بیداری
سرت را به دالان تاریخ فرو کنی پر از سرهایی بریده است که
به مظلومیت حق شهادت میدهند.
حلقهی طلایی رنگ خورشید از پشت تپهها بالا میامد. نسیم، خنکی را با خودش همه جای شهر پهن میکرد.
کم کم شهر از خواب بیدار میشد. مردی خمیده آتش درون آتشدانهای دو طرف آتشکده را با دو انگشت خاموش میکرد.
کمی آن طرف تر پای کوه سنگی بساطی برپاشده بود. جمعیت پایین پای کوه ایستاده بودند و در مرکزشان مردی طوماری را با صدای بلند میخواند.
"...این اعدام برای تمرد است که گناهی بالاتر از آن نیست.
حاضرین به غایبین برسانند، عاقبت تمرد جز ننگ و مرگ نیست."
پچ پچهی کوتاهی سکوت را پاره کرد. مرد طومار به دست اشارهای کرد. دو نگهبان زنی را با دستان بسته به پیش آوردند. زن تقلای بی فایدهای کرد و بازوانش در میان دستان تنومند دو مرد اسیر شد. جوخهی اعدام سنگهای دامنهی کوه بود که رگهای خشکیدهی خون، رنگ خاکستریشان را به دودهای از خون و خاک بدل کرده بود.
صورت زن بر روی سنگ افتاد. نفس در سینهها حبس شد. نگاهها مدام از چشمان زن فرار میکرد.
انگار در این لحظات مرگ سینه به سینهی آدمها میایستاد و در نفسها چرخ میخورد و صورت بی شکل خود را به شمایل تمام چهرهها در میآورد و با بی زبانی فریاد میزد:"من در چهرههای شما زندهام و انتظار میکشم برای موعودی که رنگ و چهره از صورت شما بردارم"
زن در انتظار برخورد سنگین تیغهی بران شمشیر بر رگهای گردنش بود. خنکای نسیم صبح بر بدنش میپیچید و سوز سرما را بر جانش میریخت. این تهماندهی حس را غنیمت دانست. این سرمای لغزنده بر پوستشرا. چرا که مرگ در کمین بود و این سرما نشان از زنده ماندن داشت و زندگیای که او باید در سالهای جوانی آن را بدرود گوید.
چشم دواند در چشمهای ترسیدهی جماعت که نگاهش به چهرهای آشنا خورد. باور نمیکرد او هم به تماشای اعدامش آمده باشد. چهره به سرعت در میان جمعیت گم شد. زن گمان کرد اشتباه کرده است.
ربابه راهش را از میان جمعیت باز کرد و به گوشهای پناه برد. هرگز آن شب را از یاد نمیبرد. همان شب که این سرنوشت را بر پیشانی سلاله حک کرد.
در تاریک روشنای شبی مهتابی تنها صدایی که شنیده میشد گامهایی بود که با احتیاط قدم برمیداشت. سلاله نیمتنهاش را به دیوارهای کاهگلی چسبانده بود و سایهی لرزانش در تاریک روشنای کوچهها محو و پدیدار میشد. چادری بر سر انداخته بود و پاهای برهنهاش خاکهای نرم کوچه را جارو میکرد.
سلاله تا رسید به خانهی آشنایی که قدمتش آمیخته به حافظهی کوچه و آکنده از بازیها و خندههای کودکانهای بود که عطرشان مانند یاس هاس حیاط خانهها تا بیرون سرک میکشید.
دانههای درشت عرق را با آستین از روی صورتش زدود. چند ضربه به در زد و چهرهاش را با گوشهی چادر پوشاند.
چند دقیقه بعد صدای آشنایی از آن سوی در بلند شد:
_کیه این وقت شب؟
سلاله نفس بریده، با صدای لرزان گفت:
_منم ربابه، منم!
زنی که روبروی سلاله ایستاده بود سراپا حیرت بود. صورت سلاله را لمس کرد و گفت:
_تو اینجا چه میکنی؟
سلاله خودش را داخل انداخت و گفت:
_رباب جان، نمیدانی چه کشیدهام تا به اینجا رسیدهام...
هر چه آثار حیرت از صورت ربابه پاک میشد چهرهاش برافروخته تر میگشت:
_تو چه کردهای؟
فرار؟
سرش را میان دستانش گرفت و افزود:
_خداکند تعقیبت نکرده باشند.
سلاله به تک درخت نخل وسط حیاط تکیه زد و گفت:
_برای یک شب پناهم بده.
شب به درازا کشیده بود و سکوت حضور همه چیز را پررنگ میکرد. تردید و ترس ربابه در میان سکوت زبان باز کرده و سلاله را سرزش میکرد.
سلاله با خود اندیشید خاک این وطن بوی غربت میدهد. حتی خانهی دوست.
ربابه نگاهی به سراپای خاک اندود دوستش انداخت.
_ همه جا حرف فرار زنی از عشرتکده است.
سلاله دستانش را روی سر گذاشت و لبانش هلالی باریک رو به پایین شد.
_به این سرعت!
من تازه از آن جهنم فرار کردهام و تو میگویی کل شهر از خبرش پر شده؟
ربابه سرش را تکان داد و دستان دوستش را میان دو دست گرفت:
_شهر پر از جاسوس است.
تو نباید هیچ چیز را دست کم میگرفتی.
سلاله پرسید :
_حالا چه میشود؟
ربابه بی درنگ گفت:
_باید فرار کنی.
هر چقدر دورتر بهتر. اینجا از اولین جاهایی است که سراغ میگیرند.
سلاله روی زمین نشست. صورتش را میان دو دست گرفت.
_چرا بخت من به خانه به دوشی گره خورده است؟
من چه گناهی کردهام که یتیم به دنیا آمدم و مادرم شب قبل از عروسیام چراغ عمرش خاموش شد؟
چه گناهی دارم که مرد زندگیم قبل از عروسی پا پس کشید چون مادرش خرافه باور بود و قدمم را نحس دانست؟
ربابه رو بروی سلاله نشست و دستان سلاله را از صورتش دور کرد.
_آرام باش!
خدای تو هم بزرگ است.
همین امشب باید بروی. سربازان چند روزی به دنبالت میگردند و بعد همه چیز فراموش میشود اما حالا باید فرار کنی.
دست سلاله روی چفت در بود. ربابه تکه نان و خرمایی را در پارچهای
پیچید و دستش داد. سلاله به تشکر نیمخندی زد. ربابه پرسید:
_راستی، نگفتی چه شد که فرار را به ماندن در عشرتکده ترجیح دادی. آنجا هر چه نداشت لقمه نانی و جایی برای خواب داشت.
سلاله اشاره کرد به چادر روی سرش و گفت:
_ از روزی که دیگر نتوانستم در آن دخمه نفس بکشم، نتوانستم به هیچ بهایی آلوده باشم.
از روزی که این چادر همدمم شد.
و از روزی که صدای اذان به گوشم خورد، و این جمله با قلبم آشنا شد: "خدا بزرگترین قدرت است"
ربابه پس رفت. انگار لحظاتی هوا را از ورود به ریهاش منع کرد. سلاله از لای در رد شد و از پس پردهی اشک نگاه آخر را به ربابه انداخت.
ربابه دندانهای نیشش را در گوشت لبش فرو کرده بود. آهسته گفت:
_چه گفتی؟
برای چادری؟
سلاله گفت: من دیگر مسلمانم.
ربابه هنوز در حیاط ایستاده بود و خیره به در بسته نگاه میکرد که صدای درگیری و فریادهای سلاله در گوشش نشست.
سرش را از در نیمه باز بیرون برد. سلاله را کشان کشان میبردند. چادرش روی زمین خاکی جا مانده بود.
جلاد شمشیر را بالا برد. قطعهی کوتاهی از خوشی و ناخوشی عمر پیش چشمان سلاله چرخید. کودکیهایش در کوچهای خاکی و فقیر نشین. روزهایی که براب فرار از گرسنگی و سرما در آن عشرتکده گذرانده بود. و بعد نوری که بر قلبش تابیده بود.
سلاله دست را سایبان چشمها کرد. خسته و بی رمق پیش میرفت. صورتش زیر تابش آفتاب جمع شده بود و با چشمهای تنگ منظرهی پیش رویش را تماشا میکرد.دیوار سرخ آتشکده و آتشدانهای خاموش اطرافش با هر گام نزدیکتر میشد. به نظرش خنده دار بود که عبادت کند. خدای او تنش بود که روزیاش را میداد. اما نمیدانست به کدام عادت تا وقتی مییافت پاهایش جلوی آتشکده متوقف میشد.
چشمش به گلی افتاد که پای کوه از دل سنگها بیرون زده بود. کوچک و سرخ. با خود زمزمه کرد "گل خودرو"
اما این بار به جای آتشکده بر قلهی کوه ایستاد. نسیم موهایش را به هم میریخت. صدای کم جانی به گوشش خورد. دنبالهی صدا را که گرفت به دامنهی کوه رسید. این نوای دلنشین که انگار از بهشت کوچ کرده بود از منارهی مسجدی شنیده میشد. حس کرد روحش سالهاست که تشنه است و حالا سیراب میشود. بعدها دانست که این نوا اذان است.
ربابه بین کوچهها سرگردان بود. نیمی از وجودش احساس گناه بود و نیمی دیگر عذاب وجدان. با خود فکر میکرد "اگر آن لحظات تنهایش نمیگذاشتم شاید الان در جای دیگری بود."
دیر یا زود بوسهی مرگ بر گردن دوستش مینشست.
و این برای او آغاز نا آرامی بود. زندگی بر روی دیگرش چرخ خورده بود.دیگر دغدغهی زندگی برای زنده ماندن در همان پرتگاهی سقوط کرده بود که خون گرم رگهای سلاله در آن میریخت.
چادر سلاله را بر سر کرد. با مشتهایی گره کرده بر در عشرتکده. تکهای سنگ از میان دستان عرق کردهاش برای بنای جدیدی در بستر زمان رها میشد.
#جشنواره_راز
#داستان_دهم
به نام او
«میخواهم زنده بمانی»
چشمهایش را محکم فشار داد. کمی پاهایش را روی لبهی پشتبام، جابهجا کرد. آب دهانش را با شدت قورت داد. سرش را کمی به سمت پایین خم کرد. زیر پایش، خیابان مثل یک پرتره پیدا بود، تارِ تار.
نوک کتانیهایش را نگاه کرد که از لبهی باریک پشت بام بیرون زده. بند یکی از آنها باز بود. یاد روزی افتاد که عکس کتانیاش را در کانال مدرسه دیده بود. یاد شیطنتهای فهامه افتاد که توی کانال مدرسه نوشته بود: «کی میدونه صاحب این کتونیها که همیشه بندشون بازه کیه؟ هر کی درست بگه جایزه داره.» جملهی آخر دلش را لرزاند: «انشاءالله که از این به بعد بند کفشش رو ببنده. ما نگرانتیم.»
دلش هوای فهامه را کرد. اشک کاسهی چشمش را پر کرد. تصور کرد که اگر فهامه او را لبهی پرتگاه ببیند، چه حالی پیدا میکند. پوزخندی زد و با خودش گفت: «بهجا این که مامان بابام بیان تو ذهنم، فهامه فکرمو پر کرده.»
باد سردی، دنبالههای روسریاش را بلند کرد و به چشمهایش چسباند. سرش گیج رفت. روسری را محکم از صورتش برداشت. نرمی روسری او را به یاد مهربانی دیگر فهامه انداخت. همانجا که توی بحثهای چالشی توی کلاس، سر موضوع «نه به حجاب اجباری» با صدای بلند و توهین آمیز با فهامه حرف زده بود و به قول خودش و بچهها ، مربیِ جوان و جدید مدرسه را آچمز کرده بود.
هفتهی بعد، این روسری آبی لطیف که روی لبهی پشتبام، جلوی چشمهایش آمده بود، هدیهای شد از طرف فهامه به او.
چشمهایش از این گردتر نمیشد وقتی فهامه گفت: «اینم واسه مهتا خانومِ گل! واسه اینکه هفتهی پیش خیلی اذیت شدی سر کلاس. من ناخواسته روح و روانتو بهم ریختم آخه. بگیرش دیگه. بابت عذرخواهیه. ایشالا که خوشت بیاد.»
بعد هم او را که مثل یک تکه سنگ جلویش ایستاده بود، کوتاه بغل کرد و رفت. رفت به سمت دفترِ معلمها. جایی که هیچوقت به آنجا تعلق نداشت. همیشه زنگهای تفریح بین بچهها بود. کف زمین با بچهها مینشست و حرف میزد. بهخاطر صمیمیت فهامه با بچهها، بیاختیار جذب او شده بود. اصلا نفهمیده بود کی و کجا تیپ مورد علاقهاش از مدلهای فشن و عَجق وَجقِ سلبریتیهای خارجکی به مدل لباسها و روسریهای زیبا و سادهی فهامه تغییر کرده بود. قفل کلامش که شکست، نرم نرم همهی دغدغهها و سوالاتش را با فهامه در میان گذاشته بود.
_ خانوم یه چیزی بهتون میگم اما سعی کنین ازم متنفر نشینا. من اوایل که اومدین مدرسه حالم ازتون بهم میخورد ولی بعدش عاشق مهربونیاتون شدم. توروخدا منو ببخشین.
با سری که پایین بود این حرفها را زد. تمام که شد، خودش را در آغوش فهامه پیدا کرد که با لحن پر از شوخی درِ گوشش گفت: «منم همینطور.»
و زده بودند زیر خنده.
دلش برای فهامه میسوخت. همیشه دورش شلوغ بود. هر وقت که میشد برای درد و دلهای او و بچهها وقت میگذاشت. مجازی و حضوری، بدقلقیها و ناسازگاریهایش با حرفهای آرامبخش فهامه، تغییر میکرد.
_ خانوم ببخشید نصفه شب مزاحمتون شدم. ده دفعه نوشتم و پاک کردم تا این پیامو براتون ارسال کنم. راستش روم نمیشد حضوری بهتون بگم. تو مدرسه هم که یه پا سلبریتی شدین. دیگه نمیشه تنها گیرتون آوُرد.
راستش من غیر از تنهاییهام و بدبختیهایی که تا حالا براتون گفتم یه کابوسی تو زندگیمه. همه چی یهویی اتفاق افتاد. از تنهایی زیاد، مدتها با یه پسر چت میکردم. انقد وابسته شده بودم بهش که وقتی گفت ببینمت، قبول کردم. چندباری با ترس و لرز رفتم کافی شاپ و شهربازی و سینما باهاش. بعدش دیدم پسر خوبیه. حس بدی نداشتم بهش. یهو دیدم خیلی دوستش دارم. یه بار که خیلی اصرار کرد، رفتیم تولد یکی از دوستاش. اونجا دنیای من لجن شد. خودمو نجات دادم اما روح و روانی واسم نمونده خانوم. فهمیدم اونی که دوستش داشتم آدم نبود، حیوون بود. نمیتونم بیشتر بنویسم براتون. تنم داره میلرزه آخه. باید بهتون میگفتم. تو رو خدا از من بدتون نیاد.
فهامه بعد از نماز صبح که پیامش را خوانده بود، با چشمهای تار فقط توانست برایش بنویسد: «مهتاجان میفهممت، خدا هست، قوی باش.»
ماههای آخر مدرسه فهامه شده بود تنها امیدِ زندگیاش. برای فهامه کیک و آبمیوه میخرید. زنگ تفریح لا به لای بچهها پیدایش میکرد و میگفت: «خانوم این برا شماست، بخورید توروخدا. آخ ببخشید دیگه قسم نمیخورم. خواهشاً بخورید. ضعف میکنین آخه.»
و فهامه با کلی تعارف و مهربانی و به شرط همراهی او در خوردن، دست او را رد نمیکرد و روح او را با همین توجههای کوچک، بزرگ میکرد.
۱
به گرهی روسریاش چنگ زد. محکم بازش کرد و از سرش کشید. نمیخواست در این لحظه یادگاری فهامه سرش باشد. موهای لختی که برای اولین بار تا گردنش رسیده بود، روی صورتش پخش شد. موهایش را از صورتش کنار زد.
به نظرش نبودن و نیست شدن، قطعیترین تصمیم زندگیاش بود. چشمهایش را بست. دستهایش را باز کرد، مثل یک پرندهای که لحظهای بعد پرواز خواهد کرد.
گیجگاهش تیر کشید. انگشتهای اشارهاش را روی گیجگاهش فشار داد. بیاختیار سوره حمد را خواند.
«الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین،.....» صدای فهامه توی گوشش پیچید. بعد از نماز جماعت ظهر و عصر که توی نمازخانه، بچهها دور و بر فهامه جمع میشدند و سوالات احکام میپرسیدند، از دور به مهربانی او خیره میشد. خستگیناپذیر بودنش، مثل یک تابلو روی قلبش کوبیده شده بود. از سر سجاده که بلند میشد، چادرش را تا میکرد و هربار چشمش میافتاد به یک موجود پر دردِ سر که دست به سینه به در نمازخانه تکیه داده است.
لبخند میزد و پر سر و صدا نفسش را بیرون میداد: «چطوری مهتاگلی؟ باز که انگار سردرد داری؟»
کتانیهایش را که سمت جاکفشی پرت میکرد، چشمش به سر تکان دادنِ فهامه میافتاد: «خانوم! جونِ خودم نمیتونم دولا بشم بَرِش دارم. سرم داره منفجر میشه.»
و فهامهای که حس ناراحتی و دلسوزی صادقانه از چهرهاش میبارید، برایش زیبا بود.
فهامه انگشتان ظریفش را روی گیجگاه او میگذاشت و سوره حمد را که بارها برای مهتا معجزه کرده بود، زمزمه میکرد. «....غیر المغضوب علیهم و الضالین.»
کیف دوشی کوچکی که کج روی شانهاش انداخته بود، لرزید. با یک دفتر یادداشت پر از خاطره و گوشی درون کیف، قصد سقوط کرده بود!
دستش را روی کیف گذاشت. پایش را روی لبهی پشت بام حرکت داد. چند سنگریزه از زیر پایش به سه طبقه پایینتر سقوط کردند.
صدای بال زدن یاکریمها از پشت سرش آمد. به سختی با گوشهی چشم، نگاه کرد. یاکریمی را پیدا نکرد اما چشمش به دیوارِ کنارِ کولر افتاد. به یاد آن روز قلبش تالاپی پایین افتاد.
_ خانوم جونم! به پاتوق من و یاکریمها خوش اومدی. هر وقت دلم بگیره میام اینجا. بیاین تکیه بدیم به این دیوار بغل کولر.
سه روز بود که بهخاطر حال بدش مدرسه نرفته بود. به مدرسه و بچهها گفته بود: «سرماخوردگیم بدجوره نمیام.»
فهامه اما از لابه لای حرفهایش فهمیده بود که روحش دچار یخزدگی شده است. روز سوم غافلگیرش کرده بود. رسیده بود پشت در خانهشان با یک دسته گل، پر از غنچههای رز به رنگ آبی.
طبق معمول تنها بود. مادرش که تا دیروقت سر کار بود و پدرش هم در سفرهای پر تکرارِ تجاری!
کسی را پشت آیفون تصویری ندیده بود. از بالای پنجره آویزان شده بود تا پشتِ در را ببیند. فقط پایین چادر مشکیِ یک نفر پیدا بود.
یادگاری فهامه را روی سرش انداخت. در را که باز کرد، حس کرد قلبش از کار افتاده است. به سختی گفت: «خااانوم شما اینجا...»
فهامه هم چشمکی زد و گفت: «مهمون دم در وایسه با این دسته گل خوشگل و مامانی، زشت نیست به نظرت مهتا خانوم ؟!»
اولین بار که جلوی کسی گریه کرده بود همان روز بود. بعد از گرفتن دسته گل در بغل فهامه.
حالش از این رو به آن رو شد. فهامه مثل یک نسیم به دادش رسیده بود. رفته بودند بالاپشت بام تا یاکریمها را به فهامه نشان دهد.
دیوارِ کنار کولر، سایه بود. زیرانداز انداختند و نشستند. حرف زد و حرف شنید.
پرسید و جواب شنید. گرههای روحش با صبر و آرامش فهامه باز شده بود. افتاده بودند به خنده. همه جا سایه شده بود. فهامه که رفته بود، نشسته بود به نقاشی کردن چهرهی دوست داشتنیاش. صورت گرد با ابروهای کمانی و چشمهای درشت مشکی و لبخند کمرنگ همیشگی. میخواست فهامه را با موهای لختِ بُلندش بکشد اما زیبایی چهرهی همیشگی او در ذهنش ثبت شده بود. تنها محجبهای که میشناخت و دوستش میداشت. فهامهای که حال او و مثل او برایش مهم بود. تمام راهها را میرفت برای اینکه بچهها توی تاریکی دست و پا نزنند.
_ بابا خانوم بیخیال. الان همه همینطورین. متفاوت باشیم مسخرهمون میکنن به خدا.
_ آره فهامه جون! من میگم خدا که میخواسته ما انقد عذاب بکشیم چرا ما رو آفریده آخه؟
_ خانوم مگه شما نمیگین خدا مهربونه. خب تا اینجا اوکی. اما چرا با شاد بودن ما مشکل داره آخه؟
و فهامه مثل همیشه همه را مسخ حرفها و جوابهایش میکرد. بچههایی که قرار گذاشته بودند که بیایند وسط دورهمیِ دخترانه و فهامه را کلافه کنند، شده بودند پایه ثابت خواندن کتابها و رمانهایی که فهامه به آنها میداد.
۲
وقتی بچهها حسابی گرد و خاک بلند کرده بودند، نوبت فهامه شد. گیرهی روسریاش را باز کرد و دوباره با سرعت و زیبایی کنار گوش سمت چپش ثابت کرد.
_ خب بچهها چقد سوالاتون باحال بودا. نه واقعا خوشمان آمد. اولاً کی گفته خدا میخواد ما ناراحت باشیم؟ خدا میخواد ما همیشه خوشحال باشیم. بچهها! خوشحالی کردنی از نظر خدا اوکی هست که دائمی باشه نه موقتی.
اگه مثلا من یه سرگرمی رو انجام بدم که خیلی بهم خوش بگذره و شاد بشم اما بعد از اون افسرده بشم یا تاثیر بدی روی جسم و روحم بذاره عاقلانه ست؟
بچهها ما آدما که فقط جسم نداریم. ناسلامتی روحم داریما. خب خدا نمیخواد روحمون که همیشه زندهس و جاودانه میمونه اذیت بشه و عذاب بکشه .......
فهامه آنقدر سوالها و شبهههای تکراری بچهها را جواب میداد که او هم، همه را از حفظ شده بود. با مثالهای جذاب و زبان خود بچهها حرف میزد که خودش را ناخواسته در دلهای همهی بچهها جا میکرد.
والیبال و وسطی بازی کردن با فهامه آنقدر خوش میگذشت که وقتی برای نماز جماعت ظهر میگفت: «ورزشکارای عزیز! دیگه اذانو گفتن. پیش به سوی ورزشِ روح»، همهی بچهها راه میافتادند به سمت نمازخانه.
دوباره لرزش گوشی را حس کرد. زیپ کیفش را باز کرد. عکس نقاشیای که از فهامه کشیده بود، روی صفحهی گوشی افتاده بود. هین محکمی کشید. یک پایش سر خورد. نزدیک بود پرت شود. تعادل خودش را به دست آورد. پیامکهای فهامه پشت هم ارسال شده بود:
_سلااام گلم. خوبی؟کجایی مهتاجان؟
_خانومی بیداری؟؟؟؟
_ پیاممو خوندی حتما زنگ بزن کار مهم دارم.
_ مهتا دو ساعته گوشیتو چک نکردی؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!!!!!
با لرزش گوشی و تصویر نقاشی فهامه، لرزید. دست کشید روی صورتش. خیس خیس شده بود. نمیخواست تصمیمش تغییر کند. صدای فهامه بارها به زندگی برش گردانده بود، به یک زندگی بی فایده و توخالی.
_فهامه جون یه چیزی میگیا. منم آدمم. توجه میخوام نه فقط یه خونهی لاکچری و کارت همیشه پر از پول. باور کن در روز دو ساعت هم کنار هم نیستیم تو خونه، حتی سر غذا. نه محبتی، نه درد و دلی. من میگم زندگیم سمیتر از این حرفاست که بتونم درستش کنم.
فهامه پقی زده بود زیر خنده.
_بابا نکُشیمون سمی. سخت باشه و بتونی قشنگه دیگه.
یک لایهی شیشهای روی چشمش نشست.
_ ببین الان بابام بنده خدا این همه ساله که با این حال و اوضاع ریههای خرابش داره زندگی میکنه. سختهها اما قویه، کم نیورده.
دست فهامه را گرفت و گفت: «خانوم تو رو خدا دوباره داستان آلمان رفتنتون رو یادم نندازین که تنم میلرزه. اگه رفتنتون قطعی بشه نمیدونم دوسال ندیدنتون دقیقا چه رنگیه برام. خداکنه قبول کنن همینجا بمونین برای درمان»
روی بغضش لبخندی زد.
_ دیدی فقط زندگی خودت سمی نیست. از پیوند ریه اونم تو کشور غریب مگه سمیتر داریم؟ فعلا که مشخص نشده. انشاءالله که شرایط بابا برای موندن جواب میده.
بعد هم اشک و خندههایشان بهم گره خورد.
گوشی را خاموش کرد. انداختش توی کیف. دفترچه یادداشتش را بیرون آورد. به دست نوشته و خاطرات بچههای کلاس و فهامه، نگاه کرد. امید و انرژی از نوشتههای فهامه بیرون میریخت اما میخواست روی این یک سال بزرگ شدن و پَر گرفتنش خط بکشد. ذره ذره بزرگ شدن عذابش داده بود. فکر میکرد بدون فهامه، برمیگردد به دوران تاریک قبلش.
چند نفس عمیق کشید. چشمهایش را بست. دستهایش را برای پرواز تا آخر باز کرد. دندانهایش به هم میخوردند، هم از ترس بود و هم از دیدن چهرهی فهامه روی گوشی. باد سرد لای موهایش پیچید. چند سانت جلوتر رفت. صدای تپش قلبش، گوشش را کر کرده بوده. شاید ثانیهای دیگر توی این دنیا نبود. بارها در مورد تصمیمش برای نیست شدن، به فهامه گفته بود. فهامه پشت شوخی و خندههایش هم نتوانسته بود، ترسی که از حرفهای او در چشمانش نشسته بود را مخفی کند.
_ مهتا! این حرفا شوخیشم قشنگ نیست. خودکشی واسه آدمای ضعیفه.
_ خب منم ضعیفم دیگه. من بدبختم اصلا. مگه پونزده سال، سن زیادیه برای تجربهی این همه بیچارگی؟
فهامه چشمهایش را تاب داد
_ بسوزه پدر تجربه. مهم اینه که خدا دوسِت داشته و داره و محافظت بوده. دیگه به اون حماقت فکر نکن. مهم اینه که الان خوبی.
آهَش، پشت فهامه را لرزاند.
_ فهامه جون! الان خوبم اما کابوس اون لحظه و اون شب، یکساله که باهامه. چند بار میخواستم که نباشم تو این دنیا. اگه امسال نمیومدی مدرسهمون الان من زنده نبودم.
قصد کرد تا سه بشمارد.
_یک
این بار صدای بال یاکریمها از ادامهی شمارش
منعش نکرد.
_دو
_سه
۳
دستی دور کمرش حلقه شد و او را به سمت عقب کشید. چشمش را که باز کرد از پشت افتاده بود کف پشتبام، در آغوشی که همیشه بوی یاس ملایم میداد. از روی زمین بلند شدند. چادرش حسابی خاکی شده بود. فهامه را هیچوقت با چشمهای قرمز و لبهای سفید، ندیده بود. مسخ شده بود. دست فهامه نزدیک گوش مهتا که رسید، مشت شد و پایین افتاد.
سرش را پایین انداخت. نگران حال فهامه بود. خودش را پرت کرد روی کفشهای فهامه. تازه فهمید چه کاری قرار بود، انجام دهد. فکرِ سقوط، موهای تنش را سیخ کرد.
_ غلط کردم فهامهجون. اصلا نفهمیدم چیکار دارم میکنم. آخه خسته شده بودم. دو روز پیش اون حیوونو تو خیابون دیدم. ترس تو همهی وجودم پیچیده بود. تنها امیدم خودت بودی که شاید دیگه نباشی. اگه بری... من بدبخت تو این شهر، تنها...
فهامه مثل کوه یخ ایستاده بود، بدون اینکه حرفی بزند. صدای نفسهایش هم نمیآمد اما صدای خشدارش رها شد:
_ تمام خوشحالیم این بود که یه مهتای دیگه شدی. بزرگ شدی. اون موجود افسرده و آسیب خوردهی ضعیف پارسال به یه موجود جدید تبدیل شده. از صبح میخواستم بهت بگم قرار نیست بریم آلمان، چون بالاخره از بلاتکلیفی در اومدیم. موافقت کردن همینجا پیوند ریه رو انجام بدن. گوشیت رو جواب ندادی. از چرت و پرتای دیشبت که فرستادی فهمیدم بعد از این همه مدت باز یه چیزیت شده. شک کردم. خدا رحم کرد، همسایهتون داشت میرفت بیرون. پریدم تو آپارتمان و رسیدم جای دنج همیشگیت.
و الانم فهمیدم به عنوان یه مربی یا یه دوست کارم رو انجام دادم و دیگه بهت کاری ندارم. برو بالای لبهی پشت بوم. اگه به خاطر یه حقیقتی که وجود داره، خواستی زنده بمونی بیا پایین و اگه هنوز خدا رو باور نکردی، سقوط رو انتخاب کن، چون وقتی روحت سقوط کرده باشه، دیگه امیدی به جسمت نیست. یاعلی.»
فهامه چرخید که برود. نگذاشت. پایین چادر فهامه را محکم گرفت. چادر از سرش عقب رفت. پشت به مهتا ایستاد. تازه توانسته بود ببارد. فهامه ازهم پاشیده بود. بیصدا اشکهایش میریخت.
پایین چادرش در دستهای مشت شدهی او بود.
_ خیلی وقته یه آدم دیگهم. الان، باور کردم. بارها خواستم نباشم اما اون تو رو فرستاد. یه کسی که از جونش برام مایه گذاشت تا رو به راه بشم. تا زخمهای روحی و فکریم درمان بشه. تو فکر کن الان یه نمایش بود. یه بازی. دوست دارم زنده بمونم.
فهامه جون! یه فرصت دوباره میخوام برای اینکه به خدا خودمو نشون بدم. چه تو باشی چه نباشی.
خیلی وقته این لبه وایسادم. فکر میکردم که میخوام و میتونم اما باور دارم که نمیخواستم و نمیتونستم.
منو ببخش که خدا منو ببخشه. اینو خودت بهم یاد دادی خانوم مربی.
فهامه روی پاشنه چرخید. از بالا به موجودی که باورش کرده بود، نگاه کرد. میخواست که او زنده بماند. نیم خیز شد و دستهایش را به سمت او گرفت.
دستهایش به دستهای فهامه رسید. بلند شد و با چشمهای تار، دستهایش را دور گردن او حلقه کرد.
پایان.
۴
#جشنواره_راز