زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانهی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتند. همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه. توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این شبکهها،منابع مالیشون،اهدافشون و حامیانشون داد ، اما اونها چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. بعد از مهمانی ، من با رضا تند برخورد کردم که چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟ و کلی توپ و تشر !! اما رضا این جوری جواب داد: من وظیفهام را انجام دادم ، در قبال این خانواده توضیحات رو دادم ، دیگه اون دنیا از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی.من کار خودم و کردم ، به وقتش این حرفها جواب میده. خیلی برام جالب بود ، اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ، فقط به فکر انجام وظیفهاش بود.
خاطره ای از شهید مدافع حرم رضا کارگر برزی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
#برگ3⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب اول/گوزن زرد
روزی شیخ جابر ناکام از خوردن گوشت آخرین شکار خود، قولنج کرد و مرد، محمد پسر ارشدش همه جا چو انداخت که انگلیسی ها او را چیز خور کرده اند.
اما مطرود خلف، پیشکار شیخ الشیوخ هرجا دست می داد، به دور از چشم شیخ محمد، جماعتی را جمع می کرد و می گفت مرگ شیخ جابر ربطی به انگلیسی ها ندارد، بلکه به خاطر بد شگونی شکار بوده، و مهم ترین سند او هم، آخرین فالی بودکه زبیده دو هفته پیش از آخرین شکار شیخ برای او گرفته بود.
بعد ماجرای شکار را مفصل برای جماعت تعریف می کرد. تقریبا کسی نبود که نداند شیخ جابر روز مرگش به شکار رفته بود و لا به لای نخل های خسته خزان زده محمّره به همراه مطرود خلف، پیشکار طرد شده از سرزمین های عثمانی، به دنبال گوزن زرد می گشت. آن روز شیخ جابر تفنگ به دست داشت و مطرود خلف مشک آب و حلقه طناب به دوش می کشید و قطار فشنگ به کمر بسته بود و چند گام عقب تر ازشیخ جابر می رفت. وقتی نگاه مطرود به دسته های مرقابی افتاد که در حاشیه شط فرود آمدند و بر زمین نشستند، به سرعت پشت نخلی پنهان شد تا مرغابی ها فرار نکنند. بعد آهسته شیخ جابر را صدا زد.
"شیخ جابر! شیخ جابر، آن طرف!"
شیخ جابر دسته مرغابی ها را نگاه کرد و بی اعتنا به راه خود ادامه داد و گفت:
"مرغابی ها امروز آزادند! ترکان خاتون هوس گوشت گوزن زرد کرده."
مطرود گفت:
"این وقت سال که فصل کوچ گوزن هاست، اگر ترکان خاتون زودتر می فرمودند به پشت کوه می رفتیم."
شیخ جابر یقین داشت که گوزن زرد را می بیند، و دید. برای همین هم گفت:
"اگر ترکان خاتون گوزن زرد خواسته، همه گله هم که کوچ کنند، یکی شان برای ترکان خاتون جا می ماند."
مطرود گفت:
"خوب البته، اما شگونش چی شیخ؟"
"آب!"
مطرود مشک آب را از دوش برداشت و به شیخ جابر داد. چند جرعه نوشید و مقداری به صورت زد و دوباره به راه افتاد. مطرود مشک را گرفت و پنهانی جرعه ای نوشید و آن را بر دوش گذاشت. شیخ جابر دید که چیزی لابه لای نخل ها جهید و فرار کرد. ایستاد و با دست به مطرود نیز اشاره کرد که بایستد. مطرود پای نخلی نشست. شیخ نگاهی به اطراف انداخت و پشت نخلی کمین کرد. از فاصله ای نه چندان دور گوزن زرد را دید که سرگردان به دور خود می چرخید. تفنگ خود را آماده کرد. گوزن به تیر رس نزدیک شد. شیخ نشانه گرفت. مطرود چشم های خود را بست و از این همه یقین شیخ در حیرت ماند که چطور بعد از کوچ گله گوزن ها، این یکی باقی مانده ولابد برای ترکان خاتون مانده. شیخ جابر شلیک کرد و تیر به هدف خورد.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
وَقُل لِّعِبَادِی یَقُولُواْ الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنزَغُ بَیْنَهُمْ إِنَّ الشَّیْطَانَ كَانَ لِلإِنْسَانِ عَدُوًّا مُّبِینًا "
و به بندگانم بگو: «آنچه را كه بهتر است بگویند»، كه شیطان میانشان را به هم مزند، زیرا شیطان همواره براى انسان دشمنى آشكار است.
اسراء 53
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید خیلیهایمان تصور کنیم که اینستاگرام، صرفاً محلی برای نشان دادن زندگی لاکچری به دیگران است ولی امیر، از اینستایش نردبانی ساخت برای کمک به مردم محروم...
#جهادگر
#دهه_هفتادی
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@javane_enghelaby
#برگ4⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
این همان تیری بود که مطرود بعدها می گفت، شیخ تیر را نه به گوزن که به قلب زندگی خود زده بود. مطرود که نفس در سینه اش حبس شده بود، وقتی مطمئن شد که تیر به هدف خورده، با شادمانی از جا پرید. مش آب را زمین گذاشت و با حلقه طناب به طرف شکار دوید و فریاد زد:
"افتاد ...افتاد...شیخ جابر شیر مادر حلالت، چه ضربه شستی داری!"
شیخ آرام بلند شد و با غرور به تفنگ تکیه کرد و لبخند زد. ناگهان درد در سینه اش پیچید. به روی خود نیاورد، اما درد شدت یافت و شیخ ناچار نشست و به نخلی تکیه داد. مطرود با طناب مشغول بستن دست و پای گوزن شد.
" نگاهش کن، انگار صدسال است مرده!بدبخت، پی گله می رفتی بهتر بود یا توی سفره این کنیزک عثمانی بد ترکیب؟!"
گوزن را روی دوش گرفت و به راه افتاد.
"کاش گرگ سیاه پاره ات می کرد و حسرت قلوه گاهت را به دل این سوگلی عفریت می گذاشت. چه شانسی هم دارد این سوگولی عثمانی، اگر نورا خانم دو پسر برای شیخ نزاییده بود، ترکان خاتون مجال ماندن توی کاخ فیلیه را هم به اش نمی داد، چه برسد به این که با شیخ به شکار بیاید."
به شیخ که نزدیک شد، گفت:
" شیخ جابر فشنگ درست راه نفسش را بسته، این گوزن بیچاره را مادرش فقط برای ترکان خاتون زاییده، نوش جانش!"
به نزدیک شیخ رسید و دید که نفس شیخ بالا نمی آید و عرق تمام صورتش را گرفته.
ترسید.
" چی شده شیخ؟! خدایا به داد برس! چی شده؟"
گوزن را بر زمین گذاشت و نزدیک تر شد.
گفت:
"چشمم کور شود اگر شور باشد!"
بعد زیر بغل شیخ جابر را گرفت و او را بلند کرد. شیخ نالید:
" آخ، مُردم! "
" دشمنتان بمیرد شیخ، کاش لال می شدم . از نحسی این شکار است؛ ببین چشم هایش چه جوری وق زده!"
شیخ جابر را رها کرد و گفت:
"بگذار چشم هاش را در بیاورم نحسیش برود."
به سراغ گوزن رفت. دوباره درد در سینه شیخ جابر پیچید و به نخل تکیه دادو نالید:
" آن را ول کن، مرا بگیر سگ سوخته!"
مطرود دستپاچه به طرف شیخ برگشت و زیر بغل او را گرفت و آرام به راه افتاد. چند قدم جلوتر سر برگرداند و به گوزن نگاه کرد. گفت:
"ببین چه جور نگاه می کند، نه !"
شیخ جابر فقط توانست بگوید:
" آخ ترکان خاتون! "
مطرود بیشتر از این که نگران حال شیخ المشایخ خوزستان باشد، از سرزنش ترکان خاتون می ترسید که الان در کنار نورا خانم زیر سایه نخلی روی تخت لم داده بود و قلیان می کشید و دو خادمی را تماشا می کرد که در حاشیه نهر آتش روشن کرده بورند و ماهی کباب می کردند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ محمد (صلی الله علیه و آله) با صدای سامی یوسف
عیدتون مبارک 🌸🌸🌸🌸
@javane_enghelaby
emshab-sh-eshgh-navadiha-ir.mp3
17.69M
مبارکه بر هرچی عاشق
ولادت قرآن ناطق
میریزم جون به پای
اربابم امام صادق(علیه السلام)
حاج محمود کریمی
عیدتون مبارک💐💐💐
@javane_enghelaby
#برگ5⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
در گوشه ای دیگر یکی از خادم ها با منقل و کتری و قوری روی آن ور می رفت. یکی از خدمه ماهی کباب شده ای را در ظرفی گذاشت و برای ترکان خاتون و نورا خانم برد. ترکان خاتون گفت:
" پس این چای چی شد؟ "
" الان مهیا می شود خانم!"
و رفت سراغ منقل و زغال ها را جا به جا کرد. نورا خانم شروع به خوردن ماهی کرد. ترکان خاتون تکه ای از ماهی کند و بر دهان گذاشت و دوباره مشغول کشیدن قلیان شد. از پشت سر پلنگ بزرگی آرام از پشت نخلی بیرون آمد و به تخت ترکان خاتون نزدیک شد. خادم ها مشغول کار خود بودند. پلنگ نزدیک شد. ترکان خاتون تکه اب دیگر از ماهی کند و بر دهان گذاشت و نورا خانم شروع به کشیدن قلیان کرد. پلنگ به پای تخت رسید. ترکان خاتون به قلیان پک زد. پلنگ ب بالای تخت جهید و آرام کنار ترکان خاتون نشست و دم خود را جمع کرد. ترکان خاتون دستی بر سر پلنگ کشید و گفت:
" کجا بودی دختر ؟!نگفتی دلم برایت شور می زند؟! های یک ماهی برای وُرَیده بیاورید! "
کنار ترکان خاتون یا جای وریده بود، یا نورا خانم که با آمدن پلنگ، از جا بلند شد و به بهانه رسیدگی به آتش از ترکان خاتون دور شد. خادم ماهی دیگری در ظرف گذاشت و جلو آمد و ترکان خاتون آن را گرفت و جلوی پلنگ گذاشت. پلنگ مشغول خوردن ماهی شد. همین که ترکان خاتون سر بلند کرد، چشمش به شیخ جابر افتاد که روی دوش مطرود به آن طرف می آمد. سراسیمه بلند شد و به طرف شیخ جابر رفت. بعدها ترکان خاتون به مستر ویلسون گفته بود که وقتی از تخت پایین آمدم و از نزدیک شیخ را روی دوش مطرود دیدم، فهمیدم کار شیخ تمام است. نوراخانم هراسان جلو رفت:
" چی شده شیخ؟!"
ترکان خاتونوبه مطرود گفت:
" چه بلایی سر شیخ آوردی لقمه حرام"
شیخ جابر تاب بی تابی ترکان خاتون را نداشت.گفت:
"چیزی نیست، هول نکنید، از گرما ست انگار!"
خادمان کمک کردند و شیخ جابر را به طرف تخت بردند. مطرود گفت:
" به شیخ گفتم نزن، یک کرور مرغابی آن جا بود، گفت ترکان خاتون گوزن زرد می خواهد، هرچی التماسش کردم که شگون ندارد، این وقت سال فصل کوچ گله است..."
نورا خانم با حرص از شیخ فاصله گرفت و نگاه تندی به مطرود انداخت. مطرود هم رو به ترکان خاتون گفت:
" اما ناز شستش بانو، با یک فشنگ همچنین راه نفسش را بست که انگار مرده از مادر زاییده شده!"
مطرود گفت:
" همین که رفتم شکار را بیاورم، دیدم شیخ رنگ به رو ندارد، عین مار به خودش می پیچید، گمانم از چشم های نحس آن گوزن زرد بود، خواستم چشم هاش را در بیاورم شیخ مجال نداد."
ترکان خاتون ناچار شد با تشر مطرود را ساکت کند.
" خفقان می گیری یا وریده را به جانت بیاندازم!"
مطرود نگاه ترس آلودی به پلنگ انداخت که پای تخت شیخ جابر ایستاده بود و گویی نگران بود و با شنیدن نام وریده، سریع خود را به ترکان خاتون رساند. مطرود کمی عقب رفت و ترکان خاتون بالای سر شیخ جابر نشست و گفت....
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ.
کسانىکه ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند نزد خدا مقامى هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.
توبه، ۲۰
@javane_enghelaby
در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچهای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود.
خاطره ای از شهید مدافع حرم حسین بادپا
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
📰 روزنامه شهروند، ارگان رسمی جمعیت هلال احمر در اقدامی عجیب گزارش ویژه خود را به جای توضیح راجع به عملکرد یکساله خود در مناطق زلزله زده و حادثه زلزله 6.3 ریشتری شب گذشته کرمانشاه به ازدواج ناگهانی فرزند حسن خمینی اختصاص داد!
وقتی برای کسی که ظرفیت ندارد مراسم عمامه گذاری اختصاصی گرفته شود و مراسم عزاداری مخصوص در اتاق شیشه ای و زیر باد کولر گازی برایش برگزار شود، باید هم توقع داشته باشد که رسانه ها بجای خبر درباره زلزله و مردم عام که خانه های شان آوار شده، خبر ازدواج او را تیتر اول و ویژه روزنامه های خود کنند...
تا اشرافیت و آقازاده ها هستند، مشاهده چنین حرکاتی عجیب نیست.
#اشرافیت
#آقازادگی
#ژن_خوب
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
"آب"!
مطرود بر سر یکی از خادمان فریاد زد:
"مگر نشنیدی چموش؟!آب بیاورید برای شیخ!"
خادم دوید و با ظرف آب باز گشت.مطرود طرف دیگر تخت نشست و زیر شیخ جابر را بلند کرد. ترکان خاتون کمی آب در حلق شیخ جابر ریخت.
مطرود گفت:
"بحمدالله بهتر شده گمانم، دوتا زالو به پشتش بیانداریم، سم خونش را بیرون می کشد، راه نفسش را باز می کند."
شیخ جابر وقتی جرعه ای آب نوشید توانست حرف بزند، اول سراغ پسرانش را گرفت.
"مزعل و خزعل کجا هستند؟"
نورا خانم سریع جلو آمدو گفت:
" اون طرف پای شط مرغابی می زنند"
ترکان خاتون نگاه تیزی به نورا خانم انداخت ودست به سر وریده کشید.
شیخ جابر به مطرود گفت:
" برو دنبال شان!برمی گردیم به فیلیه"
مطرود به سمت شط دوید.نورا خانم چشم در چشم ترکان خاتون جلو رفت و شانه های شیخ را گرفت و نرم مالش داد. ترکان خاتون بلند شد و رو به خادمان فریاد زد:
"مهیا شوید! بر می گردیم به کاخ، رود باشید!"
مزعل در حاشیه شط پشت نخلی کمین کرده بود دسته ای مرغ دریایی فرود آمدند و برخی در آب و برخی در ساحل شط نشستند مزعل تفنگ خود را آماده کرد و نشانه گرفت. خزعل ازلابه لای نخل ها به سمت مزعل رفت. چند مرغابی شکار شده روی دوش داشت. یکباره، ایستاد مرغابی ها را آرام روی زمین گذاشت. تفنگ خود را آماده کرد و آرام نشانه گرفت. مزعل آماده شلیک به مرغان دریایی شده بود اما زودتر از او خزعل شلیک کرد. صدای شلیک در فضای اطراف پیچید و تمام مرغان دریایی یکجا به .....آمدند. مزعل خشمگین شدبه طرف صدای تیر برگشت و خزعل را دید و غرید:
" این هم از شیرین کاری هات است. خزعل، نمی بینی هدف گرفته ام!"
خزعل با صدای بلند خندید و گفت:
" آن جا راببین"
مزعل برگشت و چند قدمی پشت سر خود، گراز بزرگی را دید که تیر به مغزش اصابت کرده بود تازه ترس را حس کرد. نفس عمیقی کشید و عذر خواهانه به خزعل نگاه کرد. خزعل مرغابی های شکار شده را از روی زمین بر داشت و به طرف مزعل رفت گفت:
" امروز هر چی شکار کردم صدقه سلامتی برادر به رعیت می دهم."
صدای مطرود را از دور شنیدند که آن ها را صدا می زد:
"شیخ مزعل، شیخ خزعل...."
هر دو برادر ایستادند تا مترود سر رسید. خزعل جلو رفت و گفت: " چه خبر است هورا می کنی، هر چه شکار بود رم دادی!"
چشم مطرود به گراز افتاد پرسید: "این وحشی را کی زده؟"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی خنده دار رهبر معظم انقلاب از شکار تانک با کلاشینکف
#اللهم_احفظ_قائدنا_خامنئی
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُم:
پس ضعف و سستى نورزيد . [دشمن را] به آشتى دعوت نكنيد، كه شما برتريد و خدا با شماست . هيچ گاه عملهاى شما را بی پاداش نمیگذارد.
محمد، ۳۵
جبرائیلی پژوهشگر اقتصاد سیاسی در برنامه ثریا:
🔹با اجرای توافقنامه اقلیمی پاریس ۵۲ میلیارد دلار معادل ۶۰۰ هزار میلیارد تومان که ۱۲ سال یارانه مردم است بایدهزینه کنیم.
🔹میخواهیم درباره توافقنامهای صحبت کنیم که فرصتهای نفت و گاز ما را تهدید میکند و ما را از صادر کننده انرژی به وارد کننده انرژی تبدیل میکند.
@javane_enghelaby
سال91 با حاجی رفتیم سوریه..
در حال زیارت در مسجد اموی بودیم که متوجه خانمی افغانستانی شدیم که هر جا در مسجد می رفتیم پشت سر ما می آمد، دو دختر کوچیک هم همراهش بودند. وقتی به مقام راس الحسین(ع) رسیدیم،نزدیکتر آمد و به من گفت:«خانم، وقتی در خیابان ها قدم می زنید آهسته صحبت کنید، چون تکفیری ها برای سر زنان ایرانی جایزه گذاشته اند..» من خیلی نگران شدم، به حاجی گفتم باید برای ما چادر عربی و پوشیه بخرید تا ما شناسایی نشویم.. حاجی خندید و گفت:«شما از ایران آمده اید اینجا تا این مردم مظلوم قوت قلب بگیرند و به نتیجه نهایی مقاومت امید پیدا کنند..» راست می گفت؛ مردم سوریه از دیدن ما خیلی تعجب می کردند و با شعف خاصی می گفتند «اهلا و سهلا..»
خاطره ای از شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ؛ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَکن لاَّ یشْعُرُونَ.
هنگامی که بدیشان گفته شود: در زمین فساد و تباهی نکنید. گویند: ما اصلاحگرانی بیش نیستیم. هان! ایشان بی گمان فسادکنندگان و تباهی پیشگانند ولیکن(به سبب غرور و فریب خوردگی خود به فسادشان) پی نمی برند.
بقره،۱۱و۱۲
@javane_enghelaby
دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچه های کلاس چهارم مسئله ای طرح کرد که نتوانستند حل کنند.معلم به آنها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس پایین یک نفر را می آورم تا حل کند. بچه ها حل نکردند و معلم من را برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم من را روی دوشش گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل می کردم به این فکر می کردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟!
خاطره ای از شهید هسته ای دکتر مجید شهریاری
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby