eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
تلویزیون و روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن...به سمت آیفون رفتم؛ کیک رو به زور قورت دادم و گوشی رو برداشتم... +بله! بفرمایید! کیه! ای بابا چرا هیچکس جواب نمی‌ده!!! گوشی رو گذاشتم سرجاش...دوباره زنگ خورد...کلافه گوشی رو برداشتم و جواب دادم: +بله! آقا مگه آزار دارید زنگ میزنید جواب نمی‌دید!! گوشی رو گذاشتم...چادرم رو سر کردم و به سمت در حیاط رفتم...در رو که باز کردم کسی نبود...وارد کوچه شدم و نگاهی هم انداختم...اما هیچکس نبود... به سمت خونه برگشتم...سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم که با صدای جیغ عارفه سه متر از جام پریدم😨 +تولدت مبااااارک عشقم.. هنوز توی شک بودم...هانیه با یک کیک اومد جلو و گفت: تولدت مبارک زینب جان.. شیما هم چند تا بسته کادو بهم داد و گفت: تولدت مبارک عزیزم.. _میشه یکی به من بگه چه خبره😶نزدیک بود سکته کنم دیوونه ها...این چه کاری بود...دستتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین؛ واقعا انتظارش رو نداشتم ازتون😍خیلی خوشحالم کردین.. عارفه بغلم کرد و گفت: این چه حرفیه عزیزم...خواستیم حسابی سوپرایز بشی😂 دیگه بعد از کلی تشکر و قدردانی ازشون رفتیم داخل. کیک رو بریدیم و بعد از تقسیم کردن و باز کردن کادو ها خوردیم... هانیه یک شال سفید که گل های رز قرمز داشت هدیه آورده بود...عارفه هم یک کیف دستی مشکی و شیما هم یک ساعت خیلی خوشگل. تا ساعت دوازده حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم...ساعت یک باید می‌رفتیم کلاس برای همین چهارتایی نماز خوندیم و رفتیم بسیج... کلاس که تموم شد یکم کمک بچه های بسیج کردم که کارهای جشن جمعه هفته آینده رو آماده کنند. وسط کار یهو امیررضا زنگ زد...گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام...جانم داداش _سلام...کجایی؟من پشت در موندم. +بسیجم؛ مگه کلید نبردی؟ _نه یادم رفت ببرم. من یه ساعت پشت درم شما بسیجی...پاشو بیا ببینم... +باشه الان میام...فعلا. _یا علی. از بچه ها خداحافظی کردم و تا خونه دویدم. وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلوتر...در حالی که قفل در رو با کلید باز میکردم گفتم: سلام...شرمنده معطل شدی. امیررضا هم سلام کرد و گفت: من عجله ندارم...بنده خدا آقا ماهان معطل شدن. بعد از باز کردن در، نگاه گذرایی به کسی که همراه امیرعلی بود کردم و گفتم: بله...بفرمایید داخل. وارد حیاط شدن...امیررضا رو به دوستش کرد و گفت: بیا داخل تا پیداش کنم. ماهان هم سرش رو انداخت پایین و گفت: دست شما درد نکنه...همینجا راحت ترم...شما فقط زود پیدا کن من دیرم شده. امیررضا هم به تخت چوبی کنار حیاط اشاره کرد و گفت: هر جور راحتی...پس بشین اونجا تا من بیام. ماهان هم تشکری کرد و به سمت تخت رفت تا بشینه...منم سریع قفل در رو باز کردم. امیررضا وارد خونه شد و رفت تو اتاقش؛ دنبال چیزی میگشت که بالاخره بعد کلی بهم زدن اتاق و زیر و رو کردن وسایل خونه پیداش کرد؛ به سمت حیاط رفت و کتاب و چند تا وسیله دیگه رو که دنبالشون میگشت به ماهان داد. پسر خوب و با حجب و حیایی به نظر میومد. منم تو اون تایم لباس هامو عوض کردم و چایی ساز رو روشن کردم تا گرم بشه...تو این هوای سرد پاییزی بدجوری چایی میچسبه. وقتی امیررضا اومد داخل بهش گفتم: داداش‌...این پسره کی بود؟؟ امیررضا در حالی که کتش رو در می آورد گفت: یکی از بچه های تازه وارد بسیجه...فرمانده مون گفت بهش چند تا کتاب و وسیله بدم؛ چند تا هم خرده کار بهش بسپارم. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. دو تا چایی زعفرونی خوشرنگ برای خودم و داداش ریختم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهی به ساعت کردم...چهار و نیم گذشته بود...سریع مشغول درست کردن شام شدم...خودم که خیلی گشنه ام بود، چون ناهار هم نخورده بودم...وقتی بچه ها اینجا بودن انقدر تنقلات و کیک خوردیم دیگه جا برای ناهار نموند. برنج و بار گذاشتم...خورشتی که مامان از قبل آماده کرده بود و از فریزر خارج کردم تا یخش آب بره. همه ظرف هارو شستم و گذاشتم سرجاش...شام هم رأس ساعت یک ربع به شش آماده بود...امیررضا هم که مشغول کارهای خودش بود...پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. یک بشقاب میوه پوست کندم و براش بردم تو اتاق. نگاهی به بشقاب میوه کرد و گفت: دست شما درد نکنه...چرا زحمت کشیدی. +نوش جونت...میگما چشات درد نمیگیره یه بند سرت تو این لپ تاپه😐 لبخندی زد و گفت: دیگه عادت کرده😄 +خبری از امیرعلی نداری؟ _نه، چطور؟ + همینجوری...برم یه زنگ بهش بزنم. موبایلم رو برداشتم...شماره امیرعلی و گرفتم...بعد از دو تا بوق جواب داد: +سلام داداش خوبی؟ _سلام زینب خانم...ممنون شما خوبی؟ +منم خوبم...امیر کی میای؟ _دارم میام...چیزی میخواستی؟ +نه دستت درد نکنه...منتظرم. _باشه..... هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌻🖤› - - ولۍهرچۍفکرمیکنم🥺 میبینم‌چقدرفآطمیه‌وعآشورآشبیهہ!💔 دروآتیش‌زدن..خیمہ‌هآروآتیش‌زدن🔥 چندتآنآنجیب‌مآدروهرجورتونستن‌زدن.. لگد..سیلی!😭 تویہ‌‌گودآل‌؛پسرِهمین‌مادروهم...🍂 لعنت‌الله‌علی‌القوم‌الکآفرین!
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھدا،ازدست‌نمـے‌روند‌ بدست‌مـےآیند..:)🌿' 🖤🌱 🌱 @sahidmugniiiegahad
هدایت شده از {°شهید سیّدحَسَن نَصࢪالله°}♡
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️ این است که حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری برنداری❗️ منِ فاطمه، برای امام زمانم، امیرالمؤمنین جان دادم. شمابرای امام_زمانتان پسرم مهدی چه کردید⁉️ مظلوم مادر... غریب مادر... 🖤🌱 🖤🌿 @sahidmugniiiegahad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد... +امیر...امیرعلی...داداش می‌شنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم... صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!! زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس. گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو. با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟ برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋ سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمی‌داد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد... پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم. یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده... +سلام زینب خانم خوبین؟ _سلام، ممنون شما خوبین؟ +الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟ _نه همین الان رفت بیرون. +امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد! تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه می‌کنید؟ اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭 اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!! همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟ امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش... بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی می‌گفت...سریع آماده شدم...نمی‌دونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم... سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمی‌داد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری می‌شد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم. دلم نمی‌خواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال می‌گذشت. از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع... و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭 به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺 تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟ چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir