#ردّ_خون_تا_قلب_قدس
تا همین امروز صبح هنوز بوی خون میپیچید توی دماغم!
بعد از ۱۵ روز هنوز دست که میکشم روی موهای نرم زهرا قلبم تیر میکشد.
دخترک ۹ سالهام درست توی قلب خوشی بود که رد خون تا کمر لباسش رسید. لباس زردی که دوتایی برای همان شب خریده بودیم.
پشتم بهش بود. افتادنش را ندیدم ولی تا برسم بهش، وسط شکوفههای ریز روسریاش که صورتی و سفید بودند یک گل سرخ بزرگ بدقواره مشغول بزرگتر شدن بود!
از لحظهای که رسیدم کنارش و تمام مدت رسیدنمان به بیمارستان و حتی همه آنوقتی که پاره قلبم داشت درد بخیه را میکشید چشمهام تر نشد.
خودم را نگه داشتم. نگه داشتم تا وقتی رسیدیم خانه و بردمش توی حمام. موهای غرق خونش را فقط میشد از گردن به پایین شست. بیحال بود بچهام. خیلی خون از سرش رفته بود. زیاد طولش ندادم.
داشتم همراه فشار آب انگشتهام را میبردم لابلای موهاش که یک دسته پرحجمِ مو آمد توی دستم! دلم ریخت. یادم افتاد دکتر جوان وقتی خواست بخیه را شروع کند موهای همان قسمت شکافته را تراشید. اندازه یک نارنگی وسط سر دخترم را. اولین بار آنجا بود که چشمهام تر شد. بیربط به نظر میآید ولی یک آن دلم رفت کنار دل مادرهایی که بچه سرطانی دارند! آن وقتی که عوارض شیمیدرمانی دارد قلدری میکند. قورت دادم بغضم را.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
شستشو تمام شد و فرستادمش بیرون که جماعتی منتظر بودند توی بغل بگیرندش، دلداریاش بدهند، قربان صدقه سر بسته و چشمهای سرخش بروند...
خودم ماندم تا لباسهای خونی را آب بکشم.
اول پیراهنش را گرفتم زیر شیر. سرخی خون لغزید روی راههای پارچه. مخمل کبریتی بود پیراهن زردش. از مامان شنیده بودم خون روی لباس با آب سرد شسته میشود. آب را سرد کردم. زیر لب قربان صدقه تن بلور دخترم میرفتم و غصه میخوردم. غصه میخوردم که چرا بعد از کلی برنامهریزی باید درست شب جشن تکلیفش این اتفاق بیفتد.
خیلی طول کشید تا همه لک لباس محو شد. دستهام از سردی آب قرمز بود.
رفتم سراغ روسریاش. همین که گرفتمش زیر آب، زمین زیر پام سرخ شد! خون کف حمام را پر کرد. بغضم همینجا بود که شکست. انگشتهام حالا دیگر سفید شده بود و تیر میکشید زیر سردی آب. ایندفعه دلم رفت به دهه ۶۰. پیش دل زنانی که لباسهای رزمندهها را میشستند...
سعی کردم فکر نکنم، تصور نکنم و بگذرم.
اما وسط رود خونی که پاهام توش بود و بویی که میرفت تا ته ریههام و اوهامی که هجوم آورده بودند به سرم، دلم دستبردار نبود. عاقبت هم رفت و یکجایی گیر کرد. ماند و درنیامد تا صبح امروز!
همینطور که داشتم روسری حریر ژرژت را بین دستهام میسابیدم، همینطور که شکوفههای صورتیاش داشتند بیرون میآمدند از زیر زمینه سرخ، دلم رفت و بست نشست جایی! چسبید کنج خانهای عربی در قلب سرزمینی غصب شده.
چند روز بعد وقتی برای مرضیه صوت فرستادم بهش گفتم: «یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستای خودشون لباسا و تن خونی بچههاشونو میشورن».
جدی جدی وسط آن معرکه و کلی بدبختی خودم که میتوانستم تا صبح برایشان گریه کنم دلم دستم را گرفته بود و میکشاندم این سر و آن سر دنیا و حتی تاریخ!
از بیمارستان کودکان میبردم رختشورخانه پشت جبهه، از آنجا میکشیدم به کرانه باختری!
همانجا بود که زانوهام لرزید. نشستم وسط حمام و زبان گرفتم با مادری که داشت مثل من لباسها و تن خونی بچهاش را میشست.
من ولی بچهام حالا توی آغوش پدر و عمه و مادربزرگ بود و داشت میگفت چه خوراکی دلش میخواهد
و بچه او پیچیده توی کفن.
کام من همه این ۱۵ روز، تلخ و حتی زهر بود.
بوی خون از دماغم بیرون نمیرفت
تا
صبح امروز که مژده اِنّا فَتَحنا پر شد توی عالم!
حالا کامم شیرینست.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شوق_نامه
-سمانه، نامهتو آوردی؟
-آره، تو کیفمه. راستی، آدرس خونتونو اشتباه نگفته باشی؟ پلاک؟ کد پستی؟
-آره همهش درسته، خیالت راحت.
-بجُنب سمانه، تا بخوایم از مدرسه سمت صندوق پست بریم و نامه رو پست کنیم دیرمون میشهها.
-باشه دارم میام، صبر کن چادرمو سرم کنم.
-حالا چی نوشتی برام؟
-بهت بگم که مزهش میره.
-اَی بابا، حالا چند روز دیگه میاد؟
سال اول دبیرستان بودیم که این تصمیم را گرفتیم.
تا آن روز خیلی دوست داشتم از کسی نامه بگیرم.
وقتی این آرزو را به سمانه، دوست صمیمیام گفتم گفت: «بیا برای هم نامه بفرستیم.»
خانههامان یک کوچه باهم فاصله داشت.
حتماً آقایِ پستچی، آدرس گیرنده و فرستنده را نگاه کرده و کلی خندیده بود.
شاید هم حسابی عصبانی شده بود که چرا مسخرهی دوتا بچه شده.
البته آن موقعها که سر پستچیها اینقدر شلوغ نبود. فقط نامهها را جا به جا میکردند.
یا شاید گاهی وسیلهای که از خارج از کشور برای کسی فرستاده باشند.
مثل الان نبود که هر چیزی که میخواهیم با یک کِلیک، بهدست پستچی بسپاریم تا برایمان بیاورد.
هفتهی پیش بود.
یک سطل خرما، از گَناوه برایمان پست کرده بودند.
فکر کن! حالا آقای پستچی به جای نامه سطل خرما بهدست داشت.
خیلی چیزها را میشود پست کرد.
مثلا از وقتی امیرحسین بهدنیا آمده، دو سه سالی میشود که حضوری لباس و یا وسیلهای برای خانه تهیه نکردهام و همهی بارِ آوردن این خریدها بر عهدهی پستچی مهربان است.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
اما حضوری تهیه کردنِ لباس بچهها مَزهی دیگری دارد. جنس و رنگها را میتوانی از نزدیک ببینی و لمس کنی.
اصلاً خیابان، پاساژ و مغازه رفتن، دیدن هیاهوی مردم، بوق ماشینها و سوار تاکسی شدن حسِ باز شدن دریچههای ریه بعد از یک نفستنگیِ طولانی کرونایی را میدهد.
پستچی که زنگ خانهمان را زد، مامان پرسید: «منتظر نامه بودید؟»
و من با خوشحالی برای دیدن یک سفر کردهی دور به سمت درب حیاط پرواز کردم.
بالاتر از حال عجیب گرفتنِ نامه، آن امضایی بود که روی دفتر پستچی کردم که نامه را تحویل بدهد.
جیغکشان و پایکوبان به سمت مامان رفتم و نامهی سمانه را نشانش دادم.
او هم از همهجا بیخبر، مبهوت کارهای عجیب من شده بود.
نامه را باز کردم...
چند بیت شعر، روی کاغذ نیمسوختهی مُدِ آن روزها...
حالا بیست و دو سال از آن روزها میگذرد.
این روزها پستچی، زیاد زنگ خانهمان را میزند. اما زنگِ پستچیِ آن سال، عجیب خبر از رویای به حقیقت پیوسته داشت و عطر محبت دوستِ دیرینه را میداد.
#_۱۷مهر_روز_جهانی_پست
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#ردّ_خون_تا_قلب_قدس تا همین امروز صبح هنوز بوی خون میپیچید توی دماغم! بعد از ۱۵ روز هنوز دست که می
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم نمکی از جان و جهان به خبرگزاری فارس رسید.
https://www.farsnews.ir/news/14020717000720/ردّ-خون-تا-قلب-قدس
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پشت_درهای_بستهی_اتاق_عمل
کتاب « اِلی ...» را ورق میزنم و همراه نویسنده از پیچ و واپیچهای مسیر به نزدیکیهای مرز لبنان و فلسطین میرسم.
از صبح زود که بیدار شدهام، دختر ها مجال یک چرت کوتاه دیگر قبل از بیدار شدنشان را ندادند. وسط ورقههای کتاب، از جایی که دیگر فلسطین دیده میشود، چشمانم دارد بسته میشود. انگار مغزم دارد به درهای که بین لبنان و فلسطین فاصله انداخته، پرت میشود.
کتاب را میبندم. همانجا روی مبل، کمی خودم را میکشم و به مغزم اجازهی ادامه دادن به خوابش را میدهم.
نمیفهمم توی خوابم یا دارم توی صفحههای کتاب قدم میزنم؛ گیر کردهام توی سطرهای کتاب.
با صدای دخترک میپرم که توی راهرو دارد بلند میخواند: «آقاجون گوش به فرمان توییم. آقاجون ما همه یاران توییم.»
چند روزی است که دوای درد بیحیاطی را در راهروی خانه جستهام و اجازه میدهم بروند توی راهرو روفرشی بیندازند. عروسکها و اسباببازیهایشان را میبرند و با هم خوشند. دختر کوچکتر هم اینجا را به عنوان دَدَ قبول دارد.
دختر بزرگتر را صدا میزنم: «نرگس، نرگس. یواشتر. همسایهها خوابن.»
وقتی من این ساعت خوابیدهام آنها هم لابد خوابند.
میآید. چَشمی میگوید و میرود.
دوباره چشمانم را میبندم اما دیگر خوابم پریده. پشت پلکهای بستهام به جای صحنههای کتاب، چند صحنهای که امروز از خبرگزاریها دیدهام نقش میبندد.
صحنهای نه از پشت مرز لبنان، از قلب سرزمینهای اشغالی. ماشینی پر از نیروهای مقاومت که پیروزمندانه اشغالگران را فراری دادهاند. تکههایی از غدّهی بدخیم را کندهاند و عمل هنوز ادامه دارد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
برای موفقیتآمیز بودن عملشان دعا میکنم، مثل تمام آدمهای منتظر پشت در اتاق عمل بیمارستان.
کاش جراحی با موفقیت انجام شود. کاش تمام غدّه را بتوانند جدا کنند و بیمار دچار مشکل جدیای نشود. کاش بیمار پس از عمل، خیلی زود مثل قبل از بیماری تمام سلامتی و شادابیاش را به دست آورد. دعا میکنم حال بیمار آنقدر خوب شود که بتواند مهمانی بدهد و همهمان را دعوت کند؛ مثلاً افطار سال آینده، توی صحنِ اَلاقصی مقلوبه بخوریم و شاخههای زیتون برایمان دست تکان دهند. بعد از قیمهی نجفی اربعین، مقلوبهی فلسطین خوردن دارد.
فقط کاش او هم باشد. او هم بیاید...
کاش زودتر «کلید رمزآلود فرج» آزاد شود.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
از بدو فرود بچههامون به دنیا، یه قانون توی خونهی ما اینه که وقتی آب میخوریم، میگیم: «سلام برامام حسین(ع) و لبهای خشک امام حسین(ع)»
چند روز پیش تصادفا دیدم پسر کوچیکم بعد خوردن آب، دستشو گذاشته رو سینهش و میگه:
«سلام برامام حسین و لبهای خوشگل امام حسین ✋»
ولی خداییش ما به لبهای خشک آقا سلام میدادیما...
پسرم به لبهای خوشگل آقا!!!
توی الفاظ ریز نشیم🤭 الأعمال بالنیات😬
#ف_نژادهندی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _
#پدربزرگ
وقتی مطمئن میشد که همه خواب هستند، میآمد توی تاریک و روشن شب مقابل من میایستاد، به عکس توی این قاب خیره میشد و با صاحبِ عکس حرف میزد.
قبل از هر حرفی یک دستهگل میفرستاد از جنس صلوات و بعد سر حرف را با او باز میکرد.
نیتش را وسعت میداد؛ هدیه را بین همه تقسیم میکرد؛ برسد به روحِ آقامسعود، شوهر عمهام، بابا احمد، مامان اعظم و ...
میدیدم که دستهگل بین همه دست به دست میشود و لبخند میزنند!
همیشه خاطرهی فوت پدربزرگش را مرور میکرد و خاطره مثل جوهر توی دریای سرش پخش میشد:
وقتی او را توی آن برانکاردهای فلزی میگذاشتند و از قاب در خانهی عمهجان رد میکردند، عمه زیرِلب برادرِ شهیدش را صدا میزد: «محسنجان بیا به استقبالش!»
نمیتوانست از حال آن لحظههای پدر و عمهجانش چیزی بگوید. پدری که یک عمر عمودی آمد و رفت کرده باشد به خانه دخترش، حالا افقی میبردندش... لابد آن آخر سَری که مردها سراشیبی پلهها را گرفته بودند چشم عمه به کفشهای جفت شده پشت در افتاده، به عصای تکیهزده کنار دیوار و به هزار جور خاطره که خودشان را به شکل جعبهی قرص، پتو، لباس و... در آورده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اشکهایش که جاری میشد، فضا را عوض میکرد، رو به عکس میگفت: «یادت هست بابا محمود؟! خاطرههای کوهنوردیمان، تهدیگهای ماکارونیات که خوشمزهترین غذای عالم بودند.»
بعد میخندید و پیرمرد توی قاب که شانه به شانهی گنبدِ حرم امام رضا ایستاده بود هم میخندید...
خاطرههایشان قطار میشدند و چای شیرینی دو نفره...
آخرش هم سرش را برمیگرداند رو به ساعتدیواری رویِ دیوارِ رو به روی من و میگفت: «خیلی دیر وقت است، باید بروم بخوابم.» بعد هم مثل همیشه قَسَمَش میداد که دعایش کند.
پیرمرد توی قاب هم مثل همیشه میگفت: «إنشاءالله به حق محمد(ص) به حاجتت برسی!»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یوماللههای_دیگری_در_راه_است...
#سَنُصَلّی_فی_القُدس
زینب ۴سالهام پشت سرِ هم حرف میزند. از سفری خیالی میگوید، با دوستی خیالی به نام «فاطمه خراسانی» به «کربلا» با روپوش قرمز مدرسهاش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرتهایش میگوید، که در انتها با رسیدن به ما، یعنی خانوادهاش ختم به خیر میشود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آنجا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آنطرف خیابان است. دوستِ خراسانیاش هم خصوصیات ویژهای دارد به گمانم. آنها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمیگنجد.
با دقت به چشمهایش نگاه میکنم. شاد و هیجانزده تعریف میکند که یک نفر ماشینش را میشکند. با اینحال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرّض او نمیشود.
به نظرم دنیای زینب، دنیای جدیدی است. من همسن او که بودم، اخبار پر بود از جنایات صهیونیستها در حق فلسطینیها.
کودکانه مشغول بازی با باربیها و پرنسسهای خیالی بودم و فقط میدانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلیها کشته شده. کاری از دستهای کوچکم بر نمیآمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من میشنیدم و میدیدم اما نمیپرسیدم. پدر همیشه تحلیلهایش را در اداره روی کاغذ میآورد و مادر حرفهای سیاسی نمیزد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
من بزرگ و بزرگتر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوالهایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله «راه قدس از کربلا میگذرد» هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آنها نمیرسید، یا به سختی جلوی آنها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلّم خودمان را فریاد میزدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه نرم میکردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالیاش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدمهای نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان میتوانند سوار بر اتومبیل شخصیشان، راحت به کربلا بروند. ناملایمتهای زندگیشان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته میشوند، برمیگردند خانه، پیش خانوادهی گرم و مهربانشان.
زینب دارد برای زمانی تربیت میشود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمیآید؛ چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریتها و مسئولیتها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم اللههایی جشن گرفته میشود که ما آرزوی دیدن آنها را داشتیم. حدس میزنم آنزمان در کتابهای تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلابهای دیگری هم باشند. با این حال، من باز هم میتوانم برای فرزندان و نوههایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: «خالهتان زینب، ۴ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...»
#نرگس_نورعلیوند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan