✍بخش دوم؛
همهی این باید و نبایدها را پشتِ زبانم نگه داشتم.
خرما و چند قلپ از بهلیمو را خوردم: «بیا یه کار خوبی کنیم.»
نگاهش سمت نان بود: «چی کار؟»
عکس اول را از نگارخانهی گوشی انتخاب کردم و برای توضیحش نوشتم: «نوجوانهایی که از مشهد آمده بودند تا پشت رهبر و کشور باشند. یکیشان میگفت: ما این همه راه اومدیم تا به دشمن ثابت کنیم، حملهی موشکی کشورمون به اسراییل رو تایید میکنیم. یکی دیگشون هم طومار علیه اسراییل و آمریکا را امضا کرد و گفت: ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده.»
دخترم عکس و نوشتهاش را فرستاد توی گروه نوزده نفرهشان.
عکس دوم تصویرِ چند زن پاکستانی بود که توی شلوغی خیابانهای مصلی ایستاده بودند. چند عکس هم از حضور میلیونی مردم برای دخترم و او هم توی گروهشان فرستاد.
بعد هم نوشت: «بچهها با دقت توضیحات عکسا رو بخونید تا اگر خانم کاشی پرسید بدونید چی به چیه.»
همانطور که لقمهی غذا را قورت میداد، با دست دیگرش گروه را چک میکرد و با دهان باز میخواند: «نازنین میگه: مگه دیروز از شهرای دیگه هم اومده بودن؟ سارا میگه من نمیدونستم از پاکستان و کشورای دیگه هم خامنهای رو میشناسن. صبا هم نوشته: وااای چقدر شلوغ بوده. این همه آدم کجا بودن؟»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مینیبوس_آبی
کولهپشتی برزنتی یشمیام را روی صندلیهای ردیف اول جا دادم و نشستم روی سکوی جلوی مینیبوس و مثل یک دیدهبان بچههایی که وارد میشدند را زیر نظر گرفتم. هیچکدامشان مثل من یک گل ربانی زرد به پایین مقنعهشان نبود و این یعنی همه سالبالایی بودند. خودم را در جمع غریبههایی میدیدم که به نظرم هیچوقت با هیچکدامشان نمیتوانستم دوستی داشته باشم. دهانم مزه آهن گرفت و مقدمات هشتگ مدرسه_بد_است توی سرم کلید خورد. سرم را گرداندم طرف راننده، پیرمردی حدود هفتاد ساله بود با صورتی پر از چروک. یک نسخه بهروزرسانی شده از باقر صحرارودی که پارچه لنگیاش را پشت گردنش انداخته بود و از پنجره داشت با رفقایش حرف میزد. وقتی دیدم یک صندلی کنار او خالی است، کیفم را برداشتم و خودم را انداختم جلوی مینیبوس.
چند متر که حرکت کردیم و از شهرک اکباتان بیرون آمدیم، سر حرف را با او باز کردم: «ببخشید، شما نوه دارین؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پیرمرد دهانش را باز کرد و من یک آن احساس کردم کنار تلی از انبوه زبالهام یا بینیام را توی چاه فاضلاب فرو کردهام، به همان غلظت و وحشتناکی. دماغم را بالا کشیدم و بینی تیز کردم که نکند اشتباه کردهام، اما هرچه بیشتر دقت میکردم و هرچه بیشتر حرف میزد، بو شدت بیشتری میگرفت. پیرمرد یا مشکل عفونت معده داشت، یا لثه، و یا هر چیز دیگری که ماحصلش بوی گربه مرده بود که از دهانش بیرون میآمد. اما توی دنیای هفت سالگی تنها دلیل این بو را مسواک نزدن میدیدم. چند بار خواستم بین توضیحاتش بپرسم: «راستی شما مسواک هم میزنین؟» که خجالت کشیدم!
نیم ساعت بعد، جلوی در خانهمان که ترمز دستی را کشید، میدانستم شش تا نوه دارد، برایشان مرتب هدیه میخرد، عروس اولش را خیلی دوست دارد، دخترش یک روز درمیان به خانهشان میآید و یک خانه باغ اطراف ملایر دارند!
همصحبتی خوبی بود. اما من توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و باید تصمیم خودم را میگرفتم؛ یا باید جلو مینشستم و همصحبت راننده پیر مینیبوس آبی میشدم و بو را تحمل میکردم، یا باید عقب میرفتم و بین بچههایی که احساس غریبگی زیادی با آنها داشتم مینشستم.
با روحیه خبرنگاری که از بچگی در وجود من بود، گزینه اول را انتخاب کردم. پای انتخابم هم ایستادم. من شده بودم شاگرد راننده و با اینکه کلاس اولی بودم، برای بچهها تعیین تکلیف میکردم. این اولین مسئولیت رسمی زندگی من بود.
مینیبوس مدرسه ما مثل یک اسبآبی پیر مهربان بود که زیر بارانهای پاییز و برفهای زمستانی ما را در خودش جا میداد و به خانوادهها و معلمهایمان تحویلمان میداد.
هر سال که بوی مدرسه از شهریور ماه با نمایشگاه نوشتافزار و پیامهای تبلیغاتی و غیره همه جا پر میشود، خاطرات روزهای اول مدرسه با مینیبوس آبی توی سرم لعاب میاندازند. بیستویک سال از آن روزها میگذرد و حالا لابد پیرمرد و مینیبوس آبیاش برای من و حتی آن شش تا نوه خاطره شدهاند! اما دعا میکنم برای تکتک آدمهایی که در مسیر رشد کمکم کردند، حتی راننده مینی بوس آبی.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مثل_لبو
#به_بهانه_روز_دانشآموز
همیشه در آغاز سال تحصیلی چشمهایشان برایم عجیب است. یکی همان اول کلاس میخواهد برود بیرون، یکی زیر میز خوراکی میخورد، یکی دارد با بغلدستیاش نقطهبازی میکند و یکی با ذوق برایت تعریف میکند که تکلیفش را چطوری انجام داده است. من هنوز آنقدری نمیشناسمشان که از روی برق چشمها و حالت گونهها بفهمم کدامشان درگیر دوستوآشتی شدن با همکلاسیهایش است و کدامشان درگیر مشکلات تصاحب اتاق با خواهر بزرگترش.
یک هفتهای میشود که توی فکر نوشتن برای دانشآموزانم هستم، پشت تمام انار دانه کردنها و پاورپوینت درست کردنها، یا پشت تکتک صفحات کتابهایی که میخوانم یا ظرفهایی که میشویم دنبال ردی از آنها میگردم که گردن بکشد به سمتم و بگوید: «من را بنویس، من ایدهی جذابی هستم!» اما هیچ کدام جذبم نمیکردند. آنقدر گردنشان کوتاه بود که به چشم خودم هم نمیآمدند، چه برسد به چشم بچهها!
وقتی برای خودت یا دوستانت مینویسی، کار راحتتر است، اما وقتی مخاطبت دانشآموزانی باشند که دو نسل از تو فاصله دارند، کار سخت میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از دو روز پیش که چغندر خریدم برای لبو درست کردن، سید دوسالهی خانهی ما، دائم میآمد سراغم که: «لبو دُرُس کردی؟» و من حال و حوصلهی درست کردنش را نداشتم. تا امروز که خیار به دست، با لباسخوابش که هنوز عوضش نکرده بودم، به سمتم آمد و دوباره طلب لبو کرد. صدای درونم گفت: «درستش کن تموم شه بره!» به سمت یخچال رفتم و سه چغندر بزرگ و سفت و خاکی را از کشوی «نشستههای یخچال» درآوردم. چغندرها را گرفتم زیر شیر آب و با اسکاچ به جانشان افتادم. آنقدر اسکاچ کشیدم به پوستشان تا تمیز شدند، بعد هم سر و ته چغندرها را با چاقو جدا کردم. دقیقا همانجا، وقتی از زیر پوست زمخت و تیرهشان سرخابی تیره بیرون زد، وقتی دستم را روی گوشت خوشرنگشان که حالا از زیر پوست تیره بیرون زده بود کشیدم و بویشان کردم بود که یاد بچهها افتادم. رنگ سرخ و بوی خامی، مرا یاد بچهها انداخت. چغندرها را که انداختم در آب سرد داخل زودپز، رد حرکت سر و تهشان رنگ لبویی میانداخت توی آب و همین رنگ، آب بیرنگ و سرد را صورتی میکرد. آنجا بود كه بالاخره ايدهی جذابم سرك كشيد. با ديدن چغندرهای نپخته و سفت، ياد روز اولی که بچهها را میبینم افتادم، همينقدر سفت، خاکی و عجیب. اما وقتی از جلدشان رد میشوی و بهتر میشناسیشان، كم كم نرم میشوند و خوردنی. مثل کلاس های سرد، بیروح و بیصدایمان که وقتی بچهها نباشند، درست مثل همان آب سرد، دیده نمیشود. اما با بچهها انگار رنگ میگیرد، صورتی میشود و به چشممان میآید.
اما آخرهای سال که میرسد نرم میشوند. آنقدر با تو سرو كله زدهاند و لبخند ديدهاند، آنقدر بدون تكليف سر كلاس آمدهاند و اخم نديدهاند كه ديگر با یک اطلاعیهی امتحان داریم همگیشان وا نمیروند و با یک پرسش شفاهی بدون اطلاع قبلی، مرا بدترین معلم روی زمین نمیبینند. شيرينی لبخند بچهها وقتی صبح زود سر كلاس میروی انگار هر روز بيشتر و صميمیتر میشود. عطر خندههايشان بيشتر فضای كلاس را میگيرد و سوالهای بجا و بیجايشان مزهی كلاس را خوشطعمتر میكند. درست مثل شيرينی چغندر پخته شده زير دهان كه طعمش هوش از سر میبرد و عطرش دلت را. همین پخته شدن و نرم شدنشان هم باعث میشود تمام فضای کلاسشان و همینطور تمام روزهای کاریام صورتی پررنگ شوند. هم صورتی، هم شیرین، درست مثل لبو.
تازه سال تحصیلی شروع شده و من منتظر تمام این تغییراتم، همانها که برای رسيدن بهشان کمی گرما و فشار اجتنابناپذیر است. در زودپز را میبندم و قفلش میکنم، نيم ساعت ديگر بوی لبوی پخته و شيرين همهی خانه را پر خواهد كرد.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
39.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد ابرقهرمانی که در آخرین و باشکوهترین صحنه زندگیاش، با چوبدستی خود، رَمی جَمَرات کرد... .
#شهید_یحیی_السنوار
لحظههای آخرت تلفیق شعر و جنگ بود!
ای شهید معرکه! مردن برایت ننگ بود!
باید از آن لحظهها افسانهای میساختی
با تمام زخمهایت، گرچه فرصت تنگ بود!
گرچه آنها خواستند اینگونه تحقیرت کنند
چشمهایت باطلالسحری بر این نیرنگ بود!
در پلان آخرت… نه! ابتدای قصهات
تیتراژ چشم تو زیباترین آهنگ بود!
چوبِ در دست تو را چوب خدا دیدیم ما
بیصدا بر شیشهی شب خورد؛ گویا سنگ بود!
ما رمیتَ اذ رمیتَ، چوب مامور خداست
صبغةاللهی که هر چه غیر از آن بیرنگ بود
چفیه و تصویر قدس و عطر و تسبیح و خشاب
در کنار تو نمایشگاه یک فرهنگ بود...
شعر از: #محمد_رسولی
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد «آخه هر کی کمک خواست تو باید پیشقدم شی؟ پس من چی؟» بوتههای سیر از سر و
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکِ_یا_سَیّدَتی_یا_زینب
#به_بهانه_میلاد_راوی_حقیقت
دیدهای آنچه تماشا نشود با هر چشم
و کسی جز تو ندید آنهمه زیبایی را
جانِ جهان خوش آمدی...💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نفرت_اگر_بافتنی_بود
همیشه وقتی زن نگران درونم شروع به بافتن فکرهای تلخ و خیالهای وحشتناک میکند، باید دستم را مشغول کنم که حواسش پرتِ بافتهی دستم شود و دست بردارد.
همین که خبرها مدام تصدیق و تکذیب میشد، هی کانالهای فارسی و عربی مجازی را بالا و پایین میکردم بلکه تکذیبیه اخبار منفی آبی بر صورت روح در حال غلیانم بپاشد. اما هیچ خبری نبود و بیخبری خوشخبریست.
هر فیلمی که کلمه سید حسن را در کپشنش میخواندم سریع باز میکردم، به امید دیدن آن لبخند و رجزخوانی تازه که هنوز هستم و کور خواندهاید. بعد تازه میدیدم که فیلم قدیمی است. اما چه ایمان استواری که هر چه تاریخ فیلمها نزدیک تر به امروز، صدا محکمتر و ایمان راسخ تر.
بعضیها ایمانشان مثل کوه است، اما کوه یخ، روز به روز کوچکتر میشود. اما ایمان سید مثل درختی بود که هر روز تنومندتر میشد و شاخ و برگ میداد. حالا دلم میلرزید که تنهی درخت تنومندمان را تَبَرصفتان بیریشه قطع کرده باشند! رشته دلم داشت پاره میشد.
رشتهی سفید نخ را دور دستم پیچیدم و قلاب را محکم چنگ زدم. عصبانی بودم و نگران. با حرص میبافتم. بافتهام کج و کوله میشد. بعضی جاهایش که فکرِ نبودن سید را میکردم دستم شل میشد، بغض گلویم را میگرفت و زنجیره ها وارفته میشدند. بعد حس انتقام سراغم میآمد، نخ را سفت میکشیدم و دانهها کوچک میشدند و در هم فشرده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خانه ساکت ساکت بود. همه خواب بودند و در تاریک و روشن پذیرایی، نور گوشی لحظهای خاموش نمیشد. هر پنج دقیقه یکبار کانالها را بالا و پایین میکردم.
در گروه دوستانم هر بار کسی بیخبر مینوشت «چه خبر شد؟ تایید که نشد یا ...؟!» بقیه اخبار تکراری را در جوابش بازنشر میکردند. انگار اول پاییز، تکرار شب ۲۹ اردیبهشت شده بود.
دانه دانه میبافتم و ذکر میگفتم برای سلامتی سید. یکی در میان سفت و شل، ریز و درشت. *همه بغضم را بر سر بافتهی دستم خالی میکردم. نخ سفیدش با عرق کف دستم خیس و نمدار میشد. برایم کثیف شدنش مهم نبود. از چیزی که میبافتم متنفر بودم، اما میخواستم جلوی چشمم باشد! نمیخواستم نفرتم بمیرد.* دوست داشتم بچههایم هر روز نگاهش کنند و یادشان نرود.
نخ آبی را از بین نخهای دیگر کشیدم بیرون. نمیدانستم اگر جای این نخ بودم، خوشحال بودم یا ناراحت!
همیشه هر چه میبافتم با عشق بود. برای هر دانه و رجَش ذوق میکردم. هر عروسکی که میبافتم، قربانصدقهی چشم و چالش میرفتم که میخواهد شادی به دل کودکی معصوم هدیه بدهد. میتواند توی عزیزترین جای دنیا، یعنی خاطرههای بچگی کودکی باشد. مهمترین چیز دنیای کوچک اما قشنگ او. ولی حالا با نفرت نخ را میکشیدم، کج و کوله شدنش برایم مهم نبود.
میخواستم جلوی چشم خودم و همه همسایهها باشد. همسایههایی که نه آنها حوصله داشتند با من حرف بزنند، نه من رویش را داشتم سر صحبت را باز کنم.
تا صبح بیدار ماندم و تمامش کردم. وقتی بیانیه حزبالله را روی صفحه گوشی دیدم، تکه سنگی که توی گلویم گیر کرده بود، از سر راه چشمهی اشکم برداشته شد. درِ خانه را باز کردم و پادری جدید خانهمان را پهن کردم پشت در.
میخواستم صبح که پسرم با پدرش میرود نانوایی، پا روی پرچم اسرائیل بگذارد و برود.
#زینب_حاتمپور
#به_بهانه_چهلمین_روز_شهادت_سید_حسن_نصرالله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#آرایشگاه_دهه_شصتی
صورتم را چسبانده بودم به شیشه و دو دستم را کاسه کرده بودم دو طرفش تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم از لای پرده، عروس را ببینم. درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودند و من زرنگی کرده بودم و از درِ ایوان که نصف پایینش چوبی و بالایش شیشهای بود میخواستم از آنجا باخبر شوم. از صبح خاله را برده بودند توی اتاق با یک خانم آرایشگر. پردهها را کشیده و در را بسته بودند. فقط گاهی مامان را راه میدادند تا برایشان چای و میوه ببرد. حتی برای ناهار هم بیرون نیامدند. پرده به اندازه یک بند انگشت کنار بود و من خاله را از پشت میدیدم که نشسته روی صندلی و یک پیراهن آبی فیروزهای با گلهای براق تنش است. خانمی با بلوز و دامن گلدار و روسری گره زده دورش میچرخید و چیزهایی به صورتش میمالید.
توی آشپزخانه، خالهها و مامان مشغول آمادهکردن غذا و میوه و شیرینی بودند. مردها خانهی همسایه جمع بودند و باید سینی شیرینی و میوه را به آنجا هم میرساندند. دیشب که گوشهی همین اتاق داشتند خاله را عروس میکردند سفرهای پهن کرده و گل و نبات و آینه و قرآن گذاشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چیندار و آستینهای بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم.
دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک میزدند.
برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل میزد و من لحظهشماری میکردم ببینم خاله چه شکلی میشود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچهای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروسهای سفید با دامن پفدار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گلزده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمانها دست نمیزدند. زنهایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند میفرستادند.
آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و میتوانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمانها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خالهها جلوی در بودند و قربانصدقهی عروس میرفتند.
خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و گوشهی چشمش سرمه مالیده بود. آرایشگر با گوشهی دستمال اشک خاله را پاک میکرد و میگفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنهها!» خاله ولی اشکش بند نمیآمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگیها شهید شده بود.
#مرضیه_احمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan