eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه....😧 در رو باز کردم و رفتم دم در...اومد داخل و سلام کرد...با تعجب گفتم: سلام...خوبی؟...تو چرا انقدر زود برگشتی!! در رو بست و کوله اش رو گذاشت رو زمین و گفت: خوبم...اگر ناراحتی برگردم برم🙁 +نه بابا خوشحالم شدم...ناراحت واسه چی!! خسته خودشو پرت کرد رو مبل و گفت: بقیه کجان؟ تنها بودی خونه!! در حالی که یک لیوان آبمیوه براش میریختم گفتم: نه تنها نیستم...امیرعلی خوابه...امیررضا هم میاد دیگه الان. به سمتش رفتم و لیوان رو دستش دادم...تشکری کرد و گفت: داشتم میومدم پارسا از خونه رفت بیرون...چیکار داشت اینجا؟؟ +اومده بود به امیرعلی سر بزنه...دید خوابه رفت. _مگه امیرعلی چشه که پارسا اومده سر بزنه!! خواستم توضیح بدم که صدای باز شدن در مانعم شد...نگاهمون سمت در چرخید...امیررضا وارد شد و در رو بست...بعد هم با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: عهههه سلام...کی اومدی محمد😀 خلاصه بعد از سلام و احوالپرسی، محمد خواست بره سراغ امیرعلی که امیررضا مانعش شد...محمد با تعجب گفت: چرا نمیذاری برم ببینمش😐 امیررضا انگشت اشاره‌اش رو به نشونه‌ی سکوت گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...میگم بهت...صبر کن!! _نه بگو می‌خوام بدونم...چه اتفاقی واسش افتاده!! +چیزی نشده!! سرکار بوده یکم درگیری پیش اومده...امیرعلی آسیب دیده...الان هم حالش خوبه و فقط خوابیده...همین🖐🏻 _کی؟؟چرا به ما چیزی نگفتین؟؟ +همون شب که شما رفتین...اتفاق خاصی نبود که...بهتون می‌گفتیم هم اعصابتون خورد میشد هم اون مسافرت واسه مامان و بابا کوفت میشد...همش یه چهار تا مشت و لگد خورده...الان هم به خاطر بدن دردش داره استراحت می‌کنه!! با قانع شدن امیرمحمد، نفس راحتی کشیدم و بحث رو عوض کردم: راستی مگه قرار نبود با مامان و بابا برگردی! پس چرا امروز اومدی؟ امیرمحمد قلوپی از آبمیوه‌اش خورد و گفت: کارهام و جفت و جور کردم که بیام تهران...کلی التماس کردم تا راضی شدن...مامان گفت که چهارشنبه میان و منم باید فردا برم چند تا اداره و پیش چند نفر تا کارهای انتقالیم تموم بشه...برای همین اومدم. با سر حرفاش رو تایید کردم...بعد از تموم شدن صحبتش از جام بلند شدم و کتاب و جزوه هام رو از وسط جمع کردم و گذاشتم تو اتاق...ساعت هفت و نیم بود...نماز خوندم و بعدش وسایل شام رو آماده کردم...به امیررضا گفتم: نمیخوای امیر رو بیدار کنی؟؟ شام بخوره حداقل بعد بخوابه!! امیررضا نگاهی به دوروبر انداخت تا از نبود محمد خیالش راحت شه و بعد با صدای آروم گفت: نه بزار بخوابه...دکتر گفته این دارو ها خواب‌آوره...نیم ساعت دیگه خودم صداش میکنم. پشت میز نشستم و محمد رو صدا زدم...برای خودم مقداری غذا کشیدم و خوردم...سر غذا بودیم که یهو یاد حرف پارسا افتادم...رو به امیررضا گفتم: داداش...پارسا گفت بهت بگم که وقتی اومدی بهش خبری بدی، تا خیالش راحت باشه خونه‌ای...دو تا پلاستیک هم آبمیوه و کمپوت آورده بود بنده خدا...دید امیر خوابه رفت. امیررضا قاشقی از سالاد خورد و گفت: اره دستش درد نکنه...قبل اینکه بیام تو دیدمش، داشت ماشینش رو تمیز میکرد. بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردم و ظرف هارو شستم...به سمت اتاق رفتم تا امیرعلی رو بیدارکنم.‌‌..اول چند بار آروم صداش زدم اما متوجه نشد...دفعه بعدی آروم تکونش دادم اما باز هم بیدار نشد...اینکه خواب سنگین نبود...پس چرا بیدار نمیشه!!...پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه......؟؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه؟؟ سریع امیررضا رو صدا زدم...اومد داخل اتاق...پیراهنش رو کنار زد و نگاهی به بخیه اش انداخت...سریع با دکترش تماس گرفت...محمد توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد...امیررضا چند تا سوال از رسول پرسید...در عرض یک ربع دکتر رسید...نگاهی به بخیه انداخت و گفت: چیزی نیست، نترسید...یکی از بخیه هاش کمی باز شده...الان درستش میکنم. بعد هم از امیررضا خواست تا کمکش کنه...آروم یک بخیه کوچولو دیگه ای زد و پانسمانش کرد...امیرعلی بی حال بود و از شدت درد بخیه زدن کمی تکون می‌خورد...یه چند تا سرم تقویتی و دارو نوشت تا خونریزیش کمتر بشه...روی زخم رو هم پانسمان کرد. بعد از رفتن دکتر، محمد رو به امیررضا گفت: جای چند تا مشت و لگد بخیه میزنن دیگه جدیداً؟؟ امیررضا هم دستش رو گرفت و برد تو اتاق و یه چیزهایی بهش گفت که قانع بشه...منم رفتم پیش امیرعلی، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم...از شدت ضعف و درد دستاش یخ‌ کرده بود...سریع کمی از سوپی که براش درست کرده بودم گرم کردم و براش بردم...بالشت زیر سرش رو طوری گذاشتم که بتونه بشینه...بعد هم آروم با قاشق بهش سوپ دادم بخوره...خیلی کم غذا خورد و دوباره خوابید. خونه رو جمع و جور کردم...رخت خواب امیررضا رو کنار امیرعلی تو اتاق خودم انداختم و برای خودم و امیرمحمد تو پذیرایی...فردا کلاس نداشتم و میموندم پیش امیرعلی...از خستگی زود خوابم برد. صبح امیررضا برای نماز بیدارم کرد...بعد از خوندن نماز کمی خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم تا برای امیرمحمد صبحانه آماده کنم...امیررضا قبل از رفتن به دانشگاه نون گرفته بود و گذاشته بود روی میز ناهارخوری...تا سفره صبحونه رو آماده کنم امیرمحمد هم از خواب بیدار شد...یکم صبحونه خورد و زود رفت...از دیشب تا به حال که امیررضا باهاش حرف زده بود حتی یک کلمه هم هیچی نگفته بود😶. امیرعلی هم بعد از خوردن صبحانه‌اش کمی توی حیاط قدم زد و بعد هم کمیل و پارسا به دیدنش اومدن...مدام بهش رسیدگی میکردم تا زودتر بهتر بشه و بتونه سر پا بایسته. ** کلاس های روز چهارشنبه بیشتر بود و منم عجله داشتم برای برگشتن به خونه...دقایق آخر کلاس بود که وسایلم رو جمع کردم...منتظر بودم تموم بشه و بزنم بیرون...مبحث مهمی بود اما از اومدن مامان و بابا قطعا نه!!! بالاخره کلاس تموم شد و رفتم بیرون...هنوز توی محوطه دانشگاه بودم که یک نفر صدام کرد...به سمت صدا به عقب برگشتم...ماهان پشت سرم بود...به دوروبرم نگاهی انداختم و جوابش رو دادم: +سلام...بفرمایید! _سلام خانم حسینی خوبین؟ +ممنون...کار تون رو بگید من عجله دارم باید برم! _راستش اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
_اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم اول از خودتون بپرسم بعد با امیررضا در میون بذارم...اگر شما اجازه بدین و قبول کنید با خانواده ام خدمتتون برسیم برای....خواستگاری😥 با شنیدن این جمله اش خنده‌ام گرفته بود...نگاهی بهش انداختم؛ از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین...سعی کردم خنده‌ام رو کنترل کنم...کمی فکر کردم و برای اینکه دست به سرش کنم گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم... لطفاً دیگه مزاحم نشید...خدانگهدار. بدون توجه به پشت سرم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...مدام به ساعتم نگاه میکردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم...هیچ اتوبوسی نبود!!! دیرم شده بود و خیلی وقت نداشتم...یه پراید جلوی پام توقف کرد...شیشه رو پایین داد و گفت: نیاوران! ناچار قبول کردم و عقب سوار شدم...هوا گرم بود و نور آفتاب تو صورتم...خواستم شیشه ماشین رو بدم پایین که دیدم دسته نداره😶...به دستگیره در که نگاه کردم دیدم دستگیره هم شکسته😐حتی طرف دیگه هم دستگیره نداشت...راننده که متوجه تعجب من شده بود به سمت عقب برگشت و پوزخندی زد😏. خیابون خلوت بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم...از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و چادرم رو گرفت...خواست به سمت بیرون ببردم...چادرم رو گرفت و محکم به سمت بیرون کشید...محکم زمین خوردم...خواست بلندم کنه که یک نفر اومد و از پشت کشیدش...تا میخورد طرف رو کتک زد...تمام سر و صورتش خونی شده بود...از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم...راننده از ترسش سریع سوار ماشینش شد و گازشو رو گرفت و رفت...داشتم روسری ام رو درست میکردم که همون مرده به سمتم اومد و گفت: خانم حسینی خوبین؟ با تعجب سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: اااقا ماهان😳 شما اینجا چیکار میکنید😧 ماهان لبخندی زد و گفت: داشتم میرفتم خونه...دیدم یک نفر داره خانمی رو اذیت میکنه و از ماشین کشیدش بیرون...اول نمی‌دونستم شمایید...وقتی اومدم نزدیک متوجه شدم...حالا هم تشریف بیارید سوار ماشین بشید برسونمتون...آخه گفته بودین عجله دارین!! تشکری کردم و به سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا بشینم...بعد از اینکه سوار شدم در رو بست...خودش هم نشست و بعد از بستن کمربند ایمنی و زدن عینک افتابیش به راه افتاد...از مدل ماشین میشد حدس زد که وضع مالی خوبی داره...در طول مسیر هیچ حرفی نزدیم و فقط به موسیقی در حال پخش گوش میکردیم. نیم ساعتی می‌گذشت که به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به سمت ماهان رفتم و گفتم: +دستتون درد نکنه،خیلی لطف کردین...ان شاءلله جبران کنم. خندید و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود. بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم...رفتم داخل و در رو بستم...پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16404065649296
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄در این روز های زمستانی از خدا برایتان *روزي مريم *قصرآسيه *تقواي حسين *قلب خديجه *دوستي فاطمه *جمال يوسف *ثروت قارون *حكمت لقمان *ملك سليمان *صبرايوب *عدالت علي *حياي زينب *عمر نوح *وفاى اباالفضل و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم❄
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
•🍃♥️• |گفتـ‌م‌ڪجا؟ |گفتابہ‌خـ‌ۅن |گفتـ‌م‌چـ‌را؟ |گفتـ‌ا‌جنـ‌وݩ |گفتـ‌م‌چہ‌وقـ‌ت؟ |گفتـ‌ا‌ڪنـ‌ون |گفتـ‌م مــ‌رو💔 |خندید و رفت...🕊
‹📻🍃› - گردان‌پشت‌میدون‌مین‌زمین‌گیر شد...🔗 چندنفررفتن‌معبربازڪنن،اونجا۱۵سالہ بود🌱 سہ‌،چھارقدم‌ڪہ‌رفت،برگشت!...🚶🏻‍♂ گفتن‌ترسیده✋🏼 پوتین‌هاشودادبہ‌یڪےازبچہ‌ها وگفت:🖇 تازه‌از‌گرداݩ‌گرفتم،حیفه..!🌿 بیتُ‌المالہ!🔥 وپابرهنہ‌رفت...👣💔 ‌ •📻•