eitaa logo
برونند زین جرگه هشیارها
259 دنبال‌کننده
215 عکس
29 ویدیو
11 فایل
به نامِ او به یادِ او که مَحبّتش معنی‌بخشِ زندگی است... جُرعه‌های مَحبّت برای مُقیمان و راهیانِ «کیشِ مهر» @mah_jan7 💌 💌 instagram.com/mehdighanbaryan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 فراتر از تاریخ 2️⃣ پیام این است: «هر کس پس از روشن شدن حقیقت، با تو به انکار و مجادله برخیزد، [به مباهله دعوتش کن] بگو بیایید، شما فرزندانتان را بیاورید و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بیاورید و ما هم زنانمان. شما جان‌هایتان را بیاورید و ما هم جان‌هایمان، سپس با تضرع به درگاه خدا رویم و لعنت او را بر دروغ‌گویان طلب کنیم.» (۲) پیامبر پس از انتقال پیام خداوند به آنان، اعلام می‌کند که من برای مباهله آماده‌ام. دانشمندان مسیحی به هم نگاه می‌کنند، پیداست که برخی از این پیشنهاد اسقف رضایتمند نیستند، اما انگار چاره‌ای نیست. زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مکان آن صحرای بیرون مدینه تعیین می‌شود. دانشمندان مسیحی موقتاً با پیامبر خداحافظی می‌کنند و به اقامتگاه خود باز می‌گردند تا برای مراسم مباهله آماده شوند. صبح است. شصت دانشمند مسیحی در بیرون مدینه ایستاده‌اند و چشم به دروازه مدینه دوخته‌اند تا محمد با لشکری از یاران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پیدا کند. تعداد زیادی از مسلمانان نیز در کنار دروازه شهر و در اطراف مسیحیان و در طول مسیر صف کشیده‌اند تا بیننده این مراسم بی‌نظیر و بی‌سابقه باشند. نفس‌ها در سینه حبس شده و همه چشم‌ها به دروازه مدینه خیره شده است. لحظاتِ انتظار سپری می‌شود و پیامبر در حالی که حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدینه خارج می‌شود. پشت سر او تنها یک مرد و زن دیده می‌شوند. این مرد علی است و این زن فاطمه. تعجب و حیرت، همراه با نگرانی و وحشت بردل مسیحیان سایه می‌افکند. شرحبیل به اسقف می‌گوید: نگاه کن. او فقط دختر، داماد و دو نوه خود را به همراه آورده است. اسقف که صدایش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: «همین نشان حقانیت است. به جای این که لشکری را برای مباهله بیاورد، فقط عزیزان و نزدیکان خود را آورده است، پیداست به حقانیت دعوت خود مطمئن است که عزیزترین کسانش را سپر بلا ساخته است.» شرحبیل می‌گوید: «دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جان‌هایمان؛ پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.» «آری، علی برای محمد از جان عزیزتر است. در کتاب‌های قدیمی ما، نام او به عنوان وصی و جانشین او آمده است…» در این حال، چندین نفر از مسیحیان خود را به اسقف می‌رسانند و با نگرانی و اضطراب می‌گویند: «ما به این مباهله تن نمی‌دهیم. چرا که عذاب خدا را برای خود حتمی می‌شماریم.» چند نفر دیگر ادامه می‌دهند: «مباهله مصلحت نیست. چه بسا عذاب، همه مسیحیان را در بر بگیرد.» کم کم تشویش و ولوله در میان تمام دانشمندان مسیحی می‌افتد و همه تلاش می‌کنند که به نحوی اسقف را از انجام این مباهله بازدارند. اسقف به بالای سنگی می‌رود، به اشاره دست، همه را آرام می‌کند و در حالی‌که چانه و موهای سپید ریشش از التهاب می‌لرزد، می‌گوید: «من معتقدم که مباهله صلاح نیست. این پنج چهره نورانی که من می‌بینم، اگر دست به دعا بردارند، کوه‌ها را از زمین می‌کَنند، در صورت وقوع مباهله، نابودی ما حتمی است و چه بسا عذاب، همه مسیحیان جهان را در بر بگیرد.» اسقف از سنگ پایین می‌آید و با دست و پای لرزان و مرتعش، خود را به پیامبر می‌رساند. بقیه نیز دنبال او روانه می‌شوند. اسقف در مقابل پیامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زیر می‌افکند و می‌گوید: «ما را از مباهله معاف کنید. هر شرطی که داشته باشید، قبول می‌کنیم.» پیامبر با بزرگواری و مهربانی، انصرافشان را از مباهله می‌پذیرد و می‌پذیرد که به ازای پرداخت مالیات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت کند. خبر این واقعه، به سرعت در میان مسیحیان نجران و دیگر مناطق پخش می‌شود و مسیحیانِ حقیقت‌جو را به مدینه پیامبر سوق می‌دهد. ⏹️ پانوشت‌ها: ۱. انّ مثل عیسی عندَ اللّه کمثل آدم خلَقَه مِن تُراب ثُمّ قال له کُن فَیکون. (آل عمران/ ۵۹) ۲. فَمن حاجّک فیه مِن بعد ما جاءک مِنَ العلم فقُل تَعالوا نَدعُ ابناءَنا و ابناءَکم و نساءَنا و نساءَکم و انفسَنا و انفسَکم ثُمّ نَبتهِل فنجعل لعنتَ اللّه علی الکاذبین. (آل عمران/ ۶۱) ✍🏻 استاد سید مهدی شجاعی @jargeh
☑️ قولُهُ: فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ ... و اصحاب مباهله پنج کس بودند مصطفی و زهرا و مرتضی و حسن و حسین؛ آن ساعت که به صحرا شدند رسول ایشان را با پناه خود گرفت و گلیم بر ایشان پوشانید و گفت: «اللّهمّ! إنّ هٰؤلاءِ أهلی» جبرئیل آمد و گفت: «یا محمّدُ! و أنا مِن اهلِکم» چه باشد یا محمد اگر مرا بپذیری و در شمار اهل بیت خویش آری؟ رسول (ص) گفت: «یا جبرئیلُ و أنت مِنّا» آن‌گه جبرئیل بازگشت و در آسمان‌ها مینازید و فخر می‌کرد و می‌گفت: «مَنْ مِثلی؟ و أنا فی السّماءِ طاووسُ المَلائکةِ و فی الأرضِ مِن اهلِ بیتِ محمدٍ» یعنی چون من کیست؟ که در آسمان رئیس فریشتگانم و در زمین از اهل بیت محمد خاتم پیغامبرانم. این آب نه بس مرا که خوانندم خاکِ سرِ کوی آشنای تُو؟ 📚 تفسیر کشف الاسرار و عدّة الابرار/ / سوره آل‌عمران/ النوبة الثالثة @jargeh
اجل رسیـد و لَبـش را برابـرم آورد چه‌قدر بوسه‌اش از خستگی درم آورد @chaame 🪐 @jahannama_life
گاهی صدایم کُن که این دیوانه ناگاہ در خوابِ آغوشِ تُو جان نسپردہ باشد @jargeh
درین گلشن چو شاخِ گل، سراپا گوش بنشینم فغانِ بلبلی تا نشنوم، خاموش بنشینم فریبم می‌دهی از وعده‌ی فردا، که باز امشب به صد امیدواری در رهت چون دوش بنشینم مَکُش زین بیش، ای سروِ سَهی از غیرتم، تا کی تو در آغوشِ غیر و من تُهی‌آغوش بنشینم به محشر تا نیاموزند از من میزبانی را چو بینم دادخواهان تو را خاموش بنشینم ز سوزِ عشق، چون پروانه در رقصم، مباد که گردد آتشم افسرده و از جوش بنشینم @jargeh
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را و به تحقیق می‌توان فهمید هیچ‌کس جُز تُو دل‌پسندت نیست از محالاتِ ممکن است این که بپسندت کسی پسندت را 🖊️ 📗 وصیت و صبحانه @jargeh
برونند زین جرگه هشیارها
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را
روز و شب در پیِ تُو می‌گشتند همه سلول‌های غمگینم تا نشان از تُو یافتم، دیدم که عوض کرده‌اند بَندَت را طعنه‌های تُو زَخمِ زالوها نیشِ زنبورهای کندوها منِ بدبخت مثلِ هالوها نوشِ جان می‌کنم گزَندت را @jargeh
با تواَم جیکِ دَرنیامده‌ام! چند وقت است از تُو بیدارم؟ صُبحِ زودی که دیر آمده‌ای! از تُو گنجشک‌ها طلب‌کارم عرشه دریا شد از گرفتاران لنگر انداختند بسیاران گفتم ای کشتیانِ غرق شده! من در اعماقِ خود گرفتارم عشقِ بی‌وقفه دوستم را کُشت کرگدن‌های پوستم را کُشت از کُجای دلم بیاویزم قاتلی را که دوستش دارم؟ دفن کردم درونِ سینه‌ی خود بارها مُهره‌های پُشتم را از خودم جُم نخورده‌ام هرگز بس که در سینه‌ام تَلنبارم فیلسوفی که مُرد و راحت شد مُرد و مشغولِ استراحت شد مُردَم از یأسِ فلسفی، امّا باز هم یأس فلسفی دارم خاکْ زندانِ سخت‌گیران است مرگْ آزادی اسیران است مرگِ خویشانِ من به من آموخت که به خاک احترام بگذارم در گلویم صدای پایی نیست در سرم گوش آشنایی نیست می‌نشینم کنارِ پنجره، تا متوسل شوم به سیگارم @jargeh
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 مَشکی که مثل لاله‌های واژگون شد... @jargeh
عشقِ من! روزِ خواستگاری که سینی از دستِ دُخترم افتاد یادِ آن روزِ تلخ افتادم که هوای تُو از سَرم افتاد مادرم رَخت شُسته بود آن روز کفتری روی بامِ خانه نشست از لبِ بام دیدمت، ناگاه پشتِ بام از کبوترم افتاد کوچه باریک بود... - قهر نکن من فقط اندکی جوان هستم - باز تا دیدمت دلم لرزید باز هم چادر از سرم افتاد من همانم که مُرده بود، فقط اندکی سال‌خورده‌تر شُده‌ام اندکی هرچه داشتم امّا یک شب از چشم هم‌سرم افتاد   خانه در بی‌کسی فُرو می‌رفت عشقِ من! تا به یادت افتادم آن‌چنان گریه‌ام گرفت که باز پدرم یادِ مادرم افتاد  کفتر از پشتِ بامِ خانه پرید مادر از پای حوض پر زده بود پدر آتش گرفت و خواهرم از شانه‌های برادرم افتاد ساعتِ چند و نیمِ دیشب را چند پیمانه از خودم رفتم تا بیایم به خواستگاری تُو باز چشمم به دُخترم افتاد ✍🏻 📚 وصیت و صبحانه @jargeh