eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم تمام باند خونی شده...انگشت هام کبود شده بود...به قدری خون اومده بود که تمام لباسم هم خونی شده بود. نگاهی به ساعت انداختم...ساعت یک ظهر بود...امیررضا پایین پام نشسته بود و قرآن می‌خوند...امیررضا تا متوجه شد از خواب بیدار شدم برگشت به سمتم...تا نگاهش افتاد به دستم با ترس گفت: یا امام حسین...چیشده!! سریع رفت و دکتر رو به همراه یه پرستار آورد...دکتر تا وضعیت دستم رو دید گفت: این عادی نیست!! وگرنه نباید اینجوری خون ریزی کنه و کبود بشه. یه قرص ژلوفن بهم داد تا دردم کم بشه؛ احساس میکردم دستم داره فلج میشه...نمیتونستم تکونش بدم...امیرعلی هم نگران نگاهم میکرد، من هم لبخند میزدم تا نگرانیش کم بشه. دکتر کارش تموم شد و رفت...رو به امیررضا گفتم: کمیل کجاست؟ بیدار شدم نبود! امیررضا گفت: بنده خدا از اداره بهش زنگ زدن گفتن بیا کار واجب داریم...بعد هم گفتم بره خونه یکم استراحت کنه. داشتم با امیرعلی صحبت میکردم که یهو دیدم پارسا و یک نفر دیگه با یک دسته گل اومدن داخل...جای تعجب داشت!! الان اصلا تایم ملاقات نبود، پس چطوری اینا اومدن...یکم که دقت کردم دیدم اون پسری که همراهشه پسر عموم ارمیا بود...ارمیا و امیرعلی و کمیل و پارسا بیشتر اوقات پیش هم بودن تو اداره...این وسط فقط امیررضا رفته بود پزشکی، اما تو بسیج پیش اونا بود...امیرمحمد هم که داشت به جمعشون اضافه میشد...از جام بلند شدم و سلام کردم. سر به زیر سلامی کرد و به سمت امیرعلی رفت...باهم دیگه کلی گپ زدن و صحبت کردن...از بین صحبت هاشون متوجه شدم به خاطر اینکه بعد از ظهر کار اداری داشتن و نمیتونستن تو تایم ملاقات بیان...برای همین الان اومدن و بهشون اجازه دادن بیان داخل...بیشتر از این موندن تو جمع آقایون رو صلاح ندونستم و رفتم وضوی جبیره گرفتم و نماز قضای صبح و نماز ظهرم رو خوندم...وقتی برگشتم دیدم امیررضا ناهار گرفته. بعد از خوردن ناهار مامان تماس گرفت...خیلی عادی جوابش رو دادم و وانمود کردیم همه چی خوبه...دکتر اومد و امیرعلی رو معاینه کرد...وضعیتش رو بررسی کرد و گفت: همه مواردش خوبه...مشکلی نمی‌بینم...برای اطمینان بیشتر امروز بمونه...فردا مرخصه...بعد از سه هفته بیاد بخیه اش رو بکشه. بعد هم رو به امیرعلی شد و انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت: ببین امیر! اگر بخوای مثل دفعه های قبل یه هفته نشده، بلند شی بری سرکار...بخیه هات باز میشه کار دست خودت میدی...سه هفته برات استراحت مطلق مینویسم...دیگه تکرار نکنم به پارسا هم سفارش میکنم جلوتو بگیره🤨. با چشمای گشاد شده داشتم حرف های دکتر گوش میدادم... با تعجب گفتم: ببخشید آقای دکتر دفعه های قبل...مگه قبلا هم اتفاقی افتاده😳. دکتر به امیرعلی اشاره کرد و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد...چشم غره‌ای به امیرعلی رفتم و گفتم: اینجوریه دیگه!!کجاها رفتی دیگه ما خبر نداریم🤨. امیرعلی رو به دکتر گفت: من برای تو دارم رسول...حالا ببین اینجا کجاست😑 بعد هم رو به من گفت: توضیح میدم زینب جان...صبر کن. + بگو می‌شنوم...آهان نکنه اون موقع ها که میگفتی یهو جور شده برم ماموریت میومدی اینجا ارههه😤 امیررضا می‌خندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
امیررضا می‌خندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت: سلام...یه خبر دارم😟 همه با تعجب گفتیم: چیشده؟؟ _ اون دختره که با پوشش پرستار قصد آسیب زدن به امیرعلی رو داشت؛ کشتنش...هنوز قاتل معلوم نیست...اما شما باید برید از اینجا...با دکتر هماهنگ میکنم...برید خونه خیلی خطرناکه...مخصوصا اینکه نقشه شون خراب شده. نگاهی به امیررضا کردم...یکی از دستاش رو برد تو جیبش و با اون یکی دستش پیشونیش رو ماساژ میداد...امیرعلی هم که فکرش درگیر شده بود...منم وقت رو غنیمت دونستم و سریع جمع و جور کردم...قرار شد از در پشتی بریم...کمیل رفت تا ماشین رو بیاره و امیررضا کمک امیرعلی میکرد تا لباسش رو بپوشه...نگاهی به اتاق کردم...فقط دسته گل ارمیا مونده بود...دستام پر بود و توانایی بردن اون یکی رو نداشتم...امیررضا هم که میخواست کمک امیرعلی کنه...آب گلدون رو عوض کردم و ناچار همونجا گذاشتمش...با آسانسور رفتیم پایین و بعد هم سوار ماشین شدیم. کمیل چندین مسیر رو دوبار می‌رفت...هدفش زد* زدن بود...وقتی مطمئن میشد کسی دنبالمون نیست مسیر رو ادامه میداد...رسیدیم دم خونه...امیررضا سریع پیاده شد تا در حیاط رو باز کنه...کمیل ماشین رو برد داخل و بعد با امیررضا کمک امیرعلی کردن که پیاده بشه. منم سریع رفتم و قفل در رو باز کردم...برق هارو روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم...تخت رو برای امیر آماده کردم...وقتی اومدن داخل، امیرعلی رو به اتاق من بردن تا روی تخت بخوابه...یک پتو کشیدم روش و رفتم تا چایی درست کنم...کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم سر گاز...یکم چایی دم کردم و چند تا میوه برای امیرعلی و کمیل گذاشتم تو بشقاب و بردم...میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟ به تصویر اشاره کردم و گفتم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا