✍بخش دوم؛
شب پنجم و ششم را با علیرضا داشتم از نو تجربه میکردم. پسرک هفتساله جزئیاتی از ماوقع شنیده بود و با حیرت و غم از پدرم میپرسید. اگر نسبت غم بچههای حرم به غم علیرضا را پیدا میکردم و بعد در غم علیرضا ضرب میکردم، به درک بیشترم از غم آنها کمکی میکرد؟
یا اگر اخم عمیق بین ابروها و نگاههای نگرانش را با دقت میکاویدم، میتوانستم احساس مسئولیت قاسم(ع) را درک کنم؟
شیرخوار بودن پسر کوچکش از همان روز اول جگر همهمان را آتش زده بود، نیاز نبود صبر کنیم تا به روز هفتم برسیم و خدا را شکر کنیم که حداقل تشنه نیست، ترسیده نیست، بیپناه نیست!
روز هشتم بود که نشستم پای درد دل مادرش؟
از علیاکبر(ع) میگفت و مرتب تکرار میکرد: «بمیرم برا دل امام حسین. پسر من که تکه تکه نشد. چقدر آدم اومده بودن برا تشییعش. بمیرم برا امام حسین که تنها و غریب کفن و دفن شد.»
اشکِ راه گرفته روی صورتش را پاک میکرد و ادامه میداد: «ما راضیایم به رضای خدا. الحمدلله که بچهم امام حسینی بود. الحمدلله که تو راه امام حسین رفت.»
روز نهم دیگر مراسم ختم و هفت و پُرسه تمام شده بود و من فرصت داشتم بنشینم به خاطرههایی که از او داشتم فکر کنم. به اینکه با همهی حجب و حیایش، چقدر برادروار و محکم حمایتم میکرد.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1354
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_هفتم
روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدریام، به تماشای نخلبرداری.
حالا این سازهی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش میرفت و میآمد. توی هوای داغی که زمینها را گداخته کرده بود، آدمهای زیر نخل، پابرهنه میدویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا میکردند. هر بار که نخل را برمیداشتند یا زمین میگذاشتند، بلند میگفتند: «یا حسین!»
پژواک صداشان توی هوا میپیچید و تودهی افکار مبهم را پس میزد.
دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم.
او و خانواده و یارانش سالها پیش از من، تمام غصههای آدمها را عمیقتر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای اینکه آدمها را دیوانهی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آنها از این خواست و امتحان خدا با همهی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی روزهای عزاداریمان مطمئن شدم که اگر غم حسین(ع) نبود، ما هیچکداممان این غم را تاب نمیآوردیم.
من به آن غم عظیم ظهر و شب عاشورا نرسیدم؛ اشکالی هم نداشت که نرسم. حسین(ع) این را نمیخواست.
حسین(ع) میخواست بدانم که مهم نیست اگر برای غمهای کوچک و بزرگم ناراحت باشم، اشک بریزم و تا سالها غصه بخورم اما مهم است که در گذر از هر حادثه مثل او و خانوادهاش، راضی و امیدوار و محکم توی راه درست بمانم.
میشد دیوانهی این حسین نشد؟!
پایان
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1359
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#اطلاعات_عمومی_بچه
#به_وقت_شام
زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لبهای گرد و چشمهای ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.»
نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!»
بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟»
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#گذر_زیارتی
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده.
هزینه و وقت زیادی میخواهد تا گذرنامهها را تمدید کنیم. باید همهی بچهها را همراهم به ادارهی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا را طی کنم!
با لبهای آویزان، انگار که باطریام تمام شده؛ دستهایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق میکنم و پاهایم روی زمین کشیده میشود. به ماشین که میرسم در را باز میکنم و روی صندلی ماشین ولو میشوم.
صدای خندهی همسرم به وارفتگیام، تعجب و حرص را هم اضافه میکند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند میشود و از شیشه ماشین به داخل سرک میکشد و روی صورتم مینشیند، کلافهام کرده.
دندان برهم میسایم و میگویم: «آقاجان به چی میخندی؟»
و در دل اضافه میکنم: «گذر خودت که آمادهست، بایدم به ما بخندی!»
شیشهها را بالا میدهد و ماشین را روشن میکند!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انگار کلافگیام را میفهمد، همانطور که دستش سمت دکمه کولر میرود میگوید: «برو پلیسِ من، گذر زیارتی بگیر راحت تره!»
خنکای کولر ماشین کمی از کلافهگیام کم میکند! دریچهی روی داشبورد را به سمت خودم تنظیم میکنم و میپرسم: «فرقش چیه؟»
قبل از لب باز کردن همسر، کلهی پسرک بین دو صندلی پدیدار میشود و با کمی تاخیر صدایش میآید که با نارضایتی میگوید: «هیچی! فقط باهاش میشه بریم عراق!»
پدر با انگشتش موهای روی پیشانی پسرک را که خیس عرق شدهاند کنار میزند و میپرسد: «مگه کجا دیگه میخوای بری؟»
پسرم خودش را عقب میکشد و روی صندلی میاندازد و میگوید: «اومدیمو فلسطین یکی دو هفته دیگه آزاد شد، باز اونوقتی که همه میرن مسجدالاقصی ما تازه باید بدوییم بریم اداره گذرنامه!»
پدر اینبار با صدا میخندد اما من به فکر فرومیروم که چطور همهی بچه ها را با خودم به اداره گذرنامه بیاورم!
#طاهره_سلطانی_نژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضهخوان_میشود_در_و_دیوار
امسال از اول محرم دو سه مجلسی که رفتیم به وضوح با سالهای گذشته فرق داشتند؛ وسیع بودند و بچهدوست و خنک! هر بار این میزان از راحتی، خودش برایم روضه میشد.
حتی وقتی هنوز روضهخوان شروع نکرده بود، قلب من آتش میگرفت بابت فومهای نرمی که زیر موکتهای پهن شده در خیمه عزا گذاشته بودند که زیر پایمان نرم باشد و بر زمین نرم بنشینیم. گُر میگرفتم از احترامی که خادمهای هیئت به من و فرزندم میگذاشتند.
سوزشی توی قلبم احساس میکردم از آب و شربتهای خنکی که سر میکشیدیم و خنکای کولرهای بزرگ و لطافت آبپاشهای سر راه که گرمای کربلاگونهی قم را تلطیف میکردند.
بابت همهشان خجالت میکشیدم، شرمنده میشدم؛ حتی بخاطر پنکه دستی توی کیفم!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روز تاسوعا به جمکران که رسیدیم همسرم ماشین را انتهای زمینی خاکی پارک کرد. تا آماده شویم و راه بیفتیم به سمت مسجد، سیدحسین کوچکم توی شن و ماسهها زمین خورد و غرق خاک شد. از زمینخوردنش مطمئن بودم زخم برداشته اما با تعجب وقتی خاکها را تکاندم، در جواب پدرش که دائم میپرسید: «چیزیش نشده؟» گفتم: «نه! فرشتههای محافظ مراقبش بودن.» توی دلم گفتم: «ببین زمینم میخوری نمیذارن داغی ببینی!»
لباسهای حسینم خیلی گل و خاکی شده بود. پدرش گفت: «عیب نداره عزاداریش قبول شده!» و اضافه کرد: «هیئتها خیلی خنکن، دلم نمیخواد سریع بریم تو! خوبه با بچهها یهکم تو این آفتاب راه بریم! دلم میخواست دورتر پارک کنم...»
توی خاک و ماسه داغ چند قدمی رفتیم تا رسیدیم به مسجد و دوباره در و دیوار روضهخوان شدند و شرمندگی امانم را برید.
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مجذوب
ما آنقدر از سفرهی افطار دوریم که رنگش را هم نمیبینیم. به جَدّ بچههایم غرضم گِله و قصّه نیست. میخواهم موقعیتمان را نشان بدهم. آدم باید بلانسبت خیلی خُل باشد که اینجا هم سر دنبالِ خزعبلاتِ خالهزنکی بگذارد. تازه ما که مسافریم و روزه هم نبودیم خِیرِ سَرِمان!
من روزِ روزانَش هم مثل بچهی آدم سر سفرهی مهمانی جایی گیرم نمیآید. اصلاً دعوت که میشوم شرم و شوق با هم خِفتَم میکنند. یک شوریدهحالیِ آنْ شِرلیطوری! توی آشپزخانهی میزبان یکنَفَس با دستهی خانمها حرفهای شوخ و شنگ میزنم! اصلاً احساس وظیفه میکنم که قربانصدقهی جاندار و بیجان بروم و یکبند و به وفور تشکر و عذرخواهی کنم. ناغافل میبینم آدمها و غذاها و نمکدانها و باقیِ مُخَلَفات رفتهاند و من و نصف خورشتِ شوربختی که گیرِ من افتاده جا ماندهایم.
اینجا که دیگر زبلخان هم عقب میمانَد.
حالا با این کلّهی خراب و حالِ سینوسی و چُلمَنیام نوکرِ خدا هم هستم. مشاعرم کار میکند. لکنت ندارم. هذیان هم نمیگویم.
کاروان ما قبل از اذان اینجا بود. بتِّرکَد چشم حسود، خلقالله چنان گوش تا گوش، چِفتِ هم نشسته بودند که یک خالِ جا، خالی نمانده بود. در لانگشاتِ نمای هوایی، میگفتی کف زمین را با مُنجوق و مَلیله، فرش کردهاند. شیرین، ده دقیقه دنبال جا میگشتیم. آخرش هم خودمان را به قول مادربزرگم تَهْترینِ تَهْها، لابهلای بیچارههای صفِ آخری چپاندیم. خیلی دورتر از صحن اصلی. البته که فدای سر همه!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نماز مغرب که شروع شد هُرمِ نفَس و سینسینِ این همه جانِ شیفته در محوطه مسجدالاقصی و قُبةالصخره، مرا گرفت. داغ میشدم و یخ میکردم. مسیر شبکهی رگهایم، نقشهی ترافیک پلیس راهور بود. همانجور جلوی چشمهایم. قلبم کار و بار سابق را وِل کرده بود. شلخته بود. خون میرساند و نمیرساند. روزگاری همین منظره با دستْکار هوش مصنوعی، فوجفوج حباب ذوق میدوانْد توی دلِمان. نَمُردیم و روزی را دیدیم که «مقاومت»، «جواب» داده و سرطان مهاجمِ نَحس این سرزمین را «علاج» کرده. سرطانش آنقدر نِکبت و نادر بود، آنقدر ریشه دوانده بود که از شما چه پنهان دیگر امید نداشتم حالا حالاها شرّش کنده شود. حتی دلواپس بودم مِتاستاز ندهد. رهبرمان و حاجقاسمِمان و بزرگترهایمان میگفتند شفایش حتمیست. خاطرجمع. خدا گفته. دلم قرص میشد اما باورم نمیشد به عمر من قد بدهد. ولی داد و جراحیها و دوا درمانها کَلَک آن غدّهی شوم را کَنَد.
حالا که اهل عالَم، حاجتروا شدهاند و سلولهای این خاک از سَمّ صهیون، پاکِ پاک شده؛ حالا که فَلَک، سَرِ خوشانَش هست و ناتِلِنگی را تعطیل کرده؛ حالا که پاهایم به زمین بیتالمقدس رسیده، اولین نماز من در مِلک عزیزْکَردهی ادیان ابراهیمی این باید میبود؟ من قلب مطمئن و اَمن و اَمانِ امامخمینی را ندارم که در پرواز بازگشت به وطن عِینِ دماوند به کف هواپیما خیره شود و بگوید احساسی ندارم. ظرف قلب من فنجان کوتاهِ کمقُطریست که فیالفور سرریز میکند.
حالا به قول خانمِ شفیعیِ ادبیات، خاطرم مجموع نبود که هیچ؛ اَبر بارانزایِ قلنبهای هم که از ظهر زیر پلکم سبز شده همان رکوعِ اول، بارید. بیمروت چه باریدنی! اشکها گُرّ و گُر دوید و غلتید. توی قنوت، آنقدر شانههایم را لرزاند که خانم سیاهپوستِ کناریام هم گریهاش گرفت. خاکِ عالم! البته حتماً دل خودِ طفلَکَش هم آماده بود. سلام که دادیم، بلند شد. با دستهای استخواندار و درشتش اشاره کرد که بایستم. بعد محکم بغلم کرد. من هم تَنگ چسبیدم و قایُم فِشردَمَش. با همان حال، چند ثانیه شانه در شانهی هم گریه کردیم. گریهی روی شانه میتواند با سرعت نور فاصلهها را رد کند و یک رفیق شفیق تقدیمت کند. نگاهش کردم. او هم تماشایم کرد. پنجههای گشودهاش را از پناهِ کتفهایم برداشت و لبهی ترقُوهام گذاشت. چشمهای زیتونیاش چرب و جادویی بود. اشک، مژههای کلُفتِ بلندش را دسته کرده بود. این منظره، آبادانِ بارانیِ پاییز قبل را برایم زنده کرد. دندانهایش جورِ اغراقآمیزی ردیف و سفید و میزان بود. اَرواحِ بَنِرهای فتوشاپِ دندانپزشکی. تیرگیِ یکدستِ صورتش، سمنوهایِ قوامدار و درخشانِ دخترعمویم بود. با همان عطر هِل و میخک و دارچین. بدون ذرهای زُمختی. ترکیب اینها شمایلِ ملیحِ بدیعی آفریده بود.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
این مکاشفات در سکوت جوانه زد. کلامی در ملاقاتِ شورانگیزِ ما جابهجا نشد. نگارِ روبهرویِ من اهل ماچ و موچ نبود. اما من با حالِ آن لحظهام گفتم گور بابای این فکرها و دو بار گونهها و یک بار پیشانیاش را بوسیدم. مگر چند بارِ دیگر توی باقیماندهی عمرم قرار است خانم خارجیِ غریبهای پیدا شود و اینطور ناز و قربانم برود؟!
اصلاً بلندم کرده بود که ششدانگ بغلم کند. سیصد و شصت درجه.
شاید توی مملکتشان رسمِ ماچ نداشتند. فکر کنم خانهی پُرِشان همین معانِقه بود.
دوباره نشستیم. مرضیه، همکاروانیام با دو نفر فاصله سمت چپ من در ردیف عقب نشسته بود. همانطور که غرق سِیل و تماشا و غُلغُلهی احساسات بودم با صدای مرضیه چرخیدم. خانم بِلوندِ جوانی که کنارش نشسته بود دستش را از پشت به بازوی مرضیه رسانده بود و با دست دیگرش بستهی نُقلیای را جلوی او گرفته بود. مرضیه، انگلیسیِ شمرده را بهتر از من میفهمد.
خانم چفیهپوش، آمریکایی بود. اهل مِریلند. دینِ وِیلانْ سِیلانِ بلاتکلیفی داشته. طوفانِ هفت اکتبر، زندگیاش را در هم میپیچد. به قول خودش فلسطینیها و اسلام را با هم کشف میکند و مسلمان مصممی میشود. شغلش طراحی پارچه بوده. چند تا روسری با طراحیِ خودش آورده که به خانمهای محبّ فلسطینش یادگاری بدهد. یکیشان رزق مرضیهی خوشاقبالِ ما میشود. من تشکرهای پدرمادردارِ مرضیهی مأخوذ به حیا را شنیدم اما اگر جای او بودم نومسلمانِ عشق فلسطین را بی خاطرهی مخملیِ ماچ و بغل، راهیِ مریلند نمیکردم. هدیهی خانم آمریکایی، خالصانه بود. من هم چند بسته زیره و زعفران آوردهام. حقیقتش مال من شرط و شروط دارد. میخواهم به خود فلسطینیها بدهم. زیاد نیست. اگر نه تحفهی منِ درویش چه قابلِ زائرانِ فلسطین؟! به دلِ من اگر باشد حقش هست از همان اول راه از مسافر و مهماندارِ پرواز تا راننده و عابر و فروشنده و مأمور و این تَنابنده و آن جُنبنده را به افتخارِ فلسطینِ آزاد، سیم و زَر بدهیم. اصلاً همهی آن سکانسها؛ خانم سیاهپوست، خانم آمریکایی یا پیرزن کُرهای که پشت کولهاش تصدُّقِ فلسطین رفته بود جان میدادند که با هدیه و عکس و بغض، جاودانهشان کنیم.
اصلکاریها را ننوشتهام. فلسطینیها! از ظهر که رسیدهایم مثل بچهها که آداب و ملاحظات سرشان نمیشود تا میتوانستم بهشان زل زدهام. خجالت هم میکشیدم اما چارهای نبود. میخواستم شبیه اِم.آر.آی، سَکَناتْ وَجَنات و کار و کردارشان را قشنگ رصد کنم. آخرش همسرم غیظش گرفت:
«ندید پَدیدبازی در نیار تو رو خدا! زشته خانم! آدم ندیدی؟!»
«ندید پَدید که حضرت عباسی هستیم هَمَمون! نیستیم؟! کجا اینجور بَشَرایی دیدیم؟!»
عمری فقط تصویرشان را دیده بودیم. توی دل بلا. بالای جنازههای قالبتهیکُن. نَعشِ بچه به دوش و بغل. کنار آوار بِتُنهای قُلچماق. زیر تابوتها. سَرِ قبرهای عریض و طویلِ دستهجمعی. وسط کوچههای تنگ و تُرُش و دراز. زیر پوتین و باتوم. جلوی مرکاوا. سنگبهدست جلوی تفنگ. اواخر سرپوشیده مشغول شلیک و همیشه «یؤمنونَ بِالغَیب».
چشمهایشان! تا حالا هیچجا شبیهشان ندیدهام. شادیِ تازه و غم موروثی، توی چشمهایشان گداخته و پرورده و یک جور استادانهای در هم گم شدهاند.
طمأنینه و وقاری دارند که انگار چند بار به دنیا آمدهاند و از دنیا رفتهاند. از سؤالهای همهی امتحانهای دنیا باخبرند. توی همهی امتحانها بودهاند. زود به زود. کنکور و المپیاد و تورنمنت. گاهی چند بار در یک روز. کُلکسیون آزمونهای سخت عالم را جلویشان گذاشتهاند و حالا دیگر همهی جوابها را بلدند.
خدایا! مهمانهای مَنگِ بغضآلودی که ما باشیم و میزبانهای نجیبِ غریبنوازی که فلسطینیها باشند را توی خواب هم نمیدیدیم. اقبالمان نورباران شده و مَرامکُشِمان کرده.
راستش ما ماه رمضانها اصلاً سفر نمیرویم. فلسطین که «آزاد» شد - آزادی که مثل شاخِ شمشاد بغل فلسطین نشسته را عشق است - انگار مَعبر یک سیارهی مقدسِ دستنیافتنی را باز کردهاند که برای حیات همهمان واجب بوده و قلع و قَمعَش کرده بودند.
ما مشتاق دیدار بودیم. کاروانهای راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد.
✍ادامه در بخش چهارم؛
✍بخش چهارم؛
الان کنار موکبهاییم. بیرون محوطه اصلی مسجد. فلسطین و چندین کشور دیگر موکب دارند. یکیش هم ایران خودمان. ظاهراً از چهار گوشه دنیا برای فلسطین مهمان آمده. چشمبادامی و بلوند و سیاه. هندی و هلندی. مسلمان و غیرمسلمان. موقع نماز، عدهای دور جمعیت ایستاده بودند. به هیجان و حیرتِ نگاهشان میخورد که مسلمان نباشند. مثل وقتی بودند که ما تماشاچیِ مراسم کلیسا بشویم.
اکثریتی که نتوانستهاند سر سفره بنشینند اینجایند. فستیوال خوراکیهاست. عطر غذاهای جورواجور، دست هم را گرفتهاند و پایکوبان و کِلکشان از دالان شامّهها گذر میکنند. ما دوست داشتیم دستپخت فلسطینیها را بخوریم. موکبداران فلسطینی، شور و شعفِ اولین مهمانداریهایِ تازهعروسها را دارند. پذیرایی با تعارف و تبسمِ اضافه.
من و همسر، فَطایر گرفتهایم و بچهها سمبوسه. معرکهاند. گاز اول را که زدم ابر قلنبه هم دوباره آمد توی مدار. سس معطری کنارشان گذاشتهاند که بینظیر است. من و دخترم میخندیم و اشک میریزیم و لقمه میجَویم. پسرهایم نگاهمان میکنند. البته ما تنها نیستیم. من امروز مردهای خندان اشکریزان هم دیدهام. وقت نماز، صدای فِشفِش بینیِ ملت را که باعثش چشمههای اشکشان بود از گوشه و کنار میشنیدم.
همین دهدقیقه پیش، گوشهی نان شیرمال پَت و پهن و تابناکِ پسرک دو سالهای شکست. اَلَمشَنگهی نمایانی به پا کرد. دَنگَش گرفته بود که فقط سالمِ همان را میخواهد. بچهدارها میدانند چه فاجعهی عظمایی رخ داده و عَنقریب آسمان به زمین میآید!
پدرش از کالسکه درَش آورد و بغلش کرد. جیغهای هشت ریشتری میکشید. پاهای کوتاهش مدام میجُنبید و فنون تکواندو را نثار پَک و پهلوی تنومند پدرش میکرد. زن و مرد، چشمرنگیهای عضلانیِ چهارشانهای بودند. هیکلهایشان آنقدر شبیه بود که میگفتی ورزشکارهای همرشتهاند. بچه هم تپل و سرحال بود. بالاخره میوه پای درخت میافتد. این مادر و پدرِ بینوا هر هنری که داشتند خرج کردند. بدتر شد که بهتر نشد. حتی مادرش هراسان پرید و مثل قِرقی از موکبِ نانشیرمالی، یکی دیگر آورد و توی مشتش گذاشت. بچه درجا پرتش کرد و افتاد جلوی پای دخترم. اینبار مادرش بغلش کرد. وروجک شرط انصاف را به جا آورد و لِنگ و لگدهایش را حوالهی پهلوهای مادر کرد. بعد چشمش به موهای وِزوِزی زن افتاد و بنا کرد به چنگ زدن و کشیدن. پدرش اقلاً مو نداشت و جبههی سرحدّاتِ فوقانی، آرام بود.
مرد، کلافه و عصبی شده بود و محکم پشت گردن قطورش را میمالاند. لشکرِ خونهای اعزامی، صورتش را سرخابی کرده بود. صورت گِردِ پسرک هم مثل نانشیرمالِ جنجالیاش، براق بود. باز از بغل زن بیرونش کشید. مسلّم است که تماشاچیها هم بیکار نماندند. هر کس با فرهنگ و مَرام خودش به میدان آمد. خوراکی آوردند. شِکلک درآوردند. سرودهایِ هوشپَران خواندند. موزیکهای اَجقوَجق و خُنَک اجرا کردند. ورجه وورجه کردند و بِشکَن و دستک و پُشتک زدند. نشد که نشد. بقیه و حتی پدر و مادر بچه هاج و واج و مبهوت نگاه میکردند. ادا و اطوار آدمهایِ ملل مختلف، خندهدار و غریب بود. عدهای مثل پسرهای خودم غشغش میخندیدند. اما گودزیلای خبیثی که در روح بچه رسوخ کرده بود، رام که هیچ، ثانیهای مشغول هم نشد.
کارناوال که جمع شد پیرمردِ دِشداشهپوش و بلندبالایِ فلسطینی از موکبش بیرون آمد. دستش را پشت کمر پدر بچه گذاشت و با خودش دَم موکب برد. چهارپایه پلاستیکی بلندی از داخل آورد. جلوی چشم بچه گرفت. بعد کنار پای مرد گذاشت و بالا رفت. بچه چند ثانیه آتشبس کرد و دوباره صدای آژیر و حملات، بلند شد. سَردرِ موکب، فانوس تزئینیِ نازنینی آویزان بود. دستهاش را گرفت و پایین آورد. پنجهی چسبناک و گوشتالوی بچه را باز کرد و لای انگشتهایش گذاشت. گودزیلا در دَم دود شد. غیب شد. وضعیت، سفید شد و صلح و ثبات دوباره به خاورمیانه برگشت!
✍ادامه در بخش پنجم؛