پروردگارا!
پس هنگاهی که مرگ را بر ما وارد نمودی و آن را به ما فرود آوردی ، با ديدنش ما را خوشبخت کن ، و به وقت آمدنش آرامشمان ده و ما را با ميهمان شدنش هرگز بدبخت و روسياهمان مساز و با ديدارش رسوايمان مکن ، و آن را دری از درهای آمرزشت ، و کليدی از کليدهای رحمتت برای ما ، قرار بده.
صحیفه سجادیه، دعای چهلم
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
مطرود به شکار اشاره کرد و پرسید:
" این را چی کارش کنم؟"
ترکان خاتون به آن ها رسید. گفت:
" بده خزعل بیاورد"
مطرود افسار اسب را به دست خزعل داد و خود به تاخت رفت.
کاروان به دستور مزعل دوباره به را افتاد .
"حرکت می کنیم!"
خبر بیماری شیخ المشایخ خوزستان آن قدر مهم بود که مطرود پیش از این که شیخ محمد را خبر کند، به کمپ انگلیس برود، بلکه دستخوشی از مستر ویلسون بگیرد که مدت ها بود. به همراه مهندس اسمیت و گروهش در بیابان خشک و بی کران، کمپی به پا کرده بودند و از منطقه نقشه برداری می کردند.
مهندس اسمیت از درون دوربین مخصوص نقشه برداری نگاه می کرد و با دست به همکار خود علامت می داد. همان موقع از داخل دوربین دید وقتی سوار به کمپ رسید، اسمیت او را شناخت. سرو صورتش پوشیده بود. تا این که سلام کرد و گفت:
"خسته نباشی مهندس!"
و اسمیت از خش صدای زنگدار مطرود او را شناخت و به جای جواب سلام پرسید؟
" چه خبر از زمین های حویزه، با شیخ عاصف کنار آمدید؟"
مطرود از اسب پیاده شد و به سمت چادر ویلسون رفت. وقت چانه زدن با اسمیت را نداشت، گفت:
" فعلا این اراضی را گز کنید تا حویزه خیلی راه دارید."
و وارد چادر شد و دید که ویلسون در حال نوشیدن قهوه روی نقشه ای خم شده بود و چیز های را یادداشت می کرد
"سلام مستر ویلسون عجله دارم قهوه نمی خورم."
ویلسون دست از کار کشید و سر بلند کرد. از دیدن مطرود تعجب نکرد، هر وقت ویلسون می خواست پیش شیخ جابر برایش وساطت و پا در میانی کند، به سراغش می آمد، پرسید:
" باز چه خبر شده، به اندورنی ناخنک زدی یا به کیسه ی شیخ الشیوخ"
و فنجان لعابی قهوه را روی میز وسط چادرگذاشت و نقشه را جمع کرد.
مطرود فنجان نیمه خورده ویلسون را برداشت و نوشید و گفت:
" هیچ کدام، توی اندرونی که ترکان خاتون مثل اژدها روی گنج خوابیده، کیسه ی شیخ و الشیوخ هم به دست شما نزدیک تر است تا من!"
بعد جرعه ای دیگر نوشید و اطراف را نگاه کرد تا مطمئن شود تنها هستند.
"شیخ جابر قلنج کرده، خدا بخواهد کارش تمام است، همین که نشانه رفت فهمیدم شکار آخرش است، گوزن زرد"
ویلسون جا خورد پرسید:
"شیخ الان کجاست؟"
توی را فیلیه، شیخ محمد را خواسته، راهی جزیره بودم جخ آمدم به شما راپورت بدهم."
آخرین جرعه ی فنجان قهوه را نوشید. ویلسون فنجان را برداشت و داخلش آن را نگاه کرد و گفت:
"به شیخ سلام برسان و بگو فردا به عیادتش می آیم."
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیضی، نماینده اصلاح طلب مجلس خطاب به دانشجویان: اگر باز هم شرایط تکرار شود به #FATF رای میدم تا بیشتر بسوزید.
فعلا که بوی سوختگی از کسانی بلند شده که انتظار داشتن انقلاب توی همون سالهای اول فاتحه ش خونده بشه و حالا که چهل سال از نهضت جهانی امام (ره) میگذره و روز به روز به کوری چشم دشمنان داخلی و خارجی داره بر اقتدارش افزوده میشه، از شدت بغض و کینه ای که دارن ، همه تلاششون رو میکنن تا با قرار داد های استعماری و ذلیلانه به انقلاب ضربه بزنن و چون مطمئن هستن که اونها هم مثل آمریکا هیچ غلطی نمیتونن بکنن و این جمهوری اسلامیه که پیروز میدونه، عقده شون رو سر جوونای انقلابی خالی میکنن...
داداش با این حرفا و توهینا آتیشت خاموش نمیشه 😏 رأی دادن به این #معاهدات_مشکل_دار هم فقط لکه ننگی میشه بر پیشونی خودتون و اون دنیا هم نه آمریکا و نه هیچکدوم از نوکراش که دارید پادویی شون رو میکنید به دادتون نمیرسن...
علی برکت الله ✌️
@javane_enghelaby
خدایا
مرا به کاری که فردای قیامت از من درخواست میکنی، وادار کن
و آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شود، پیش از آنکه دشمنی سخت تو به من رو آورد، یا خشم تو محکم و پایدار گردد، جانم را بگیر.
صحیفه سجادیه، دعای بیستم
@javane_enghelaby
مستاجر بود. برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت!
وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت!
گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر گچ کاری!!
جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود:
"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"
خاطره ای از شهید مدافع حرم علی تمام زاده
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسه تاریخ اوایل بعثت و وضعیت امروز جمهوری اسلامی توسط امام خامنه ای، زمانی که تمام گروه های معاند رو به روی پیامبر صف کشیده بودند و منافقان مسلمانان را از قدرت دشمن میترساندند...
#اللهم_احفظ_قائدنا_خامنئی
@javane_enghelaby
خدایا!
چه بسیار از نهیهای تو را، ما مرتکب شدیم و چه بسیار از اوامر تو که ما را بر آنها مطلع کردی، تجاوز نمودیم و تو بر آنها مطلع بودی اما ناظرین دیگر نمیدیدند، و تو برتر از همه قدرتمندان، میتوانستی آنها را اعلان کنی.
پس آنچه را از زشتیهای ما که پوشانیدهای و از کمبودها که پنهان داشتهای، پندی برای ما قرار ده.
صحیفه سجادیه، دعای سی و چهارم
@javane_enghelaby
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَیٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَیٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
توبه، ۱۱۱
شیران شرزه میهنم!
صبح ها که آفتاب طلوع کند و نگاهش به چابهار بیفتد، غصه تمام دلش را میگیرد و می شود شبیه دم دمای غروب؛ غرق خون. خون ناصر ها و داریوش هایی که من امؤمنین رجال صدقوا شدند و واحد های مردانگی و غیرت را یک شبه پاس کردند. همانها که خونشان سرمشق احرار عالم شد و جانشان متاع داد و ستد با خدا...
پس آرام بخوابید آزادگان سرفراز وطن! عهد ما با شما تا روز محشر پابرجاست...
#چابهار
#حمله_تروریستی
@javane_enghelaby
aghasi.mp3
1.52M
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...
آقاسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@javane_enghelaby
درود خدا بر او ، فرمود : مردم براى اصلاح دنيا چيزى از دين را ترك نمى گويند ، جز آن كه خدا آنان را به چيزى زيانبارتر از آن دچار خواهد ساخت .
نهج البلاغه، حکمت ۱۰۶
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
"الله حافظت"
و بیرون رفت. به فکر فرو رفت. فنجان را درون ظرف پر از آب گوشه چادر انداخت و از چادر بیرون رفت. مطرود دور شده بود. مهندس اسمیت به ویلسون نزدیک شد و پرسید:
"خبر مهمی داشت؟"
ویلسون انگار با خود حرف می زد.
گفت:
"شیخ محمد؟!....نه!"
*وقتی کاروان حامل شیخ جابر وارد کاخ فیلیه شد، هیچ کس از حال او خبر نداشت. در محوطه بیرونی کاخ، افراد شیخ جابر هر یک مشغول کاری بودند. گروهی زیر طاقی گوشه محوطه، دیگ غذا را بار می گذاشتند و گروهی در گوشه ای دیگر دسته های خرما را با قاطر می کردند و گروه بعدی در گوشه ای دیگر، مشغول ور رفتن با تفنگ های خود بودند. در وسط محوطه یه قبضه توپ بود که دو نفر داشتند آن را تمیز می کردند. در کاخ که باز شد و همگی دیدند به جای شیخ جابر گوزن زرد روی اسب او افتاده، دست از کار کشیدند و نگران به تماشا ایستادند. تخت شیخ راجلو عمارت اصلی کاخ پایین گذاشتند. خزعل و مزعل و ترکان خاتون از اسب پیاده شدند. چند نفر به طرف آن ها دویدند و افسار اسب آن ها را گرفتند وبه سمت اصطبل بردند. وریده نیز از بالای تخت پایین پرید و پی ترکان خاتون رفت. کسی جرات سوال کردن نداشت، تا این که ترکان خاتون به یکی گفت:
"بفرست سراغ حکیم بصره ای، بگو فی الفور بیاید دستبوس شیخ المشایخ!"
بعد به یکی دیگر گفت:
" این گوزن را هم بگذار توی مطبخ تا مطرود برگردد."
"چشم بانو! "
خادم اسب شیخ جابر را تا جلو مطبخ برد و چند نفر آن را دوره کردند و مشغول باز کردن طناب دست و پای شکار شدند. شیخ جابر را که نای نفس کشیدن هم نداشت، روی همان تخت از پله ها بالا بردند و در اتاق مخصوص خود خواباندند و منتظر حکیم بصره ای ماندند.
حکیم که آمد، پیش از آن که کسی چیزی بپرسد، لیوان مسی و پنبه و آتشدان خود را آماده کرد و شروع کرد به بادکش کردن کمر شیخ، اطراف او ترکان خاتون و نورا خانم و مزعل نگران ایستاده بودند. خزعل بی قرار در اتاق قدم می زد و مزعل با دقت به کارهای حکیم نگاه می کرد.
دیگر زنان شیخ هم فقط اجازه داشتند پشت در اتاق بنشینند و آه و ناله کنند و برای سلامتی شیخ دعا بخوانند. ترکان خاتون در اتاق را باز کرد. زنان شیخ را دید که به ردیف در دو طرف در نشسته بودند و با زاری دعا می کردند و به سینه می کوبیدند. با تندی گفت:
" مگر شیخ مرده که اینجور یزله می کنید، حکیم دارد مداوا می کند"
زنان ساکت شدند و ترکان خاتون به اتاق بازگشت. خزعل که نمی دانست خشمش را باید سر چه کسب خالی کند، یک باره به یاد مطرود افتاد غرید، "حقش است این مرتیکه را خوراک کوسه کنم. باید هوسه می کرد آن گوزن نحس را فراری می داد."
ترکان خاتون گفت:
" اگر به آن است که یک تکه کبابی قلوه گاهش را به شیخ می خوراندیم نحوستش..."
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ دشمنان زیر خاک
ترامپ هم میمیرد و جمهوری اسلامی میماند..
@javane_enghelaby
درود خدا براو ، فرمود : فرمان خدا را بر پا ندارد ، جز آن كس كه در اجراى حق مدارا نكند . و به روش اهل باطل عمل نكند و پيرو فرمان طمع نگردد.
نهج البلاغه، حکمت ۱۱۰
@javane_enghelaby
مرامهای خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود :محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه ...قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور محمد عبدی بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد. زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد :
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوش لقمه نانی نانی
این نکته ی رمز اگر بدانی دانی
هرچیز که در جستن آنی،آنی
خاطره ای از شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
حکم اعدام حمید باقری درمنی تایید شد
🔸حمید باقرى درمنى، یکى از مفسدان اقتصادى است که در دادگاه عمومى و انقلاب به اعدام محکوم شده بود.
"و ما الحیا الد نیا الا لعب و لهو و للدار الاخره خیر للذین یتقون افلا تعقلون" ( سوره انعام / آیه 32)، «زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست و البته بر آنان که پرهیزگاری کنند سرای آخرت نیکوتر است آیا اندیشه نمی کنید؟»
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کشف تونل هامون وحشت کردن...
خبر ندارن توی خیابون هاشون مدح امام خامنه ای میزاریم و دور دور میکنیم 😏
#اسرائیل_بیست_و_پنج_سال_آینده_را_نخواهد_دید
@javane_enghelaby
درود خدا بر او ، فرمود : دنياى حرام چون مار سمى است ، پوست آن نرم ولى سم كشنده در درون دارد ، نادان فريب خورده به آن مى گرايد ، و هوشمند عاقل از آن دورى گزيند.
نهج البلاغه، حکمت ۱۱۹
@javane_enghelaby
#برگ1⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
حکیم مجال نداد حرف او تمام شود. گفت:
"شیخ هیچی نباید بخورد، مگر قصد جانش را کرده اید، تا باد سرخ از گرده اش بیرون نرود، آب هم از حلقش پایین نمی رود."
ترکان خاتون از پنجره رو به دروازه دید که شیخ محمد سوار بر اسب و مطرود پشت سر او وارد فیلیه شدند. دو نفر دویدند و با سلام و ادب افسار اسب شیخ محمد را گرفتند. شیخ محمد پیاده شد و با نگرانی و عجله وارد عمارت شد. مطرود هم به دنبال او می رفت که چشمش به مطبخ افتاد، دید چند نفر با گوزن ور می روند. از همان جا فریاد زد:
" های مراقب باشید پوستش زخمی نشود!"
زنانی که پشت در نشسته بودند، با دیدن شیخ محمد برخاستند و سلام کردند. شیه محمد بی جواب وارد اتاق شد. پشت سر او مطرود رسید. با دیدن زن های شیخ محمد برخاستند و سلام کردند. شیخ محمد بی جواب وارد اتاق شد. پشت سر او مطرود رسید. با دیدن زن های شیخ، قیافه رقت باری به خود گرفت. زن ها رو پوشاندند. مطرود گفت:
"نگران نباشید، هول نکنید، طوری نیست"
و وارد اتاق شد. نورا خانم و ترکان خاتون با دیدن شیخ محمد چهره در هم کشیدند. مزعل بلند شد. شیخ محمد سلام کرد و مزعل و خزعل با سردی جواب دادند. شیخ جابر با شنیدند صدای محمد دست حکیم را پس زد و به سختی برگشت و سعی کرد بنشیند. گفت:
"می دانستم قبل دیدن تو ملک الموت را نمی بینم!"
شیخ محمد دست پدر را بوسید. نورا خانم با تنفر به شیخ محمد نگاه میکرد و این از نگاه شیخ جابر پنهان نماند. نورا خانم سر به زیر انداخت و ترکان خاتون ناچار شد با تندی رو به مطرود کند و بگوید:
"تو اینجا چه غلطی میکنی! ایستاده ای عین جغد نگاه می کنی، برو بیرون!"
مطرود به تندی از اتاق بیرون رفت.
شیخ محمد گفت: " ان شاءالله دشمنان تان را در بستر ناخوشی ببینم پدر!"
مزعل پشت به شیخ محمد ایستاد. حکیم خواست دوباره کار خود را ادامه دهد.
گفت:
" شیخ اجازه بده کارم را تمام کنم."
شیخ جابر گفت:
" تو که داری کار مرا تمام می کنی حکیم!"
ترکان خاتون گفت:
" اجازه بده حکیم مداوایش را تمام کند شیخ، هنوز نفست سنگین است."
شیخ جابر دست محمد را گرفت و روی سینه خود گذاشت.
گفت:
" دیگر وعده من با خدای حکیم است،
خدا کند مجال وصیت داشته باشم!"
مزعل گفت:
" ان شاءالله رعیت خوزستان صد سال دیگر سایه شیخ محمره را روی سرش داشته باشد."
شیخ جابر گفت:
"با مرگ تعارف نکنید، حکیم را مرخص کنید که با پسرانم خیلی حرف دارم.
حکیم مردد به ترکان خاتون نگاه کرد. ترکان خاتون با اشاره سر او را مرخص کرد. حکیم وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. شیخ جابر که از رفتن حکیم مطمئن شد،گفت:
" محمد بعد از من شیخ المشایخ خوزستان است..."
ترکان خاتون زیر چشمی به نورا خانم نگاه کرد....
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
وعده روحانی در ۲۰ مهر ۱۳۹۴ برای برجام : اگر برجام بیاد ۲۰% کالا ارزونتر میشه
وعده روحانی در ۱۹ آذر ۱۳۹۷ برای FATF : اگر FATF باشد جنس ۲۰% ارزون تر میشه.
چقدر این جملات آقای روحانی آشناست! آدم را یاد تیر ماه ۹۴ می اندازد، روزهایی که آب خوردن مردم را به برجام گره زدند و با سایه موهوم جنگ، مردم را همراه خود کردند تا به هر ترتیبی شده برجام امضا شود... و شد؛ به ظاهر برای مردم و به نفعشان، اما باطنش همه به سود دشمن، بدون شلیک حتی یک گلوله...
اما بعد از سه سال از برجام فقط یک اسم ماند، با مشکلات فراوان و هزینه هایی که برای کشور داشت و نتیجه اش تقریبا هیچ...
حالا همان اصرارها برای fatf در حال تکرار شدن است، همان شیوه... اما اینکه اینبار لیبرال ها چه خوابی برای مملکت و عزت ملی دیده اند، و اینکه چه رابطه ای بین گرانی های افسار گسیخته و تلاش برای تحمیل fatf هست، خدا میداند...
#برجام_نافرجام
#fatf
#خیانت
@javane_enghelaby
درود خدا بر او ، فرمود : دنيا گذرگاه عبور است ، نه جاى ماندن ؛ و مردم در آن دو دسته اند : يكى آن كه خود را فروخت و به تباهى كشاند ، و ديگرى آن كه خود را خريد و آزاد كرد.
نهج البلاغه، حکمت ۱۳۳
@javane_enghelaby
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالاندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟! گفت: اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
خاطره ای از شهید شاهرخ ضرغام
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمن مشغول دشمنی ست، نباید غافل باشید؛ ما قوی هستیم...
#اللهم_احفظ_قائدنا_خامنئی
@javane_enghelaby