eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ «چستر» _مردک بی‌شعور فکر کرده من کلفت در خونه باباشم... در اتاق را بستم. کنترل سفید و کوچکی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و روی میزم گذاشتم. از آبسردکن کنار میز، یک لیوان پر کردم. نزدیکش شدم. صورتش قرمز بود. تند تند حرف می‌زد و به همسرش بد و بیراه می‌گفت. _مرتیکه بی‌غیرت جلوی اون همه آدم گفت: اون زنی که من می‌خوام نیست. صورتش را جمع کرد وگفت: _گمشـــــو دستش به لیوان یکبار مصرف خورد. لیوان پر آب از دستم پرت شد. تمام آب روی میزم ریخت. با عجله پرونده‌های روی میز را برداشتم. با دیدن وضع میز، خودش را جمع کرد و ساکت شد. دستی به موهای فِرش کشید و زیر شال کِرِمی مرتب‌شان کرد. دوباره شروع کرد به فحش دادن: _آشغال عوضی نامرد... با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردم. آرام‌تر از دفعه‌ی قبل ادامه داد: _هر دفه خواهرهای عنترش میومدن یه شوکی به زندگی‌مون می‌دادن و می‌رفتن. اشاره کردم که روی صندلی جلوی میز بنشیند. _عزیزم الان مفصل با هم در مورد همه چیز حرف می‌زنیم. دستم به کنترل کوچک روی میز خورد. یکدفعه ساکت شد. با چند دستمال کاغذی مشغول جمع کردن آب روی میز شدم. سکوتش برایم غیر عادی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهی به صورتش انداختم. دماغ عمل کرده و صورت پروتز شده‌اش نمی‌گذاشت تا زیبایی‌اش را ببینم. مات میز شده بود. از دیدن صورت بی حرکتش، تنم یخ کرد. با لکنت صدایش کردم. _خانم شِکرچی؟... شکوه جان؟ مثل عروسکی بی صدا و حرکت نشسته بود. دستمال و پرونده‌های توی دستم را روی میز انداختم. به طرف آبسردکن خیز برداشتم. قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، سکوتش شکست. با همان تندی قبل دستانش را تکان داد و حرف زد: _اصلا از اول هم این خواهراش تو زندگی ما موش می‌دووندن. من هرچی گفتم خونوادت دارن زندگی ما رو خراب میکنن باور نمی‌کرد. از رفتار عجیبش آب دهانم را قورت دادم. یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. فکر کردم شاید به علت نداشتن تعادل روحی کارش به طلاق کشیده. لیوان دیگری پرکردم و به دستش دادم. این بار حواسش بود. لیوان را گرفت. آهی بیرون داد و تشکر کرد. از سکوتش موقع خوردن آب استفاده کردم. تابلوی رومیزی عنوانم را که موقع تمییز کردن میز افتاده بود، مرتب کردم. _عزیزم من برای کمک به شما اینجام. نوک انگشتان دو دستم را به هم زدم. دستم را روی پرونده‌های روی میز گذاشتم. نگاهم به او افتاد. درحال سرکشیدن قطرات آخر لیوان دوباره مثل رباطی بی جان ثابت ماند. ابروهایم درهم رفت. ضربان تند قلبم تمام قفسه سینه‌ام را پر کرد. آب دهانم را به سختی پایین دادم. مغزم فرمان داد: _چیزی که می‌بینی حقیقت نداره. آروم باش و واقعیت را کشف کن. نزدیک رفتم. با احتیاط دستش را لمس کردم. _خانم شکرچی؟! فکر کردم بین میز من و این اتفاق رابطه‌ی مستقیمی هست. به میز نگاه کردم. امکان نداشت برقی در کار باشد. جنس میزم از ام دی اف یا حداقل نئوپان بود. هیچ سیم برقی هم آن اطراف نبود. دنبال همین فکر صندلی‌اش را چک کردم. کمی فکر کردم و دوباره پشت میزم رفتم. سعی کردم مثل قبل بنشینم. دستانم را روی پرونده‌های جلویم گذاشتم. اتفاقی نیوفتاد. پروند‌ها را بلند کردم. چشمم به کنترل ناشناس روی میز افتاد. تقریبا شبیه کنترل دستگاه دی وی دی بود. سعی کردم به فکر مسخره‌ای که به سرم زد، توجه نکنم. پرونده‌ها را کنار گذاشتم. کنترل را دست گرفتم. نگاهی به خانم شکرچی انداختم. با خودم گفتم دیوانه نشو اِمِل اما روی کلید شروع فشار آوردم. باور کردنی نبود. جرعه‌ی آخر آب را سر کشید. لیوان را پایین آورد. با آرامش بیشتری رو به من گفت: _ببخشید تا کی باید معطل این مشاور بازیا بمونیم؟! این بار من مات او مانده بودم. نگاهی به عنوان روی میزم کرد. _ببینید خانم سلامات من حاضر نیستم یه ساعت هَـ... دکمه‌ی توقف را زدم. ثابت ماند درحالی که دهانش نیمه باز بود. شروع را زدم. _... َم با این مرتیکه زیر یه سقف باشم. برای اینکه لبخندم را پنهان کنم، گفتم: _ این یه روند قانونیه که باید قبل از طلاق انجام بشه. سعی کردم دوباره دکمه توقف را فشار دهم. برای اینکه جلب توجه نکنم بدون نگاه کردن به کنترل دکمه را زدم. موجی دایره‌وار جلوی چشمم تشکیل شد و من را به داخل خود برد. اول از هر چیز صدایی آشنا به گوشم رسید. بعد از آن تصویر جلوی چشمانم واضح شد. داخل آپارتمانی ناآشنا بودم. سالنی حدود ۵۰متری که پر بود از وسایل شیک و دکوری. کنار یک دست مبلمان سلطنتی سفید ایستاده بودم. کنترل را در دستم سفت گرفتم. بی‌حرکت به اطراف چشم چرخاندم.
۲ آن طرف اتاق یک دست مبل چستر و راحتی فندقی رنگ روبروی تلویزیونی بزرگ بود. یک طرف تلویزیون دستگاه گرامافون و طرف دیگر ستونی کوتاه بود که یک عقاب خشک شده روی آن قرار داشت. در بین آن همه وسیله پیدا کردن صاحب صدا را فراموش کردم. صدای خنده‌ی بلندی در سالن پیچید. خانمی از روی مبل تک نفره‌ بلند شد. خانم شکرچی بود. رو به من ایستاد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. بی توجه به من از کنارم رد شد. صدای آیفون بلند شد. شکوه نگاهی به تصویر انداخت و دوباره به مکالمه‌اش ادامه داد. فکری از ذهنش رد شد که توانستم بفهمم. «چرا وقتی کلید داری زنگ میزنی؟!» کم سن‌تر از آنی که در دفترم دیدم به نظر می‌رسید. صورتش پروتز نداشت و دماغش عمل کرده نبود. صدای باز شدن در آپارتمان از راهروی کوتاه روبروی مبلمان سلطنتی آمد. مردی چهارشانه با موهای کم پشت و کتی اسپرت وارد شد. نگاهی به شکوه کرد. لب‌هایش به نشانه‌ی سلام تکان خورد. فکر کرد: «همیشه داره با تلفن حرف می‌زنه» چند ظرف یکبارمصرف غذا را روی جزیره آشپزخانه گذاشت و به طرف راهروی آن طرف سالن رفت. شکوه در حال حرف زدن روی صندلی کانتر نشست. ظرف غذا را از پاکت بیرون کشید. یک تکه مرغ سخاری برداشت. مرد با لباس راحتی برگشت. روبروی او نشست. شروع به خوردن کرد. نفسی بیرون داد و بلند گفت: _می‌خوایم شام بخوریم خیر سرمون تموم می‌کنی؟! شکوه چشم گرد کرد و دست روی دهنی تلفن گذاشت. با اشاره به مرد فهماند که چیزی نگوید. مرد ظرفی از پاکت برداشت. _برو بابا به طرف مبل چستر بزرگ روبروی تلویزیون رفت. تلویزون را روشن کرد و صدای آن را بلند کرد. شکوه به اتاق رفت و بعد از دقایق طولانی برگشت. جلوی شوهرش ایستاد و با کنترل صدای تلویزیون رو قطع کرد. _برو کنار چی‌کار می‌کنی؟! دست به کمر زد و طلبکارانه گفت: _صدبار نگفتم وقتی با تلفن حرف میزنم ادب داشته باش. مرد با یک حرکت تند شکوه را کنار زد. _بی‌ادب خودتی که نمی‌فهمی کی باید چی‌کار کنی. شکوه دندان‌هایش را بهم فشار داد و بلافاصله گفت: _البته انتظار زیادی ازت دارم شما خانوادگی بی ادبین. با شنیدن این جمله مرد از جا پرید. صورت به صورت شکوه ایستاد و فریاد زد: _وِر اضافه نزن. صورت شکوه جمع شد. شانه‌هایش بالا رفت. چشمانش را بست. دهانش را باز کرد. _گمشو مرد در حال رفتن به اتاق برنگشت. شکوه فریاد زد: _این از خودت اونم از خواهر احمقت صدای گریه‌اش بلند شد و در مورد خانواده‌ی مرد حرف‌های بدی زد. مرد با صورت قرمز از اتاق بیرون آمد. به طرف شکوه حمله کرد و گردنش را بین آرنج خود فشار داد. تمام تنم یخ کرد. با دست لرزان کنترل را نگاه کردم. مغزم یاری نمی‌کرد. اولین دکمه‌ی جلوی انگشتم را زدم. موج دایره‌ای تشکیل شد. من در امواج چرخیدم. مبلمان سلطنتی جای خود را به یک دست مبل استیل کرمی داده بود. پرده‌های والون‌دار هم به پرده‌هایی توری با کتیبه‌ای پی وی سی تغییر کرده بود. مبلمان راحتی چستر سر جایش بود. دنبال شکوه گشتم. دم راهروی اتاق خواب‌ها ایستادم. لب پایینم هنوز زیر دندان‌هایم بود. صدای زنگ تلفن و الوی کش‌دار شکوه از اتاق آمد. _قربونت برم با اون ایده‌های جذابت باورم نمیشه قبول کرد. در اتاق باز شد و شکوه بیرون آمد. موهای فِرَش لخت و صورتش پف بود. _آره بابا همون روز دومی که خونه بابام بودم پیغام داد... نه اصلا معطل نمی‌کنم تا پشیمون نشده... روی دکمه‌ی جلو رفتن کنترل فشار دادم. توی دادگاه شکوه با چسب روی دماغش ایستاده بود. _آقای قاضی می‌تونه ماشینش رو بفروشه و مهریه منو بده. قاضی نگاهی به مرد و وکیلش انداخت. مرد لبخند ریزی زد. وکیل بلند شد. _جناب قاضی ماشین آقای شیبانی قبلا سرقت شده اینم گزارش سرقت خدمت شما. شکوه ابرویی بالا داد و پوزخند زد. _آقای قاضی ماشینش تو پارکینگ شهرداریه. من خودم بردم اونجا که نتونه از زیر مهریه در بره. دکمه کنترل را چند بار فشار دادم تا به دفتر کارم برگشتم. شکوه روبرویم نشسته بود. خیلی ملتمسانه گفت: _می‌دونم. ولی هیچ راهی نداره کوتاهش کنیم؟! هنوز در شوک بودم. سرم را بین دستانم گرفتم. بلند شدم. یک لیوان آب خوردم. شکوه با دیدن این حالت من پرسید: _خوبین خانم سلامات؟! چشمانم را روی هم گذاشتم. سرم را تکان دادم و گفتم: _عزیزم امضای من باید پای اون برگه باشه. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و ادامه دادم: _سعی می‌کنم براتون نوبت خالی پیدا کنم تا زودتر کارتون انجام بشه. با لبخند بزرگی بلند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍ثبت رای داستان هفتم و هشتم https://survey.porsline.ir/s/e9oxZXAP
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیداری سرت را به دالان تاریخ فرو کنی پر از سرهایی بریده است که به مظلومیت حق شهادت می‌دهند. حلقه‌ی طلایی رنگ خورشید از پشت تپه‌ها بالا می‌امد. نسیم، خنکی را با خودش همه جای شهر پهن می‌کرد. کم کم شهر از خواب بیدار می‌شد. مردی خمیده آتش درون آتش‌دان‌های دو طرف آتشکده را با دو انگشت خاموش می‌کرد. کمی آن طرف تر پای کوه سنگی بساطی برپاشده‌ بود.‌ جمعیت پایین پای کوه ایستاده بودند و در مرکزشان مردی طوماری را با صدای بلند می‌خواند. "...این اعدام برای تمرد است که گناهی بالاتر از آن نیست. حاضرین به غایبین برسانند، عاقبت تمرد جز ننگ و مرگ نیست." پچ پچه‌ی کوتاهی سکوت را پاره کرد.‌ مرد طومار به دست اشاره‌ای کرد. دو نگهبان زنی را با دستان بسته به پیش آوردند. زن تقلای بی فایده‌ای کرد و بازوانش در میان دستان تنومند دو مرد اسیر شد. جوخه‌ی اعدام سنگهای دامنه‌ی کوه بود که رگهای خشکیده‌ی خون، رنگ خاکستری‌شان را به دوده‌ای از خون و خاک بدل کرده بود‌. صورت زن بر روی سنگ‌ افتاد. نفس‌ در سینه‌ها حبس شد. نگاه‌ها مدام از چشمان زن فرار می‌کرد. انگار در این لحظات مرگ سینه به سینه‌ی آدم‌ها می‌ایستاد و در نفس‌ها چرخ می‌خورد و صورت بی شکل خود را به شمایل تمام چهره‌ها در می‌آورد و با بی زبانی فریاد می‌زد:"من در چهره‌های شما زنده‌ام و انتظار می‌کشم برای موعودی که رنگ و چهره از صورت شما بردارم" زن در انتظار برخورد سنگین تیغه‌ی بران شمشیر بر رگهای گردنش بود. خنکای نسیم صبح بر بدنش می‌پیچید و سوز سرما را بر جانش می‌ریخت. این ته‌مانده‌ی حس را غنیمت دانست. این سرمای لغزنده بر پوستش‌را. چرا که مرگ در کمین بود و این سرما نشان از زنده ماندن داشت و زندگی‌ای که او باید در سالهای جوانی آن را بدرود گوید. چشم دواند در چشمهای ترسیده‌ی جماعت که نگاهش به چهره‌ای آشنا خورد. باور نمی‌کرد او هم به تماشای اعدامش آمده باشد. چهره به سرعت در میان جمعیت گم شد. زن گمان کرد اشتباه کرده است. ربابه راهش را از میان جمعیت باز کرد و به گوشه‌ای پناه برد. هرگز آن شب را از یاد نمی‌برد. همان شب که این سرنوشت را بر پیشانی سلاله حک کرد. در تاریک روشنای شبی مهتابی تنها صدایی که شنیده می‌شد گام‌هایی بود که با احتیاط قدم برمی‌داشت. سلاله نیم‌تنه‌اش را به دیوارهای کاهگلی چسبانده بود و سایه‌ی لرزانش در تاریک روشنای کوچه‌ها محو و پدیدار می‌شد. چادری بر سر انداخته بود و پاهای برهنه‌اش خاکهای نرم کوچه را جارو می‌کرد. سلاله تا رسید به خانه‌ی آشنایی که قدمتش آمیخته به حافظه‌ی کوچه و آکنده از بازی‌ها و خنده‌‌های کودکانه‌ای بود که عطرشان مانند یاس هاس حیاط خانه‌ها تا بیرون سرک می‌کشید. دانه‌های درشت عرق را با آستین از روی صورتش زدود. چند ضربه به در زد و چهره‌اش را با گوشه‌ی چادر پوشاند. چند دقیقه بعد صدای آشنایی از آن سوی در بلند شد: _کیه این وقت شب؟ سلاله نفس بریده، با صدای لرزان گفت: _منم ربابه، منم! زنی که روبروی سلاله ایستاده بود سراپا حیرت بود. صورت سلاله را لمس کرد و گفت: _تو اینجا چه می‌کنی؟ سلاله خودش را داخل انداخت و گفت: _رباب جان، نمی‌دانی چه کشیده‌ام تا به اینجا رسیده‌ام... هر چه آثار حیرت از صورت ربابه پاک می‌شد چهره‌اش برافروخته تر می‌گشت: _تو چه کرده‌ای؟ فرار؟ سرش را میان دستانش گرفت و افزود: _خداکند تعقیبت نکرده باشند. سلاله به تک درخت نخل وسط حیاط تکیه زد و گفت: _برای یک شب پناهم بده. شب به درازا کشیده بود و سکوت حضور همه چیز را پررنگ می‌کرد. تردید و ترس ربابه در میان سکوت زبان باز کرده و سلاله را سرزش می‌کرد. سلاله با خود اندیشید خاک این وطن بوی غربت می‌دهد. حتی خانه‌ی دوست. ربابه نگاهی به سراپای خاک اندود دوستش انداخت. _ همه جا حرف فرار زنی از عشرتکده است. سلاله دستانش را روی سر گذاشت و لبانش هلالی باریک رو به پایین شد. _به این سرعت! من تازه از آن جهنم فرار کرده‌ام و تو می‌گویی کل شهر از خبرش پر شده؟ ربابه سرش را تکان داد و دستان دوستش را میان دو دست گرفت: _شهر پر از جاسوس است. تو نباید هیچ چیز را دست کم می‌گرفتی. سلاله پرسید : _حالا چه می‌شود؟ ربابه بی درنگ گفت: _باید فرار کنی. هر چقدر دورتر بهتر. اینجا از اولین جاهایی است که سراغ می‌گیرند. سلاله روی زمین نشست. صورتش را میان دو دست گرفت. _چرا بخت من به خانه به دوشی گره خورده است؟ من چه گناهی کرده‌ام که یتیم به دنیا آمدم و مادرم شب قبل از عروسی‌ام چراغ عمرش خاموش شد؟ چه گناهی دارم که مرد زندگیم قبل از عروسی پا پس کشید چون مادرش خرافه باور بود و قدمم را نحس دانست؟ ربابه رو بروی سلاله نشست و دستان سلاله را از صورتش دور کرد. _آرام باش! خدای تو هم بزرگ است. همین امشب باید بروی. سربازان چند روزی به دنبالت می‌گردند و بعد همه چیز فراموش می‌شود اما حالا باید فرار کنی.‌ دست سلاله روی چفت در بود. ربابه تکه نان و خرمایی را در پارچه‌ای
پیچید و دستش داد. سلاله به تشکر نیم‌خندی زد. ربابه پرسید: _راستی، نگفتی چه شد که فرار را به ماندن در عشرتکده ترجیح دادی. آنجا هر چه نداشت لقمه نانی و جایی برای خواب داشت. سلاله اشاره کرد به چادر روی سرش و گفت: _ از روزی که دیگر نتوانستم در آن دخمه نفس بکشم، نتوانستم به هیچ بهایی آلوده باشم. از روزی که این چادر همدمم شد. و از روزی که صدای اذان به گوشم خورد، و این جمله با قلبم آشنا شد: "خدا بزرگترین قدرت است" ربابه پس رفت. انگار لحظاتی هوا را از ورود به ریه‌اش منع کرد. سلاله از لای در رد شد و از پس پرده‌ی اشک نگاه آخر را به ربابه انداخت. ربابه دندانهای نیشش را در گوشت لبش فرو کرده بود. آهسته گفت: _چه گفتی؟ برای چادری؟ سلاله گفت: من دیگر مسلمانم. ربابه هنوز در حیاط ایستاده بود و خیره به در بسته نگاه می‌کرد که صدای درگیری و فریادهای سلاله در گوشش نشست. سرش را از در نیمه باز بیرون برد. سلاله را کشان کشان می‌بردند. چادرش روی زمین خاکی جا مانده بود. جلاد شمشیر را بالا برد. قطعه‌ی کوتاهی از خوشی و ناخوشی عمر پیش چشمان سلاله چرخید. کودکی‌هایش در کوچه‌ای خاکی و فقیر نشین. روزهایی که براب فرار از گرسنگی و سرما در آن عشرتکده گذرانده بود. و بعد نوری که بر قلبش تابیده بود. سلاله دست را سایبان چشم‌ها کرد. خسته و بی رمق پیش می‌رفت. صورتش زیر تابش آفتاب جمع شده بود و با چشم‌های تنگ منظره‌ی پیش رویش را تماشا می‌کرد.دیوار سرخ آتشکده و آتشدان‌های خاموش اطرافش با هر گام نزدیک‌تر می‌شد. به نظرش خنده دار بود که عبادت کند. خدای او تنش بود که روزی‌اش را می‌داد. اما نمی‌دانست به کدام عادت تا وقتی می‌یافت پاهایش جلوی آتشکده متوقف می‌شد. چشمش به گلی افتاد که پای کوه از دل سنگ‌ها بیرون زده بود. کوچک و سرخ. با خود زمزمه کرد "گل خودرو" اما این بار به جای آتشکده بر قله‌ی کوه ایستاد. نسیم موهایش را به هم می‌ریخت. صدای کم جانی به گوشش خورد. دنباله‌ی صدا را که گرفت به دامنه‌ی کوه رسید. این نوای دلنشین که انگار از بهشت کوچ کرده بود از مناره‌ی مسجدی شنیده می‌شد. حس کرد روحش سالهاست که تشنه است و حالا سیراب می‌شود. بعدها دانست که این نوا اذان است. ربابه بین کوچه‌ها سرگردان بود. نیمی از وجودش احساس گناه بود و نیمی دیگر عذاب وجدان. با خود فکر می‌کرد "اگر آن لحظات تنهایش نمی‌گذاشتم شاید الان در جای دیگری بود." دیر یا زود بوسه‌ی مرگ بر گردن دوستش می‌نشست. و این برای او آغاز نا آرامی بود. زندگی بر روی دیگرش چرخ خورده بود.دیگر دغدغه‌ی زندگی برای زنده ماندن در همان پرتگاهی سقوط کرده بود که خون گرم رگ‌های سلاله در آن می‌ریخت. چادر سلاله را بر سر کرد. با مشتهایی گره کرده بر در عشرتکده. تکه‌ای سنگ از میان دستان عرق کرده‌اش برای بنای جدیدی در بستر زمان رها می‌شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام او «می‌خواهم زنده بمانی» چشمهایش را محکم فشار داد. کمی پاهایش را روی لبه‌ی پشت‌بام، جابه‌جا کرد. آب دهانش را با شدت قورت داد. سرش را کمی به سمت پایین خم کرد. زیر پایش، خیابان مثل یک پرتره پیدا بود، تارِ تار. نوک کتانی‌هایش را نگاه کرد که از لبه‌ی باریک پشت بام بیرون زده. بند یکی از آنها باز بود. یاد روزی افتاد که عکس کتانی‌اش را در کانال مدرسه دیده بود. یاد شیطنت‌های فهامه افتاد که توی کانال مدرسه نوشته بود: «کی میدونه صاحب این کتونی‌ها که همیشه بندشون بازه کیه؟ هر کی درست بگه جایزه داره.» جمله‌ی آخر دلش را لرزاند: «ان‌شاءالله که از این به بعد بند کفشش رو ببنده. ما نگرانتیم.» دلش هوای فهامه را کرد. اشک کاسه‌ی چشمش را پر کرد. تصور کرد که اگر فهامه او را لبه‌ی پرتگاه ببیند، چه حالی پیدا می‌کند. پوزخندی زد و با خودش گفت: «به‌جا این که مامان بابام بیان تو ذهنم، فهامه فکرمو پر کرده.» باد سردی، دنباله‌های روسری‌اش را بلند کرد و به چشم‌هایش چسباند. سرش گیج رفت. روسری را محکم از صورتش برداشت. نرمی روسری او را به یاد مهربانی دیگر فهامه انداخت. همان‌جا که توی بحث‌های چالشی توی کلاس، سر موضوع «نه به حجاب اجباری» با صدای بلند و توهین آمیز با فهامه حرف زده بود و به قول خودش و بچه‌ها ، مربیِ جوان و جدید مدرسه را آچمز کرده بود. هفته‌ی بعد، این روسری آبی لطیف که روی ‌لبه‌ی پشت‌بام، جلوی چشمهایش آمده بود، ‌هدیه‌ای شد از طرف فهامه به او. چشم‌هایش از این گردتر نمی‌شد وقتی فهامه گفت: «اینم واسه مهتا خانومِ گل! واسه این‌که هفته‌ی پیش خیلی اذیت شدی سر کلاس. من ناخواسته روح و روانت‌و بهم ریختم آخه. بگیرش دیگه. بابت عذرخواهیه. ایشالا که خوشت بیاد.» بعد هم او را که مثل یک تکه سنگ جلویش ایستاده بود، کوتاه بغل کرد و رفت. رفت به سمت دفترِ معلم‌ها. جایی که هیچ‌وقت به آنجا تعلق نداشت. همیشه زنگ‌های تفریح بین بچه‌ها بود. کف زمین با بچه‌ها می‌نشست و حرف می‌زد. به‌خاطر صمیمیت فهامه با بچه‌ها، بی‌اختیار جذب او شده بود. اصلا نفهمیده بود کی و کجا تیپ مورد علاقه‌اش از مدل‌های فشن و عَجق‌ وَجقِ سلبریتی‌های خارجکی به مدل لباس‌ها و روسری‌های زیبا و ساده‌ی فهامه تغییر کرده بود. قفل کلامش که شکست، نرم نرم همه‌ی دغدغه‌ها و سوالاتش را با فهامه در میان گذاشته بود. _ خانوم یه چیزی بهتون میگم اما سعی کنین ازم متنفر نشینا. من اوایل که اومدین مدرسه حالم ازتون بهم می‌خورد ولی بعدش عاشق مهربونیاتون شدم‌. توروخدا منو ببخشین. با سری که پایین بود این حرف‌ها را زد. تمام که شد، خودش را در آغوش فهامه پیدا کرد که با لحن پر از شوخی درِ گوشش گفت: «منم همینطور.» و زده بودند زیر خنده. دلش برای فهامه می‌سوخت. همیشه دورش شلوغ بود. هر وقت که می‌شد برای درد و دل‌های او و بچه‌ها وقت می‌گذاشت. مجازی و حضوری، بدقلقی‌ها و ناسازگاری‌هایش با حرف‌های آرام‌بخش فهامه، تغییر می‌کرد. _ خانوم ببخشید نصفه شب مزاحمتون شدم. ده دفعه نوشتم و پاک کردم تا این پیامو براتون ارسال کنم. راستش روم نمی‌شد حضوری بهتون بگم. تو مدرسه هم که یه پا سلبریتی شدین. دیگه نمیشه تنها گیرتون آوُرد. راستش من غیر از تنهایی‌هام و بدبختی‌هایی که تا حالا براتون گفتم یه کابوسی تو زندگیمه. همه چی یهویی اتفاق افتاد. از تنهایی زیاد، مدت‌ها با یه پسر چت می‌کردم. انقد وابسته شده بودم بهش که وقتی گفت ببینمت، قبول کردم. چندباری با ترس و لرز رفتم کافی شاپ و شهربازی و سینما باهاش. بعدش دیدم پسر خوبیه. حس بدی نداشتم بهش. یهو دیدم خیلی دوستش دارم. یه بار که خیلی اصرار کرد، رفتیم تولد یکی از دوستاش. اون‌جا دنیای من لجن شد. خودمو نجات دادم اما روح و روانی واسم نمونده خانوم. فهمیدم اونی که دوستش داشتم آدم نبود، حیوون بود‌. نمیتونم بیشتر بنویسم براتون. تنم داره می‌لرزه آخه. باید بهتون می‌گفتم. تو رو خدا از من بدتون نیاد. فهامه بعد از نماز صبح که پیامش را خوانده بود، با چشم‌های تار فقط توانست برایش بنویسد: «مهتاجان می‌فهممت، خدا هست، قوی باش.» ماه‌های آخر مدرسه فهامه شده بود تنها امیدِ زندگی‌اش. برای فهامه کیک و آب‌میوه می‌خرید. زنگ تفریح لا به لای بچه‌ها پیدایش می‌کرد و می‌گفت: «خانوم این برا شماست، بخورید توروخدا. آخ ببخشید دیگه قسم نمی‌خورم‌. خواهشاً بخورید. ضعف می‌کنین آخه.» و فهامه با کلی تعارف و مهربانی و به شرط همراهی او در خوردن، دست او را رد نمی‌کرد و روح او را با همین توجه‌های کوچک، بزرگ می‌کرد. ۱
به گره‌ی روسری‌اش چنگ زد. محکم بازش کرد و از سرش کشید. نمی‌خواست در این لحظه یادگاری فهامه سرش باشد. موهای لختی که برای اولین بار تا گردنش رسیده بود، روی صورتش پخش شد. موهایش را از صورتش کنار زد. به نظرش نبودن و نیست شدن، قطعی‌ترین تصمیم زندگی‌اش بود‌. چشم‌هایش را بست. دست‌هایش را باز کرد، مثل یک پرنده‌ای که لحظه‌ای بعد پرواز خواهد کرد. گیجگاهش تیر کشید. انگشت‌های اشاره‌اش را روی گیجگاهش فشار داد. بی‌اختیار سوره حمد را خواند. «الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین،.....» صدای فهامه توی گوشش پیچید. بعد از نماز جماعت ظهر و عصر که توی نمازخانه، بچه‌ها دور و بر فهامه جمع می‌شدند و سوالات احکام می‌پرسیدند، از دور به مهربانی او خیره می‌شد. خستگی‌ناپذیر بودنش، مثل یک تابلو روی قلبش کوبیده شده بود. از سر سجاده که بلند می‌شد، چادرش را تا می‌کرد و هربار چشمش می‌افتاد به یک موجود پر درد‍ِ سر که دست به سینه به در نمازخانه تکیه داده است. لبخند می‌زد و پر سر و صدا نفسش را بیرون می‌داد: «چطوری مهتاگلی؟ باز که انگار سردرد داری؟» کتانی‌هایش را که سمت جاکفشی پرت می‌کرد، چشمش به سر تکان دادنِ فهامه می‌افتاد: «خانوم! جونِ خودم نمی‌تونم دولا بشم بَرِش دارم. سرم داره منفجر می‌شه.» و فهامه‌ای که حس ناراحتی و دلسوزی صادقانه از چهره‌اش می‌بارید، برایش زیبا بود. فهامه انگشتان ظریفش را روی گیجگاه او می‌گذاشت و سوره حمد را که بارها برای مهتا معجزه کرده بود، زمزمه می‌کرد. «....غیر المغضوب علیهم و الضالین.» کیف دوشی کوچکی که کج روی شانه‌اش انداخته بود، لرزید. با یک دفتر یادداشت پر از خاطره و گوشی درون کیف‌‌، قصد سقوط کرده بود! دستش را روی کیف گذاشت. پایش را روی لبه‌ی پشت بام حرکت داد. چند سنگ‌ریزه از زیر پایش به سه طبقه‌ پایین‌تر سقوط کردند. صدای بال زدن یاکریم‌ها از پشت سرش آمد. به سختی با گوشه‌ی چشم، نگاه کرد. یاکریمی را پیدا نکرد اما چشمش به دیوارِ کنارِ کولر افتاد. به یاد آن روز قلبش تالاپی پایین افتاد. _ خانوم جونم! به پاتوق من و یاکریم‌ها خوش اومدی. هر وقت دلم بگیره میام اینجا. بیاین تکیه بدیم به این دیوار بغل کولر. سه روز بود که به‌خاطر حال بدش مدرسه نرفته بود. به مدرسه و بچه‌ها گفته بود: «سرماخوردگیم بدجوره نمیام.» فهامه اما از لابه لای حرف‌هایش فهمیده بود که روحش دچار یخ‌زدگی شده است. روز سوم غافلگیرش کرده بود. رسیده بود پشت در خانه‌شان با یک دسته گل، پر از غنچه‌های رز به رنگ آبی. طبق معمول تنها بود. مادرش که تا دیروقت سر کار بود و پدرش هم در سفرهای پر تکرار‌ِ تجاری! کسی را پشت آیفون تصویری ندیده بود. از بالای پنجره آویزان شده بود تا پشتِ در را ببیند. فقط پایین چادر مشکیِ یک نفر پیدا بود. یادگاری فهامه را روی سرش انداخت. در را که باز کرد، حس کرد قلبش از کار افتاده است. به سختی گفت: «خااانوم شما اینجا...‌» فهامه هم چشمکی زد و گفت: «مهمون دم در وایسه با این دسته گل خوشگل و مامانی، زشت نیست به نظرت مهتا خانوم ؟!» اولین بار که جلوی کسی گریه کرده بود همان روز بود‌. بعد از گرفتن دسته گل در بغل فهامه. حالش از این رو به آن رو شد. فهامه مثل یک نسیم به دادش رسیده بود. رفته بودند بالاپشت بام تا یاکریم‌ها را به فهامه نشان دهد. دیوارِ کنار کولر، سایه بود. زیرانداز انداختند و نشستند. حرف زد و حرف شنید. پرسید و جواب شنید.‌ گره‌های روحش با صبر و آرامش فهامه باز شده بود. افتاده بودند به خنده. همه جا سایه شده بود. فهامه که رفته بود، نشسته بود به نقاشی کردن چهره‌ی دوست داشتنی‌اش. صورت گرد با ابروهای کمانی و چشم‌های درشت مشکی و لبخند کمرنگ همیشگی. می‌خواست فهامه را با موهای لختِ بُلندش بکشد اما زیبایی چهره‌ی همیشگی او در ذهنش ثبت شده بود. تنها محجبه‌ای که می‌شناخت و دوستش می‌داشت. فهامه‌ای که حال او و مثل او برایش مهم بود. تمام راه‌ها را می‌رفت برای این‌که بچه‌ها توی تاریکی دست و پا نزنند. _ بابا خانوم بی‌خیال. الان همه همینطورین. متفاوت باشیم مسخره‌مون می‌کنن به خدا. _ آره فهامه‌ جون! من میگم خدا که می‌خواسته ما انقد عذاب بکشیم چرا ما رو آفریده آخه؟ _ خانوم مگه شما نمیگین خدا مهربونه. خب تا اینجا اوکی. اما چرا با شاد بودن ما مشکل داره آخه؟ و فهامه مثل همیشه همه را مسخ حرف‌ها و جواب‌هایش می‌کرد. بچه‌هایی که قرار گذاشته بودند که بیایند وسط دورهمیِ دخترانه‌ و فهامه را کلافه کنند، شده بودند پایه ثابت خواندن کتاب‌ها و رمان‌هایی که فهامه به آن‌ها می‌داد. ۲
وقتی بچه‌ها حسابی گرد و خاک بلند کرده بودند، نوبت فهامه شد. گیره‌ی روسری‌اش را باز کرد و دوباره با سرعت و زیبایی کنار گوش سمت چپش ثابت کرد. _ خب بچه‌ها چقد سوالاتون باحال بودا‌. نه واقعا خوشمان آمد. اولاً کی گفته خدا می‌خواد ما ناراحت باشیم؟ خدا می‌خواد ما همیشه خوشحال باشیم. بچه‌ها! خوشحالی کردنی از نظر خدا اوکی هست که دائمی باشه نه موقتی. اگه مثلا من یه سرگرمی رو انجام بدم که خیلی بهم خوش بگذره و شاد بشم اما بعد از اون افسرده بشم یا تاثیر بدی روی جسم و روحم بذاره عاقلانه ست؟ بچه‌ها ما آدما که فقط جسم نداریم. ناسلامتی روحم داریما. خب خدا نمی‌خواد روحمون که همیشه زنده‌س و جاودانه می‌مونه اذیت بشه و عذاب بکشه ....... فهامه آنقدر سوال‌ها و شبهه‌های تکراری بچه‌ها را جواب می‌داد که او هم، همه را از حفظ شده بود. با مثال‌های جذاب و زبان خود بچه‌ها حرف می‌زد که خودش را ناخواسته در دل‌های همه‌ی بچه‌ها جا می‌کرد. والیبال و وسطی بازی کردن با فهامه آنقدر خوش می‌گذشت که وقتی برای نماز جماعت ظهر می‌گفت: «ورزشکارای عزیز! دیگه اذان‌و گفتن. پیش به سوی ورزشِ روح»، همه‌ی بچه‌ها راه می‌افتادند به سمت نمازخانه. دوباره لرزش گوشی را حس کرد. زیپ کیفش را باز کرد. عکس نقاشی‌ای که از فهامه کشیده بود، روی صفحه‌ی گوشی افتاده بود. هین محکمی کشید. یک پایش سر خورد. نزدیک بود پرت شود. تعادل خودش را به دست آورد. پیامک‌های فهامه پشت هم ارسال شده بود: _سلااام گلم. خوبی؟کجایی مهتاجان‌؟ _خانومی بیداری؟؟؟؟ _ پیاممو خوندی حتما زنگ بزن کار مهم دارم. _ مهتا دو ساعته گوشی‌تو چک نکردی؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!!!!! با لرزش گوشی و تصویر نقاشی فهامه، لرزید. دست کشید روی صورتش. خیس خیس شده بود. نمی‌خواست تصمیمش تغییر کند. صدای فهامه بارها به زندگی برش گردانده بود، به یک زندگی بی فایده و توخالی. _فهامه جون یه چیزی میگیا. منم آدمم. توجه می‌خوام نه فقط یه خونه‌ی لاکچری و کارت همیشه پر از پول. باور کن در روز دو ساعت هم کنار هم نیستیم تو خونه، حتی سر غذا. نه محبتی، نه درد و دلی. من میگم زندگیم سمی‌تر از این حرفاست که بتونم درستش کنم. فهامه پقی زده بود زیر خنده. _بابا نکُشیمون سمی. سخت باشه و بتونی قشنگه دیگه. یک لایه‌ی شیشه‌ای روی چشمش نشست. _ ببین الان بابام بنده خدا این همه ساله که با این حال و اوضاع ریه‌های خرابش داره زندگی می‌کنه. سخته‌ها اما قویه، کم نیورده. دست فهامه را گرفت و گفت: «خانوم تو رو خدا دوباره داستان آلمان رفتن‌تون رو یادم نندازین که تنم می‌لرزه. اگه رفتن‌تون قطعی بشه نمی‌دونم دوسال ندیدنتون دقیقا چه رنگیه برام. خداکنه قبول کنن همین‌جا بمونین برای درمان» روی بغضش لبخندی زد. _ دیدی فقط زندگی خودت سمی نیست. از پیوند ریه اونم تو کشور غریب مگه سمی‌تر داریم؟ فعلا که مشخص نشده. ان‌شاءالله که شرایط بابا برای موندن جواب میده. بعد هم اشک و خنده‌هایشان بهم گره خورد. گوشی را خاموش کرد. انداختش توی کیف. دفترچه یادداشتش را بیرون آورد. به دست نوشته‌ و خاطرات بچه‌های کلاس و فهامه، نگاه کرد. امید و انرژی از نوشته‌های فهامه بیرون می‌ریخت اما می‌خواست روی این یک سال بزرگ شدن و پَر گرفتنش خط بکشد. ذره ذره بزرگ شدن عذابش داده بود. فکر می‌کرد بدون فهامه، برمی‌گردد به دوران تاریک قبلش. چند نفس عمیق کشید. چشم‌هایش را بست. دست‌هایش را برای پرواز تا آخر باز کرد. دندان‌هایش به هم می‌خوردند، هم از ترس بود و هم از دیدن چهره‌ی فهامه روی گوشی. باد سرد لای موهایش پیچید. چند سانت جلوتر رفت. صدای تپش قلبش، گوشش را کر کرده بوده. شاید ثانیه‌ای دیگر توی این دنیا نبود. بارها در مورد تصمیمش برای نیست شدن، به فهامه گفته بود. فهامه پشت شوخی و خنده‌هایش هم نتوانسته بود، ترسی که از حرف‌های او در چشمانش نشسته بود را مخفی کند. _ مهتا! این حرفا شوخیشم قشنگ نیست. خودکشی واسه آدمای ضعیفه. _ خب منم ضعیفم دیگه. من بدبختم اصلا. مگه پونزده سال، سن زیادیه برای تجربه‌ی این همه بیچارگی؟ فهامه چشم‌هایش را تاب داد _ بسوزه پدر تجربه. مهم اینه که خدا دوسِت داشته و داره و محافظت بوده. دیگه به اون حماقت فکر نکن. مهم اینه که الان خوبی. آهَش، پشت فهامه را لرزاند. _ فهامه جون! الان خوبم اما کابوس اون لحظه و اون شب، یکساله که باهامه. چند بار می‌خواستم که نباشم تو این دنیا. اگه امسال نمیومدی مدرسه‌مون الان من زنده نبودم. قصد کرد تا سه بشمارد. _یک این بار صدای بال یاکریم‌ها از ادامه‌ی شمارش منعش نکرد. _دو _سه ۳
دستی دور کمرش حلقه شد و او را به سمت عقب کشید. چشمش را که باز کرد از پشت افتاده بود کف پشت‌بام، در آغوشی که همیشه بوی یاس ملایم می‌داد. از روی زمین بلند شدند. چادرش حسابی خاکی شده بود. فهامه را هیچ‌وقت با چشم‌های قرمز و لب‌های سفید، ندیده بود. مسخ شده بود. دست فهامه نزدیک گوش مهتا که رسید، مشت شد و پایین افتاد. سرش را پایین انداخت. نگران حال فهامه بود. خودش را پرت کرد روی کفش‌های فهامه. تازه فهمید چه کاری قرار بود، انجام دهد. فکرِ سقوط، موهای تنش را سیخ کرد. _ غلط کردم فهامه‌جون. اصلا نفهمیدم چیکار دارم می‌کنم. آخه خسته شده بودم. دو روز پیش اون حیوونو تو خیابون دیدم. ترس تو همه‌ی وجودم پیچیده بود. تنها امیدم خودت بودی که شاید دیگه نباشی. اگه بری... من بدبخت تو این شهر، تنها... فهامه مثل کوه یخ ایستاده بود، بدون این‌که حرفی بزند. صدای نفس‌هایش هم نمی‌آمد اما صدای خش‌دارش رها شد: _ تمام خوشحالیم این بود که یه مهتای دیگه شدی. بزرگ شدی. اون موجود افسرده و آسیب خورده‌ی ضعیف پارسال به یه موجود جدید تبدیل شده. از صبح می‌خواستم بهت بگم قرار نیست بریم آلمان، چون بالاخره از بلاتکلیفی در اومدیم. موافقت کردن همین‌جا پیوند ریه رو انجام بدن. گوشیت رو جواب ندادی. از چرت و پرتای دیشبت که فرستادی فهمیدم بعد از این همه مدت باز یه چیزیت شده. شک کردم. خدا رحم کرد، همسایه‌تون داشت می‌رفت بیرون. پریدم تو آپارتمان و رسیدم جای دنج همیشگیت. و الانم فهمیدم به عنوان یه مربی یا یه دوست کارم رو انجام دادم و دیگه بهت کاری ندارم. برو بالای لبه‌ی پشت بوم. اگه به خاطر یه حقیقتی که وجود داره، خواستی زنده بمونی بیا پایین و اگه هنوز خدا رو باور نکردی، سقوط رو انتخاب کن، چون وقتی روحت سقوط کرده باشه، دیگه امیدی به جسمت نیست. یاعلی.» فهامه چرخید که برود. نگذاشت. پایین چادر فهامه را محکم گرفت. چادر از سرش عقب رفت. پشت به مهتا ایستاد. تازه توانسته بود ببارد. فهامه ازهم پاشیده بود. بی‌صدا اشک‌هایش می‌ریخت. پایین چادرش در دست‌های مشت شده‌ی او بود. _ خیلی وقته یه آدم دیگه‌م. الان، باور کردم. بارها خواستم نباشم اما اون تو رو فرستاد. یه کسی که از جونش برام مایه گذاشت تا رو به راه بشم. تا زخم‌های روحی و فکریم درمان بشه. تو فکر کن الان یه نمایش بود. یه بازی. دوست دارم زنده بمونم. فهامه جون! یه فرصت دوباره می‌خوام برای این‌که به خدا خودمو نشون بدم. چه تو باشی چه نباشی. خیلی وقته این لبه وایسادم. فکر می‌کردم که می‌خوام و می‌تونم اما باور دارم که نمی‌خواستم و نمی‌تونستم. منو ببخش که خدا منو ببخشه. اینو خودت بهم یاد دادی خانوم مربی. فهامه روی پاشنه چرخید. از بالا به موجودی که باورش کرده بود، نگاه کرد. می‌خواست که او زنده بماند. نیم خیز شد و دست‌هایش را به سمت او گرفت. دست‌هایش به دست‌های فهامه رسید. بلند شد و با چشم‌های تار، دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرد. پایان. ۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍ثبت رای داستان نهم و دهم https://survey.porsline.ir/s/2f18nPko
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«راز...» به تصویر منعکس شده‌ در صفحه‌ی خاموش گوشی‌ زل می‌زند. گوشش را به بالشت می‌فشرد، انگشت اشاره را در گوش دوم فرو می‌کند. اما مگر صدای غر زدن‌های او قطع می‌شود؟ بغضش را فرو می‌برد. تمام تلاشش را می‌کند تا نگذارد پرده‌ی اشکش فرو ریزد. برای فکر کردن به سکوت نیاز دارد، چیزی که با وجود غرهای شوهرش محال است. از جا بلند می‌شود. به سراغ مخلوط کن می‌رود. کمی قهوه، یخ وشکر... صدای مخلوط کن اورا از فضای متشنج خانه خارج می‌کند. به گذشته‌ها می‌رود. جوان بود و زرنگ. به قول قدیمی‌ها از هر انگشتش یک هنر می‌بارید. یاد روزهایی افتاد که شاگردانش گرداگرد اتاق می‌نشستند. روزی که هنرش پیشرفت کرد و محل کارش از خانه به آموزشگاه تغییر کرد... باصدای دخترش به خود می‌آید. _«مامان، واسه منم یه لیوان درست کن» لبخندی نثار دخترش می‌کند. لیوان نوشیدنی را جلوی همسرش می‌گذارد: «بخور توش موزم ریختم، بخور تا آب نشده...» نوشیدنی خنک کارساز می‌شود چند دقیقه‌ سکوت... نفسی عمیق می‌کشد. زیر لب نجوا می‌کند: «آرامش...» لیوان دیگری پر می‌کند. روبه دخترش می‌گیرد، اما زود دستش را پس می‌کشد. دخترک بابهت به مادر می‌گوید:«چی شد؟» مادر شرمسار می‌گوید: «حواسم نبود توش موزِ، بهش حساسیت داری...» باز نوشیدنی درست می‌کند. دستی به صورتش می‌کشد. باز مغزش به گذشته‌ها سفرمی‌کند.*** یادِ روزهایی می‌افتد که زیبایی‌اش زبان‌زد بود. همان هم باعث دردِسر! چه مرد نماهایی که برایش مزاحمت ایجاد نکرده بودند...یاد آن روزهای شوم حالش را خراب می‌کند. مخلوط‌کن را خاموش می‌کند. نوشیدنی را در لیوان می‌ریزد:«بیا اینم بدون موز برای دختر قشنگم.» دخترک کمی می‌چشد:«چه خوش‌ مزه شده مامان» روی اوپن را دستمال می‌کشد و به اتاق برمی‌گردد. قفل گوشی را باز می‌کند. به گروه دوستان سر می‌زند. پیام‌ها از صف انتظار به صفحه‌ی گوشی می‌جهند. لبخند نرمی لب‌هایش را از هم می‌شکُفد. خواندن پیام‌های دوستان بهترین اتفاق آن روزش است. کمی با آن‌ها هم‌ صحبت می‌شود. لحظات خوش دوامی ندارند و باز غرزدن‌های او... نفس کلافه‌اش را بیرون می‌دهد و از همان جا صدایش را بلند می‌کند:«تو روخدا بخوابید... ظهرِ عزیزم مگه عصر نمی‌خوای بری انسولین بگیری؟» بعد زیر لب می‌گوید:«عجب کاری کردم بهش قهوه دادما!» ملتمسانه روبه آسمان می‌گوید: «خدایا لطفا، خواهش می‌کنم. فقط امروز...» طولی نمی‌کشد که دعایش برآورده می‌شود. همسرش شمشیر همیشگی را غلاف می‌کند، پسرش سپر را زمین می‌گذارد. همسر بالحنی آرام می‌گوید:«خب واسم پتو بیار تا بخوابم» لبخند پیروزی بر لبانش نقش می‌بندد. به سرعت از اتاق بیرون می‌رود. پتوی آبی گل‌گلی را به دستش می‌دهد. همان‌جا روی مبل می‌نشیند تا مطمئن شود، می‌خوابد! چند دقیقه بعد صدای خروپف...به چهره‌ی همسرش خیره می‌شود. زمزمه می‌کند: «وقتی خوابی چقدر آروم ومظلومی. چی می‌شه که آدم آخرین لبخندی که زده رو یادش می‌ره؟ آخه چرا این‌قدر خشنی تو؟» باز بغض راه گلویش را می‌بندد. احساس پوچی می‌کند. با خود فکر می‌کند که از چه زمانی این‌قدر ضعیف شده؟ دوباره مغزش راهی گذشته می‌شود**** ماه رجب است و عادت به خانه تکانی دارد. نیمه شعبان جشن مفصلی برپا می‌کند. پسر یک ساله‌اش را نذر ولی عصر (ع)کرده. قالی دوازده متری را به تنهایی به حیاط می‌آورد. شیلنگ آب را روی فرش می‌اندازد. به قول مادرش هوا دزد است! هرآن ممکن است باران ببارد، هرچند پاییز اهواز از بهار چیزی کم ندارد. اما او باعجله شروع به شستن فرش می‌کند. سه فرزندش به حیاط می‌آیند. خواهر و برادر بزرگتر دستان برادر نوپایشان را گرفته‌اند. هین بلندی می‌کشد و می‌گوید: «چرا بچه رو آوردین توحیاط؟ الان برای تاتی تاتی رفتنش زوده. بذاریدش توی روروک.» هنوز حرفش تمام نشده که باران نم‌نم باریدن می‌گیرد. نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد که چند تارآویزان موهایش به بالا می‌پرد. یک‌هو صدای جیغ کودک بلند می‌شود. سراسیمه به سراغ کودکش می‌رود. برادر بزرگ‌تر با استرس می‌گویند. «مامان به خدا لیز خورد» گریه‌ی کودک معمولی نیست. دستش متورم می‌شود. با گریه های کودک اوهم به گریه می‌افتد. با زاری می‌گوید: «بدو باباتو صداکن» بالاخره به اتفاق شوهر و بچه‌ها به بیمارستان می‌روند. سراسیمه وارد راهروی بیمارستان می‌شوند. پدر رو به خانمی سفیدپوش می‌گوید:«خانم دکتر بچه‌م، بچه‌م، دستش...» خانم جوان آن‌هارا به آرامش دعوت می‌کند: «آروم باشید. چیزی نیست.» دکتر دست شفابخشش را به دست کودک می‌کشد و می گوید: «فقط در رفته.» این را می‌گوید و دستش را می‌چرخاند.
۲ صدای تقه‌ای می‌آید و دست کودک جا می‌افتد...به خانه باز می‌گردند. فرش نیم شسته گوشه‌ی حیاط به او دهان‌کجی می‌کند. همسر و بچه‌ها به اتاق می‌روند تا استراحت کنند. مادر کودکش را برای شست‌و شو به کنار حوضِ کوچک گوشه‌ی حیاط می‌برد. یک‌هو سنگ بزرگی درست از کنار سر کودک رد می‌شود و به گوشه‌ی حوض می‌خورد. او جیغِ بلندی می‌کشد... با صدای جیغش همسر و بچه‌هایش به حیاط می‌دوند. صدای دخترش او را از گذشته بیرون می‌کشد. _مامان خوبی؟ نفس حبس شده‌اش را آزاد می‌کند و می‌گوید: «خوبم خوبم، فقط داشتم فکر می‌کردم.» از روی مبل بلند می‌شود و از اتاق نشیمن به اتاقش می‌رود. لامپ را خاموش می‌کند. قرار است از سکوت خانه استفاده کند تا خودش را آماده کند. وقت محدود است و او فرصتی ندارد. دراز می‌کشد و دستش را طبق عادت بر پیشانی می‌گذارد. باید به موضوعی فکر کند. کارش به همین امر بستگی دارد، اما پلی که او به گذشته زده رهایش نمی‌کند. یادآوری آن روزها همیشه او را منقلب می‌کند. به ناچار دوباره آن خاطرات را مرور می‌کند **** همسرش سراسیمه خود را به کنارش می‌رساند. اوکه ترسیده کودکش را به آغوش کشیده با صدای لرزانی می‌گوید: «شانس آوردیم نخورد تو سر بچه.» هنوز همسرش زبان باز نکرده بود که همسایه دیوار به دیوارشان یاالله گویان از پله‌ها بالا آمد. او که روسری بر سر نداشت کودکش را بغل کرد. به سرعت به آشپزخانه‌ی خانه‌ی قدیمی دوره‌ایش می‌رود. مرد همسایه احوال پرسی می‌کند و با لحنی ساختگی می‌گوید: «چی شده چرا سروصدا می‌کنید؟» همسر همه‌ی داستان را برای مرد همسایه تعریف می‌کند. همسایه می‌گوید: «راستش رو بخوای دو سه ماهی هست که خونه‌مون سنگ بارون می‌شه. ماهم دنبال باعث و بانیش هستیم.» همسر با تعجب می‌پرسد: «باکسی دشمنی دارید؟ به کسی‌هم شک دارید؟» مرد همسایه می‌گوید: « آره، شک که داریم، البته گیرش میاریم؛ راستی پریشب کجا بودید؟» همسر که حافظه‌اش یاری نمی‌کند، دستی به چانه می‌کشد، متفکرانه می‌گوید: «پریشب؟ نمی‌دونم‌ والا...» او از درون آشپزخانه صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: «خونه‌ی مامانم‌ اینا بودیم، یادت رفت؟» چند جمله‌ی دیگر میان مرد همسایه و همسرش ردوبدل می‌شود. همسایه خداحافظی می‌کند و می‌رود. همسرش به فکر می‌رود. و زمزمه‌کنان به طرف اتاق می‌رود. چند قدم برمی‌دارد و می‌ایستد. رو به او می‌گوید: «بچه رو بیار تو تا اتفاق دیگه‌ای نیوفتاده.» با دلهره اطراف را نگاه می‌کند و به دنبال همسرش می‌رود. باصدای همسر از گذشته دور می‌شود. «چای دم کردین؟ بیارین، می‌خوام برم بیرون.» دستش را از روی چشمانش جدا می‌کند و زیر لب می‌گوید: «وای کی ساعت چهار شد؟» از جا بلند می‌شود وبه آشپزخانه می‌رود. بساط چای را فراهم می‌کند. همسرش به عادت دیرینه غر زدن را از سر می‌گیرد. _ مثلا گفتم ساعت چهار باید برم، زن هم زن‌های قدیم. از توی آشپزخانه هم صدای حرص دارش را می‌شنود. نفس عمیقی می‌کشد. باخود می‌گوید: «تو قوی هستی، اون فقط یک بیماره. همین.» همسرش بعد از خوردن چای برای تهیه‌ی انسولین از خانه خارج می‌شود. در را پشت سر همسرش می‌بندد. نفس راحتی می‌کشد. چند لحظه چشمانش را می‌بندد. از احساس چند لحظه قبلش ناراحت می‌شود. با خود فکر می‌کند که چرا به این نقطه رسیده؟ چادر را از سرش برمی‌دارد و وارد سالن خانه می‌شود. به اتاقش برمی‌گردد. انگشتانش را به شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با خود تکرار می‌کند: «تمرکز کن، ول کن اون گذشته‌ی لعنتی‌رو. با بهم زدن خاطرات به چی می‌رسی؟ فقط اعصابت ضعیف‌تر می‌شه.» این بار اشکش بی اختیار بر گونه‌اش می‌نشیند. وقتی برای هدر دادن ندارد. تا شب زمان زیادی باقی نمانده. باز تمرکز می‌کند. باز هم زورِ گذشته بر مقاومتش می‌چربد. *** چند روزی از آن اتفاق و حرف‌های بودار همسایه می‌گذرد. هنوز با دلهره در حیاط تردد می‌کند. حرف‌هایی هم به گوشش رسیده که می‌گویند، ممکن است پای جن‌ و پری در میان باشد. می‌گفتند فقط جن‌ و پری می‌توانند، سنگ‌هایی به آن سنگینی را پرت کنند.
۳ شب بود و همسرش شیفت شب. او تعمیر غنچه‌های عقد یک سفره را قبول می‌کند. باید شب تا صبح پای سفره‌ی عقد باشد. نیمه‌های شب صدایی از پشت بام می‌آید. ترس وجودش را می‌گیرد. یاد حرف‌هایی که شنیده می‌افتد. باخود می‌گوید: «نکنه جن‌ و پری باشن. صدا بی شباهت به صدای سُم از ما بهترون نیست.» به خود جرات می‌دهد. قرآن را بغل می‌کند و به حیاط می‌رود. باید از فرزندانش محافظت کند. به کنار در ورودی می‌رود. از روبه رو به پشت بام خیره می‌شود. ذکر از زبانش نمی‌افتد. نور کم سوی لامپ ایوان مانع دیدش است. سایه‌ای از روی بام نمایان می‌شود. زبانش بند می‌آید. بریده بریده صلوات می‌فرستد. همه قدرتش را جمع می‌کند و باصدای لرزانی می‌پرسد: «آهای، کی هستی؟ اون بالا چی می‌خوای؟» تا این را می‌گوید سایه می‌ایستد. صدای آشنایی از بالای بام به گوشش می‌رسد که می‌گوید :«منم خاله!» با نزدیکتر شدن سایه چهره‌اش معلوم می‌شود. پسر همسایه! با تعجب می‌پرسد: «تو اون بالا چی می‌خوای؟ چرا می‌کوبیدی روی سقف؟ بخدا زهره ترک شدیم.» پسر همسایه همان‌طور که از پله‌های خانه خودشان پایین می‌آمد، گفت: «داشتیم نگهبانی می‌دادیم.» او که هنوز شوکه بود گفت: «نگهبانی؟ خب حداقل خبر می‌دادین تا سکته نکنیم.» پسر نیش‌خندی زد و رفت. با دیدن نیش‌خند پسر همسایه، متعجب می‌شود. به اتاق برمی‌گردد. درها را قفل می‌کند. حسی در درونش می‌گوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچه‌های عقد می‌شود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود می‌آورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار می‌زند و با خاک کف اتاق تیمم می‌کند. خدا، خدا می‌کند که نمازش قبول باشد. نماز می‌خواند و کنار بچه‌هایش می‌خوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری می‌کند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده می‌شود. جریان شب قبل را برایش تعریف می‌کند. همسرش به فکر می‌رود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است.
۴ با دیدن نیش‌خند پسر همسایه، متعجب می‌شود. به اتاق برمی‌گردد. درها را قفل می‌کند. حسی در درونش می‌گوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچه‌های عقد می‌شود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود می‌آورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار می‌زند و با خاک کف اتاق تیمم می‌کند. خدا، خدا می‌کند که نمازش قبول باشد. نماز می‌خواند و کنار بچه‌هایش می‌خوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری می‌کند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده می‌شود. جریان شب قبل را برایش تعریف می‌کند. همسرش به فکر می‌رود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است. باید برای خرید روزانه تا سر کوچه برود. بافت محله قدیمی است و بازار در خیابان اصلی محله... چارش را برسر می‌کند و زنبیل قرمزِ پلاستیکی را بر می‌دارد. درست سر کوچه خانمی تره بار می‌فروشد. جلو می‌رود و بعداز احوال پرسی شروع به سوا کردنِ میوه می‌شود. زنی میان‌سال کنار دستش مشغول خرید است. سر حرف را باز می‌کند:«دختر شنیدی چی شده؟» زنِ فروشنده با تعجب می‌پرسد:«نه مگه چی‌ شده؟» زن میان‌سال ادامه می‌دهد:«یه زنِ از خدا بی‌خبر، محله رو به هم ریخته. سنگ می‌زنه به خونه‌های مردم. دِ بگو نامسلمون برادر من چه هیزم تری بهت فروخته آخه؟» زن فروشنده پرسید:«برادرت چشه چه اتفاقی براش افتاده؟» زن آهی می‌کشد و می‌گوید:«همین زنیکه، سنگ انداخته افتاده روی ماشین برادرم. بیچاره ماشینش قد یه وجب تو رفته.» اوهم مانند زنِ فروشنده تاسف می‌خورد. روبه زنِ میان‌سال می‌گوید:«چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چه می‌دونم شکایتی، چیزی؟» زنِ میان‌سال می‌گوید:«ای خواهر مگه به همین آسونیاست؟ یه محل تو کارش موندن. می‌گن مطمئنن اما مدرک قابل اثبات ندارن» زنِ فروشنده پرسید:« حالا کی هست این عفریته؟» زنِ میان سال انگشت اشاره‌اش را به طرفی گرفت و گفت:«اون خونه در کرِمه، همون که نخل دم درشِ» با دیدنِ در خانه‌ حالش دگرگون می‌شود. باصدای لرزانی می‌گوید:« اون که خونه‌ی منِ. تو...تو داری می‌گی من سنگ می‌زنم؟» زنِ میان‌سال بهت‌زده سرتاپایش را برانداز می‌کند و می‌پرسد:«تو؟ مــ من نـــ نمی‌دونم. اونا گفتن» پاکت‌های خرید را رها می‌کند و با سرعتی که از خود سراغ نداشت به طرف خانه‌ی خود می‌دود. به در خانه می‌رسد. مشت‌هایش را گره می‌کند. با تمام قدرت بر در می‌کوبد. شوهرش سراسیمه و با چشمانی قرمز در را باز می‌کند. می‌پرسد:«چی شده، چته؟ اتفاقی افتاده؟» او خود را به حیاط می‌رساند. مشتی آب از حوض به صورتش می‌پاشد. همان‌جا روی لبه‌ی حوض می‌نشیند. هنوز نفسش خیال آرام شدن ندارد... روز بعد همه همسایه‌ها در خانه‌ی همسایه شاکی جمع شدند. به دنبال شوهر او هم می‌فرستند. اوکه از تهمتی که گریبانش را گرفته نگران است، پای دیوار می‌ایستد. صدای فریادهایشان می‌آید. همه او را متهم می‌کنند... خاطرات گذشته سرش را به درد آورده. از اتاق بیرون می‌رود. ساعت هفت شب است. صدای بوقِ ماشین همسرش به گوشش می‌رسد. در را باز می‌کند. دوباره به اتاق می‌رود. گوشی را به دست می‌گیرد. باز صدای غرهای شوهرش می‌آید.« هنوز تموم نکردی؟ بابا این مسخره بازیا چیه؟ یعنی توی اون گروه کسی جز تو نیست؟» باز تپش قلبش بالا می‌گیرد. هنوز بعد از سی سال به زخم زبان‌های همسرش عادت نکرده. لیوان آب را به دستش می‌دهد و می‌گوید:«چکارم داری آخه؟ چای، آب، شامت که به راهه. من فقط امروز رو ازتون خواهش کردم بذارید توی حال خودم باشم.» شوهر غر غرکنان از کنارش رد شد. «حالا شام چی هست؟» نفسی تازه می‌کند و می‌گوید:«علویه» شوهر سری به تایید تکان می‌دهد... ساعت هشت است. چهار ساعت تا تحویل کار. اوهنوز اول کار است. حالا در دقیقه‌ی نود، همسرش هم با او کنار آمده. اما خاطرات گذشته سمج‌تر از مرد خانه، گریبانش را رها نمی‌کنند. یاد آن روز افتاد روزی که به خاطر کار نکرده از طرف همه محل طرد می‌شود. موقع اسباب‌کشی، پوزخند مادروپسر همسایه قلبش را کباب می‌کند. او می‌رود؛ اما به جایی بهتر از آن محل. وصبر می‌کند. هم بر تهمت مردمان جاهل،هم بر رفتار شوهرش. سال‌ها منتظر می‌ماند تا خبر پیداشدن مقصر اصلی به گوشش می‌رسد. همان مردِ هوس‌رانی که بارها جواب نه می‌شنود. اما مزاحمت‌هایش را ادامه می‌دهد. و وقتی تیرش به سنگ می‌خورد، بنای بی آبرویی می‌گذارد. دیگر مجالی نمانده از گذشته فاصله می‌گیرد. و این رازِ سر به مهر را رها می‌کند رازِ مزاحمت‌های نامردان را. که اگر بگوید حتی پس از سال‌ها خون به پا می‌شود. گوشی‌اش را می‌آورد و شروع به نوشتن می‌کند... به نام خدا «راز...» پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 « سالن شماره دو » لرزش دستم بیشتر می‌شود و چشمم سیاهی می‌رود. هر لحظه خيال می‌کنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود می‌کشد. زیر چشمی اطراف را می‌پایم تا مطمئن شوم خانم‌های دیگر هم هستند. صورتم را به طرفش بر می‌گردانم؛ بدون هیچ حرکتی زیر دستم خوابیده. جرات نگاه کردن به چشم‌های نیمه بازش را ندارم. بوی سدر و کافور تا مغز سرم می‌پیچد. دندان‌هایم را محکم بهم می‌فشارم تا مثل دفعه‌های قبل غش نکنم. شریفه خانم جلو می‌آید؛ نیم نگاهی به من می‌اندازد و سطل را از دستم می‌گیرد: _بده من دخترجون. رنگ به روت نمونده! بده تا از حال نرفتی. از بالا تا پایینِ او چند بار آب می‌ریزد و می‌گوید: _آدم‌ها يه جسم دارن، يه روح. جسم بدون روح، از در و دیوار اینجام بی‌آزار تره. ناخودآگاه نگاهم به سمت در و دیوار سیمانی سالن می‌چرخد. چهار سنگ نیم متری به فاصله کمی از دیوار، قرار گرفته‌ است. درون هرکدام گودی کوچکی ساخته شده تا جابه‌جا کردن جنازه‌ها آسان‌تر شود. شریفه خانم یکبار دیگر روی بدن بی‌جان زن آب می‌گیرد و به من اشاره می‌کند عقب بروم و توی دست و پایش نباشم. به طرف سکوی کنار دیوار می‌روم و جایی که در دید باشم می‌نشینم؛ تا اگر کسی چیزی لازم داشت به دستش بدهم. با خودم می‌گویم: «اینطور هم کمک می‌کنم و هم از جنازه‌ها دور می‌شم.» هنوز به بوی اینجا عادت نکرده‌ام. هربار قبل از وارد شدن، روسری‌ام را روی دهان و دماغم سفت می‌بندم تا کمتر چیزی حس کنم؛ اما بی فایده است؛ هنوز چند دقیقه نگذشته سر و کله‌ام از بوی سدر و کافور پُر می‌شود و پشت بندش بدنم غش و ضعف می‌کند. با بمباران‌های این چند وقت، اینجا لحظه‌ای خالی نمی‌شود و مدام بدن تکه پاره‌‌ می‌آورند. حتی شریفه‌ای که سال‌هاست غسالی می‌کند هم، با دیدن پیکر به خون غلتیده‌ی زن و دخترها، اشک می‌ریزد و در بین گریه‌ مدام یازهرا می‌گوید. نگاهم به مرضیه می‌افتد، وقتی با جدیت مشغول کار است، هشتی ابروهایش به هم نزدیک‌تر می‌شوند. آرام به طرف یکی از سنگ‌ها می‌رود؛ سدر را با آب مخلوط می‌کند و روی جنازه‌‌ می‌ریزد. اگر مرضیه به اینجا نمی‌آمد، من هم به خیال خودم برای مراقبت کردن از حال او، پایم را اینجا نمی‌گذاشتم. چند هفته گذشته اما؛ هنوز دست و دلم از هرچه در این سالن بی رنگ و رو است، می‌لرزید. صدای زینت خانم، حواسم را از مرضیه پرت می‌کند: _منیژه جون! بیزحمت اون پارچه کفنی‌ها رو بیار. کارشان تمام شده و باید جنازه‌ها را بپیچند. از کیسه‌ای که به دیوار میخ شده، کفن‌ها را بیرون می‌آورم و یکی یکی به دست‌شان می‌دهم. کنار مرضیه می‌ایستم و شروع می‌کنم به غُرولند کردن: _آبجی، نریم؟... برای امروز بسه تو رو خدا؛ خسته شدی اینقدر وایسادی! قبل از اینکه مرضیه چیزی بگوید، شریفه خانم او را خطاب قرار می‌دهد: _اره مادر، راست می‌گه خواهرت. تو دیگه برو خونه استراحت کن. خوب نیست زیاد سَرپا وایسی. بعد هم مثل هر روز دستش را بالا می‌آورد و دعاگوی او می‌شود: _الهی به حق پنج تن، نسل طیبه ازت پا بگیره که با این اوضاعت، کمک می‌رسونی. مرضیه پارچه‌ی سفیدی که روی دهان و بینی‌اش بسته را باز می‌کند. از صورت گرد و سبزه‌اش چیزی مشخص نیست؛ اما از سرخی چشم‌هایش می‌توان فهمید که حین کار گریه کرده. دستی به شکم نیمه برآمده‌اش می‌کشد. لب خشک و پوست انداخته‌اش ازهم باز می‌شود و با لبخند ریزی جواب دعای شریفه را می‌دهد. روپوش بلند و سبز رنگ را از تنم بیرون می‌آورم و آستین مانتوام را پایین می‌زنم. خوشحالم که بالاخره امروز هم تمام شد. مرضیه به خانم‌ها خداقوت می‌گوید و همانطور که به طرف جالباسی می‌رود صدایم می‌زند: _منیژه جان! تو بیرون وایسا اذیت نشی. من الان میام. از خدا خواسته کیفم را برمی‌دارم و بیرون می‌پرم. حس می‌کنم از قفس آزاد شده‌ام. گردنم را بالا و پایین می‌کنم تا خستگی‌اش در برود. نگاهم به تابلوی سردر آنجا می‌افتد: «سالن شماره دو/ غسالخانه بانوان» از دیدن کلمه‌ی غسال‌‌خانه لحظه‌ای بدنم لرزه می‌گیرد. حرص می‌خورم که چرا فراموش می‌کنم و هر روز چشمم به این تابلو می‌افتد! می‌خواهم جایم را عوض کنم که مرضیه از سالن بیرون می‌آید. لبخند نمکینی می‌زند و با انرژی می‌گوید: _خداقوت خواهر رزمنده. نمی‌دانم چطور می‌تواند اینقدر روحیه داشته باشد و در چنین جایی بخندد. در جوابش فقط سرم را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهم. این‌بار لبخند پررنگ‌تری می‌زند و می‌گوید: _بریم آبجی کوچیکه. بریم که انگار بدجور رمق از سر و صورتت رفته. ۱
گوشه‌ی اتاق نشسته‌ام و تمام حواسم به مرضیه‌ است. هرچه پرسیدم اول صبح چه کسی زنگ زد، که امروز اینقدر زود آماده‌ی رفتن شده؟! چیزی نگفت. مثل اولین باری که اعلام کردند بیمارستان شهید کلانتری، امدادگر لازم دارد. آن روز هم مرضیه باعجله چادر سر کرد و راه افتاد. هرچه هم از حال و اوضاع جسمی‌اش گفتم راضی نشد در خانه بماند؛ وقتی فهمیدم تنها جای باقی مانده برای کمک، شستن جنازه‌هاست خیالم راحت شد که از رفتن منصرف می‌شود؛ اما او بدون تعلل راه غسال‌خانه را در پیش گرفت و اصرار‌هایم مانعش نشد. زُل می‌زنم به حرکاتش. سبد سیب‌ زمینی و پیاز را جلویش گذاشته و کیسه‌‌‌‌ پلاستیک را پر می‌کند. سبد را سرجای خود بر می‌گرداند و آرام می‌گوید: _این هم سهم خودمون. بلند می‌شود و چادر رنگ و رو رفته‌اش را از جالباسی بر می‌دارد. دستش را زیر کِش می‌برد و روی سرش تنظیم می‌کند. سنگینی چادر، مقنعه‌ی چانه دارش را کمی عقب می‌برد. دستی می‌کشد و موهای پرکلاغی‌اش را از کنار مقنعه‌، زیر می‌زند. کیسه‌ها را بلند می‌کند و زیر چادر می‌گیرد: _منیژه جان! بلند شو. باید سریع‌تر بریم. این را می‌گوید و بیرون می‌رود. حس و حال رفتن به غسال‌خانه را ندارم؛ اما باید بروم تا بفهمم چه چیزی باعث این عجله‌اش شده. بلند می‌شوم و مانتوام را می‌پوشم. نگاهم به سبد می‌افتد. فقط چند دانه پیاز و سیب زمینی کوچک که زدگی دارند باقی مانده. کار هر روز اوست؛ هر چه در خانه باشد دست می‌گیرد و راه می‌افتد. دیگر به این کارهایش عادت کرده‌ام. گره روسری‌ام را سفت می‌کنم و بیرون می‌روم. مرضیه، جلوی خانه‌ی ننه نرگس ایستاده و با او حرف می‌زند. دو ماه از شهادت تک پسر و نان آور خانه‌اش می‌گذرد. کسی را اینجا ندارد؛ اما یک روز هم نشده که مرضیه به او سر نزند. تا من برسم کیسه‌ها را به ننه نرگس می‌دهد؛ پیشانی‌اش را می‌بوسد و خداحافظی می‌کند. مقابل خانه‌‌اش رسیده‌ام که صدایش را می‌شنوم: _ننه خیر ببینی. الهی همنشین جدم حضرت زهرا بشی. آرام سلام می‌کنم. من را که می‌بیند با گوشه‌ی روسری قطره اشک روی گونه‌اش را پاک می‌کند و جواب سلامم را می‌دهد. از سر کوچه‌ که می‌گذریم، ساختمان بیمارستان پیدا می‌آید. رفت وآمد پرستارها و برانکارد‌هایی که مجروح‌ می‌آورند، خیلی بیشتر از هر روز است. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم تا به مرضیه برسم. نیم‌نگاهی به او می‌اندازم؛ چادرش را کیپ صورت گرفته و سرش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند. _چرا اینقدر تند میری آبجی!؟ چیزی نمی‌گوید و وارد راهرو می‌شود. ۲
از صحنه‌ای که می‌بینم خشکم می‌زند. هیچ‌وقت اینجا را اینقدر شلوغ ندیده بودم. هوای دم کرده و خفه‌ی بیمارستان با بوی بتادین و خون یکی شده و حالم را بد می‌کند. تازه یادم می‌آید این حجم از مجروح، یعنی عملیات بوده است. از بین مجروح‌ها می‌گذریم. صدای آه و ناله‌‌ آنها دلم را مچاله می‌کند. سعی می‌کنم نگاهم به بدن پاره و زخمی‌شان نیفتد. مرضیه راهش را به طرف انتهای راهرو کج می‌کند. می‌گویم: _آبجی کجا می‌ری؟ غسال‌خونه که این طرف نیست. هنوز جمله‌ام تمام نشده که مقابل در نیمه بسته‌ای می‌ایستد. نگاهم به تابلوی روی در می‌افتد: «سردخانه». می‌خواهم دهان باز کنم و بپرسم چرا اینجا آمده‌ایم؛ که در باز می‌شود. مردی با روپوش سفید رنگ بیرون می‌آید: _بله خواهر!؟ کاری دارین اینجا؟ مرضیه ساکت است و چیزی نمی‌گوید. مرد، می‌خواهد از کنار ما رد شود که مرضیه صدایش می‌زند: _ببخشید... می‌تونم شهدایی که تازه آوردن رو ببینم؟ آخه همسرم... یعنی چند وقته خبری ازشون نیست... آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و جمله‌اش را از سر می‌گیرد: _آخرین‌ بار یک هفته پیش تماس گرفت. گفت میرن خط مقدم. امروز صبح از بیمارستان زنگ زدن، گفتن چندتا شهید ناشناس آوردن... گفتن... گفتن بیام برای شناسایی... برای لحظه‌ای تمام بدنم سست می‌شود. تازه دلیل زود آمدنش را می‌فهمم. پلک‌ش تند تند می‌پرد، درست مثل زمان‌هایی که می‌خواهد باران اشک راه بیفتد؛ اما با پلک زدن جلوی سیلاب را می‌گیرد. مرد سرش را زیر می‌اندازد و می‌گوید: _فقط یک نفر بره داخل. بعد که بیرون اومدید در رو چفت کنید لطفا. یک قدم می‌رود و دوباره بر می‌گردد: _مرد همراهتون نیست؟! پیکرها خیلی تیکه... جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد، فقط زیر لب می‌گوید: _اگه مرد بود، بهتر بود! می‌خواهم بازوی مرضیه را بگیرم که نرود؛ اما او بسم‌اللهی می‌گوید، در را باز می‌کند و داخل می‌رود. خودم را به دیوار می‌چسبانم. گذر زمان را حس نمی‌کنم. انگار تمام دنیا در همان لحظه و همان مکان متوقف شده‌ و زل زده‌ به ما. دست خودم نیست؛ اما ناخودآگاه منتظرم صدای جیغ و فریاد مرضیه بلند شود. ذهنم مدام تصویر پیکر به خون آغشته مصطفی را تکرار می‌کند. همان پسر سر به زیر و ساده‌ای که در عالم بچگی مرضیه را به خاطر انتخابش سرزنش می‌کردم. می‌گفتم: «این پسر نه دارایی داره، نه درآمد» نمی‌دانستم هنوز چند ماه نگذشته، مصطفی می‌شود برادر نداشته‌ام؛ می‌شود داماد عزیز کرده‌ی مادر و هم پای آقاجان و بعد از بمباران و از دست دادن آن‌ها، مصطفی‌‌ست که حال و روز آواره‌ی ما را جمع می‌کند. دلم می‌خواهد از ته گلو داد بزنم تا فکرم از مرور این تصویرها خاموش شود. از همه بدتر تصوّر ندیدن دوباره مصطفی در کنار مرضیه‌ست که دلم را آتش می‌زند. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که قامت مرضیه را کنار خودم می‌بینم؛ بدون اینکه فریادی از او شنیده باشم. نفس خفته‌ام را آزاد می‌کنم و خیالم راحت می‌شود؛ اما به یکباره متوجه‌ی شانه‌هایش می‌شوم؛ آرام در حال تکان خوردن است. با صدایی که هیچ روح و جانی ندارد لب می‌زند: _خدایا راضیم به رضای خودت. از زیر چادر دستش را بیرون می‌آورد و روی شکمش می‌گذارد. با بغضی که حالا بیشتر شده، می‌گوید: _وظیفه‌‌ام سنگین تر شد، یادگار مصطفی. رویش را برمی‌گرداند. دستش را تکیه‌گاه کمر می‌کند و آرام تر از قبل قدم بر می‌دارد. وا می‌روم. نفسم دوباره حبس می‌شود. نمی‌توانم جلو بروم؛ حتی نمی‌توانم گریه کنم. زل زده‌ام به مرضیه و فقط رفتنش را تماشا می‌کنم. منتظرم قدم بعدی را که بر می‌دارد، نقش زمین شود و از حال برود. باز هم ذهنم صحنه‌ی شیون و به سر و صورت زدن او را تکرار می‌کند. به یکباره می‌ایستد و من مطمئن می‌شوم لحظه‌ای که در ذهنم هزار بار تکرار شد، همین حالاست. سرش را به طرف من برمی‌گرداند، چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده‌ و چانه‌اش می‌لرزد. همانطور که اشک از چشمش پایین می‌ریزد، به زحمت صدای ضعیفش را بلند می‌کند: _امروز کارهای غسال‌خونه زیاده... من میرم کمک. تو نمیای!؟ بُهت تمام وجودم را در بر می‌گیرد و ذهنم منجمد می‌شود. منتظر جوابم نمی‌ماند؛ بدون لحظه‌ای تردید راهش را می‌گیرد و از همان مسیری که آمده بودیم برمی‌گردد. پایان ۳