eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
806 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ مهرماه هجده‌سالگی دانشجو شدم و ساکن خوابگاه و تهران. گیر کرده بودم توی پیاده‌روها و متروهای شلوغ تهران. توی شلوغی خوابگاه و قحطیِ خلوت و تنهایی! خوابگاه همیشه شلوغ بود و منِ خلوت‌طلب برای پیدا کردن اندکی تنهایی به مسجد پناه می‌بردم؛ به کنج مخفی مسجد که دید نداشت و می‌شد جزوه و کتاب را پهن کرد و یله و رها پا روی پا انداخت و درس خواند. جای خوابم هم بود. همین‌که خادم چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و بلند بلند از پایین داد می‌زد: «کسی تو مسجد نمونه، دارم درو می‌بندم!»، مانتو و مقنعه‌ام را می پوشیدم و برگه‌ها را می‌چپاندم توی کیف و با سرعت از پله‌ها سرازیر می‌شدم. از در مسجد که بیرون می‌آمدم، دیگر سرعتی در کار نبود. در نهایت آرامش و کندی قدم برمی‌داشتم؛ با این وجود پنج دقیقه‌ی بعد خوابگاه بودم. دیگر دهه‌ی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض، ... ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1331 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! با بچه‌ها جمع شده بودیم دور منبر و ضبط‌صوت را گذاشته‌ بودیم روی اولین پله‌اش. میکروفن را دقیق تنظیم کرده‌ بودیم جلوی ضبط‌صوت و داشتیم تصمیم می‌گرفتیم چه نوحه‌ای پخش کنیم. خانم‌جان تاکید کرده بود از یک ربع قبل اذان، مداحی پخش کنیم تا مردم جمع شوند. من عاشق نوحه‌ی «بوی سیب» بودم و حتی اعلام آمادگی کرده بودم پشت بلندگو بخوانمش، ولی خانم‌جان مخالفت کرده بود که: «خوبیت نداره دختر صداش تو محله پخش بشه!» شهاب اصرار اصرار که «بوی سیب تکراریه و مداحی جدید حاج‌ محمود بهتره.» دخترها به طرفداری از من، نوار بوی سیب را چپاندند توی ضبط. ولی شهاب سیم ضبط را از برق کشید که: «اصلا با این پسره بوی سیبی حال نمی‌کنم!» در همین گیرودار، شوهر عفت‌‌خانم، با عصایش پرده را پس زد و لرزان لرزان و یا الله گویان وارد شد و ما دخترها، به ناچار صحنه را ترک کردیم. خانم‌جان تاکید کرده بود «دخترها سمت مردونه پیداشون نشه!» رفتن ما همانا و پخش مداحی جدید حاج محمود همانا... روز دوم از نیم ساعت قبل اذان، نشستم روی منبر، نوار بوی سیب را گذاشتم داخل ضبط، محکم بغل گرفتمش. می‌خواستم هر طور شده یک کاری توی روضه کرده باشم. قلبم آمده بود توی حلقم و استرس، سلول به سلول بدنم را فتح می‌کرد. شهاب پیدایش نبود و دلم نوید خوبی نمی‌داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ناغافل یکی در زد. در را باز کردم. شوهر عفت خانم بود که زودتر از ساعت معمول آمده بود: «یا الله، یا الله، بدو بابا، بدو برو زنونه. تو مگه پارسال تکلیف نشدی؟! برو من ضبطتو روشن می‌کنم.» یک ربع بعد ضبط روشن شد و نوای حاج محمود پخش شد! شهاب برچسب کاست‌ها را عوض کرده بود. لجم گرفته بود و کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. تمام عضلاتم منقبض و اعصابم مغشوش بود. تا آخر روضه صد تا راه برای انتقام از شهاب توی ذهنم ساختم. روز بعد از کله‌ی صبح، با عزم جزم شروع کردم پنبه‌ی شهاب را زدم. هرچه چُغُلی توی دلم مانده بود ریختم روی داریه و همه را حسابی کلافه کردم. کاستش را هم انداختم توی استخر. چند تا سوزن ته گرد هم یواشکی، جاساز کردم توی فرش جلوی منبر، دقیقا جلوی ضبط‌صوت که برود توی پای شهاب! نزدیک اذان مغرب بود و شهاب غیب شده بود. عمه با رصد کارهای من، برای جلوگیری از دعوای احتمالی فرستاده بودش پی نخود سیاه. من خوشحال و خندان، راضی از فتح الفتوح پیش رو، رفتم سراغ ضبط‌صوت، بوی سیب را گذاشتم و دکمه پخش را زدم. ولی هیچ صدایی نیامد. دوباره و سه باره دکمه را زدم. ضبط، مثل یک تکه سنگ! انگار نه انگار. رفتم، آمدم، زدم توی سر ضبط، توی سر خودم، همه‌ی پریزهای برق را تست کردم. حتی کاست را عوض کردم، ولی ضبط کار نمی‌کرد. در همین اثنا شوهر عفت خانم آمد: «بیا دختر حجی، بیا این لنگه درو هم واکن، برق رفته همه گرمشون میشه.» کاخ آرزوهایم رفت که فرو بریزد، بغض داشت از انگشت پا با فشار می‌آمد تا چشمانم، که یک آن برق آمد و نوای زیبای بوی سیب با بلندترین صدای ممکن پخش شد. مثل یک مرده که از آن دنیا برگشته، مثل نسیم، پرواز کنان، شاد و خرامان برگشتم توی زنانه. نشستم لب پله‌های ایوان و شروع کردم به هم‌خوانی. شور می‌گرفتم و می‌خواندم. گاهی انگشت اشاره‌ام را بالا و پایین می‌کردم و گاهی جانانه سینه می‌زدم. یک‌جور شعف خاصی، پیمانه پیمانه می‌ریخت توی وجودم. هم در جدال با شهاب پیروز شده بودم و هم توی روضه امام حسین(ع) خادمی کرده بودم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در این دو بهار گذشته از عمرش بارها و بارها تجربه‌اش کرده بودم، اما هیچ‌وقت برایم این‌قدر خاص نبود. حتی اولین‌بار که غنچه‌ی لب‌هایش را چسباند به تن خسته از زایمانم، و محکم و عمیق تلاش کرد برای رفع گرسنگی یا شاید تشنگی‌اش، چنین احساسی را تجربه نکرده‌بودم. اما این بار با همیشه متفاوت بود. اولین مکشش دلم را لرزاند، شیشه‌ی احساسم از قله‌ی غرورم سُر خورد پائین و شکست. حالا عطرش سرمستم کرده بود. دوست نداشتم این تجربه‌ی دونفره تمام شود. خاطراتمان مانند فیلم، صحنه صحنه جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. آخر عمرم که نبود، آخرین شیردهی‌ام بود، البته برای زهرا. روزهای اول بعد از زایمان حتی توان راحت نشستن نداشتم، اما زهرای به قول دکترش پرخور از من جدا نمی‌شد. گل‌سینه بهشتی بود که خدا سنجاقش کرده بود به تنم. با ولع زیاد شیر می‌خورد، آن‌قدری که منِ بی‌تجربه مبهوت و نگران با خودم فکر می‌کردم: «اگه شیردهی اینجوریه پس تو این دوسال من چطور به کارهام برسم؟» کولیک شدید داشت و تا پنج ماه وقتی خورشید خانم بالا می‌آمد، تازه کرکره‌ی پلک‌های من پایین می‌آمدند. انواع و اقسام داروها را هم امتحان کردیم، اما صد حیف که هیچ‌کدام فایده نداشت و فقط صبوری چاره‌اش بود. موقع دندان در آوردنش شب‌ها آن‌قدر تن خسته‌ام را می‌مکید که گاهی از کوره در می‌رفتم، همسرم را بیدار می‌کردم و می‌گفتم: «فقط ببرش!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا که با چشم‌های برّاق و زلالش به من نگاه می‌کرد و آخرین روزیِ روان‌شده از جانم را به جان می‌خرید، من مانده بودم و حسرت لذت‌های نبرده. حسرت این‌که چرا لحظه لحظه‌اش را غنیمت نشمرده بودم؟ چطور خسته می‌شدم؟ چرا از خودم دورش می‌کردم؟ در همین حال و هوا غرق در تاسف بودم که خودش را از من جدا کرد. حالا که گل‌سینه‌ام را گم کرده بودم می‌فهمیدم خدا با مادری چقدر رشدم می‌دهد، چقدر لطیف یادم می‌دهد به هیچ چیز دل نبندم، حتی همین نوزادی که مدت‌ها چنگ می‌زد به گل‌های پیراهنم و سیراب می‌شد. حلقه‌ی شناور در چشم‌هایم را کنار زدم، گونه‌های خندانش را بوسیدم و از داخل کیفم ظرفی بیرون آوردم. درِ ظرف را که باز کردم چشم‌هایش درشت‌تر شدند و در حالی‌که با جمع کردن لب‌هایش سعی می‌کرد هیجانش را بروز ندهد، گفت: «آخ‌جون مامان، انار!» مشغول خوردن دانه دانه انار‌های یاسین‌خوانده‌ام شد. بغضم را قورت دادم. از دلم گذشت «آخه بی‌معرفت انار بیشتر ذوق داره یا شیر مامان؟!» زهرا مشغول خوردن بود، دکمه‌های لباسم را بستم، دست ادب به سینه گذاشتم و گفتم: «السَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدُالکَریم... دخترکم رو به خودتون می‌سپارم آقاجان. إن‌شاءالله از چشمه‌های حق و معرفت سیرابش کنید. عاقبتش بخیر باشه و از یاران خاص حضرت حجت بشه.» هوای حرم دلم را آرام کرده بود، زهرا آخرین دانه انار را در دهان گذاشت و من لبخندی مادرانه روانه‌ی صورتش کردم. در دلم عهد بستم به شرط لیاقت، قدر دوران کوتاه و طلایی شیردهی بعدی را بدانم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ دیگر دهه‌ی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض شب‌ها توی مسجد دانشگاه، روضه و هیئت بود. عزاداری آرامی داشتند. هیچ‌کس توی مجلس جیغ نمی‌کشید، توی سر و صورتش نمی‌زد و گریه‌ی عجیب و غریبی شنیده نمی‌شد. همه، آرام با نفس‌های بغض‌آلود، گریه می‌کردند و آخر مراسم در سکوتی عمیق و حزن‌انگیز مجلس را ترک می‌کردند. بالاخره در آن روضه‌ها گریه‌ای را که هم غم داشته باشد و هم آدم را سبک کند، چشیدم. انگار تازه با روضه آشنا شدم. تازه فهمیدم حرارت قلوب مؤمنین از داغ حسین چه شکلی است. داد و فریاد نبود اما آه عمیق و جانسوز چرا! سینه می‌زدند اما هیچ‌کس نظمش را به تماشا نمی‌نشست. زن‌ها هم آرام، با ته‌مانده‌ی گریه‌شان به سینه می‌زدند و همراه می‌شدند. حتی نوحه‌هایش هم سوز داشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برای اولین‌بار توی عمرم تکرار این‌ روزها، تکرار این حس را می‌خواستم. انگار چیزی بود از جنس من. نه! تکه‌ای جداشده از من بود که تا این سن پیدایش نکرده بودم. حالا که پیدا شده بود دلم می‌خواست بیشتر بشناسمش. می‌خواستم بدانم اصلا چرا این‌قدر دلم می‌سوزد؟ برای کسی که قرن‌ها پیش مصیبتی به سرش آمده و تمام شده؟ چرا این‌قدر او را نزدیک و آشنا حس می‌کردم؟ من که همیشه از مجلس ذکرش فراری بودم! به تکاپو افتادم، به فکر کردن، به خواندن و شنیدن. هر چه بیشتر فهمیدم، بیشتر توی هدف و معنای راهش غرق شدم. چقدر به نظرم دلنشین و لطیف می‌آمد که برای غم آدمی که توی قرن‌ها پیش برای هدف مقدسی، صدا زده «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی» و صدایش از پیچ و واپیچ گردنه‌های تاریخ گذشته و به ما رسیده، گریه می‌کردیم. و می‌خواستیم صدای «یا لَیتَنی کُنتُ مَعَک»مان را از زمانی که هستیم و تویش گیر افتاده‌ایم، به گوشش برسانیم. که غم او و خانواده‌اش را آن‌قدر بازگو کرده‌اند و کرده‌ایم که با یک اشاره‌ی روضه‌خوان همه‌مان تا ته روضه می‌رویم و روی تَلّ زینبیه می‌نشینیم و آن‌چه را نمی‌شود گفت، می‌بینیم. کنار دل پردرد رباب گریه می‌کنیم و غم توی چشم کودکان حرم دلمان را آتش می‌زند. قربان‌صدقه شباهت‌های جوانی به پیامبر(ص)، که خودش و پیامبر را ندیده‌ایم، می‌رویم و به خاطر ارباً اربا شدنش گریه را از نو آغاز می‌کنیم.‌ حالا می‌دانستم که آن‌ها برای حسینی گریه می‌کنند که من توی روضه‌های بچگی‌هایم، او و غمش و هدفش را نشناخته بودم. این‌که چنین آدمی با چنین راه و روش و منشی، این‌طور بی‌رحمانه مورد ظلم واقع شود، گریه هم داشت؛ خواه واقعی یا وانمودی! تنها یک چیز حسرتم شده بود؛ اینکه آخر روضه‌ها همه با هم دم می‌گرفتند: «من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم...» و جوری برای همین یک بیت گریه می‌کردند انگار غم کهنه‌ای را به یادشان آورده باشند. با هر کسی توی روضه صحبت می‌کردم معتقد بود غم حسین(ع) برایش جور دیگری‌ست و از بچگی دیوانه‌اش بوده. انگار رگ و خونش را از حسین ساخته‌اند و من این‌گونه نبودم؛ من از کودکی دیوانه‌ی حسین(ع) نبودم! ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1335 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! قرار بود آن‌شب، یک شب شاد باشد؛ یک مهمانی خانوادگی که حامل اخبار مهمی بود. ماچ آبداری روانه لپ نرم ریحانه کردم و جلوی چشم همه، کتاب را گرفتم سمتش. روبه‌رویش زانو زدم. با لبخند ریزی، مردمک سیاهش را دوخت به صورتم. عنوان کتاب را بلند، جوری که همه بشنوند، برایش خواندم: «من خواهر بزرگتر هستم!» نمی‌دانم آن لحظه ریحانه منظور من از این هدیه را متوجه شد یا نه. اما مادرم و مامان حامد در دم پیامم را گرفتند. این را از چشمان خیره مادرم به افق‌های دور و کوبیده شدن دست مامان حامد روی پایش، فهمیدم. ظاهراً خبر کوتاه بود و تلخ، هر چند تکراری. من برای بار سوم، حامل خبری ناگوار برای اعضای خانواده‌ام بودم. اولین بار زمانی بود که تصمیم گرفته بودم به خواستگاری حامد جواب مثبت دهم و با یک سنت‌شکنی نابخشودنی در کل فامیل، قبل از سی‌سالگی ازدواج کنم. دومین بار که مادرم با صورتی رنگ‌پریده سرش را به چپ و راست تکان داده بود و آگاهم کرده بود که چه بی‌خردی بزرگی کرده‌ام، یک‌سال و نیم بعد از ازدواج‌مان بود. جعبه شیرینی تر را روی میز آشپزخانه منزل پدری گذاشته و فریاد زده بودم: «سلام مامان بزرگ!» همین سه کلمه چنان رنگ از رخ مادرم پرانده بود که شیرینیِ تر، از همان روی میز، در دهانم ماسید. از آن روز به بعد خشک‌ترین شیرینی‌ها هم مرا یاد آن خاطره تَر می‌انداخت. حالا این‌بار ریحانه کتاب را توی هوا از دستم قاپیده بود و مثل جودی آبوت دویده بود توی اتاق تا عکس‌هایش را تماشا کند، اما نگاه سنگین همه حاضرین روی من مانده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍بــخـش دوم؛ گفتم: «پنجاه سال دیگه که من پیر و فرتوت بشم، همین ریحانه طفل معصوم، تنهایی جمع و جورم بکنه؟ گناه نداره؟ اصلا هم‌بازی نمیخواد؟ من و محمدحسین با هشت سال اختلاف سنی چقدر به درد هم خوردیم؟» - خیلی خودخواه و یه‌دنده‌ای دختر. اصن دکترات چی می‌شه؟ این همه درس خوندی، میخوای کنج خونه کهنه بچه عوض کنی. مامانم نه گذاشت و نه برداشت، جلوی مادرشوهرم همین طوری رک سرزنش را شروع کرد. روا بود که با این شروع طوفانی، مادر شوهرم هم در ادامه بگوید: «فاطمه جون دنبال‌تون که نکردن، جوونی ماشالله، صبر می‌کردی ریحانه بره مدرسه، دومی رو می‌آوردی. نوه‌م چه گناهی کرده که به این زودی هوو آوردی سرش؟» حالا خوب بود این بار دیگر حرفی از فرمان رهبر و آینده کشور و ... وسط نیاورده بودم. البته که در چنین خانواده‌ای، تحلیل فرزند بیشتر و تقویت جبهه اسلام، شوخیِ خنده‌داری بیش نبود و موضوع سالمندی ایران در سال‌های پیش رو هم موضوع کاملا بی‌اهمیتی بنظر می‌رسید. در حالی که شعار من؛ تا پای جان برای ایران جان بود، آن هم در آینده‌ای که بعید بود حاضر و ناظر بر سرنوشتش باشم. می‌دانستم کتاب «من خواهر بزرگتر هستم» همان پهپاد اسرائیلی‌ست که ترورهای بی‌فرجامی در آستین دارد. زره پوشیدم، سلاح گرم و سردم را آماده کردم تا به میدان بروم. همسرم در میدان مبارزه زخمی شد و در حالی‌که مغزش را نشانه گرفته بودند به گوشه‌ای افتاد. تیمار کردنش با من بود. پیکار هم با من بود. حفاظت از ریحانه برای خمپاره‌های احتمالی هم با من بود. مراقبت از جنین پنج‌ماهه‌‌ی شاهد تمام این صحنه‌های دلخراش هم با من بود. «لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ». راه فراری نبود. تنها امیدم این بود که من در حال جهادم و مگر جهاد بدون تیر و ترکش ممکن است؟ پس تمام قد ایستادم و «ما رَأَیتُ إلّا جَمیلا» را دیدم. ولی بس که نشانه‌گیری‌ها دقیق و درست بود جانباز شدم؛ جانبازی در انتظار بی‌خردی چهارم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. یک شب محرم که یزد بودم، همراه برادر و خواهرم و همسرش، رفته بودیم روضه. روضه زود تمام شد. سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. برادرم جلوی درِ خانه، ماشین را نگه داشت اما هیچ‌کس نه حرف زد و نه پیاده شد. برادرم سکوت را شکست. چانه روی دستش گذاشت و رو به همسر خواهرم گفت: «چه کنیم؟» و او با مکث کوتاه و صدای آه مانندی گفت: «فقط یه جایی ببرمون حالمون خوب شه!» و برادرم دوباره ماشین را روشن کرد و به روضه‌ی دیگری بردمان. آن شب فهمیدم که این‌جور آدم‌ها، آدم‌های گره‌خورده با حسین(ع) و محرم، روضه را می‌روند تا غم خودشان از مصیبت عاشورا تسکین پیدا کند، نه این‌که چون سرگذشت حسین(ع) خیلی غم‌انگیز است! انگار قرابتی با او داشتند که عزا را برایشان سخت و سنگین کرده بود. او هم جزو همان آدم‌ها بود که مداح‌ها، شرح حالشان را ته مجلس می‌خواندند:«من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم، روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم.» چقدر فاصله بود بین من و آن‌ها. چقدر به او و آدم‌های مثل او حسودی‌ام می‌شد. انگار دین و مذهب آن‌ها از جنس دیگری بود. همان دینی بود که محبوبشان آن را آورده بود، محبوب دیگری ادامه داده بود، محبوب دیگری به خاطرش غصه در کنج خانه پنهان کرده بود و محبوب دیگر، برایش به مسلخ رفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بـخـش دوم؛ من تا مدت‌ها هیچ قرابتی با حسین(ع) و محرم در خودم حس نمی‌کردم و حالا هم از بزرگیِ غمِ حادثه گریه می‌کردم. از غصه‌ی بی‌مهری آدم‌های آن زمان. من دیوانه‌ی غم و مهر حسین، از بچگی، نبودم. این اعتراف بعد از آن‌که پیوندش با قلبم را حس کرده بودم، چقدر تلخ بود. مدت‌ها دنبال این حال در وجودم می‌گشتم. آن غم عظیمی را که به قلب آن آدم‌ها توی شب و روز عاشورا می‌نشست و صدایشان را مثل آه، تار و مه‌آلود می‌کرد، پیدا نمی‌کردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. باید برمی‌گشتم به تنها مجلسی که از بچگی آن را دوست داشتم و همراهش قد کشیده بودم. باید این بار برای روضه، برای غم حسین، می‌رفتم خانه‌ی آقای «بی‌غم» که دیگر نامش آقای «وصال» شده بود. نه برای نان قندی، نه برای شیر داغی که دیگر پذیرایی‌شان نبود. من با دو تا بچه، یکی حدودا سه ساله و یکی شیرخوار، روز قبل از محرم، ساعت ۲ بعدازظهر توی قطار نشستم که شب به خانه‌ی پدری‌ام برسم و فردا صبح ساعت ۶، اولین روز محرم را با اولین جلسه‌ی زیارت عاشورای خانه‌ی آقای وصال شروع کنم. ده روز وقت داشتم که عمق روضه را در وجودم پیدا کنم؛ لابه‌لای روضه‌های مداح، بین خط‌های زیارت عاشورا. ده روز وقت داشتم که به آن غم عظیم روز عاشورا برسم. باید با حس مادری، خواهری، و دختری دست کودکی‌هایم را می‌گرفتم و از نو محرم را شروع می‌کردم. شاید چیزی یادم می‌آمد و دستگیرم می‌شد. چیزی که به محض به یاد آوردنش بگویم: «آها! همینه. این نقطه‌ی پیوند من با حسین(ع) از بچگیه.» به مادرم خبر دادم با بچه‌ها دارم می‌آیم. قرار بود مادرم خودش را از زادگاهش، بوانات، به یزد برساند و بیاید دنبالم بروم خانه‌شان. گفته بودم برای مجلس آقای «وصال» می‌آیم و قرار گذاشته بودیم با هم برویم. همسرم چمدان را تا توی کوپه آورد و بیرون رفت. از پشت شیشه برایمان دست تکان داد و منتظر ماند تا قطار حرکت کند. پیامک تازه آمده را باز کردم. برای بار چندم اخطار سیل با جملات جدید گوشزد شده بود. هنوز قطار حرکت نکرده بود. با همسرم تماس گرفتم و گفتم: «لغوش کنیم برگردیم خونه؟ دلم شور می‌زنه. نکنه سیل بیاد و قطار گیر کنه، بچه‌ها طوری‌شون بشه.» آنقدر مطمئن از پشت شیشه پلک‌هایش را به هم زد و گفت چیزی نمی‌شود، که جایی برای تکرار حرفم نماند. اما دلشوره دست از سرم برنداشت. با مادرم تماس گرفتم و گفتم توی این وضعیت نمی‌خواهد به خاطر من بیایند یزد و من می‌روم خانه‌ی خواهر یا برادرم تا وقتی باران و سیل تمام شود و بعد بیایند. آنها هم گفتند: «نترس چیزی نمی‌شه!» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1341 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
توی اتاق ریکاوری، رویِ تختی سرد، کنار چند مادر دراز کشیده بودم. سمت راستم نوزادان بودند؛ در تخت‌هایی کوچک و شیشه‌ای، با صورت‌هایی چروکیده و دماغ‌هایی ورآمده! زیر لامپ‌هایی که گرمشان می‌کرد. ردیف آخر بودم و مانعی بین من و نوزادان نبود. هنوز پسرکم را خوب ندیده بودم. یکی یکی بچه‌ها را از نظر گذراندم و رسیدم به یک دختر با پتوی صورتی که به بچه‌ی دو ماهه می‌ماند! کنارش پسرکم خوابیده بود. از منظر مادری، یاسین من، فقط کمی ریز بود و آن‌چنان هم گوشت و مایتعلقات کم نداشت! دو و نیم کیلو، آنقدرها هم وزن بدی نبود! اما از بدشانسی کنار دخترک چهار کیلویی، شبیه موش کوچکی به نظر می‌رسید؛ دستش را دور گردن چاق و چله‌ی دخترک انداخته و از همان ابتدا تور مهرش پهن بود! چند باری پرستار حد و مرزش را نشانش داد و جدایشان کرد! در نهایت یاسین دست دخترک را گرفت و این قضیه چنان فکاهی شده بود که صفی برای عکاسی اینستاگرامی از زوج تازه از راه رسیده تشکیل شد! بالاخره خانم قد بلند سفیدپوشی که انگار متولّی امر بود از راه رسید، اخم و تخمی کرد و جمعیت را به چهار طرف اتاق پراکنده کرد، دختر را از شر پسر عاطفی‌ام خلاص کرد و برای شیر خوردن به مادرش تحویل داد. نیم‌نگاهی هم به من که عین جغد با دو چشم مات و دهانی باز به عروس تپل مپلم خیره شده بودم کرد، پشت چشمی نازک کرد و رفت. عروس خانم خسته‌تر از این بود که چشمی باز کند، چه برسد که بخواهد دهانی بجنباند! پرستار، دخترک چهارکیلویی را بغل گرفت و سرش را به نشان رضایت از عروس خانم تکان داد. ✍ادامه در بخش دوم؛