eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلوتر...در حالی که قفل در رو با کلید باز میکردم گفتم: سلام...شرمنده معطل شدی. امیررضا هم سلام کرد و گفت: من عجله ندارم...بنده خدا آقا ماهان معطل شدن. بعد از باز کردن در، نگاه گذرایی به کسی که همراه امیرعلی بود کردم و گفتم: بله...بفرمایید داخل. وارد حیاط شدن...امیررضا رو به دوستش کرد و گفت: بیا داخل تا پیداش کنم. ماهان هم سرش رو انداخت پایین و گفت: دست شما درد نکنه...همینجا راحت ترم...شما فقط زود پیدا کن من دیرم شده. امیررضا هم به تخت چوبی کنار حیاط اشاره کرد و گفت: هر جور راحتی...پس بشین اونجا تا من بیام. ماهان هم تشکری کرد و به سمت تخت رفت تا بشینه...منم سریع قفل در رو باز کردم. امیررضا وارد خونه شد و رفت تو اتاقش؛ دنبال چیزی میگشت که بالاخره بعد کلی بهم زدن اتاق و زیر و رو کردن وسایل خونه پیداش کرد؛ به سمت حیاط رفت و کتاب و چند تا وسیله دیگه رو که دنبالشون میگشت به ماهان داد. پسر خوب و با حجب و حیایی به نظر میومد. منم تو اون تایم لباس هامو عوض کردم و چایی ساز رو روشن کردم تا گرم بشه...تو این هوای سرد پاییزی بدجوری چایی میچسبه. وقتی امیررضا اومد داخل بهش گفتم: داداش‌...این پسره کی بود؟؟ امیررضا در حالی که کتش رو در می آورد گفت: یکی از بچه های تازه وارد بسیجه...فرمانده مون گفت بهش چند تا کتاب و وسیله بدم؛ چند تا هم خرده کار بهش بسپارم. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. دو تا چایی زعفرونی خوشرنگ برای خودم و داداش ریختم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهی به ساعت کردم...چهار و نیم گذشته بود...سریع مشغول درست کردن شام شدم...خودم که خیلی گشنه ام بود، چون ناهار هم نخورده بودم...وقتی بچه ها اینجا بودن انقدر تنقلات و کیک خوردیم دیگه جا برای ناهار نموند. برنج و بار گذاشتم...خورشتی که مامان از قبل آماده کرده بود و از فریزر خارج کردم تا یخش آب بره. همه ظرف هارو شستم و گذاشتم سرجاش...شام هم رأس ساعت یک ربع به شش آماده بود...امیررضا هم که مشغول کارهای خودش بود...پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. یک بشقاب میوه پوست کندم و براش بردم تو اتاق. نگاهی به بشقاب میوه کرد و گفت: دست شما درد نکنه...چرا زحمت کشیدی. +نوش جونت...میگما چشات درد نمیگیره یه بند سرت تو این لپ تاپه😐 لبخندی زد و گفت: دیگه عادت کرده😄 +خبری از امیرعلی نداری؟ _نه، چطور؟ + همینجوری...برم یه زنگ بهش بزنم. موبایلم رو برداشتم...شماره امیرعلی و گرفتم...بعد از دو تا بوق جواب داد: +سلام داداش خوبی؟ _سلام زینب خانم...ممنون شما خوبی؟ +منم خوبم...امیر کی میای؟ _دارم میام...چیزی میخواستی؟ +نه دستت درد نکنه...منتظرم. _باشه..... هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌻🖤› - - ولۍهرچۍفکرمیکنم🥺 میبینم‌چقدرفآطمیه‌وعآشورآشبیهہ!💔 دروآتیش‌زدن..خیمہ‌هآروآتیش‌زدن🔥 چندتآنآنجیب‌مآدروهرجورتونستن‌زدن.. لگد..سیلی!😭 تویہ‌‌گودآل‌؛پسرِهمین‌مادروهم...🍂 لعنت‌الله‌علی‌القوم‌الکآفرین!
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھدا،ازدست‌نمـے‌روند‌ بدست‌مـےآیند..:)🌿' 🖤🌱 🌱 @sahidmugniiiegahad
هدایت شده از {°شهید سیّدحَسَن نَصࢪالله°}♡
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️ این است که حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری برنداری❗️ منِ فاطمه، برای امام زمانم، امیرالمؤمنین جان دادم. شمابرای امام_زمانتان پسرم مهدی چه کردید⁉️ مظلوم مادر... غریب مادر... 🖤🌱 🖤🌿 @sahidmugniiiegahad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد... +امیر...امیرعلی...داداش می‌شنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم... صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!! زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس. گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو. با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟ برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋ سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمی‌داد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد... پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم. یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده... +سلام زینب خانم خوبین؟ _سلام، ممنون شما خوبین؟ +الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟ _نه همین الان رفت بیرون. +امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد! تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه می‌کنید؟ اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭 اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!! همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟ امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش... بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی می‌گفت...سریع آماده شدم...نمی‌دونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم... سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمی‌داد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری می‌شد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم. دلم نمی‌خواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال می‌گذشت. از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع... و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭 به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺 تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟ چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت: تو راه خونه بوده، دو نفری که از یه جایی دنبالش بودن و تعقیبش میکردن، میان به سمتش و بهش تیراندازی میکنن...دقیقا همون زمانی که داشتی باهاش صحبت میکردی...چند تا از همکاراش هم که نزدیک اونجا بودن و اون صحنه رو میبینن سریع خودشون دست به کار میشن و اونایی که مامور ترور کردن امیرعلی بودن و دستگیر میکنن...بعد هم با اورژانس امیرعلی رو میارن بیمارستان... کمیل دو تا لیوان آب برای من و امیررضا آورد...ازش گرفتم و تشکری کردم... رو به امیررضا کردم و گفتم: تو از کجا متوجه شدی؟ قلوپی از آبش خورد و گفت: با پارسا تماس گرفتم...گفت که پیگیری می‌کنه و خبر میده...چند دقیقه بعد زنگ زد و توضیح کوتاهی داد...بعد هم آدرس بیمارستان رو. نیم ساعتی از اومدنمون به اینجا می‌گذشت که دیدم چند تا مرد که بهشون میخورد همکاران امیرعلی باشند و پارسا هم همراهشون بود به سمت ما اومدن...از جام بلند شدم...امیررضا به سمتشون رفت...سلام ارومی دادم و دوباره نشستم...امیررضا هم مشغول صحبت باهاشون شده بود. نگاهی به کمیل انداختم...بنده خدا علاف ما شده بود. همون لحظه سرش رو بلند کرد و نگاه گذرایی به من کرد...بعد هم نگاهی به امیررضا کرد و خیلی آروم از جاش بلند شد و اومد به سمت من...با فاصله دو تا صندلی نشست...واسه زدن حرفش تردید داشت؛ بالاخره خودش و راحت کرد و حرفش رو زد. +زینب خانم...اینا آدم های خطرناکی هستند...هرکاری ازشون برمیاد؛ شما نباید موضوع رو از خانوادتون پنهان می‌کردید...ای کاش همه چی رو بهشون می‌گفتید. با تعجب به حرفاش گوش دادم و گفتم: کی آدم خطرناکیه؟؟ کدوم موضوع!! متوجه منظورتون نمیشم!! هر از چند گاهی نگاهی به امیررضا میکرد و بعدش با صدای آروم صحبتش رو ادامه میداد: _اتفاق دیشب رو فراموش کردید!! اون دو تا آقایی که مزاحمتون شدن...بعیدی نیست اتفاق دیشب که قصد اذیت شما رو داشتن با این اوضاعی که برای امیرعلی درست شده مرتبط نباشه!! راست می‌گفت...امکان اینکه مرتبط باشه خیلی زیاده؛ اما برای اینکه وا نمود کنم اون اتفاق مهم نبوده و هیچ ارتباطی بین این دو حادثه وجود نداره گفتم: فکر نمی‌کنم...امیرعلی به خاطر شغلش، مشکلاتی رو پیش رو داره...اما الان مهم تر اینه که اونا چطور تونستند امیر رو شناسایی کنند. کمیل هم سکوت کرد و چیزی نگفت...احتمالا داشت قضیه هارو برای خودش تجزیه و تحلیل می‌کرد. تسبیحم رو از کیفم در آوردم و مشغول فرستادن صلوات شدم...به خدا التماس میکردم که امیرعلی برگرده...چشمام رو بسته بودم و تمام خاطرات مون رو مرور میکردم. همه‌ی خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم...به اون شب هایی که بچه بودم و امیرعلی می نشست کنارم و منم براش از رویاهام میگفتم...موقع هایی که تولدش بود کلی با امیررضا و محمد برنامه ریزی میکردیم که سوپرایزش کنیم...انقدر غرق تفکراتم شده بودم که نمیدونم چقدر گذشت...یهو به خودم اومدم و نگاهی به ساعت کردم...نزدیکای سه ساعت میشد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم. چند دقیقه بعد در باز شد و آقایی که ظاهراً دکتر بود از اتاق بیرون اومد...همگی به سرعت به سمتش رفتیم. امیررضا پیش دستی کرد و گفت: آقای دکتر، چیشد!! دکتر نگاهی به همه کرد و گفت: خدا رو شکر تونستیم گلوله رو خارج کنیم...فقط خون زیادی ازشون رفته...الان انتقالشون میدیم به آی سی یو تا بهوش بیان. امیررضا تشکری از دکتر کرد...از شنیدن این خبر موفق بودن عملش، اشکی که از خوشحالی از گوشه چشمم روان شده بود و با سر انگشتم پاک کردم...همه خوشحال بودن و خدا رو شکر میکردن. تا امیرعلی رو به آی سی یو منتقل کنن، رفتم نماز خونه و دو رکعت نماز شکر خوندم...از طرفی ناراحت بودم واسه اتفاقی که واسش افتاده؛ از طرفی هم خوشحال بودم که عملش موفق بوده. تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir