جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_48 استکانهای چای رو جمع میکنم تا به آشپزخونه ببرم. ترانه
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_49
همراه ترانه و سمانه، تو حیاط باصفای خونه عمهاینا نشستیم.
به جز چند دقیقه اول که خوش گذشت، باقی این مدت رو با حس آزاردهنده از پچپچهای سمانه و ترانه درباره موضوعی که نمیدونم چی هست، گذروندم.
با وجود کنجکاوی، اما اصلا دلم نمیخواد برای دونستنش پیش قدم بشم. یه جورایی بهم برخورده.
چشم ازشون برمیدارم و نگاهم رو به گوشه باغچه میدوزم؛ درست جایی که هانیه مشغول نوازش گلهای خوش رنگ تاجخروسی هست.
هانیه که متوجه سنگینی نگاهم میشه، لحظهای سرش رو بلند میکنه و باهام چشم تو چشم میشه. اما بلافاصله با ناراحتی روش رو برمیگردونه.
یادم به نیم ساعت پیش و اصرارهای هانیه برای بازی کردن میافتم.
خب چیکار میکردم؟! اون لحظه دوست نداشتم بازی کنم، میخواستیم با سمانه و ترانه حرف بزنیم؛ اون هم بدون حضور هیچ کس دیگهای تو جمعمون.
اما الان نظرم عوض شده بود، یعنی از وقتی که مطهره بازیش با هانیهرو ول کرد و رفت داخل، دلم برای تنهایی هانیه سوخت.
صدای خنده خاص و نسبتا بلند ترانه نگاهم رو به سمت خودش کشوند؛ سمانه هم لبخند به لب داشت. ناخودآگاه من هم خندم گرفت.
رو به سمانه پرسیدم:
چی شده؟
«هیچی»ای تحویلم داد و باز هم زیر لب چیزی به ترانه گفت.
اینبار ترانه از خنده پخش زمین شد.
رفتارشون واقعا آزاردهنده بود. احساس کردم با بیشتر موندنم کنارشون، خودمو سبک میکنم.
بی درنگ از جام بلند شدم و به طرف هانیه رفتم.
هانیه که دلِ پُری ازم داشت، به محض اینکه بالای سرش رسیدم از جا بلند شد و به طرف خونه راه افتاد.
صدا زدم بیا بازی کنیم آجی.
اما بی حرف راهشو گرفت و رفت.
فکر کنم خیلی دلش رو شکستم. از رفتارم واقعا پشیمون و ناراحت بودم.
الان که نه، ولی حتما باید از دلش دربیارم.
کنار سمانه و ترانه هر چقدر هم بهم خوش بگذره، اما هیچ کدومشون برام مثل هانیه و مطهره نمیشن.
نیم نگاهی به ترانه و سمانه انداختم. همچنان مشغول بگو بخند مرموز خودشون بودن.
ترجیح دادم من هم پشت سر هانیه برم داخل تا اینکه مثل یه آدم مَچَل و بیخبر از همه چیز، کنار سمانه و ترانه بنشینم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_50
نیم ساعت تمام داشتم به رفتارم با هانیه و رفتار ترانه و سمانه با من و البته موضوع مرموز مورد بحثشون فکر میکردم.
عصبانی و ناراحت بودم، دیگه دلم نمیخواست ترانه با ما به خونمون بیاد.
اصلا همینجا بمونه و تا دلش میخواد با سمانه پچ پچ کنه!
با اینکه خونه عمه رو از خونه همه فامیلها بیشتر دوست دارم، اما به محض اینکه بابا مارو به آماده شدن برای برگشت به خونه دعوت کرد، انگار در قفسرو برام باز کرد.
از پذیرایی، به اتاقی که ساعد و سعید توش مشغول بازی با آتاری و هانیه و مطهره مشغول تماشای بازی اونها بودن، نگاه کردم.
نیم ساعت تمام هانیه و مطهره گفتن حالا «نوبت ما هست» و اونها هم گفتن «باشه الان».
ساعد هم سن و سعید بزرگتر از من بودن، برای همین باهاشون راحت نبودم و اگه تمام مکالمات سالانهم باهاشون رو جمع میکردم، شاید به ده خط هم نمیرسید.
اما هانیه و مطهره اینطور نبودن. صدای «اَاَاَه» بلند و کشیده ساعد نشون میداد که بالاخره هانیه و مطهره، حرصشون از این نیم ساعت «وعده سر خرمن» شنیدن رو خالی کردن.
دیدن چهره شاکی ساعد که با حرص سیم آتاریرو تو پریز جا میده و چهره متعجب سعید به نوار بازیای که دست هانیه هست، خنده به لبهام میاره.
بابا همینطور که نشسته، اسم بچههارو هشدارگونه صدا میزنه.
عمه وساطت میکنه و دست آخر با پادرمیونی عمه، هانیه و مطهره در حالی که دست هرکدومشون یه نوار بازی آتاری هست، از اتاق خارج میشن.
همزمان ترانه هم با ساک دستی که وسایلش رو داخلش گذاشته از اتاق دیگه بیرون میاد و آروم کنارم مینشینه.
دوباره یاد رفتار نیم ساعت پیششون میافتم. ازطرفی دوست ندارم همراهمون بیاد و از طرفی نمیتونم چیزی بگم چون نمیخوام مامان اینارو حساس کنم. شاید بعدا خودش بهم گفت که داستان چیه.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
شهید آوینی:
"فرشته ها برای بالا رفتن و پرواز پَر می خواهند🕊
اما...
من با این پوتین ها هم می توانم بالا بروم !
و
حالا تو هم میتوانی با چادرت
پرواز کنی و بالا بروی"😍👌
#پای_درس_شهدا
#حجاب
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 به جمع نوجوانان #جوانه_نور بپیوندید:
✔️ ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ 👇:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نمایی نزدیک و زیبا از قله دماوند😍
#ایران_زیبا
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 به جمع نوجوانان #جوانه_نور بپیوندید:
✔️ ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ 👇:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔸️ زحمت، رحمت...
#گفته_های_ناب
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 به جمع نوجوانان #جوانه_نور بپیوندید:
✔️ ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ 👇:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃آموزش سایه دادن سه بعدی
با برنامه اینشات
#آموزش
#اینشات
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💢 معرفی اکران فیلم مناسب نوجوان
4⃣ زمزمهی آب
قالب: داستانی
مناسب برای: کودک و نوجوان
موضوع: جنگ نرم
مدت زمان: 00:28:00
نوع بلیط فروشی: اختیاری
کارگردان: علی امیدوار
تهیهکننده حقیقی: داود رسولیان
تهیهکننده حقوقی: مركز گسترش سينماي مستند و تجربي
💠 خلاصه اثر:
اين فيلم، تلاش چند کودک را براي دستيابي به گنجي در دل خليج فارس نشان ميدهد. ماجرا با تقابل اين بچهها با کودکي اماراتي بر سر نام واقعي خليج فارس يا خليج عربي، به اوج ميرسد و در نهايت تلاش کودکان ايراني براي دستيابي به نقشه گنج به موفقيت ميرسد.
👇👇👇
جهت دانلود به سایت اکران مردمی مراجعه نمایید:
Ekranmardomi.ir
#جشنواره_عمار
#اکران_فیلم_نوجوان
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت پنجم:
_عجب بوی آش رشتهای! هووووم! 😌😋
مادربزرگ داشت پیاز پوست میکند:
"فعلا شکمتو صابون نزن. اگه درس نداری بشین کمک."
_در خدمتگزاری حاضرم قربان!👩🏻🍳
نوید👶🏻 تاتیتاتی، دور و بر سینی پیازها میچرخید.
_اوووه. اینهمه پیاز؟🧅🧅🧅
_آخه بوش تا هفت خونه🏘 اونورتر میره.
دلم میخواد برای همسایهها هم ببرم.
پیاز داغ زیادی میخوام واسه تزیین کاسهها.🥣
_منم که عاشق کشک و پیاز داغ....😋
وای خدا... دهنم آب افتاد.🤤
نورا یک پیاز گُنده برداشت.
مادربزرگ گفت:
"بذار یه چیز جالب بهت نشون بدم دخترم.
ببین! هر لایه پیازو که جدا میکُنی، یه پرده سفید نازک بهش چسبیده!!!! میبینی؟"😊
نورا با تعجب گفت:
"اه! چه باحال! چطور تا حالا ندیده بودم؟"🤨
بعد لایه اول پیازش را با دقت جُدا کرد: "ایناهاش!"😃
مادربزرگ گفت:
"من که فکر میکنم همین پوشش کمک میکنه تا آلودگی از لایهها عبور نکنه.❌
به خاطر همینه که وقتی پیازو بُرش میدیم و اون پوشش ناقص میشه، در زمان کوتاهی میکروبها رو به خودش جذب میکنه و میشه یه پیاز آلوده. "♨️♨️♨️
یکدفعه صدای گریه نوید بلند شد.😫
مامان از توی هال داد زد: "چی شددددد؟"
مادربزرگ مشت نوید را باز کرد و یک تکه کوچک پیاز گاز زده از توی مشتش بیرون آورد.🙃🙂
#پوشش
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🔻متن شعر سلام فرمانده🔻
عشق جانم امام زمانم
عشق جانم امام زمانم
عشق جانم امام زمانم
عشق جانم
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
دنیا بدون تو معنایی نداره
عشق روزگارم
وقتی که تو باشی دنیامون بهاره
دنیای بدون تو معنایی نداره
عشق روزگارم
وقتی که تو باشی دنیامون بهاره
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
سلام فرمانده
سلام از این نسل غیور جامانده
سـلام فرمانده
سیدعلی دههی نودیهاشو فراخوانده
سلام فرمانده
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
بیا
جون من بیا
بیا یارت میشم
هوادات میشم
گرفتارت میشم
علی بن مهزیارت میشم
با همین قد کوچیکم خودم، سردارت میشم
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
بیا
جون من بیا
بیا یارت میشم
هوادات میشم
گرفتارت میشم
علی بن مهزیارت میشم
با همین قد کوچیکم خودم، سردارت میشم
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
سلام فرمانده
سلام از این نسل غیور جامانده
سـلام فرمانده
سیدعلی دههی نودیهاشو فراخوانده
سلام فرمانده
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
نبین قدم کوچیکه
پاش بیفته من برات قیام میکنم
نبین قدم کوچیکه
مثل میرزا کوچک کارو تمام میکنم
نبین قدم کوچیکه
از صف 313 تا بهت سلام میکنم
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
نـبین کمه سنم
تو فقط صدام بزن ببین چیکار برات میکنم
نبین کمه سنم
با همین دستای کوچیکم همش دعات میکنم
نبین کمه سنم
بأبی انت و أمی همه رو فدات میکنم
همه رو فدات میکنم
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
سلام فرمانده
سلام از این نسل غیور جامانده
سـلام فرمانده
سیدعلی دههی نودیهاشو فراخوانده
سلام فرمانده
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
عهد میبندم
روزی لازمت بشم
عهد میبندم
حاج قاسمت بشم
عهد میبندم
مثل بهجت و مثل سربازای گمنام خادمت بشم
عهد میبندم
که میمونم پای کار این نظام
کاشکی مثل حاج قاسم من به چشم تو بیام
من به چشم تو بیام
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
هزار و صد و اندی ساله
همه عالم دنبال مهدیاند
غصه سربازو نخور آقا
سربازات هزارو چهارصدیاند
⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷⊶⊰✾⊱⊷
سلام فرمانده
سلام از این نسل غیور جامانده
سـلام فرمانده
سیدعلی دههی نودیهاشو فراخوانده
سلام فرمانده
سلام فرمانده
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لبخوانی سلام فرمانده
✔️ ریحانه مرشدی ۱۴ ساله از شهر قم اینو برامون فرستادن 🦋
با دیدن این نوجوونهای طراز انقلاب به وجد میایم.😍
عاقبت به خیر باشید.☘
#پویش
#دابسمش
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لبخوانی سلام فرمانده
✔️ اجرای بسیار زیبای مهسا عربشاهی ۱۰ ساله از کاشان 🦋
ماشاءلله به شما نوجوان انقلابی 🇮🇷☺️
#پویش
#دابسمش
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
اوس کریم گفته اول منو پرستش کن و با من باش...😇
بعدش اولین کاری که میتونی انجام بدی و من خوشحال میشم هوای پدر و مادرت رو داشته باش...😍
آخ چقدر خوبی ای خدا🥰
من هوای پدرو مادرمو داشته باشم پیش تو عزیز میشم.💝
من که خودم والدینم رو دوست دارم
این دوست داشتن عبادت هم میشه...🌻
#حس_خوب
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
یکی دیگر از آفات زبان غیبت کردن است
غیبت یعنی اگر انسان در نبود انسان دیگر حرفی📢 بزند که مردم از آن خبر ندارند و اگر آن شخص بشنود ، ناراحت شود☹️، غیبت کرده است
سرمایه💰 بزرگ انسان👤 در زندگی آبرو و شخصیت👨⚖️ او است هر چیز که آن را به خطر ⚠️بیندازد مانند آن است که جان او به خطر افتاده است
غیبت کننده🗣️ با غیبت دوکار✌️ انجام می دهد :یکی آن که دیگری را بی آبرو میکند دوم آن که بدین وسیله برای خویش کسب وجاهت 😊و آبروی می کند و در حقیقت ترور🔫👨⚖️ شخصیت دیگران را مایه حفظ آبروی خود می پندارد.
🚫غیبت در صورتی محقق میشود که طرف مقابل حضور نداشته باشد.
🚫غیبت گناه کبیره است.
🚫گناه کبیره گناهی است که مستوجب عقاب است.
#عطرقرآن
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
اینجا هلند نیست!😯
اینجا بزرگترین دشت لاله ایران، مزرعه لزور واقع در روستای کندر جاده کرج به چالوس هست.😍🌷🌹🥀🌻😍
#ایران_زیبا
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
😍 لذت معمولی بودن در دنیای اینستاگرامزده
🇺🇸اینستاگرام رو که باز میکنی، با دیدن هر کدوم از عکسا مطمئن میشی که همه مترجمان، نویسندهان، ورزش میکنن، گیاهخوارن، ریشه موهای رنگشدهٔ هیچکدومشون درنیومده! کتونیهای نایک و آدیداس میپوشن، همسرشون بیوقفه دوستشون داره و هیچ بدخلقی ندارن، خودشونم هیچوقت خسته نمیشن!
📱راستی انرژی مثبت از سر و روشون میباره، کلی کتاب خوندن، اسطوره تماشای سریالهای تازهان، همهٔ لوازم خونهشون سِت شده، ملکهٔ لباسهای گلگلی و رنگیپنگیان و عکاس حرفهای هستن!
📱اپلواچ دارن و رنگ ماسکشون رو با روسری سِت میکنن. کلکسیونی از ماگهای گرونقیمت دارن، با دلار ۲۶ تومنی مدام سفرهای خارجی میرن، همیشهٔ خدا مانیکور و پدیکورشون بهراه هست و دستآخر دنیا واسشون انقدر قشنگه که حیفشون میاد تمام لحظههای زندگیشون رو با بقیه بهاشتراک نذارن!
🤓 اینستاگرام رو حذف میکنی. میری جلوی آینه، به خودت خیره میشی!
بله! «تو معمولی هستی» و این معمولیبودن و تلاش برای خودت بودن تو تکتک لحظات زندگیت مشخصه.
😊 لبخند میزنی
«معمولی بودن» در دنیایی که آدمها برای خاصبودن و سلبریتیشدن تلاش میکنن، تحسین برانگیزه و اتفاق کمی نیست.👏
✍ فاطمه پورفخر
[با اندکی بهبود و ویرایش]
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻♀
🎬 قسمت ششم:
نورا و نوید برای رفتن به میدان امام حسین آماده میشدند. عصر آن روز جشن ملی انتخابات ریاست جمهوری بود.
نورا گفت: "یه کلاه سبز نداری تا با بلوز سفید و شلوار قرمزت ست بشه. وای نوید حالا چی کنیم؟"
مادربزرگ گفت: "حتما که نباید بچهامو شبیه پرچم ایران کنی مادر، یه لباس درست براش بپوش، یه پرچم ایرانم بده دستش." 🇮🇷
_مادربزرگ همه پرچم میگیرن! میخوام داداشم خاص باشه، حتما خبرنگاریها میان ازش عکس میگیرن.
نورا با غصه گفت: "حالا اگر دختر بودی، خودم روسری سبز داشتم."😒
مامان گفت: " نورا پاشو. خان جون شما که هنوز حاضر نیستی؟"
مادربزرگ گفت: "ننه من با این پا درد نمیتونم بیام. همینجا از تلویزیون میبینم."
بوق بوقِ ماشین از پنجره، خبر از رسیدن بابا میداد. نورا هنوز سرگردان اینور و آنور کمدها را میگشت. زنگ خانه به صدا درآمد.🔔
_نوراجان، ساک نوید رو بیار بریم که الان صدای بابا درمیاد. از دو ساعت پیش تا حالا چی کردی پس؟
نورا با ناراحتی نگاهی به سر خالی از کلاه سبز برادرش انداخت و ساک وسایل نوید را بلند کرد.
مامان نوید را بغل کرد و گفت: "ما رفتیم خان جون! تلویزیون رو ببین شاید ما رو نشون داد.😄
خانجون کجایی؟"
مادربزرگ باعجله از ته راهرو آمد، داشت میخندید: "نورا جان. پیدا کردم. پیشونی بند سبز. ببین. پرچم ایرانت کامل شد."🥰
چشمهای نورا برق زد، پیشانی بند سبز " یا امام رضا" را از دست مادربزرگ قاپید و پرید توی بغلش.
#جشن_ملی
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
کانال تربیتی یک مربی
17.7M
سرود بسیار زیبای ☝️سلام فرمانده☝️ بدون موزیک، تقدیم شما عزیزان میگردد.
#پویش
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لبخوانی سلام فرمانده
✔️ سپهر قربانی ۶ ساله از شهریار تهران 🦋
آیندهساز ایرانزمین و چشم امید رهبر شمایید.😌
پاینده باد ایران 🇮🇷✌️
#پویش
#دابسمش
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لبخوانی سلام فرمانده
✔️ اجرای سه نفره مه سیما، نیایش و ستایش از نوجوانان انقلابی پایگاه شهید فاتحی از شهر شهریار استان تهران 👏👏👏
هزار ماشاءلله به شما دختران خوب سرزمینم 😍
#پویش
#دابسمش
#سلام_فرمانده
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_50 نیم ساعت تمام داشتم به رفتارم با هانیه و رفتار ترانه و سم
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_51
برای شام توافق کردیم ماکارونی درست کنیم.
با این سر و صدایی که هانیه و مطهره تو هال راه انداختن، نمیتونم روی آشپزیم تمرکز کنم.
سرکی به هال میکشم.
باز هم مامان برنده شده! بابا معترضه و دسته آتاری رو نمایشی رها میکنه. بچهها دست میزنن و بابا رو تشویق میکنن تا مثلا دلش نرم بشه و به بازی برگرده.
ترانه همونطور که دونههای خام سویا رو تو دهنش میندازه، هِر و هِر به اتفاقات توی هال میخنده.
دوباره یاد خونه عمه و رفتار ترانه و سمانه میوفتم. خیلی سعی میکنم به روش نیارم و چهرهم رو عادی نشون بدم.
رو بهش میگم:
سویای خام میخوری؟
خیلی عادی و با همون لحن سرخوش همیشگی میگه:
آره، بیا تو هم بخور! خوشمزهس!
و سریع یه دونه بهم تعارف میکنه.
با اکراه اون دونه سویای نسبتا درشت رو از دستش میگیرم و داخل دهنم میذارم.
هر چقدر طعم سویای داخل ماکارونی رو دوست دارم، مزه سویای خام افتضاحه.
سریع به دستشویی میرم و دهنم رو تمیز میکنم.
از دستشویی که بیرون میام، هانیه رو توی اتاق میبینم.
تو راه برگشت از خونه عمه، باهاش حرف زده بودم و از دلش درآورده بودم.
اون هم خیلی راحت منو بخشید.
هانیه همین بود، دل نازک و بخشنده. اگه الان ناراحت میشد، ده دقیقه دیگه همه بدیهارو فراموش میکرد.
متوجه من میشه؛ براش دست تکون میدم و به آشپزخونه برمیگردم.
تا ترانه همه سویاها رو خام خام نخورده، باید مایه ماکارونی رو آماده کنم.
شام که تموم شد، هانیه و مطهره سفره رو جمع کردن و من و ترانه ظرفها رو شستیم و خیلی زود آماده خواب شدیم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_52
دو روزه که ترانه خونمونه و تقریبا خوش میگذره.
اما از دیشب تا الان ذهنم به خاطر یه پیشنهاد جذاب از طرف ترانه به هم ریخته؛ پیشنهاد یک هفته زندگی تو خونه قدیمی بابابزرگ تو روستا!
–خب، نظرت چیه؟
+نمیدونم. فکر نمیکنم مامانم اینا اجازه همچین کاری رو بدن.
با بیخیالی میگه:
–نه بابا! اجازه میدن. بعدشم اونجا که خونه غریبه نیست، خونه بابابزرگه! تازه خونه عموها هم دو طرفش هست، پس تنها نیستیم!
+آخه خیلی وقته اونجا خالیه. آخرین باری هم که از بیرون دیدم، یه گوشه از دیوار و سقفش ریخته بود!
–خب ما توی اون یکی اتاقش میمونیم.
+تو اون هوای گرم و جهنمی؟! بدون آب؟
–پنکه قدیمی مارو هم میبریم. برای آب هم از تانکر عمو اینا استفاده میکنیم.
با چهره دَرهم میگم:
+آخه اونجا الان پر از مار و موش و عقربه!
برافروخته میگه:
–وااای! هر چی من میگم، تو یه چیز دیگه میگی! بگو میترسم بدون مامان و بابام جایی برم!
از این حرفش عصبانی میشم.
+نخیر، اصلا هم اینطور نیست. این یکی خیلی دیوانگیه! تازه عمواینا هم عمراً بهت اجازه نمیدن! هر چقدر هم بقیه حواسشون به ما باشه!
– مامان و بابای من اگه تو باشی اجازه میدن. اصلا بذار، الان خودم به مامانت میگم!
مخالفتی نکردم. عجیب بود اما راستش خیلی هم بدم نمیاومد مامان موافقت کنه. مسئلهای که وجود داشت، این بود که نمیتونستم ریسک مطرح کردن این ایده احمقانه و تقریبا نشدنی به مامان رو خودم گردن بگیرم.
وسوسه چشیدن طعم استقلال، منو به عالم خیال و برنامهریزی برای اون برد؛
هر خوراکی نیاز داشتیم میگرفتیم،
اونجا اجاق و ظرف و ظروف قدیمی مامانبزرگ هم هست،
خودمون غذا درست میکنیم،
عصرها میریم کوه،
هر وقت هم دلمون تنگ شد میریم خونه عمو...
ترانه برای صحبت با مامان راهی آشپزخونه شد.
تا کنار در اتاق رفتم تا بهتر صداشون رو بشنوم.
اما صدای شیر آب و ظرفهایی که دونه دونه به دست مامان از زیر آب رد و به آبچکان منتقل میشدن، نمیذاشت چیزی بشنوم.
ناچارا تا دم ورودی آشپزخونه رفتم.
ظاهرا ترانه حرفش رو زده بود که حالا مامان به صورتم خیره شده بود.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
خدایا شکرت!🤗
چقدر دوست داشتنی هستی!☺️
🍃من و دوست داری در حالی که نیازی به من نداری...
#حس_خوب
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•