May 11
•بسم رب الفاطمه•
#داستان_پنجم
{مروارید زرد}
در اتاق که باز شد از صدای قدمهایش فهمید که صاحب است. پایین پنجرهی اتاق، روی جانمازی که پدرش از کربلا هدیه آورده بود، با تسبیح مرواریدی زردش در حال ذکر گفتن بود.
صاحب به سمتش رفت. روبهروی عارفه نشست. رد اشکهایش دل صاحب را به لرزه در آورد. نگاهی به صورت سفید و گونههای گلگونش انداخت. زیر چشمانِ کشیدهاش که پف کرده بود، دست کشید و بوسهای وسط پیشانیِ بلند عارفه زد. سرش را به سمت گوش عارفه مایل کرد و آرام گفت: «یکم بخواب. نگرانتم عارفه.»
عارفه دست بر روی شانهی صاحب گذاشت و لب زد: «حمیرا بهم قول داده. بنظرت قبول میکنه؟»
صاحب نوازشوار دست بر سر عارفه کشید. نگاهی به گلدانِ صورتی روی میز روبهرواش انداخت. گیج گفت: «مطمئنی پدرش راضی میشه؟» عارفه نگران به چهره صاحب چشم دوخت. دستی روی ابروهای مشکی و پهنش کشید. صاحب لب زد: «ببخش که نمیتونم کمکت کنم.» سرش به سمت پایین خم شد. دست عارفه زیر چانهاش نشست، صورتش را مقابل صورتش گرفت و با لبخندِ بیروحش جواب داد: «اشکالی نداره عزیزم. تو فقط کنارم باش.» و با صدای لرزانش ادامه داد:
«اگه بابا زندهِ.....» حرفش را صاحب قطع کرد: «بهش فکر نکن. چشمات رو ببند و بخواب.» عارفه زیر لب چشمی گفت و چشمانش را بست.
حمیرا به سمت مادرش حرکت کرد و گفت: «یه جوری خواهش میکرد با، بابا صحبت کنم که دلم به رحم اومده بود.» مادرش روی تخت کمی کمرش را صاف کرد و گفت: «تو چه جوابی بهش دادی؟»
روی صندلی کنارِ تخت نشست و با پوزخندی جواب داد: «منم مظلوم جوابش رو دادم. چشم عارفه جونم، تمام تلاشم رو میکنم.» با این حرف هر دو زدند زیر خنده. ثانیهای نگذشت که صدای سلیمان بلند شد.
«چه خبره اسماء؟ خودت و این دختر خونه رو گذاشتید سرتون.» در اتاق توسط سلیمان باز شد و چهرهی خواب آلودش با رکابی آبی نمایان شد. سیبلهای سفیدش را مرتب کرد و دوباره گفت: «چه خبرتونه؟»
منتظر شد کسی پاسخش را دهد، اسماء خواست چیزی بگوید که حمیرا از روی صندلی بلند شد و گفت: «بابا حق نداری فروشگاه رو به کسی بدی.»
سلیمان یک تای ابروی شلختهاش را بالا داد. حمیرا روبهروی پدرش ایستاد و ادامه داد: «میخوام کار کنم اونجا.» ابروهای سلیمان با این حرف بالا پرید، اسماء هم از آن پشت جلوی خندهاش را گرفت. بلند شد و لنگ لنگان به سمت حمیرا حرکت کرد و گفت: «دختر، داری یکم زیادهروی میکنی. تو و کار؟»
حمیرا به سرعت سمت صدا چرخید و گفت: «زیادهروی؟ من میخوام به اون دختر نشون بدم که هیچی نمیتونه انجام بده.»
سلیمان دست روی شانهی دخترش گذاشت و گفت: «باشه، حالا یه کاریش میکنم.»
حمیرا معترض گفت: «یه کاریش میکنم یعنی چی؟ همینکه گفتم. میخوام کار کنم تو فروشگاه.»
به سمت کمدِ لباسهایش حرکت کرد. اینبار پدرش معترض و محکم گفت: «میخوای چیکار کنی دختر؟» حمیرا سمت پدرش چرخید و با پوزخندی جواب داد: «کم کم میفهمی بابا. تو فقط فروشگاه رو تا دو روز آینده راه اندازی کن.» مانتوی مشکیاش را پوشید، کیفش را روی شانهاش انداخت.
عارفه چشمانش را که باز کرد با سقف ترک خوردهی کاهگِلی روبهرو شد. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت خانه را فرا گرفته بود. با گلوی خشک شدهاش آهو را صدا زد. چهرهی آهو در چهارچوب در اتاق، نمایان شد. عروسک خرسیاش دستش بود. عارفه لبخندی به دخترش زد و گفت: «یه لیوان آب برام میاری مامان؟»
آهو عروسک را کنار در رها کرد و به سمت آشپزخانه دوید. لیوانی را با پارچ از آبِ خنک پر کرد. لباس نارنجیاش کمی بلندتر از قدش بود، چند باری آن را از زیر پایش جمع کرد. کنار مادر نشست و لیوانِ آب را دستش داد.
عارفه آب را خورد و لیوان را گوشهای گذاشت. دستی به صورتِ سرخ و سفیدش کشید و لپش را بوسید. زیرِگوش دخترش لب زد: «امروز برام بنویس، دوست دارم.» آهو لبخند ریزی زد، خوب میدانست باید سراغ چه کاری برود. با صدای نازکش گفت: «منتظر داداشی بمونم؟»
آهو از لبهای مادرش منتظر پاسخ ماند. چند لحظه بعد گفت: «امین کجاست؟» دست مادرش را در دست گرفت و گفت: «همراه بابایی رفته بیرون.» به همراه جواب آهو صدای در بلند شد.
عارفه بلند شد و به سمت هال رفت. چادرِ سادهی سورمهاش را از آویز کنار در جدا کرد. چادر را سرش کرد و به طرف در رفت. با باز شدن در حمیرا را دید، متعجب سلامی داد و او را به داخل دعوت کرد.
حمیرا با لبخند وارد شد. به سمت ایوان رفت. چند پله را که گوشهاش گلدانهایی سر سبز منظم چیده شده بود، طی کرد و روی تخت درون ایوان نشست.
عارفه به سمت آشپزخانه رفت که حمیرا صدا زد: «عارفه جونم زحمتنکش چیزی نمیخورم.» جونم را بلند و فشرده گفت. عارفه کنارش روی تخت نشست و گفت: «خیر باشه؟» حمیرا لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد و گفت: «اومدم دربارهی فروشگاه صحبت کنم.»
((یک))
عارفه تکانی خورد، چادرش را مرتب کرد و منتظر ماند. از لبهای حمیرا فقط سه کلمه بیرون آمد: «بابام قبول نکرد.» سریع سرش را پایین انداخت و جلوی خندهاش را گرفت.
تمام چهرهی عارفه را عصبانیت گرفت، تند شد و گفت: «مگه اون فروشگاه صاحب نداره؟ با اجازه کی برای خودش برده!» حمیرا سرش را بالا داد و با حالت ناراحتی، دستهای سرد عارفه را در دست گرفت و گفت: «میدونی که پدرت و پدرم شریک بودن؟ آقا هدایت یه بدهکاریهایی از پدرِ من داشت که در عوض فروشگاه رو به نام بابام زد.»
از صحبتهای حمیرا خسته شده بود، میدانست که یک چیزی درست نیست. دستی به شقیقههایش کشید و گفت: «ببخشید من حالم خوب نیست.»
حمیرا کیفِ چرم زرشکیاش که با شالش ست بود، روی شانهاش انداخت و گفت: «من دیگه برم. کاری باهم نداری عزیزم؟»
عارفه دستش را به معنای نه بلند کرد و خداحافظی زیر لب گفت. با صدای بسته شدن در روی تختِ ایوان ولو شد. نفسهای سطحی میکشید. دوباره صدای در بلند شد. نای حرکت کردن به سمت در را نداشت. آهو را صدا زد تا در را باز کند.
دخترش به سمت در رفت و با دیدن پدر و برادرش خوشحال شد با صدای بلندی فریاد زد: «مامانی، بابایی و داداشی اومدن.»
عارفه سریع بلند شد، روسری آبی گلدارش را مرتب کرد و دستی به صورتش کشید. با دیدن صاحب و امین لبخندی به چهره هر دو زد.
آهو در گوشی به امین ماجرای «دوست دارم» را گفت؛ هر دو به سمت اتاقشان دویدند تا کارشان را انجام دهند.
صاحب کنار عارفه روی تخت نشست. نگاهی به چشمهای عارفه انداخت و گفت: «چیزی شده عزیزم؟» عارفه نگاهش را از چشمهای عسلی صاحب گرفت. به برگهای خشکشدهی نارنج چشم دوخت. صدای صاحب دوباره بلند شد: «نگام کن. بهم بگو چیشده؟» عارفه ماجرای حمیرا و حرفهایش را آرام و کامل برای صاحب توضیح داد. چهرهی صاحب بهم ریخت.
با آمدن امین و آهو به سمت ایوان حال و فضای بینشان تغییر کرد. بچهها خوشنویسیها را تحویل مامان دادند. عارفه لبخند زیبایی به کار هر دو زد و گفت: «آفرین به دوقلوهای من. خط هر دوتون عالیه.» آهو کمی اخم کرد و رو به پدر گفت: «بابایی تو بگو کار من بهتره یا امین؟»
صاحب با خنده لپِ سمت راست دخترش را کشید و روی تخت نشاند و گفت: «هر چی مامانتون بگه درسته.»
امین نگاهی به مامان انداخت و گفت: «راستی از بچهها شنیدم قراره فروشگاه چرم دوزی بابا هدایت رو راهبندازن. درسته؟» عارفه غمناک نگاهی به صاحب انداخت و گفت: «دیدی گفتم یه چیزی درست نیست! همین فردا با سند میرم در خونهی آقا سلیمان.»
صبح زود با صدای خروس روی دیوار بلند شد.
بیصدا آماده شد. سند فروشگاه دستش بود. چادر مشکی گلدارش را سر کرد. قفلِ در حیاط را پایین کشید، در را باز کرد که راه بیافتد، با صدای صاحب در چهارچوب خشکش زد.
-«بدون من میخواستی بری؟»
عارفه آرام به پشتسرش چرخید، شرمنده در چشمان صاحب زل زد. خواست چیزی بگوید که صاحب به سمت در حرکت کرد و گفت: «مگه قرار نبود کنارت باشم؟» ثانیهای مکث کرد و دوباره ادامه داد: «اشکالی نداره، بریم تا دورمون نشده.»
عارفه جوابی نداشت که دهد، در راه تمام فکرش این بود که چگونه از دل صاحب این اتفاق را در بیاورد و برایش جبران کند.
((دو))
با صدای در زدن صاحب به خانهی سلیمان به خود آمد. نگاهی به درِ مستطیلی بزرگ انداخت. رنگ قهوهای سوختهاش با خطوط کرم ترکیب شده بود و جلوهی زیبایی داشت.
صدای مردی معترض از داخل خانه بلند شد: «یکلحظه صبر کنید!»
در باز شد و چهره سلیمان نمایان شد. سلامی کردند. سلیمان روی رکابی سفیدش پیراهن چهارخانهی آبی با آستینهای کوتاه انداخته بود. دکمههایش به خاطر شکم بزرگش بسته نمیشد. کمی متعجب گفت: «اول صبح چیشده؟!»
صاحب رک اصل ماجرا را بازگو کرد. عارفه ساکت کنارش ایستاده بود. صاحب سندها را از دست عارفه گرفت و به سلیمان نشان داد وگفت: «اینم سند. تا جایی که من یادمه آقا هدایت از کسی بدهکار نبوده.»
سلیمان با دقت به سندها نگاه انداخت و سر تکان داد وگفت: «فکر نمیکردم سندی وجود داشته باشه. آقا هدایت به بچهها گفته بودند که تمام کارِ فروشگاه برای خیریهست.»
عارفه بدون فکر لب زد: «شما که جز خیریه حساب نمیشید! میشید؟ من خودم فروشگاه رو اداره میکنم و سود کارها رو صرف خیریه میکنم.»
صدای حمیرا از چهارچوب در آمد: «هه! تو میخوای اداره کنی؟ اونم فروشگاه بابای منو، با اجازهی کی؟»
عارفه از صحبتهای حمیرا تعجب کرد، اما کم نیاورد و گفت: «سندها که نشون میده فروشگاه به نام من هست.» صاحب کنار گوش عارفه لب زد: «از همون اول از این دختر خوشم نمیومد.»
حمیرا شال سفیدش را مرتب کرد و سندها را از دست پدرش کشید. با دقت و نگاههای تیز متن را خواند. خونسرد سرش را بالا آورد و گفت: «اگه سندی نباشه پس اون فروشگاه مال تو نیست درسته؟»
هر سه با این حرف روی حمیرا متعجب خیره شدند، دستهایش بالا رفت و کاغذهای درون دستش را پاره کرد. خندهای بلند سر داد. خوشحال برگهها را به سمت بالا پرتاب کرد. تکههای ریز کاغذ روی زمین پخش شدند. سلیمان از این کار دخترش لبخندی از سر رضایت زد.
حلقه اشک دید عارفه را تار کرده بود. دستش به سمت حمیرا بلند شد و سیلی محمکی در گوشش خواباند. با صدای لرزانش لب زد: «از تو انتظار نداشتم. هیچوقت نمیبخشمت.»
حمیرا دستی جای سیلیاش کشید و قهقهی بلندی زد. با پوزخند جواب داد: «حالا گورتو از جلوی خونمون گم کن. اطراف فروشگاه.....» صدای فریادِ صاحب شد: «درست حرف بزن دختر!» قدمی به سمت حمیرا برداشت که دست عارفه مانع شد. صدای سلیمان بلند شد: «جرعت داری دستت رو بلند کن رو دخترِ من!»
عارفه کنار گوشِ صاحب گفت: «بریم صاحب.» صاحب معترض گفت: «کجا بریم! تا حقت رو نگیرم، جایی نمیریم.» عارفه مظلوم به چشمان صاحب خیره شد و دوباره گفت: «بریم صاحب، حالم داره بد میشه.»
نزدیک به خانه عارفه زد زیر گریه. تمام راه جلوی خودش را گرفته بود که اشکهایش سقوط نکند، اما نمیشد، بد ضربهای از دوستش خورده بود. تن خستهی عارفه میان بازوی های صاحب پنهان شد. محکم بغلش کرده بود و دستش روی کمرش تکان میخورد. صاحب آرام گفت: «گریه نکن خانمم، فدای سرت.»
((سه))
#جشنواره_راز
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_ششم
"پناه"
نفسم بالا نمیآید. چنگ میزنم تا خودم را از دست سنگینی که راه نفسم را بسته خلاص کنم؛ اما چیزی نمییابم.
تقلا میکنم و مشت و لگد را به سمت صاحب دست که اثری از او نیست روانه میکنم. فشار دست به دهان و بینیام بیشتر میشود؛ دندانهایم از زور دست سنگی دارند خُرد میشوند!
_إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَخَشِيَ الرَّحمنَ بِالغَيبِ*
تیز میشوم، این صدا چقدر آشناست!
نوری در دلم میتابد، امیر اینجاست.
میخواهم جیغ بزنم و او را برای کمک بخوانم، نمیتوانم.
_فَبشِّرهُ بِمَغفِرةٍ و أجرٍ كَريمٍ*
نوری میتابد و این تاریکی مخوف را روشن میکند. صدا آهستهتر میشود، انگار دارد از من دور میشود. وحشت میکنم از این سیاهی که جای نور را میگیرد. خودم را تکان میدهم. نمیخواهم او نباشد. تاریکی مطلق تمام امیدم را ناامید میکند. کم میآورم؛ چشمهایم بسته میشوند؛ دست از تقلا برمیدارم. اشکی از گوشهی چشمم میسُرد و گونهام را تر میکند؛ نفسهای بالا نیامده در قفسهی سینهام حبس میشوند؛ گوشهایم دیگر قرآن خواندن امیر را نمیشنوند و سکوتی که حتی ضربان قلبم را خاموش میکند...
گریهی ریز نوزادی از درونم ضرب میگیرد؛ از سلولهایم تک به تک عبور میکند و در گوشهایم اکو میشود. قلبم میتپد و خون در رگهایم میدود.
جان تازه را در دستهایم جمع میکنم و دست سنگی را با فریادی از ته دل پس میزنم...
پلک باز میکنم اکسیژن به درون ریهام جریان پیدا میکند سرفههایم سکوت اتاق را میشکند و در تاریکیاش گم میشوند. خودم را از بالشت میکَنم و راست بر روی تخت مینشینم، نوری ضعیف در آینهی قدی اتاق، منعکس میشود که به سمتم میدود. سرفههایم شدت میگیرند.
صدای ریختن چیزی در لیوان را میشنوم و بوی آب پرتقالی که به مشامم میخورد، چیزی در معدهام میجوشد. امیر با همان نور کم موبایل لیوان را به لبهایم نزدیک میکند، پتو را جلوی دهانم میگیرم و از او رو برمیگردانم. پتو را به زور از من دور میکند و به سمتی میاندازد:
«بخور! حالت جا بیاد.»
سرم را عقب میبرم و از نوشیدنش، ممانعت میکنم.
پوفی میکشد و میگوید: «اینجوری جون برات نمیمونه قربونت برم!»
میخواهم چیزی بگویم که دوباره سرفه، زبانم را سد میکند.
لیوان را روی پاتختی میگذارد و بلوز مشکیام را از پشت بالا میزند:
«تو چقدر عرق کردی! لباست خیس خیسه؟!»
بوی روغن بابونه، مشامم را میسوزاند. دستان روغنی امیر روی شانههایم مینشیند و تا پایین کمرم را ماساژ میدهد. دستگاه بخور را روشن میکند: «همهش تو خواب مینالیدی!»
نفسی تازه میکنم و زبان بر روی لبهای ترک خوردهام میکشم. شوری خون را فرو میدهم و میپرسم:
«ساعت چنده؟ چرا اینجا اینقد گرمه؟»
مقابلم مینشیند، با همان نور بیجان صفحهی موبایل هم، میشود خستگی را در چشمانش خواند.
میگوید: «از یک هم گذشته! زیاد نیست اسپیلتو خاموش کردم، فکر کردم سردته! گرمته روشن کنم؟»
دوباره لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد: «از دیروز هیچی نخوردی؛ حواست هست؟» نگاهم به دستهای امیر است که کنترل اسپیلت را از روی پاتختی چوبی قهوهای برمیدارد؛ ذهنم کلمهی «دیروز» را بالا و پایین میکند. یک آن، آوار اندوه حالم را زیر و رو میکند. اسپیلت را روشن میکند.
کنترل را روی میز عسلی میگذارد:
«چیشد؟ چرا اشکات داره میریزه؟ چرا آب پرتقالتو نمیخوری؟»
لیوان را از دستم میگیرد و کنار پاتختی میگذارد. بغض، مجال حرف زدن را از من میگیرد.
مرا در آغوش میکشد:
«پس کی این اشکا تموم میشه؟داری خودتو به کشتن میدی!»
پیراهنش را چنگ میزنم و هق هقم را رها میکنم.
انگشتانش را میان موهایم میسُراند و لبانش را نزدیک گوشم میآورد: «آرومتر خانمم! بچهها بیدار میشن»
آه بلندش را از میان سینهی پهنش بیرون میدهد: «این روزا هم تموم میشه صبور باش»
صدای تو دماغیاش بُراقم میکند؛ نمیخواهم سرم را از روی سینهاش بردارم.
دست میبرم و گوشهی چشم تا خط ریشش را مینوازم:
_داری گریه میکنی؟
_ قرار گذاشته بودیم یکی باشیم! درد تو درد منه!
حرفش به دلم نمینشیند، آب دماغم را بالا میکشم و میگویم:
1⃣
____________
*«آیه11س. یس»
_«نمیتونی درک کنی! تو هر روز باباتو میبینی، صدای نفسهااشو میشنوی، این دردا فقط مال خودمه؛ این درد نفس نکشیدن بابام،
ندیدنش، نشنیدن صداش»
راه نفسم بند میشود. سرم را از سینهاش جدا میکنم و به چپ و راست تکان میدهم؛ بغض را به سختی فرو میدهم تا نفسهایم رها شوند: «تو هر روز میتونی دستاشو تو دستت بگیری؛ میتونی باهاش از هر دری حرف بزنی؛ حتی میتونی کنارش باشی؛ اما قبول کن من نه!»
سردم میشود. دنبال پتو میگردم.
دستهای لرزانم را که میبیند میگوید: «چرا اینجوری میشی، مهلا؟!»
لرز حتی فک دهانم را میگیرد.
نگرانی را از چهرهاش میخوانم. پتو را که زیر پایش افتاده بود را تند برمیدارد و روی سرم میگذارد.
پاهایم را از شدت سرمای استخوانسوزی که به جانم افتاده، بغل میگیرم تا شاید گرم شوم؛ بیفایدهست.
امیر زیر پتو میآید و دست خنکش را بر روی سر داغم میگذارد:
«اللَّهُمَّ لَا إلهَ إلَّا أنتَ العليُّ العظيمُ ذُو السُّلطانِ الْقدِيمِ
و الْمَنِّ العظيمِ و الْوجْهِ الْكريمِ»*
می لرزم و میگریم، در دلم داد میزنم: «خدایا! خودت دردمو میدونی! داره ذره ذره آبم میکنه!»
_«لَا إلَهَ إلَّا أنتَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ»
سلولهای قندیل بستهی بدنم بالا و پایین میشوند، عضلاتم گرم میشوند.
_«وَلِيُّ الْكَلِمَاتِ التامَّاتِ وَ الدَّعواتِ الْمُستَجاباتِ حُلَّ مَا أَصبحَ بمهلا»
«مهلا» را که میگوید؛ پیشانیاش را مماس پیشانیام میکند. آرامتر میشوم.
لامپ موبایل را روشن میکند؛ نورش چشمانم را میآزارد؛ سرم را عقب میبرم:
_امیر! خاموشش کن.
_هیس! بابا یواشتر! یاد بازی بچگیام افتادم! اون زمان چراغ قوه دست میگرفتیم؛ شما هم از این بازیا میکردید؟
یخ نگاهم، شور و اشتیاقش را برای تغییر حال و روحیهام، خفه میکند. شانههایش را بالا میآورد: باشه تسلیم!
موبایل را روی پا تختی میگذارد.
کمرم تیر میکشد، دراز میکشم؛ او هم کنارم دراز میکشد. مچ دستم را میگیرد و به لبانش نزدیک میکند؛
بوسهای بر انگشتانم مینشاند و به سمتم میچرخد:
«یادت میاد بار اولی که دستاتو گرفتم؟»
نمیخواهم ذهنم را با او همراه کنم. این فضا بیشتر به حال دلم شبیهست.
منتظر جوابم نمیماند؛ ادامه میدهد: «بعد خطبهی عقد بود! انتظار داشتم دستات یخ باشن اما نبودن! راستش تعجب کردم چون آدما موقع استرس فشارشون میاد پایین؛ اما داغیشون به دلم نشست!»
نفسم بالا نمیآید. پتو را کنار میزنم. سرفههایم دوباره فضا را پُر میکند.
امیر، هول شانههایم را فشار میدهد لیوان را پر از آب پرتقال میکند و میگوید: «این یکی رو خواهشا بخور! از بس اضافههات رو خوردم، آب پرتقال شدم»
نفسم با جاری شدن اشکهایم آزاد میشود.
لیوان را به او برمیگردانم: «دستهای بابا الان یخن، امیر؟ از فردا هم مورچهها به جون انگشتاش میافتن! البته اگه آهک بذاره! نه خدا!»
اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم و دستهایش را با التماس میگیرم و میپرسم:
«تو اونجا بودی امیر؟! بالای جَس َد ..»
و هقهق گلویم را میفشارد. آب دهانم را قورت میدهم تا بتوانم افکاری که جانم را میسوزاند را با کلمات برایش توصیف کنم:
«غسلش دادن؟ نماز میتو براش خوندن؟
ببینم تو قبر گذاشتینش، بسم الله گفتید؟
بابا ذکر بسم الله از دهانش جمع نمیشد؛ یادته تو عقد، چقد تاکید داشت اول بسم الله بگیم بعد وکالت بدیم؟!
حالا بدون غسل، بدون تلقین بدون نماز، بدون بسم الله و..»
دستانم که بیهوا بالا و پایین میشوند را محکم میگیرد:
«چی میگی مهلا! تلقینو خودم از رو مفاتیح براش خوندم. غسل و نمازشو هم انجام دادن، کفن هم نوی نو بود. این فکرا چیه؟»
دو دستش را پس میزنم:
_خودم تو اخبار خوندم بیمارای کرونایی رو غسل نمیدن؛ نماز بینماز!
_بابا که کرونایی نبود!
_ولی به اسم کرونایی نوشتنش! اگه کرونایی نبود چرا تو قبرش آهک پاشیدن؟ اینو عروس عمو تو گروه خانوادگی گفت. آهک با جسد چیکار میکنه جز متلاشی شدن؟ اونم جسد بابایی که یه شیشه خاک کربلا کنار گذاشته بود برای پاشیدن داخل قبرش! امیر این چه عذابیه؟! چه مصیبتیه که به سرم اومد؟
سرم را بالا میگیرم:
2⃣
_____________________
*دعای نور. دعایی که پیامبر (ص) برای درمان تب و لرز به حضرت زهرا (س) تعلیم دادند.
_ «خدایا خودت رحم کن، خدایا خودت به بابام رحم کن!»
و ضجه میزنم. بازویم را میکشد و مرا به سینهاش میچسباند. صدایش را بم میکند:
«مهلایم! آرومتر. بدون غسل و نماز برای اوایل بود که همه چیز قر و قاطی بود نه الان که طلبهها، جهادی واجبات اموات رو انجام میدن.»
سرم را میبوسد و آغوشش را تنگتر میکند:
«فقط به خوب شدن خودت فکر کن، این حال و روزت برامون سختتر از رفتن باباست. بچهها تو رو میخوان؛
حسین از بس کنار تخت انتظار باز کردن چشمات رو میکشه، همونجا خوابش میبره. حلما هم از ما دوری میکنه و تو خلوتش، چشماش کاسهی خونه! داریم داغون میشیم.
تو این مصیبت فقط تو داغدار نیستی؛ بابات بابای منم بود، رفیق منم بود. میدونم بابا هم راضی به این حال و روزت نیست.»
مرا بر روی تخت میخوابانَد و خودش هم کنارم دراز میکشد:
«بابا دیگه از جسمش جدا شده، روحش هم اونقدری تو دنیا برای خودش جمع کرده که اونجا تأمین باشه، بقیه رو بسپر به رحمانیت خدا! آروم باش»...
چشم باز میکنم. اشعهی آفتاب از درزهای پردهی کرمی رنگ روبهرویم رد شده، شیارهایی از نور روی موکت کرم قهوهای جا خوش کرده که امتدادشان به پایین تختم میرسد. سر میچرخانم تا زاویهی نور، چشمانم را نزند.
امیر کنارم نیست. از تقتق ظرفها، میفهمم در آشپزخانه است. تصویر حسین در مردمک چشمانم مینشیند که پای تخت ایستاده، قلاب دستانش را زیر چانهاش نگه داشته و به من زل زده است. نگاهم که به چشمان بادامی سیاهش میرسد با هیجان میگوید:
_مامانی بیدار شد، بابا! بابا!
و به طرف هال میدود. پلکهایم برایم سنگیناند؛ برای باز ماندنشان رمقی ندارم؛ بدون هیچ مقاومتی، میگذارم که روی هم بیفتند.
بوی آشنایی در اتاق میپیچد. چیزی شبیه یاس و نارنج!
بو نزدیکتر میشود؛ دست بودار روی سرم مینشیند: «نمیخوای بشینی!»
آه خدایمن! چقدر دلتنگ این صدا بودم.
آهنگ مهربانش سنگینی
پلکهایم را میزداید، اشتباه نکردهام، خود خودش است.
شیارهای نور بر روی چادر نمازش میدرخشند. خوشحالی تمام وجودم را میگیرد و در بغلش فرو میروم. اشک میریزم و میریزد!
هُرم نفسهایش، قلبم را گرم میکند. سر بر دامنش میگذارم.
یادم نمیآید که چقدر از آخرین بار میگذرد.
اشکهایم را با انگشتانش میگیرد و پاک میکند.
میگوید:
«سر توانایی و روحیهت، حساب ویژه باز کرده بودم اما با این حال و روزت..»
با دستمالی که به دستم میدهد راه آب دماغم را میگیرم:
_همیشه میگفتی آدما که داغدار میشن، چشمشون به زمین و آسمون میمونه که باشون همدردی کنن؛ بهش رسیدم مامان!
_آره مادر! مصیبت از دست دادن عزیز اگه عنایت خدا نباشه، آدم دق میکنه...
_داغ بابا به کمرم زده کاش به قلبم میزد و دقام می...
انگشت بر روی لبانم میگذارد:
_هیس عزیزکم، حکمت خدا اما و اگر نداره که!
_قبول ولی خیلی دلم پُره!
کرونا خوب بهانه دست بعضی آدما داده، دریغ از یه تسلیت تلفنی...
بغض راه گلویم را میبندد و واژههای ذهنم را محو میکند. بیتاب میشود:
_تو اولی نیستی عزیزکم آخریش هم نخواهی بود!
_میدونم مهم اینه که فقط من با این همه آشناو فامیل، تنهای تنهام مامان.
مینشینم؛ دستهایش را میگیرم و زیر چانهام میگذارم:
«از پیشم نرو!»
دستش را از دستم بیرون میکشد؛ تارهای مویی را که روی صورتم ریخته و از اشکهایم خیس شده را کنار میزند:
_نمیشه مادر! میهمان عزیزی دارم، باید به اون برسم.
_عزیزتر از من! عزیزتر از یه آدم مصیبت دیده که زمین و زمان باید باش همدردی کنن ولی دریغ از یه نفر؟! همدردی پیشکش، با کارشون زجرم دادن!
سری تکان میدهد و آهی میکشد:
3⃣
_ چه میشه کرد! باید ساخت نازنینم!
_نخواه بسازم. وصیت بابا رو چرا زمین گذاشتن؟ چون بابا زمین تو روستا را وقف ساخت مدرسه کرد؟ فکرشو هم نمیکردم اینقد کینهای باشن که موقع کفن و دفن زهرشون رو بریزن!
از این میسوزم که همهشون میدونستن، برای بابا مهمه تو قم دفن بشه؛ این اواخر انگار اجل خبرش کرده باشه به هر کی میرسید میسپرد "قبرم قمه" چرا به حرفش اعتنا نکردن مامان!
بشون گفتم "اگه سختتونه من وصیتشو اجرا میکنم؛ خودم میبرمش قم و خاکش میکنم."
محل نذاشتن که هیچ، بی احترامی هم کردن!
_حرفات حسابه مادر! وقتی بشون گفتی که
“اگه مسلمونید، کجای دین گفتن دختر نمیتونه وصیت باباش رو اجرا کنه؟ “
وقتی بشون گفتی "فکرای جاهلیت خودتون رو به دین رسول خدا نسبت ندید! “
وقتی باشون اتمام حجت کردی؛
دیگه چرا اینقد خودتو عذاب میدی؟
_چون به هیچ جا نرسیدم! چون آخرسر بردن تو مقبرهی بیرون شهر، خلاف وصیتش دفنش کردند.
_ همهی اینا رو میدونم عزیزم چه میشه کرد؟
گاهی دنیا وفق مراد ما آدما نیست. بسپر به آخرت که حساب و کتابش دقیقه!
نمیگم عزادارای نکن مادر! ولی سوختن تو یعنی سوختن بچهی تو وجودت، سوختن حلما و حسین زندگیته، اینه حرفم!
خدا آقا امیر برات حفظ کنه که همه جوره کنارته؛ کنارته که الان سالمی!
آه نفس سوزی میکشد و میایستد؛ چادرش را مرتب میکند:
_ پاشو عزیزم به خودت تکونی بده، توکلت بهخدا باشه. اینجوری هم نگام نکن؛ اختیار موندنم دست خودم نیست!
_از پیشم بری، از غربت و بیکسی میمیرم. بری، دردامو به کی بگم؟ نه تنهام نذار!
دستم را جلو میبرم و لبهی چادرش را محکم میگیرم تا مانع رفتنش شوم، برمیگردد و غمگین میگوید:
«بچههات واجبترن مادر!»
صدای گریهی نوزاد از درونم بلند میشود، توجهی نمیکنم و
به چادرش چنگ میزنم؛ چادرش پُر میشود از شیارهای نور؛ و از چنگهایم محو میشود. تلاش میکنم به او برسم؛ اما دورتر میشود.
دنبالش میدوم. با منبع نور یکی میشود. تندتر میدوم و مینالم تا شاید صدایم را بشنود و بایستد؛ سکندری میخورم و بر روی زمین میافتم؛ خودم را روی زمین میکشم تا گُمش نکنم.
سدی مانع جلو رفتنم میشود.
زور میزنم که با دستانم سد را برانم ولی موفق نمیشوم.
صدای مادر مثل یک لالایی ذرات محیط را پر میکند:
«بابات مهمون منه! به زندگیت برس مادر»
همه چیز ناپدید میشود؛ فقط شیون و زاری خودم به گوشم میرسد.
کسی مرا در آغوش میگیرد.
خوشحال میشوم که مادر برگشتهست!
سرم را به سینهاش میچسبانم و دوباره گرم میشوم.
بوی مادر را نمیدهد؛ ضجه میزنم و به سینهاش مشت میکوبم،
صدایش در گوشم مینشیند: «خانمم آروم باش. خواب میدیدی؟»
مشتهایم را در هوا میگیرد و خیره به چشمهایم میگوید:
«به خدا توکل کن»
نگاه از او میگیرم و
مشتهایم را از دستانش میرهانم. باورم نمیشود خواب بوده باشد. سرم را در میان دستانم میگیرم تا از این گیجی، نجات یابم.
دست بر روی پیشانیام میگذارد:
_ تب نداری الحمدلله! حالت خوبه؟!
پتو را از او طلب میکنم.
صدای اذان موبایلش بلند میشود. پتو را به دستم میدهد:
«دیشب، یه هویی یاد حرف مادرخدابیامرزت افتادم که میگفت تو سختیها یاسین بخونید و به مادرسادات هدیه بدید، بی برو برگرد حاجت روا میشید. همون لحظه به نیت سلامتی و آرامشت، شروع کردم. قبل از بیدار شدنت دومی رو هم خوندم. الحمدلله دارم اثرشو میبینم. تو هم امتحان کن»
آستینهایش را بالا میزند و نگاهم میکند: «نمازو اینجا میخونم مساجدو هم بستن»
بدون هیچ حرفی، پتو را بر روی سرم میکشم.
اذان به «اشهد ان محمد رسول الله» میرسد، ناخودآگاه گریهام میگیرد.
یاسین میخوانم و اشک میریزم. مثل یک پناه آرامم میکند.
امیر پُر سر و صدا بر میگردد:
«باز این بچهها مُهرها رو سربه نیست کردند! اون مُهرهای نو کجان؟!»
سرم را از پتو بیرون میآورم و با انگشت اشاره، به او میگویم:
«پایین آینه قدی، نیست؟!»
به خودم هم تکانی میدهم؛ تکیهی دستم را به دیوار میدهم و بلند میشوم. سرم گیج میرود و درد در کمرم میپیچد؛ محل نمیگذارم.
امیر به سمتم تند قدم بر میدارد؛ دستم را میگیرد و همراهیام میکند:
_کجا خانم؟
_وقت نمازه
پایان
4⃣
#جشنواره_ی_راز