چه بیشتر فهمیدم، بیشتر توی هدف و معنای راهش غرق شدم. چقدر به نظرم دلنشین و لطیف میآمد که برای غم آدمی که توی قرنها پیش برای هدف مقدسی، صدا زده «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی» و صدایش از پیچ و واپیچ گردنههای تاریخ گذشته و به ما رسیده، گریه میکردیم. و میخواستیم صدای «یا لَیتَنی کُنتُ مَعَک»مان را از زمانی که هستیم و تویش گیر افتادهایم، به گوشش برسانیم. که غم او و خانوادهاش را آنقدر بازگو کردهاند و کردهایم که با یک اشارهی روضهخوان همهمان تا ته روضه میرویم و روی تَلّ زینبیه مینشینیم و آنچه را نمیشود گفت، میبینیم. کنار دل پردرد رباب گریه میکنیم و غم توی چشم کودکان حرم دلمان را آتش میزند. قربانصدقه شباهتهای جوانی به پیامبر(ص)، که خودش و پیامبر را ندیدهایم، میرویم و به خاطر ارباً اربا شدنش گریه را از نو آغاز میکنیم.
حالا میدانستم که آنها برای حسینی گریه میکنند که من توی روضههای بچگیهایم، او و غمش و هدفش را نشناخته بودم. اینکه چنین آدمی با چنین راه و روش و منشی، اینطور بیرحمانه مورد ظلم واقع شود، گریه هم داشت؛ خواه واقعی یا وانمودی! تنها یک چیز حسرتم شده بود؛ اینکه آخر روضهها همه با هم دم میگرفتند: «من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم...» و جوری برای همین یک بیت گریه میکردند انگار غم کهنهای را به یادشان آورده باشند. با هر کسی توی روضه صحبت میکردم معتقد بود غم حسین(ع) برایش جور دیگریست و از بچگی دیوانهاش بوده. انگار رگ و خونش را از حسین ساختهاند و من اینگونه نبودم؛ من از کودکی دیوانهی حسین(ع) نبودم!
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1335
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_خواهر_بزرگتر_هستم!
#اینجا_بیخردی_عین_خردمندیست
قرار بود آنشب، یک شب شاد باشد؛ یک مهمانی خانوادگی که حامل اخبار مهمی بود. ماچ آبداری روانه لپ نرم ریحانه کردم و جلوی چشم همه، کتاب را گرفتم سمتش. روبهرویش زانو زدم. با لبخند ریزی، مردمک سیاهش را دوخت به صورتم. عنوان کتاب را بلند، جوری که همه بشنوند، برایش خواندم: «من خواهر بزرگتر هستم!»
نمیدانم آن لحظه ریحانه منظور من از این هدیه را متوجه شد یا نه. اما مادرم و مامان حامد در دم پیامم را گرفتند. این را از چشمان خیره مادرم به افقهای دور و کوبیده شدن دست مامان حامد روی پایش، فهمیدم. ظاهراً خبر کوتاه بود و تلخ، هر چند تکراری. من برای بار سوم، حامل خبری ناگوار برای اعضای خانوادهام بودم.
اولین بار زمانی بود که تصمیم گرفته بودم به خواستگاری حامد جواب مثبت دهم و با یک سنتشکنی نابخشودنی در کل فامیل، قبل از سیسالگی ازدواج کنم. دومین بار که مادرم با صورتی رنگپریده سرش را به چپ و راست تکان داده بود و آگاهم کرده بود که چه بیخردی بزرگی کردهام، یکسال و نیم بعد از ازدواجمان بود. جعبه شیرینی تر را روی میز آشپزخانه منزل پدری گذاشته و فریاد زده بودم: «سلام مامان بزرگ!»
همین سه کلمه چنان رنگ از رخ مادرم پرانده بود که شیرینیِ تر، از همان روی میز، در دهانم ماسید. از آن روز به بعد خشکترین شیرینیها هم مرا یاد آن خاطره تَر میانداخت.
حالا اینبار ریحانه کتاب را توی هوا از دستم قاپیده بود و مثل جودی آبوت دویده بود توی اتاق تا عکسهایش را تماشا کند، اما نگاه سنگین همه حاضرین روی من مانده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بــخـش دوم؛
گفتم: «پنجاه سال دیگه که من پیر و فرتوت بشم، همین ریحانه طفل معصوم، تنهایی جمع و جورم بکنه؟ گناه نداره؟ اصلا همبازی نمیخواد؟ من و محمدحسین با هشت سال اختلاف سنی چقدر به درد هم خوردیم؟»
- خیلی خودخواه و یهدندهای دختر. اصن دکترات چی میشه؟ این همه درس خوندی، میخوای کنج خونه کهنه بچه عوض کنی.
مامانم نه گذاشت و نه برداشت، جلوی مادرشوهرم همین طوری رک سرزنش را شروع کرد. روا بود که با این شروع طوفانی، مادر شوهرم هم در ادامه بگوید: «فاطمه جون دنبالتون که نکردن، جوونی ماشالله، صبر میکردی ریحانه بره مدرسه، دومی رو میآوردی. نوهم چه گناهی کرده که به این زودی هوو آوردی سرش؟»
حالا خوب بود این بار دیگر حرفی از فرمان رهبر و آینده کشور و ... وسط نیاورده بودم. البته که در چنین خانوادهای، تحلیل فرزند بیشتر و تقویت جبهه اسلام، شوخیِ خندهداری بیش نبود و موضوع سالمندی ایران در سالهای پیش رو هم موضوع کاملا بیاهمیتی بنظر میرسید. در حالی که شعار من؛ تا پای جان برای ایران جان بود، آن هم در آیندهای که بعید بود حاضر و ناظر بر سرنوشتش باشم.
میدانستم کتاب «من خواهر بزرگتر هستم» همان پهپاد اسرائیلیست که ترورهای بیفرجامی در آستین دارد. زره پوشیدم، سلاح گرم و سردم را آماده کردم تا به میدان بروم. همسرم در میدان مبارزه زخمی شد و در حالیکه مغزش را نشانه گرفته بودند به گوشهای افتاد. تیمار کردنش با من بود. پیکار هم با من بود. حفاظت از ریحانه برای خمپارههای احتمالی هم با من بود. مراقبت از جنین پنجماههی شاهد تمام این صحنههای دلخراش هم با من بود. «لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ». راه فراری نبود.
تنها امیدم این بود که من در حال جهادم و مگر جهاد بدون تیر و ترکش ممکن است؟
پس تمام قد ایستادم و «ما رَأَیتُ إلّا جَمیلا» را دیدم.
ولی بس که نشانهگیریها دقیق و درست بود جانباز شدم؛
جانبازی در انتظار بیخردی چهارم...
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_چهارم
یک شب محرم که یزد بودم، همراه برادر و خواهرم و همسرش، رفته بودیم روضه. روضه زود تمام شد. سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. برادرم جلوی درِ خانه، ماشین را نگه داشت اما هیچکس نه حرف زد و نه پیاده شد. برادرم سکوت را شکست. چانه روی دستش گذاشت و رو به همسر خواهرم گفت: «چه کنیم؟»
و او با مکث کوتاه و صدای آه مانندی گفت: «فقط یه جایی ببرمون حالمون خوب شه!» و برادرم دوباره ماشین را روشن کرد و به روضهی دیگری بردمان.
آن شب فهمیدم که اینجور آدمها، آدمهای گرهخورده با حسین(ع) و محرم، روضه را میروند تا غم خودشان از مصیبت عاشورا تسکین پیدا کند، نه اینکه چون سرگذشت حسین(ع) خیلی غمانگیز است! انگار قرابتی با او داشتند که عزا را برایشان سخت و سنگین کرده بود. او هم جزو همان آدمها بود که مداحها، شرح حالشان را ته مجلس میخواندند:«من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم، روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم.»
چقدر فاصله بود بین من و آنها. چقدر به او و آدمهای مثل او حسودیام میشد. انگار دین و مذهب آنها از جنس دیگری بود. همان دینی بود که محبوبشان آن را آورده بود، محبوب دیگری ادامه داده بود، محبوب دیگری به خاطرش غصه در کنج خانه پنهان کرده بود و محبوب دیگر، برایش به مسلخ رفته بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بـخـش دوم؛
من تا مدتها هیچ قرابتی با حسین(ع) و محرم در خودم حس نمیکردم و حالا هم از بزرگیِ غمِ حادثه گریه میکردم. از غصهی بیمهری آدمهای آن زمان. من دیوانهی غم و مهر حسین، از بچگی، نبودم. این اعتراف بعد از آنکه پیوندش با قلبم را حس کرده بودم، چقدر تلخ بود.
مدتها دنبال این حال در وجودم میگشتم. آن غم عظیمی را که به قلب آن آدمها توی شب و روز عاشورا مینشست و صدایشان را مثل آه، تار و مهآلود میکرد، پیدا نمیکردم.
بالاخره تصمیمم را گرفتم. باید برمیگشتم به تنها مجلسی که از بچگی آن را دوست داشتم و همراهش قد کشیده بودم. باید این بار برای روضه، برای غم حسین، میرفتم خانهی آقای «بیغم» که دیگر نامش آقای «وصال» شده بود. نه برای نان قندی، نه برای شیر داغی که دیگر پذیراییشان نبود. من با دو تا بچه، یکی حدودا سه ساله و یکی شیرخوار، روز قبل از محرم، ساعت ۲ بعدازظهر توی قطار نشستم که شب به خانهی پدریام برسم و فردا صبح ساعت ۶، اولین روز محرم را با اولین جلسهی زیارت عاشورای خانهی آقای وصال شروع کنم.
ده روز وقت داشتم که عمق روضه را در وجودم پیدا کنم؛ لابهلای روضههای مداح، بین خطهای زیارت عاشورا. ده روز وقت داشتم که به آن غم عظیم روز عاشورا برسم. باید با حس مادری، خواهری، و دختری دست کودکیهایم را میگرفتم و از نو محرم را شروع میکردم. شاید چیزی یادم میآمد و دستگیرم میشد. چیزی که به محض به یاد آوردنش بگویم: «آها! همینه. این نقطهی پیوند من با حسین(ع) از بچگیه.»
به مادرم خبر دادم با بچهها دارم میآیم. قرار بود مادرم خودش را از زادگاهش، بوانات، به یزد برساند و بیاید دنبالم بروم خانهشان. گفته بودم برای مجلس آقای «وصال» میآیم و قرار گذاشته بودیم با هم برویم.
همسرم چمدان را تا توی کوپه آورد و بیرون رفت. از پشت شیشه برایمان دست تکان داد و منتظر ماند تا قطار حرکت کند. پیامک تازه آمده را باز کردم. برای بار چندم اخطار سیل با جملات جدید گوشزد شده بود. هنوز قطار حرکت نکرده بود. با همسرم تماس گرفتم و گفتم: «لغوش کنیم برگردیم خونه؟ دلم شور میزنه. نکنه سیل بیاد و قطار گیر کنه، بچهها طوریشون بشه.»
آنقدر مطمئن از پشت شیشه پلکهایش را به هم زد و گفت چیزی نمیشود، که جایی برای تکرار حرفم نماند.
اما دلشوره دست از سرم برنداشت. با مادرم تماس گرفتم و گفتم توی این وضعیت نمیخواهد به خاطر من بیایند یزد و من میروم خانهی خواهر یا برادرم تا وقتی باران و سیل تمام شود و بعد بیایند. آنها هم گفتند: «نترس چیزی نمیشه!»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1341
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فلفل_نبین_چه_ریزه
#به_بهانه_هفته_جهانی_شیر_مادر
توی اتاق ریکاوری، رویِ تختی سرد، کنار چند مادر دراز کشیده بودم. سمت راستم نوزادان بودند؛ در تختهایی کوچک و شیشهای، با صورتهایی چروکیده و دماغهایی ورآمده! زیر لامپهایی که گرمشان میکرد. ردیف آخر بودم و مانعی بین من و نوزادان نبود.
هنوز پسرکم را خوب ندیده بودم. یکی یکی بچهها را از نظر گذراندم و رسیدم به یک دختر با پتوی صورتی که به بچهی دو ماهه میماند! کنارش پسرکم خوابیده بود.
از منظر مادری، یاسین من، فقط کمی ریز بود و آنچنان هم گوشت و مایتعلقات کم نداشت! دو و نیم کیلو، آنقدرها هم وزن بدی نبود! اما از بدشانسی کنار دخترک چهار کیلویی، شبیه موش کوچکی به نظر میرسید؛ دستش را دور گردن چاق و چلهی دخترک انداخته و از همان ابتدا تور مهرش پهن بود!
چند باری پرستار حد و مرزش را نشانش داد و جدایشان کرد! در نهایت یاسین دست دخترک را گرفت و این قضیه چنان فکاهی شده بود که صفی برای عکاسی اینستاگرامی از زوج تازه از راه رسیده تشکیل شد!
بالاخره خانم قد بلند سفیدپوشی که انگار متولّی امر بود از راه رسید، اخم و تخمی کرد و جمعیت را به چهار طرف اتاق پراکنده کرد، دختر را از شر پسر عاطفیام خلاص کرد و برای شیر خوردن به مادرش تحویل داد.
نیمنگاهی هم به من که عین جغد با دو چشم مات و دهانی باز به عروس تپل مپلم خیره شده بودم کرد، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
عروس خانم خستهتر از این بود که چشمی باز کند، چه برسد که بخواهد دهانی بجنباند!
پرستار، دخترک چهارکیلویی را بغل گرفت و سرش را به نشان رضایت از عروس خانم تکان داد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به خود جنبیدم و فورا با التماس گفتم: «میشه پسر منم بیارید؟»
- اون که جون نداره! خوابم هست! نمیتونه شیر بخوره!
- مگه نمیگن همین تماس هم خوبه؟
خانم قدبلند بیمارستان دهانش را کج و کوله کرد، سرش را بالاتر گرفت، انگار بخواهد زاویه افقی دماغش را با حداقل شیب چهل و پنج درجه بردارد و ببرد، با دماغ رو به بالا رفت و با یاسین برگشت!
صدای ملچ ملوچ پر ولعش قشنگترین صدایی بود که تا آن روز شنیده بودم، حتی با وجودِ صداهای مزاحمِ «اِ... ببین... چه بلاست این جوجه! فلفل نبین چه ریزه! ببین چطور میخوره!»
همانجا فهمیدم پسرکم تمام جانش عاطفه است!
با هر بار شیر خوردنش، دلمان بیشتر به هم گره میخورد. شیر شبش حکم وعده اصلیاش را داشت. با چشمهای نیمه بسته، دهان بازش را پیدا میکردم تا از شیرهی جان سیرابش کنم، بلکه دست از مکیدن بردارد و بخوابیم. شیر خوردن شبهنگام یاسین چنان مدام بود که صبحها دیگر شیری باقی نمیماند. ظهر که از سر کار برمیگشتم هم با انباشت شدید شیر و پسرکی روبرو بودم که با دو مکش جانانه، کار شیر روز را هم یکسره میکرد.
امیدم به غذا بود که کم کم با شروعش سهم من در تامین خوراک یاسین کمتر شود، اما فراموش کرده بودم که شیر میتواند نوشیدنی دلچسبی بعد از غذا باشد. مخصوصا برای بچههای عاطفی! روزگار شیردهی بعد از غذاخور شدن پسرک هم، همانی ماند که بود.
بالاخره دو سالگی پسرکم تمام شد، فکر از شیر گرفتن یاسین چنان برایم سخت بود که خیالش شیرم را خشک میکرد، اما سماجت و پیگیری پسرک، چشمهی شیر را پر قدرتتر میجوشاند. دلم از فکر کردن به احوالاتش وقتی گواراترین نوشیدنی دنیا را سر میکشید میلرزید!
اما من دیگر چارهای نداشتم. بیش از این شیر خوردنش صلاح نبود. توکل به خدا گفتم و شروع کردم. روزها خانه نمیماندم تا مشغول باشد و گریهاش برای شیر، نفسم را نگیرد، به سختی روی تاب میخواباندیمش و ناچار آغوشم را هم از لذت بغل کردنش محروم کرده بودم. آخر هفتهها را کنار عمه و عمو میگذراندیم و خودم را قایم میکردم. برای تسلی لبهایش بیشتر گوشش را مشغول میکردم و هرچه که دمی آرامَشْ میکرد فراهم بود.
از خرید لیوانهای جورواجور هم نگذشتیم و هر چه به چشممان مطابق میلش میرسید میخریدیم.
اما انگار کارمان جای دیگری لنگ بود، دلم لک زده بود برای بغل پر مهرش وقت شیر. دلم برای دستهای پر اشتهایش تنگ شده بود، برای دهان بازش، برای ولع نگاهش. انگار من را باید از شیر میگرفتند!
هر بار پاهایم شل میشد، همسرم از هم جدایمان میکرد، درِ اتاق را میبست و پسرک را روی تاب میانداخت؛ ده روزی گذشته بود اما درد شیر ندادن از درد تراکم شیرهای نخورده بیشتر بود. تمام جانم «یاسین» را طلب میکرد.
اما ناچار بودم تمام عشقم را بخشکانم و بعد، محکم بغلش کنم.
پسرکم که مدام پیگیر شیرهی شیرین مِهرش بود بالاخره یک روز صبح وقت بیداری، آب را جایگزین کرد، بی اعتراض سرش را روی قلبم گذاشت، قلبی که تندتر از همیشه میزد. دستهایش را روی دستهایم میمالید و آرامم میکرد. انگار من هم شیربُر شده بودم! دیگر آموخته بودم عشقم را بدون شیر، با چشمانم به جانش بریزم!
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کاست_مخصوص
من گریه بلد نبودم. از روضه هم فقط کفش جفت کردن میدانستم و تعارف کردن انواع چیزهای سبک مثل دستمال و مهر و دفترچههای کوچک زیارت عاشورا. یکی از خانم جلسهایها که جوان و شوخطبع بود، همیشه توی آشپزخانه میآمد کمکمان، سینی چای را دستش میگرفت و رو به من میکرد، بعد با چشمکی سرش را به سمت قندان تکان میداد و میرفت از آشپزخانه بیرون. من هم مانند کسی که ماموریتی خطیر به او محول شده، قندان به دست میرفتم دنبالش و با هم چای آخر مجلس خانمها را میدادیم.
بچهتر که بودم همه جلسهایها قربان صدقهام میرفتند، میگفتند تصویرم با لباس محلی را توی ویترین مغازهی عکاسی محل دیدهاند و من قند به دست، قند توی دلم آب میشد که چقدر طرفدارانم زیادند! بزرگتر که شدم دیگر خبری از این قربانصدقهها نبود به جایش خواستگاریبازیها شروع شده بود و من دیگر نه حوصلهای داشتم برای بردن قند و دستمال کاغذی و نه علاقهای به دیدن نگاهها و چشمک زدنهای جلسهایهای قدیم که دوست یا فامیلشان را با خود میآوردند و جوری مرا نگاه میکرد که انگار برای انتخاب اسب به میدان شرطبندی آمدهاند! آن سالها به صندوقخانه پناه میبردم، اتاقی پشت آشپزخانهی مادربزرگ که در دوران قدیم محل نگهداری صندوقها بوده و الان مرکز تجمع کسانی که نمیخواهند توی جلسه باشند. آنجا با خالههایم مینشستیم و میخندیدیم و نارنگی و خیار توی کیسه میکردیم میگذاشتیم توی دیس، تا روضه تمام بشود، همه بروند و ما از اسارت خارج شویم. پس باز هم خبری از گریه نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تازه دانشجوی ترم یک شدهبودم که محیا پیشنهاد داد هیئت امام صادق برویم. محیا از بچههای مدرسهمان بود و سالبالایی من در دانشگاه. دانشگاه امام صادق نزدیک خانههایمان بود و تقریبا هرشب باهم به آنجا میرفتیم. محیا دائم از روضهخان مراسم میگفت که جوان دانشجوییست. از پارسال شروع به مداحی کرده و چقدر خوب میخواند. شب اول که نشستیم توی مجلس، طبقهی زنانه که چندان بزرگ نبود، تا نصفه هم پر نشده بود. محیا دائم میگفت: «صبر کن فلانی الان میآد روضه رو شروع میکنه. دختر خالم پارسال میومده میگه خیلی خوب میخونه!» من هم که میدانستم قرار نیست اشکی بریزم و گریهای بکنم جوابی نمیدادم. آخر سخنرانی بود که چراغها خاموش شد و صدای روضهخواندن با نوایی گیرا و محزون آمد. من که همان وسطهای مجلس جایی بین صفحهی پروژکتور و میز آب و لیوانها منتظر تمام شدن مجلس و رفتن به منزل نشسته بودم، اصلا نفهمیدم دقیقا چه شد که اشکم درآمد. یادم است روضه در مورد حضرت عباس بود و حزن عجیبی در فضا پیچیده بود. چشمان من انگار از حالت کنترل دستی خارج شدند و روی دنده اتوماتیک رفتند و بدون هماهنگی با من دندهشان را عوض کردند. صورت من گرمای اشک آن شب را هرگز فراموش نمیکند و دقیقا از ذوق به یاد آوردن و تکرار کردن آن اشک و سبکی بعد از روضهی آن شب بود که هرشب با محیا به آنجا رفتیم و من شدم پایه ثابت هیئتشان.
چند سال گذشت تا به سالی رسیدیم که من اول ماه رجب عقد کردم و چند ماه بعد یعنی شام عید قربان به منزل همسر رفتم. فاصله عید قربان تا شروع محرم چقدر است؟ هنوز ماه به عروسیمان نخورده بود که محرم رسید. آن روزها انقدر روی دور تند جلو میرفت که من هنوز خودم و همسرم و مختصات زندگی دونفرهمان را پیدا نکرده بودم. دلم میخواست با همسر به همان هیئت خودم بروم، همانجا که مداحش تا شروع به خواندن میکرد دلم میلرزید و اشکهایم شره میکرد روی لباسهای مشکی. پیشنهاد که دادم برویم هیئت دانشگاه امام صادق، همسر گفت که این مجلسهای شلوغ را دوست ندارد و تعجب هم کرد که من بخاطر معروف شدن مداحش هیئتشان را دنبال میکنم. هرچه گفتم آن زمان که من پا منبریشان شدم اصلا فضای معروفیت و اسم درکردن و اینها نبود، هرچه توضیح دادم صرفا مدل خواندنش و سوز صدایش باعث میشود حال روضه به من دست بدهد، اصلا تغییری حاصل نشد. سید باید میرفت هیئتی که معلمها و بچههای مدرسهشان آن را پایهگذاری کرده بودند و حالا *مجلسی نقلی در پارکینگ خانهای نهچندان بزرگ و بسیار خلوت بود در میدان بهارستان!*
من چهجوری بودم؟ شبیه آنها که در دهه هفتاد رفتهاند مهمانی تولد، کلی بزک دوزک کردهاند و کفش مخصوص انجام حرکات موزونشان را هم با خودشان بردهاند، بعد از توی کیفشان یک نوار کاست درآوردهاند و گفتهاند: «من فقط با کاست مخصوص خودم میتونم برقصم» اما صاحبخانه کاستشان را نگذاشته، تمام برنامههایشان برای انجام حرکات موزون روی هوا رفته است! حالا من بدون مداحی آن دانشجوی جوان که از بد ماجرا معروف هم شده و همسرم تاییدش نمیکند باید چگونه گریه کنم؟
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
شب حضرت رقیه، نشسته بودم ته آن پارکینگ کوچک در خیابان بهارستان. وقتی رفتم تو آخرین نقطه به در را برای نشستن پیدا کردم، بعد از نشستن فهمیدم زمین زیر من کج است. روی رمپ پارکینگ بودم. با وجود اینکه به جز من چهار پنج نفر بیشتر جمعیت در زنانه نبود، روی آن را نداشتم که جایم را عوض کنم. وسط مداحی با چراغهای خاموش رسیده بودیم، چادرم را کرده بودم حائلی تا کسی کاری به کارم نداشته باشد. مداح روضهی سه ساله میخواند ولی من دلم کاست خودم را میخواست. ناگهان دخترکی با جورابشلواری سفید و قلبی جلویم ایستاد و دستمال کاغذی تعارفم کرد. از زمان دستمال کاغذی تعارف کردنهایم یادم بود که حداقل تشکر این است که از زیر چادر در بیایم چشمم را توی چشمهایش بیندازم و لبخندی بزنم. پس پرده را کنار زدم، صورت دختری چهار ساله با گوشوارههای قلبی را دیدم که چادر عربیاش روی شانهاش افتاده و جعبه دستمال را به سمت پیشانیام هدف گرفته بود. لبخند زنان دستمالی برداشتم و گفتم: «اسمت چیه خانم زیبا؟» دخترک گفت: «فاطمهآلاء جابری» و رفت. دستمال را تا زدم و برگشتم درون چادر. توی دلم گفتم حالا این روضهخوان یا آن روضهخوان، تو اگر دلت نخواهد با غصهی دخترکی سه ساله همراه بشوی نمیشوی، فرقی ندارد کجای دنیا نشسته باشی. روی زمین صاف باشی یا روی رمپ شیاردار پارکینگ. تو مشکلت این است که درکی از کربلا نداری، ادا در میآوری. این همه سال دستمال پخش کردی، قند دادی دست مردم، آخرش چه فرقی داشتی با خالهات که از صندوقخانه در نمیآمد؟ اصلا حقت است که بیایی مجلسی که انقدر خلوت و سوت و کور است… . اشک ریختن برای امام حسین که الکی نیست. به هرکسی نمیدهند، چرا باید به تو بدهند؟ خلاصه انقدر خودم را زدم و زدم و زدم تا حسابی رقیق شدم. دیگر مطمئن بودم بدترین و بهدردنخورترین دختر روی زمینام برای امام حسین و نالایقترین بنده هستم برای خدا. همانجا بود که فاطمهآلاء بیهوا نشست توی بغلم. شروع به مرتب کردن موهایش کردم و آنقدر نوازشش کردم تا دوباره دندهی اتوماتیک چشمهایم به کار افتاد.
توی مسیر برگشت به حسینآقا گفتم:
-دختر مدیرتونو دیدم، چقدر ناز بود و چه اسم قشنگی داشت!
-آلاء... فبأی آلاء ربکما تکذبان.
-بیا اگه خدا بهمون دختر داد اسمشو بذاریم فاطمهآلاء.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_وقت_مقتل
وقتی توی روضه زیر لب میگفتیم: «لا یَوم کَیَومِکَ یا أباعَبدِالله»، گمان نمیکردیم جنایتکارهای عالم، کار را به جایی برسانند که هر روز یک پرده از عاشورا جلوی چشممان رژه برود.
امروز، به وقت شهادت دخترت رقیه سلاماللهعلیها، صدها دختر جلوی چشم اهل خانه و جهان پر پر زدند...
#قتلعام_مدرسه_تابعین
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan